✨﷽✨
#پندانه
🔴چهار "نون" راهگشا
✍ گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه "نون" مشکل رو حل میکنه؛ حالا با چهار تا "نون" میشه جلوی خیلی از مشکلات را گرفت و به آرامش رسید.
🔰 این هم "چهار نون" راهگشا:
نبین
نگو
نشنو
نپرس
1⃣ نَبین
1- عیب مردم را نَبین.
2- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را نَبین.
3- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام دادی، نَبین.
4- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل).
2⃣ نگو
1- هر چه شنیدی، نگو.
2- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد، چیزی نگو.
3- سخنی که دلی را بیازارد، نگو.
4- هر سخن راست را هر جا، نگو.
5- هر خیری که در حق دیگران کردی، نَگو.
6- راز را حتی به نزدیکترین افراد نگو.
3⃣ نَشنو
1- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد، نَشنو.
2- وقتی دو نفر آهسته سخن میگویند، سعی کن نَشنوی.
3- غیبت را نَشنو.
4- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل).
(خود را به نشنیدن بزن)
4⃣ نَپرس
1- آنچه را که به تو مربوط نیست، نپرس.
2- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد، نپرس.
3- آنچه باعث آزار شخص میشود، نپرس.
4- آن پرسشی که در آن فایدهای نیست، نپرس.
5- آنچه که موجب اختلاف و نزاع میشود،
─┅═ঊঈ🍂@moshckelgosha🍂ঊঈ═┅─
✨﷽✨
#پندانه
✅مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه پوست در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است! گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سیاه پوست. زن به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر میکنم.
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن سیاه که در آن گوشه نشسته است. دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سیاه را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم. مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید،این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
💥شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد !
🌹کانال مشکل گشا راه گشای مشکلات شماست
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4031119646Ce8b5c88d58
🔅 #پندانه
✍️ حج مقبول
🔹در سالن انتظار فرودگاه جده در حال برگشت به ایران، دو حاجی ایرانی با یکدیگر آشنا شدند و قرار شد برای پرکردن زمان تاخیر پرواز هواپیما داستان حجشان را برای همدیگر تعریف کنند.
🔸حاجی اولی:
بنده پیمانکار ساختمان هستم الحمدلله دهمین بار است که فریضه حج را بهجا میآورم.
🔹حاجی دومی:
از خداوند برای شما حج مقبول و سعی مشکور مسئلت دارم.
🔸بنده پزشک متخصص هستم و در یکی از بیمارستانهای خصوصی کار میکنم.
🔹بعد از ۳۰ سال کار در یکی از بیمارستانهای خصوصی توانستم هزینه حج را پسانداز کنم، اما روزی که برای دریافت پساندازم به بخش مالی مراجعه کردم، همانجا با مادر یکی از بیمارانم که فرزند معلولی دارد برخوردم.
🔸بعد از احوالپرسی مختصر متوجه شدم که خانم بسیار غمگین و پریشان است و دلیل ناراحتی ایشان این بود که بهخاطر اخراج شوهرش از کار، دیگر توانایی پرداخت هزینه معالجه فرزند معلولشان را در بیمارستان خصوصی ندارند.
🔹پیش مدیر بیمارستان رفتم و از او خواهش کردم تا ادامه درمان آن طفل مریض به حساب بیمارستان صورت گیرد.
🔸اما مدیر بیمارستان به تقاضای من جواب رد داد و گفت:
اینجا بیمارستانِ خصوصیست، نه بنیاد خیریه.
🔹با ناامیدی تمام از پیش مدیر بیمارستان خارج شدم و در حالی که دلم بهحال مریض و خانوادهاش سخت میسوخت، بهصورت اتفاقی و غیرارادی دستم به جیبم که پول پسانداز حج در آن بود، خورد.
🔸برای چند لحظه، به فکر فرورفتم که این پول کی و کجا هزینه شود بهتر است؟
🔹بیاراده سرم را بهسمت آسمان بلند کردم و خطاب به خداوند گفتم:
بارالها! خودت بهتر از هرکسی آرزوی دلم را میدانی، هیچچیزی برایم از رفتن حج و زیارت خانهات و مسجد حضرت نبی اکرم محبوبتر نیست و این را نیز میدانی که برای زیارت خانهات تمام عمر تلاش نموده و زحمت کشیدهام.
🔸بارالها! من مشکل این زن ناامید و شوهر ناچار و فرزند مریضش را بر میل باطنیام که همانا زیارت خانه توست ترجیح میدهم.
🔹الهی از من بپذیر که امید بیپناهانی. خدایا مرا از فضل و کرمت بینصیب مگردان!
🔸مستقیم رفتم به بخش مالی بیمارستان و هرچه پول داشتم همه را یکجا تحویل دادم و گفتم این پول ۶ ماه پیشپرداخت برای بستری و هزینه درمان آن طفل مریض و معلول.
🔹و به مدیر بخش گفتم یک خواهشی دیگر هم از شما دارم که لطفاً تحت هیچ شرایطی به مادر مریض نگویید که هزینه بستری و علاج طفل معلولشان را من پرداختهام و اگر اصرار کردند بگویید بیمارستان پرداخت هزینه بیمار شما را متقبل شده است.
🔸به خانه برگشتم. از یکطرف بهخاطر اینکه سفر حج و زیارت خانه خدا را از دست دادهام بسیار ناامید و غمگین بودم، اما در عین حال حس رضایت عجیبی وجودم را فراگرفته بود و از اینکه خداوند مرا وسیله قرار داد تا مشکل آن بیمار برطرف شود، احساس خوبی داشتم.
🔹آن شب در حالتی که صورت و گونههایم خیس اشک بود به خواب رفتم. در خواب دیدم که در حال طواف خانه خدا هستم، و مردم به من سلام میکنند و میگویند، حجتان قبول باشد حاجسعید.
🔸میگفتند بشارت باد بر شما، قبل از اینکه در زمین حج کنید، در آسمانها حج کردهاید، و از من التماس دعای خیر داشتند.
🔹از خواب پریدم و احساس خوشحالی عجیبی سرتاپایم را فراگرفته بود. خدا را شکرگزاری کردم و به رضای پروردگار راضی شدم.
🔸چند دقیقهای از بیدارشدنم نگذشته بود که زنگ تلفنم به صدا درآمد. مدیر بیمارستان بود.
🔹بعد از احوالپرسی مختصر گفت:
صاحب بیمارستان امسال هم عازم حج هستند و ایشان هیچوقت بدون پزشک خصوصی خودشان حج نمیروند، اما متاسفانه اینبار پزشک خصوصی ایشان بهدلیل بارداری خانمش و نزدیکشدن وضع حملش، نمیتواند صاحب بیمارستان را در این سفر همراهی کند. خواهشی از شما دارم که امسال زحمت همراهی ایشان را در سفر حج عهدهدار شوید.
🔸اشک شوق از چشمانم جاری شد. فوراً سجده شکر بهجا آوردم و همان طور که حالا میبینید خداوند حج و زیارت خانه خودش را بدون پرداخت هیچ هزینهای، نصیبم گردانیده.
🔹الحمدلله نهتنها که هزینهای بابت این سفر پرداخت نکردم، بلکه بهدلیل رضایت از همراهی و خدماتم، هدایای زیاد و هزینه قابل ملاحظهای نیز برایم پرداخت کردند.
🔸در طول سفر حج فرصتی دست داد تا این داستان را برای صاحبِ بیمارستان تعریف کنم.
🔹ایشان هم گفتند بهمحض برگشت از سفر، دستور خواهند داد تا فرزند مریض آن خانواده تا بهبودی کامل از حساب خاص بیمارستان درمان شود. همچنین دستور خواهند داد تا صندوق خاصی برای پاسخگویی موارد مشابه و درمان فقرا در بیمارستان تاسیس شود
🌹کانال مشکل گشا راه گشای مشکلات شماست
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4031119646Ce8b5c88d58
🔅 #پندانه
✍ معجزه ستارالعیوب
فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد، مدرسه، آب انبار، پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشت.
به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد!
ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاجآقاست که به مدرسه وارد شده. در این وقت روز چهکار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است!
فرد خیر یکسره به حجره من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان حاجآقا بهتنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت.
رو به من کرد و گفت:
لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟
گفتم:
شاهنامه فردوسی.
دلم در سینه بدجوری میزد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم میلرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟
فرد خیر دستش را آرام بهسوی کتابهای دیگر دراز کرد و پرسید:
ببخشید، نام این کتاب چیست؟
گفتم:
بحارالانوار.
گفت:
عجب، این یکی چطور؟
گفتم:
گلستان سعدی.
گفت:
چه خوب! این یکی چیست؟
پاسخ دادم:
مکاسب.
لحظاتی بعد، آنچه نباید بشود، به وقوع پیوست و آنچه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید.
کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
این چه نوع کتابیست، اسمش چیست؟
معلوم بود که پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید. چشمهایم سیاهی رفت. زانوهایم سست شد. آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم.
خوشبختانه همراهان فرد خیر هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند. اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود، چه باید کرد؟
دوباره پرسید:
بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
گفتم:
چرا آقا، الآن میگم.
داشتم آب میشدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب.
و گفتم:
نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!
فاصله سؤال آمرانه فرد خیر و جواب التماسآمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکستهدلان و متنبهشدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود.
حالا دیگر نوبت فرد خیر بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشمهایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابهلای پلکهایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت.
همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و فرد خیر هم هیچگاه به روی خودش نیاورد که چه دیده است.
اما آن محصلِ آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.
سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت. محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگیاش را برای شاگردانش تعریف کرد که زندگی من معجزه ستارالعیوب است.
ستارالعیوب یکی از نامهای احیاگر و معجزهآفریدن خداست و من آزادشده و تربیتیافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی آن فرد خیر هستم که باعث تغییر و تحول سازندهام شد.
🌱الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ🌱
🌹ممنونیم که کانال مشکل گشا رو به دوستان خود معرفی میکنید
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4031119646Ce8b5c88d58
🔅 #پندانه
✍️ حج مقبول
🔹در سالن انتظار فرودگاه جده در حال برگشت به ایران، دو حاجی ایرانی با یکدیگر آشنا شدند و قرار شد برای پرکردن زمان تاخیر پرواز هواپیما داستان حجشان را برای همدیگر تعریف کنند.
🔸حاجی اولی:
بنده پیمانکار ساختمان هستم الحمدلله دهمین بار است که فریضه حج را بهجا میآورم.
🔹حاجی دومی:
از خداوند برای شما حج مقبول و سعی مشکور مسئلت دارم.
🔸بنده پزشک متخصص هستم و در یکی از بیمارستانهای خصوصی کار میکنم.
🔹بعد از ۳۰ سال کار در یکی از بیمارستانهای خصوصی توانستم هزینه حج را پسانداز کنم، اما روزی که برای دریافت پساندازم به بخش مالی مراجعه کردم، همانجا با مادر یکی از بیمارانم که فرزند معلولی دارد برخوردم.
🔸بعد از احوالپرسی مختصر متوجه شدم که خانم بسیار غمگین و پریشان است و دلیل ناراحتی ایشان این بود که بهخاطر اخراج شوهرش از کار، دیگر توانایی پرداخت هزینه معالجه فرزند معلولشان را در بیمارستان خصوصی ندارند.
🔹پیش مدیر بیمارستان رفتم و از او خواهش کردم تا ادامه درمان آن طفل مریض به حساب بیمارستان صورت گیرد.
🔸اما مدیر بیمارستان به تقاضای من جواب رد داد و گفت:
اینجا بیمارستانِ خصوصیست، نه بنیاد خیریه.
🔹با ناامیدی تمام از پیش مدیر بیمارستان خارج شدم و در حالی که دلم بهحال مریض و خانوادهاش سخت میسوخت، بهصورت اتفاقی و غیرارادی دستم به جیبم که پول پسانداز حج در آن بود، خورد.
🔸برای چند لحظه، به فکر فرورفتم که این پول کی و کجا هزینه شود بهتر است؟
🔹بیاراده سرم را بهسمت آسمان بلند کردم و خطاب به خداوند گفتم:
بارالها! خودت بهتر از هرکسی آرزوی دلم را میدانی، هیچچیزی برایم از رفتن حج و زیارت خانهات و مسجد حضرت نبی اکرم محبوبتر نیست و این را نیز میدانی که برای زیارت خانهات تمام عمر تلاش نموده و زحمت کشیدهام.
🔸بارالها! من مشکل این زن ناامید و شوهر ناچار و فرزند مریضش را بر میل باطنیام که همانا زیارت خانه توست ترجیح میدهم.
🔹الهی از من بپذیر که امید بیپناهانی. خدایا مرا از فضل و کرمت بینصیب مگردان!
🔸مستقیم رفتم به بخش مالی بیمارستان و هرچه پول داشتم همه را یکجا تحویل دادم و گفتم این پول ۶ ماه پیشپرداخت برای بستری و هزینه درمان آن طفل مریض و معلول.
🔹و به مدیر بخش گفتم یک خواهشی دیگر هم از شما دارم که لطفاً تحت هیچ شرایطی به مادر مریض نگویید که هزینه بستری و علاج طفل معلولشان را من پرداختهام و اگر اصرار کردند بگویید بیمارستان پرداخت هزینه بیمار شما را متقبل شده است.
🔸به خانه برگشتم. از یکطرف بهخاطر اینکه سفر حج و زیارت خانه خدا را از دست دادهام بسیار ناامید و غمگین بودم، اما در عین حال حس رضایت عجیبی وجودم را فراگرفته بود و از اینکه خداوند مرا وسیله قرار داد تا مشکل آن بیمار برطرف شود، احساس خوبی داشتم.
🔹آن شب در حالتی که صورت و گونههایم خیس اشک بود به خواب رفتم. در خواب دیدم که در حال طواف خانه خدا هستم، و مردم به من سلام میکنند و میگویند، حجتان قبول باشد حاجسعید.
🔸میگفتند بشارت باد بر شما، قبل از اینکه در زمین حج کنید، در آسمانها حج کردهاید، و از من التماس دعای خیر داشتند.
🔹از خواب پریدم و احساس خوشحالی عجیبی سرتاپایم را فراگرفته بود. خدا را شکرگزاری کردم و به رضای پروردگار راضی شدم.
🔸چند دقیقهای از بیدارشدنم نگذشته بود که زنگ تلفنم به صدا درآمد. مدیر بیمارستان بود.
🔹بعد از احوالپرسی مختصر گفت:
صاحب بیمارستان امسال هم عازم حج هستند و ایشان هیچوقت بدون پزشک خصوصی خودشان حج نمیروند، اما متاسفانه اینبار پزشک خصوصی ایشان بهدلیل بارداری خانمش و نزدیکشدن وضع حملش، نمیتواند صاحب بیمارستان را در این سفر همراهی کند. خواهشی از شما دارم که امسال زحمت همراهی ایشان را در سفر حج عهدهدار شوید.
🔸اشک شوق از چشمانم جاری شد. فوراً سجده شکر بهجا آوردم و همان طور که حالا میبینید خداوند حج و زیارت خانه خودش را بدون پرداخت هیچ هزینهای، نصیبم گردانیده.
🔹الحمدلله نهتنها که هزینهای بابت این سفر پرداخت نکردم، بلکه بهدلیل رضایت از همراهی و خدماتم، هدایای زیاد و هزینه قابل ملاحظهای نیز برایم پرداخت کردند.
🔸در طول سفر حج فرصتی دست داد تا این داستان را برای صاحبِ بیمارستان تعریف کنم.
🔹ایشان هم گفتند بهمحض برگشت از سفر، دستور خواهند داد تا فرزند مریض آن خانواده تا بهبودی کامل از حساب خاص بیمارستان درمان شود. همچنین دستور خواهند داد تا صندوق خاصی برای پاسخگویی موارد مشابه و درمان فقرا در بیمارستان تاسیس شود
🌹کانال مشکل گشا راه گشای مشکلات شماست
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4031119646Ce8b5c88d58