دورهمےمُشڪنانیها
#رمان_کوتاه #دل_پاک #پارت1 زندگی خوبی داشتم. ازاینکه به مسائل دینی توجه ویژه داشتم راضی بودم هم خو
#رمان_کوتاه
#دل_پاک
#پارت2
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند»
«واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند»
هیچ وقت آن لحظات را فراموش نمیکنم! در خانه بودم ، بی خوابی به سرم زده بود؛ نیمه شب آمدم داخل حیاط منزل که یکباره نفسم به شماره افتاد...
قدرت هیچ کاری را نداشتم!
حتی نتوانستم کسی را صدا بزنم:(
پاهایم سست شد و روی زمین افتادم.
درسته...من در سنین جوانی سکته کردم!
مثل خیلیهای دیگر.
همانطور که روی زمین بودم خروج روح از بدنم را دیدم و چقدر آرامش پیدا کردم.
چقدر زیبا و باشکوه بود!
من با فاصله در گوشه حیاط منزل ایستاده و به بدن خود نگاه کردم.
یهویی جوانی در برابرم قرار گرفت.
این جوان زیبا و دوست داشتنی به من اشاره کرد که باید برویم؟!
محو جوان بودم که با صدای جیغ مادرم دوباره توجهم به سمت بدنم رفت.
مادرم بالای سرم نشسته بود و فریاد میزد... پدرم شماره اورژانس را گرفت؛ همسایه ها آمدند اما من...من رفتم:)
بیابان های کویری را قبلا دیده بودم درست در وسط چنین بیابانی قرار گرفتم؛ تا چشم کار میکرد بیابان بود.
کمی اطراف رو گشتم... هیچ خبری نبود! یکدفعه متوجه یک خط سیاه طولانی روی زمین شدم که یطرفش پیرمرد نحیف و لاغر و ژنده پوشی ایستاده بود. به جوانی که مرا با خودش به بیابان آورد گفتم: این خط چیست؟
گفت: باید از خط بگذری... برزخت شروع میشود!
با خودم گفتم چه جالب!
دوباره به اطراف نگاه کردم؛ از دور متوجه باغ بزرگ و سرسبزی شدم آن سوی خط.
از دور میشد حدس زد که با تمام باغ های دنیا متفاوت است! هر چه بیشتر دقیق میشدم نعمت های بیشتری می دیدم!
دیگه دل تو دلم نبود^-^
هر کسی هم جای من بود به سوی بهشت زیبا می دوید!
به جوان همراه خودم گفتم: من نمیخوام به دنیا برگردم من رفتم.
و دویدم...
تمام فکر و ذکر من اونجا بود حتی من از دور جزئیات زیبایی های بهشت برزخی را میدیدم!
هنوز چند قدمی نرفته بودم که ناخودآگاه برگشتم!
انگار نمی توانستم بروم×
کنار پیرمرد ایستادم و به او خیره شدم. آنقدر پیر بود که صورتش تمام چین و چروک شده بود؛ لباسش هم شبیه گونیه پاره بود؛ به یک چوب دستی تکیه داده بود و نفس نفس میزد.
انگار آخر عمرش است!
جوانی که لحظه مرگ در دنیا همراه من بود، گفت: خیلی عجله داری! کجا؟ صبر کن.
ادامه دارد☺️
📚@moshkenan_d
دورهمےمُشڪنانیها
#رمان_کوتاه #حق_الناس #پارت1 تماس گرفته بود دفتر انتشارات. میخواست بابت کتاب «سه دقیقه در قیامت»
#رمان_کوتاه
#حق_الناس
#پارت2
برادر من یا عموی فرزندم، جوان سر به راه و خانواده دوستی بود. کاسب بود و به حلال و حرام اهمیت میداد.
پسرم می گفت: بابا من عمو رو دیدم؛ از من میخواست که مشکلشو حل کنم!
پرسیدم: چه مشکلی؟
گفت: من به فلان فروشگاه مقداری بدهکارم و مبلغی دقیق بیان کرد «۶۵,۵۰۰» تومان!
بعدم گفته بود من مدتهاست که باید به بهشت برزخی برم اما معطل همین بحث حق الناس و بدهکاریم!
صاحب فروشگاهی که پسرم دربارش حرف میزدو میشناختم.
فروشنده خوش برخوردی نبود؛ منم یبار باهاش دعوا کردم برای همین اصلا خوشم نمیومد که بخوام پیگیری کنم، از طرفی این مطالبی که پسرم میگفتو قبول نداشتم؛ خب فکر میکردم خیالاتشه!
اما با خوندن کتاب سه دقیقه در قیامت به فکر فرو رفتم... گفتم شاید برخورد من با صاحب فروشگاه درست نبوده؛ هم برم حلالیت بطلبم هم پیگیر حرف پسرم میشم.
فرداش وقتی مغازه را باز کرد و مشتری نداشت وارد شدم و سلام کردم.
اتفاقا خیلی با ادب جواب داد!
اول ازش معذرت خواهی کردم، گفتم شاید اونروز اشتباه از من بوده و برخورد خوبی با شما نکردم.
بعدش گفتم: آقا برادر من از شما خرید میکرد؟ همون بنده خدا که مدتی قبل مرحوم شد.
فروشنده گفت: خدا رحمتش کنه، بله مشتری خوبی بود و مرتب از ما خرید می کرد.
بلافاصله پرسیدم: چیزی هم بدهکار بود؟
گفت: راستش نمیدونم! بعضی مشتریامون حساب دفتری دارن... خودشون، خونواده شون خرید می کنند و سر ماه تسویه میکنن. باید دفتر رو نگاه کنم!
رفت دفتر آورد. ورق زد. گشت و صفحه ای پیدا کرد.
گفت: بله، حساب دفتری داشته اما مهم نیست قابل نداره!
گفتم: اتفاقا خیلی هم مهمه.
گفت: پس باید جمع بزنم چند قلم که آخرین بار خرید کرده بودند رو.
و با ماشین حساب جمع زد.
+ خیلی ناقابله ولی آقا مبلغ ۶۵ هزار و ۵۰۰ تومن بدهکار بودن!
گفتم: پسرم درست گفته...
کارت عابر بانک رو بهش دادم و کارت کشید.
پایان روایت دوم...😇
📖@moshkenan_d
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
#رمان_کوتاه
#مقام_شهادت
#پارت2
دستم به سودابه که در ماشین بغلی دستش را دراز کرده بود نمیرسید برای همین بدنمو بیشتر از پنجره بیرون آوردمو این کار باعث شد مادرم فریاد بزنه.
دایی هم که نمیدونست صندلی عقب چخبره به تبع جیغ مامانم کوبید روی ترمز و همین اتفاق باعث شد من در حالی که ماشین با سرعت ۷۰ کیلومتر در حرکت بود دچار حالت گریز از مرکز بشمو مثل یک موشک از پنجره به بیرون پرتاب شدم!
از ناحیه سر روی آسفالت سقوط کردم؛ بعداز اون پیدر پی ترمز ماشین ها بود و صدای فریادهای خانواده ، درد شدیدی در ناحیه مغزم احساس کردم دیگه هیچی نفهمیدم...
حوادث بعداز مرگم رو فقط میتونم به فیلمی تصور کنم که گاهی پخش می شد و بعد قطع می شد.
اولین صحنه هنگامی بود که سر پر خونم روی پای مادرم بود؛
بعداز اون وقتی بود که پزشک معاینه کرد و گفت: متاسفه...
بعد دیدن زجه های پدرم بالای تخت
همش میخواستم بهشون بفهمونم بابا اشتباه می کنید، اونکه روی تخت خوابیده من نیستم! من بالاتر از شما نزدیک به سقف در حال پروازم...
اما متوجه نمیشدن:)
خلاصه هی صحنه های مختلف رو پشت سر میگذاشتم و همزمان در هرمکانی شاهد بودم تا وقتی که تو سردخونه قرار گرفتم.
همه از اونجا با بدن من به سمت قبرستان رفتند اما کاری از دستم ساخته نبود:
(اون لحظه تازه فهمیدم مرده ام!)
اما عجیب بود که احساس ترس و نگرانی نداشتم.
براحتی همراهشون شدم و به سمت قبرستان رفتم که بی اختیار به مزار شهید گمنام خیره شدم؛
همین که خواستم به سمت اون بزرگوار حرکت کنم، ناگهان دیدم...
ادامه دارد...🧐
📔@moshkenan_d
دورهمےمُشڪنانیها
🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁🍂 🍂 #رمان_کوتاه #دشمن_بزرگ #پارت1 همه چیز از دوازده روز بعد از زایمان شروع شد...
🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂
🍂
#رمان_کوتاه
#دشمن_بزرگ
#پارت2
سریع من را به جای دیگری بردند...
خیلی سریع!
انجا یک نفر گرفتار عذاب بود.
مردی مهم که درگیر عذاب بود.
از آنچه اتفاق میافتاد وحشت کرده بودم!
جوانی که همراهم بود گفت: مراقب باش عاقبت شما مانند این فرد نشود. او میتوانست مانند شما در بهشت ساکن باشد اما فریب شیطان را خورد و عاقبتش این شده!
گفتم: او کیست؟
گفت: زاهدی از بنی اسرائیل به نام برصیصا که هرگز فکر نمیکرد جایش در جهنم باشد، اما شیطان گمراهش کرد.
به یاد خاطرات کودکی افتادم...
آن زمان اتفاقاتی برایم افتاد که توانستم واقعیت ماجرا را ببینم.
یکبار کوچک بودم و تجربه ای کردم بسیار تعجب برانگیز...به مادرم گفتم: مادر من چیزهای عجیبی میبینم!
کسی را میبینم که داخل اتاق ما می شود. مثلا همین دیشب که فامیلها به خانه ما آمده بودند فلانی برای نماز صبح بلند نشد و وقتی پدرم برای نماز صبح صدایش کرد بدون اهمیت به خواب خود ادامه داد!
بلافاصله همان شخص وارد اتاق شد و دو پای خود را به دو طرف صورت او قرار داد و به صورتش نجاست کرد؛ به گونهای بود که تمام صورتش را سیاه کرده بود!
اما غیراز این تجربه که برای مادرم بازگو کرده بودم ، بارهای دیگری هم شیطان را در کودکی با چهره های متفاوت دیدم که مرا به کارهای بد وسوسه می کرد.
زمانی که به بلوغ رسیدم همیشه نمازم را میخواندم.
یک سحر بدون دلیل از خواب بلند نشدم.
وقتی آفتاب طلوع کرد یکباره دیدم چیزی سیاه از سقف به پایین و کنار من افتاد!
نگاه که کردم آن سیاهی یک زن جوان بود که آرایش غلیظ داشت.
گفت: سلام بر تو ای دختر انسان!
با ترسی که داشتم گفتم: تو کی هستی؟
گفت: خودت صدایم کردی!
گفتم: من کسیو صدا نکردم؛ تو کی هستی؟!
گفت: من با تو هستم تو خودت به من نزدیک شدی، هرموقع خدا را رها کنی من با تو هستم! « آیه ۳۶ سوره زخرف؛ شیطان وقتی به سراغ انسان آمده و با او همنشین میشود که از یاد خدا دوری کند.»
یادم هست که همان روز در خیابان هم او را دیدم که مرا برای انجام برخی کارها وسوسه می کرد.
آنقدر احساس ترس کردم که دیگر اجازه ندادم نمازم قضا شود.
بعداز یادآوری سریع این خاطرات خودرا دیدم که دوباره کنار بدنم در بیمارستان برگشتم...
ادامه دارد🧐
✏️@moshkenan_d