بچه ها نمیخواهند بپوشند...
کاپشن ها را میگویم، صورتی و مشکی...گرم و قشنگ...
هوا خیلی سرد است...
زن صاحبخانه بچه را گرفته و به زور میخواهد بپوشاندش...
مرد صاحبخانه اصرار دارد که بگیریدش من تنش میکنم...
حالا مقاومت بچه ها با دیدن این شرایط بیشتر شده...
بچه را آزاد میکنم از بغل زن دلسوز صاحبخانه،البته بدون تایید یا رد رفتار هیچکدام...
تذکر میدم سردی هوا را.فقط تذکر درباره «سردی هوا».همین
با خوشرویی خداحافظی میکنیم و به سمت ماشین میرویم...بدون سرزنش
دوقدم راه رفتن در سرمای زمستان برای بچه های من که بدنشان به لطف خدا ضعیف نیست، بهتر از خورد شدن شخصیت آنهاست...
سرما را که فهمیدند شاید قدر کاپشن هایشان را بهتر بدانند...البته شاید هم نه!! بچه اند دیگر!
گاهی اصرار بیش از اندازه ما،«فقط» اقتدار و مهری که لازم داریم برای تربیت را، ازبین میبرد...
#مادر_نوشت
وقتی یک ماه فشرده رو پشت سر میزاری
روزایی که کم خوردی و کم خوابیدی
روزایی که از صبح زود پا شدی درس خوندی،از ۸ تا ظهر کلاس بودی ،تا رسیدی خونه لقمه ای گذاشتی دهن و نشستی پای مرور و بعد امتحان دادی،شام گذاشتی، مطالعه کردی ،نویسندگی ،کارهای کلاس و...
روزایی که حتی برای چند دقیقه هم وقت فیلم دیدن نداشتی
فیلم که هیچی حتی برای خودت وقت خالی نداشتی
و حالا
بعد از یک ماه پر فراز و نشیب
چقدر خسته ای
خسته
داری دخترت رو میخوابونی
چقدر دوست داری کنارش بخوابی
نگاهت میخوره به برنامه ریزیت هنوز صوت استاد درودی تیک نخورده
چند روزه منتظری همسرت وقت کنه کیفیت صوت رو ببره بالا
بیخیال میشی و با هندزفری گوش میری
صدا خیلی ضعیفه ، خیلی.
چند بار صوت استاد رو تا ۱۰ دقیقه رفتی ولی واقعا اذیت کننده هست
چاره ای نیست ،انرژی نیمه نصفه ات را به کار می گیری تا ۶۰ دقیقه رو گوش بدی
وسط شور و شوق شنیدن یک وویس تربیتی چقدر دلت میگیرد
به این فکر میکنی چقد دیر ؟
چقدر دیر این مسائل را میفهمیم.
چرا
چرا در حوزه زنان یک استاد مجرب تربیتی که تخصصی عمرش را در راه تربیت اسلامی گذاشته باشد نداریم
چطور مادریم ولی برای سوالات استاد پاسخ درخوری نداریم
چگونه بچه ای بزرگ میکنیم که هنوز تکلیفمان رد با روش تربیتمان هم مشخص نکرده ایم
چرا این همه دستمان خالی است
چطور چگونه کی
ما نیز پُر میشویم؟
چه میشد اگر ما مادر ها خوبمادری کردن را بلد میشدیم
کمی مهربان تر میشدیم
کمی لطیف تر
کمی دقیق تر
کمی پر دغدغه تر
و کمی مسئول تر ...
من دلم به امامم خوش است
این من و تربیت های بی تربیتی ام
این شما و روش های تربیت منظورتان آقا
#مادر_نوشت
شب قدر است اگر قدر بدانیم
سالهای قبل، برایم واجب بود خواب بعد ازظهر برای بیداری شب قدر
امسال اما خواب بعدازظهری درکار نبود...
سالهای قبل دعای جوشن کبیر راکه میخواندم برایم جای سوال داشت این همه "خلصنا من النار" گفتن ها
امسال اما برای دانه دانه اش غصه خوردم و التماس کردم...
سالهای قبل حضور در مراسم شلوغ اولویت داشت برایم
امسال اما خانه ی کوچکم را امامزاده میدیدم با وجود این طفل های معصوم...
سالهای قبل...
امسال اما...
یک چیز مشترک است میان این سالها...
دلم پر میزند برای امام ندیده ام...برای امضای حضرتش پای سرنوشت یک ساله ام...
دلم میگیرد برای پرونده ای که تحویل داده ام... برای بایدی که نبوده ام...
امام عزیزم... امام ندیده ی نازنینم... همیشه برایم دعا کرده اید... همیشه دل نگران، نظاره گر کارهایم بوده اید...
کاش در اعمال شب قدر دعای ندبه هم آمده بود... دلم عجیب برایت پر میزند عزیزترینم...
حاجتی نیست جز سلامتی ات، لبخند رضایتت، ظهورت... یابن علی المرتضی...
#مادر_نوشت
نشسته ام کنار پله های حرم
دخترم با ذوق بیست پله را پایین میرودبه این قانع نشده ، از دید من خارج شده پایین تر میرود
مادری از کنار من رد میشود
مچ بچه را محکم گرفته بچه در نرود
در مسیر با موبایلش مشغول چت است و گهگاه لبخندنرمی نسبت به پیام هایش میزند
بچه جیغ می کشد
خودش را زمین میزند
دست مادر را گرفته سعی دارد دست خودش را رها کند
مادر هر بار محکم تر مچ او را می فشارد و مثل یک برده میکشاندش
او به گریه افتاده
مادر با نگاهی تندتر از تند برمیگردد
داد میزند
که خفه میشی یا خفت کنم ؟
بچه میخکوب میشود
آرام میشود
و راه میفتد
مادر با گوشیش مشغول میشود
فقط من یک سوال دارم
بعد از این دعوای وحشتناک او چطور میتواند دوباره لبخند نرم بر لب داشته باشد ؟
دخترم با عشق از پله ها بالا می آید
و از اینکه توانسته خوب پله بازی کند بسیار مشعوف است
من هم لبخند رضایت میزنم
و راهی ضریح میشویم
اینبار نرده ها جدید است .
دخترم از لای نرده ها رد شده وارد تونلش میشود
من اما حرف میزنم با حضرت
سعی میکنم وسط این سر شلوغی، فضای خلوتی ایجاد کنم بین خودم و خودش
چشمم به اوست
متناسب با دویدنش نقل مکان دارم
حالا به صحن رسیده ایم و سرسره بازی در مسیر تردد ویلچر
گوشیم زنگ میخورد
وقت رفتن است
همین بود
دو ساعت حرم و شاید ۵ دقیقه هم ننشستم
زیارت نامه نشد بخوانم
اسمش را گذاشته ام زیارت به سبک مادری .
اتفاقا سخت تر از نشستن و مفاتیح دست گرفتن است
رشد ما مادر ها در همین است
وسط شلوغیِ بچه داری، اتصال دل با محبوب .
#مادر_نوشت
خیلی ناز خوابیدی
قربون مژه هات برم
خونه رو ساکت نگه میدارم
میخوام خوب خوب بخوابی تا شب بتونی بیدار بمونی
ساعت ۱۲ شبه
گلزار شهدا عجب حس خاصی داره
اینجا بهم حس زندگی میده
نشستم پایین پای یکی از شهدا
تو هم یه چشمک میزنی و خیلی شیک در میری
دارم از حال و روز خرابم تعریف میکنم
سرم رو بالا میارم میبینم نیستی
دنبالت میگردم
پای شیر آب وایسادی و کل لباست رو خیس کردی
باهم برمی گردیم
دوباره میشینم
وسط حمدی که خوانده ام میبینم چقدر دور شدی
تو کی فرصت کرده ای اینهمه راه بروی
عروسکت افتاده توی آب گل های کف زمین و لباسش کثیف شده
چقدر غصه ات گرفته
از کنار شهدا رد میشیم
ان گوشه بابا یک چفیه پهن کرده
می نشینیم گوشه ای از آن
خوراکی میدم دستت
خوشحالم که مشغولی
قرآن میگیرم روی سرم
محو مناجات
اشک می ریزم
یک ان اما میبینم که نیستی
راه میفتم دنبالت افتادی و لباست همه خاکی
با یک نه قاطع آب پاکی را میریزی روی دستم .یعنی خیال برگشتن نداری
دوست داری بری ..
اینبار گوشه ای خلوت می ایستم و نظاره گر مردمی که دست به دعا برداشته اند
برای خودت چند دوست پیدا کردی
میدوی می خندی
به من نگاه میکنی
میخندم
من یادگرفته ام تمرکز وسط حجم هیاهو
خدای من
خدای مهربان من
این من و حس مادری
این تو و لطف و رحمتت
#مادر_نوشت: بقلم فاطمه جعفری
به مادر نوشت بپیوندید با⬇️
@moshaveronlin
برای بار هزارم عذرخواهی میکنید
یکبار سر ریختن ظرف غذا ، یکبار سرِ رنگی کردن جانمازم، بار دیگر برای قهرِ بی دلیلی که پیش آمد....
برای بارهزارم میبخشم
یکبار برای بچگی تان، یکبار سر حواسپرتی تان، بار دیگر برای ادبی که میبینم...
من دنبال بهانه هستم برای مهربان بودن... برای از کاهی، کوه نساختن... برای مادری کردن...
خدای خوبم... خدایی که مهرِ نداشته مادری ام ذره ای از محبت بی کران توست...
به بهانه مرا ببخش... به بهانه ی بچگی ام، حواس پرتی ام...
کوه گناهان مرا فقط تو قادر به کاه، کردنی...
یاعلی و یا عظیم... بگذر از منِ ناچیز... به بهانه ی مادری های دست وپاشکسته ام...
#مادر_نوشت
بقلم فاطمه کریمنژاد
@moshaveronlin
مفاتیح را دست میگیرم
صفحه اول زیارت جامعه کبیره
دو خط خوانده ام که راه میفتم
میدود
من هم پشت سرش
یک دو سی بیس ..
این نوع شمارش کودکانه ی میوه دل من است
به بیس(۲۰) که میرسد آغاز دویدن است
۲۰ دقیقه میگذرد
صفحه دومم
لای نرده ها رد میشود
از ان طرف برایم سلام می فرستد
چشمش برق میزند
از زیر صندلی رد میشود از بالا دالی میکند
۳۰ دقیقه دیگر میگذرد
صفحه سوم را ناتمام تمام میکنم
ته دلم ذوق دارم
زیارت به سبک مادری دقیقا همینقدر شیرین و دلچسب است
#مادر_نوشت
چه حال خوبی داری این روزها
میشینم و عشق میکنم با آب بازیات
اول میری پیش مرغ و خروسا و با صدای مبهمی قوقولی قوقو میگی
بعد میری سراغ حوض کوچولو و آب بازی
بعد میری سراغ برگ های خشک شده درخت نارنج
زیر آسمون تو این هوای پاک میدوی و می خندی
میای تو خونه سلام میکنی
داری میری رو حیاط خداحافظی
چقدر هم راحت خواب میری
بس که خسته شدی
چقدر ما هم راحت تریم بیشتر به کارا می رسیم
خدایا شکرت
کاش همه خونه ها معماری اصیل ایرانی اسلامی داشت
حالا خیلی بیشتر میفهمم غرب با خونه کوچک و حذف حیاط چه خسارتی به ایرانی ها زد ...
#مادر_نوشت
@moshaveronlin
به کجا چنین شتابان ؟؟
در مظلومیتش همین بس که هر که از راه رسید برای خود شخصیتی قایل شد
با خواندن دوجلد کتاب نیمه نصفه و مطالعه یک بروشور غیر علمی توهم علمی زد
کلمه ای ۵ حرفی که بسیار حرف دارد
تربیت را میگویم
به بعضی باید گفت هروقت ۵ سااااال در مجموعه های متفاوت تربیتی رفت و آمد کردی
هروقت ۵۰جلد کتاب تربیتی در حوزه مبانی مطالعه کردی
هروقت ۵۰۰ هفته کار علمی در این حیطه داشتی
هروقت ۵ نفر از مدیران ارشد تربیتی را شناختی
دقیقا همان وقت درمورد الفبای کار تربیتی حق اظهار نظر داری
مکتب تربیتی، آدم پر مدعا نمیخواهد
آدم هایی میخواهد عمیق، دقیق با یک پشتوانه قوی در حیطه علمی از منظر تربیتی
نوک زدن تازه شروع راه است
تا پرواز هنووووز بسی مانده
#مادر_نوشت
اسمت را که "زینب" گذاشتیم، دعا کردم زینت پدران امت شوی...
گریه ات زیاد بود... انگار قسمت بود خودِ من، به خودم اینگونه نشان داده شوم... همان وقت هایی که کم می آوردم و اشتباه پشت اشتباه... یا همان وقت هایی که از شنیدن صدای گریه ات ذوق میکردم و برای بی دلیل گریه کردن هایت، خدا را شکر...
ویژگی های خاصی داشتی... دقت میکردم... و تلاش برای شناختن تو... توی عزیزم که تمام معادلاتم را برای بچه داری بهم ریخته بودی...
وحالا من بودم و دنیای جدیدی که ناشناخته بود... و کمی عجیب!
باهم که کنار آمدیم... شاید از همان روزی که عشق را با تمام وجود نثارت کردم... شاید همان روزی که به چشمان معصوم مشکی ات خیره شدم و خدا را دیدم... یا شاید همان روزی که به رفتار و حرکاتت دقت کردم و خودم را دیدم...
فهمیدم که انگار قراراست تو مرا تربیت کنی و من باید فقط فطرت توحیدی تو را، محافظت!
همین
و این شروع مادرانگی های من بود...
شروع آرامش تو...
خدا کند من هم با تو بزرگ شوم قشنگترین امانت خدا
روزت مبارک
#مادر_نوشت
مادری
ورود به دنیای رنگی کودکانه هاست
ابی بردار و اسمان بکش
سبز بردار سبزه نقاشی کن
خورشید را زرد بزن
شکوفه هارا صورتی باران کن
صفحه زندگی را پر کن از ادم های خوب ...
سیاه را ندیده بگیر
بشین کمی رنگی کن فضارا
همه چیز سیاه و سفید نیست
#مادر_نوشت: بقلم فاطمه جعفری
خرداد ۱۴۰۰
@moshaveronlin
اشک میریزم
استغفار میکنم
بغض میکنم
کدام مادری میتواند بیماری بچه اش را ببیند و سکوت کند
یک ان اما یاد سوریه میفتم
یاد فلسطین
چند مادر شاهد پرپر شدن کودک معصومشان بودند ....
ننویسم بهتر است
حالم وخیم است
مادر فلسطینی..
مادر سوری
مادر یمنی
حقیقت ایمان یعنی همین وجود تک تک شما که فرزند و شوهر میدهید
اما دست از ایمان نمیکشید
مرگبر امریکا
مرگ بر اسراییل
مرگ بر عربستان
#مادر_نوشت
روزهای مادری همیشه هم گل گلی و قشنگ نیست...
گاهی فقط باید بنشینی و صبر را در وجودت بنشانی
ذکر بگویی و تغافل کنی
تا بگذرد
تا خوب بگذرد
تا مورد رضای حضرتش بگذرد...
روزهای مادری فراز و نشیب دارد... آن هم زیاد
#مادر_نوشت
یک فنجان چای داغ میریزی ☕️
قندان چینی گل سرخی میگذاری کنارش
کنار پنجره روی صندلی مینشینی
چشمانت را میبندی
و به خود میگویی
خسته نباشی مامان
چقدر این مدت سخت گذشت بهت
بیا یه چایی بزن جون تازه بگیری
گرمی بخار چای مینشیند روی صورتت
به به چه چای دلچسبی ریخته ای
فنجان از نیمه پر از چایی است
که صدایی میگوید
مامان!مامان بیخت.
مامان بیخت.
نگاه تاریکی از پس ذهنت میگذرد
مامان این جای خسته نباشیدته؟
من با این حجم کارم الان باید پاشم دونه دونه برنج رو تا کی از زمین جمع کنم؟
برمیگردم
نگاهمرا نبیند
بقیه فنجان را بدون قند میدهم بالا
ترکیب تلخی و سردی چای میزند حلقم را
قند کوچکی میگذارم در دهانم
چه میدانم شاید کامم شیرین شود کمی
به خودم میگویم
بچگی است اگر هنوز در تلاش هایمان وابسته به نگاه دیگران باشیم
و یا دنبال دیده شدن کارمان باشیم
جازی کلِ صانعِِ (دعای عرفه)
صُنع را نه فقط، که جزادهنده ی صانع و نیکوکار فقط خداست
باور کن مامان
دانه های برنج صحنه عملیاتی یک بازی جدید است
بیا کوچولو
بیا با هم برنج ها رو جمع کنیم
موافقی باهم پلو بپزیم
#مادر_نوشت بقلم فاطمه جعفری
روز عرفه
۲۹تیرماه ۱۴۰۰
@moshaveronlin
دستش را بالا میبرد و تاجایی که میشود محکم میزند روی دست بچه ۵ ساله اش
با خشونت لحنی داد میزند چند بار بگم دستتو نکن تو دهنت ذلیل شده کرونا میگیری
برو تو تا کتک نخوردی
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کرونا، کلمه ای که بسیاری از ادم ها برای کثیفی رفتارشان بهانه قرارش دادند
و روح کودکان معصوم را نشانه گرفتند برای یک امر نا معلوم..
#مادر_نوشت
به قلم فاطمه جعفری
إِنَّ الاْءِنسَانَ لَیطْغَی....أَن رَآهُ اسْتَغْنَی
انسان طغیان می کند... درست همانجایی که خودش را بی نیاز می بیند... همان جایی که خودش را از خطر ها و بلاها و عقوبت ها در امان می داند...
درست همان جایی که سن بیشترش، قد بلند ترش، توانایی و قدرت نمایان ترش...
صدایش را بالا می برد...تبدیلش می کند به یک زورگو... به یک آدم زبان نفهم حتی!
ما مادرها شاید بیش از هرکس با این امتحان مواجهیم...
وقتی با یک طفل تازه متولد شده سر و کار داریم
وقتی زمان از پوشک گرفتن می رسد و دردسر هایش
بهانه های گاه و بیگاه بچه ها که اعصاب پولادینمان را خرد و شکسته می کند...
و...
ما مادرها بیشتر از همه نیاز مندیم به نظر مادرانه ی حضرت زهرا(سلام الله علیها)
وگرنه بزرگ ترین آفت مادری همان حس مالکیت کاذبی ست که نسبت به بچه هایمان داریم...
خدا کند طغیان نکنیم...
#مادر_نوشت
چشم هایم را که باز میکنم
حس از میدان جنگ، برگشته را دارم
کوفته ام و خسته
یکی آب میخواهد
دیگری شیر
آن یکی قبل از خواب به دست شویی نرفته و حالا بی قرار است
تا آرام میگیرم، صدای گریه ی کوچولویی که درست وسط همین شب شلوغ دارد غلت زدن را تمرین میکند و دستش زیر بدنش گیر کرده، از جا میکَنَدم...
چشم هایم را که باز میکنم
لبخند میزنم از دیدن دسته گلهایم که اینچنین آرام خوابیده اند
خداراشکر میکنم از وجودشان
و دوباره زمزمه میکنم
"... اللهم إنی أُجَدّد له فی صبیحة یومی هذا..."*
مادری، گاهی میدان جنگ با هوای نفس است...
* دعای عهد: اَللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَهِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَيْعَهً لَهُ فِي عُنُقِی
"پروردگارا من در صبح همين روزم و تمام ايامى كه در آن زندگانى كنم با او تجديد مىكنم عهد خود و عقد بيعت او را كه بر گردن من است"
#مادر_نوشت
گاهی باید برای خودم شربت درست کنم
برای خودم که خسته شدم
فارغ از اینکه نتیجه تلاشهام باز هم به ظاهر ثمری نداشته
مهم اینه خدای ما، خداییه که جای پای مورچه روی سنگ صاف رو می بینه*
*دعای بعد از نماز حضرت زهرا سلام الله علیها(سبحان من یری اثر النملة فی الصفا)
+اگه شکر نبود با قند شیرین کنیم!
اگه همه چی بر وفق مراد نبود، ما خوب بمونیم!
#مادر_نوشت
🔰
https://eitaa.com/moshaveronlin
وقتی کوچولوی معصومی رو تازه از شیر گرفتی
وقتی بخاطر شرایطی که پشت سر گذاشتی فشار روحیش اونو هم درگیر کرده
وقتی باباش نیست و شبها با بغض میخوابه
وقتی باباش نیست و صبح ها میره کل خونه رو دنبال باباش میگرده و میزنه زیر گریه
وقتی چند روز مونده تا دوسالگیش ولی تو دلتنگی ها هیچ چیز حواسشو پرت نمیکنه
وقتی بقیه اصرار دارن کوچولوتو غرغرو نشون بدن و خیلی راحت به هم بریزن
وقتی ازادی در ادبیات تو بیخیالی در فرهنگ بقیه تعریف میشه
وقتی رفتار مطابق با سن کودک لوس کردن برای بقیه معنا میشه
وقتی تویی و تو با بچه ای که تو و خدای بالاسرش فقط میدونید او چه شرایطی رو پشت سر گذاشته
وقتی میخوای با بغضش بغض کنی و بگی
مامان!
بیا سرت رو بزار رو شونم با هم بباریم..
بیا عزیز ظریفم!
بیا خودم هم برات مامان میشم هم بابا
من یه مامانم
یه مامانکه نمیتونه به خودش اجازه بده در برابر بی صبری بقیه نه به اونا چیزی بگه نه عصبانیتش رو روی تو موجود ریز خالی
یه مامان که وقتی از دنیای صورتی دخترونش دل برید و پا گذاشت تو جهان مادری یه نیروی ویژه چیزی شبیه به معجزه خدا بهش داد
یه وسعت قلب
تا بتونه همه چیز رو با هم جمع کنه
مادر که شدی هم برای صورت معصوم وپراشک بچه ای که زل زده به چشمات تا پناهش باشی گریه میکنی
هم قضاوت های بقیه رو به جان میخری
هضم میکنی
قورت میدی
چون رشد ما در روابط سازنده ما با انسان هاست تحت نگاه خدایی که بیناست و شنوا
مادر که شدی..
مادرا دم همتون گرم.
#مادر_نوشت
@moshaveronlin
اشک میریزم
استغفار میکنم
بغض میکنم
کدام مادری میتواند بیماری بچه اش را ببیند و سکوت کند
یک ان اما یاد سوریه میفتم
یاد فلسطین
چند مادر شاهد پرپر شدن کودک معصومشان بودند ....
ننویسم بهتر است
حالم وخیم است
مادر فلسطینی..
مادر سوری
مادر یمنی
حقیقت ایمان یعنی همین وجود تک تک شما که فرزند و شوهر میدهید
اما دست از ایمان نمیکشید
مرگبر امریکا
مرگ بر اسراییل
مرگ بر عربستان
#مادر_نوشت
به قلم فاطمه جعفری
اندر خم یک کوچه
نماز اول وقت با نماز آقا بالا می رود. نماز ما که نمازی نیست، به قبولی نماز حضرت، شاید از ما هم قبول شد...
اذان می گویند. بزرگی که هنوز دختر کوچکی ست نقاشی می کشد. وسطی حسابی سرگرم قطعات پازلش است. کوچکی را روی سجاده ی سبز مخملی میگذارم. دست وپا می زند و می خندد. انگار به یک موفقیت بزرگ دست پیدا کرده ام.لباس های شسته را تا کرده، گوشه هال رها میکنم. نماز اول وقت واجب تر است.
شرایطی به این آرامی، موقع اذان... خداکند نمازم به برکت نماز آقا قبول شود...
رکعت سوم پسرک چشمانش برق میزند و مهرم را بر میدارد... مستأصل مانده ام. بزرگی آنقدر سرگرم رنگهایش هست که امیدم ناامید میشود. نه کاغذی، نه سنگی!! هیچ چیز برای ادامه نماز مهیا نیست.
نماز را تمام میکنم. بدون هیچ حرفی یک مهر دیگر بر میدارم.
اینجور وقت ها به سبک زنان محلی که سبدهای بزرگ را روی سر میگذارند مهر کوچکم را روی سرم میگذارم، بماند که تمام حواسم به مهر روی سرم است، چاره ای نیست، پسرک بازیگوش تر از این حرفهاست...
دررکعت دوم اما تیرم خطا میرود و مهر، درمیانه راه از دستم می افتد.
خواهر و برادر حسابی باهم درگیر شده اند... درقنوتم دعای فرج میخوانم، شاید به برکت طولانی شدنش، فرجی شود و مهر به دستم برسد!! چه نیتی!!!!
مهر میرسد اما این بار نوبت کوچکی ست که کم کم غلت زده و به کنار دیوار رسیده و حالا جایی برای ادامه ندارد!
صدای گریه اش بلند میشود، بزرگی که حالا حس یک ناجیِ همه فن حریف را دارد بغلش می کند و از نگاهم دور می شود!
وسطی بعداز شیرجه روی کوه لباس های تا شده!! به دنبال بچه ها میرود. تلاشم برای گرفتنش بی فایده است...
بله... صدای گریه شان بلند شده و فکر من هزار جا رفته...
راستی! رکعت سوم بودم یا چهارم؟!!
.....................................................................
نمیدانم چقدر دلخوشیم به اعمالمان...
نمیدانم کدام قسمت های زندگی ام را با همین نیت های قشنگ شروع کرده ام و بعد در خوشی و ناخوشی روزگار، غفلت زده، برای همه اشتباهاتم، به خودم، حق را به ناحق داده ام!
فقط این را میدانم آقا
که عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم...
با همان لطف همیشگیتان، منِ غافلِ جاهل را رها نکنید...
#مادر_نوشت
به قلم فاطمه کریم نژاد
@moshaveronlin
صدای جیغ و شادی چند بچه ی شش ساله که روی الاکلنگ نشسته اند
مادری که برای بچه اش شعر تاب بازی میخواند
معصومیت چهره ای که از سرسره سر میخورد به پایین
پسر نه ساله ای که بنا دارد خلاف طبیعت وسایل پارک حرکت کند و سرسره را از پایین به بالا میرود
به میله های تاب اویزان میشود و بقیه را با صدای لولو مانندی میترساند
کودکان دو ساله ای که محو شور و خنده میدویدند وبازی میکردند حالا گوشه ای کز کرده میترسند
دلیل این ترساندن فارغ از جستجو درون خود ان کودک میتواند نشانه ای باشد از سبک تربیتی غلط والدینی که برای کنترل فرزندان انها را به شیوه های مختلف میترسانند
نرو اونجا تاریکه
بیا اینجا لولو هست
ندو اقا دزده میاد
بیا داخل، غول داره کوچه ..
بذر ترسی که در گلدان وجود ظریف کودکان ریخته میشود در سنین نوجوانی نهال اضطراب و ناامنی میدهد
پدری جلو میرود
سعی دارد پسرک را قانع کند تا دست از ترساندن بچه ها بردارد و در جای دیگری از پارک بازی کند
و دوباره این حال خوشحال ووروجک های بامزه به من جان تازه ای میبخشد
نشسته امبه تماشایشان
چقدر عزیزند
چقدر معصومند
چقدر کوچکند
#مادر_نوشت
@moshaveronlin
هرروز برنامه می نویسم...
هرشب افسوس میخورم از اینکه بیشتر کارها مانده، و فقط خودم و خدا میدانیم که برنامه های تیک خورده، با چه زحمتی... تیک خورده اند!!!
میدانم کمی دور از واقعیت برنامه مینویسم. ولی بیشتر میدانم بچه کوچک داشتن یعنی چه!
بیشتر میدانم که مادری یعنی همین کاری که انگار کار به حساب نمی آید، یعنی همین بغل کردن ها، خواباندن ها، خنداندن ها، آرام کردن ها... و چه کسی جز مادر میتواند جوانی اش را بریزد پای همین رسیدگی ها...
حالا که مادرشدم میفهمم خنده مادرها با آنهمه خستگیِ به چشم نیامده چقدر ارزش دارد... دردهایشان چقدر پنهان است... محبتشان چقدر خالص است...
وفقط یک مادر از پشت خنده ی نوزادش، جوانی رشید میبیند برای یاری امامش...
خدای بزرگ... منِ مادر خودم محتاج تربیتم... محتاج دستگیریِ هرلحظه ی تو...
جهاد امروز ما زن ها، همین فرزند آوری و محافظت از فطرت پاک توحیدیشان است...
ببخش قصورمان را و با کرمت اِسم مان را در زمره ی یاران حجتت... تیک بزن!!
#مادر_نوشت
1400/6/21
اصلا بیا یک جور دیگر حرف بزنیم...
اصلا دلم میخواهد به تو بگویم "عزیزم"
امشب دعوا و سرزنش را به یک جای دور و غیرقابل دسترس پرتاب میکنم...
شورش را دراورده ام دیگر، هرشب، هرشب... جای نفس کشیدن برایش نگذاشته ام بنده ی خدا...
بنده ی خدا؟
نمیدانم چقدر این کلمه دقیق است... که اگر بنده ی خدا بود حتما حسابرسی اش سخت تر و مو را از ماست بیشتر می کشیدم برایش...
خوب میدانم که فقط آرزوی بندگی را دارد، همین.
دلم برایش میسوزد.
خب لابد تلاشش را کرده، لابد قصد دارد تلاشش را بکند... ناامیدش نکن!
دست نوازشی روی دلم میکشم. حسابی خسته است. درست است چندباری از کلافگی بغض کرده، حتی بین خودمان بماند صدایش هم بالا رفته... اما تا حواسش جمع شده خدا را شکر کرده برای اییین همه زندگی...و استغفار ورد لبش، برای طهارت زبانش...
این نقطه را اولین بار نیست که تجربه میکنم... این نقطه که یک نیم وجب بچه ی کوچک مداااام چسبیده باشد به من و آنقدر تکان بخورد تا مرا از تک و تا بیندازد...
یادم نمیرود گریه های مداوم دختر کوچکی که مرا مادر کرد. از شنیدن صدای گریه اش قند توی دلم آب میشد که خدایا این صدای بچه ی من است؟! و به خودم میگفتم تو کی بزرگ شدی که حالا مادری کنی؟...
روزهایی گذشت که دخترک را با برادرش بغل میکردم تا آرام بگیرند... روزهایی که دست درد آرام و قرار را میگرفت از من...
خوب میدانم که میگذرد....
این چند ماه، سنجاق سینه مادر بودن هم میگذرد...
بالاخره ظرف ها شسته میشوند، لباس ها تا میشوند، اسباب بازی ها هم به سرجای خود میروند... بالاخره خانه جارو میشود، میزها گرد گیری...
دلم میخواهد به خودم یادآوری کنم که "عزیزم، سخت نگیر... میگذرد... و تو وسط همین گذشتن هاست که باید کوله بارت را ببندی... مواظب توشه ات باش که راه طولانی ست و ذخیره ات اندک*... توشه ات را پر کن از بوسه های فرزندانت... از رسیدگی به ایشان که پناهشان تویی... از تغافل... از کنترل خشم... از حال خوبی که به زندگی میدهی...
بالاخره خانه جارو می شود... میزها گردگیری... "
امشب دعوا و سرزنش را به یک جای دور و غیر قابل دسترس پرتاب میکنم و به تو میگویم
" عزیزم"
* امیرالمومنین علیه السلام "«آه من قلّه الزّاد و طول الطّریق و بعد السّفر و عظیم المورد؛ آه از کمی زاد و توشه و طولانی بودن راه و دوری سفر (آخرت) و عظمت مقصد»"
1400/7/27
#مادر_نوشت
انگار همراه با بیماری کرونا یک درد دیگری همه گیر شده به نام "خود بدبخت پنداری"!!!
با خیلی از مردم که حرف میزنی دلت بیشتر میگیرد... انگار غبار غم پاشیده اند روی سر آدم ها!
بیشتر وقتی توجهم جلب شد که در بازی با دخترک خوش زبانم حرفی را شنیدم که مثل یک سطل آب یخ روی سرم بود!
من مهمان بودم در خانه ی خیالیَش... کلی حرف زدیم و آنجا که کار به گِلِگی از روزگار رسید درجواب من که: "عیب ندارد خدا بزرگ است"
گفت:"توی شهر ما اصلا خدا وجود ندارد"
از آن روز خیلی به گفتگوهایمان فکر میکنم.
نکند ما آدمها خیال میکنیم درشهرمان خدایی وجود ندارد!!!
شاید هم اصلاً فکر نمیکنیم!! فقط می نالیم...
شاید هم فراموش کرده ایم که "لقد خلقنا الانسان فی کبد"* و از دنیا زیادی توقع داریم
شاید" لایکلف الله نفسا الا وسعها"** را از یاد برده ایم و خودمان را دست کم گرفته ایم
نمیدانم... ولی هرچه هست میدانم خیلی هایمان" إن مع العسر یسری"*** را چنان در شلوغی روزگار گم کرده ایم که گویی" توی شهر ما اصلا خدایی وجود ندارد..."
* همانا ما انسان را در رنج و زحمت آفريديم. سوره بلد؛4
** خداوند هیچ کس را تکلیف نکند مگر به قدر توانایی او.سوره بقره؛286
***پس [بدان كه] با دشوارى آسانى است. سوره انشراح؛ 5
#مادر_نوشت
1400/8/30
@moshaveronlin