📚 #داستان_کوتاه
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است.
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند.
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه ی زنها از همسرم بهترند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه ی اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله ی شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست.
مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاکِ گور، چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش...»
#داستان_کوتاه
🔹 فقيری سه عدد پرتقال خريد
اولی رو پوست كَند خراب بود
دومی رو پوست كَند اونم خراب بود
بلند شد لامپ رو خاموش كرد و سومی رو خورد.
گاهی وقتا بايد خودمون را به نديدن و نفهميدن بزنيم تا بتونيم زندگى كنيم...!
وقتى گرسنه اى،
يه لقمه نون خوشبختيه...
وقتى تشنه اى،
يه قطره آب خوشبختيه...
وقتى خوابت مياد،
يه چرت كوچيك خوشبختيه…
خوشبختى يه مشتى از لحظاته…
يه مشت از نقطه هاى ريز، كه وقتى كنار هم قرار مىگيرن يه خط رو ميسازن به اسم
زندگى …
🌱قدر خوشبختى هاتونو بدونيد . . .
╔═════════🍃🕊══╗
•●❥ @moshkenan_nasim
╚══🍃🕊═════════╝
#داستان_کوتاه
🔹 روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت و روزی سگی به داخل چاه افتاد و مرد و آب چاه غیر قابل استفاده بود. مردم پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. مردم صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. مردم اینکار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. مردم برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد. مرد خردمند گفت: چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟روستاییان گفتند: نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را...
🔸 ابتدا ریشه مشکلات را دریابیم و سپس به حل مشکل بپردازیم...
╔═════════🍃🕊══╗
•●❥ @moshkenan_nasim
╚══🍃🕊═════════╝
🇮🇷<قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور>
#داستان_کوتاه
🔹 پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت میکرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟ مادر گفت: از تو میخواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند با تعجب گفت: داری جان میدهی و از من این ها را درخواست میکنی و قبلا به من گلایه نکردی؟! مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم ولی میترسم وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی...
╔═════════🍃🕊══╗
•●❥ @moshkenan_nasim
╚══🍃🕊═════════╝
🇮🇷<قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور>