✅ مادری و تکالیف مدرسه
#قسمت_دوم
1⃣1⃣ اگر کودک با ما درد و دل کرد او را مورد سرزنش و شماتت قرار ندهیم:
➖یادم نمیاد مشقم چی بود؟
🧕: بس که حواس پرتی، حواست کجا بود؟!❌
➖این قسمت را یاد نگرفتم!
🧕: مگه خنگی! حتما داشتی چرت میزدی ❌❌
➖یادم نمیاد مشقم چی بود؟
🧕: میفهمم، این خیلی اذیت کننده هست که آدم یادش نیاد مشقش چی بوده می فهمم الان چقدر ناراحتی ✅
2⃣1⃣ در حضور کودک معلم و مدرسه را مورد انتقاد قرار ندهید. این موضوع روی دلسرد شدن کودک و کم کاری در انجام تکالیف تاثیر دارد.
3⃣1⃣ نسبت به تواناییها و مهارتهای فرزند خود واقع بین باشید. مثلا اگر کودک ما تا قبل از ورود به مدرسه، بیش از حد در معرض تلویزیون و رسانه های دیداری بوده نمی توان از این کودک انتظار دقت و تمرکز کافی داشت. پس طبیعتا این کودک در دیکته نوشتن دچار مشکل خواهد بود و فشار زیاد کار را بدتر خواهد کرد. اگر کودک ما تا قبل از ورود به مدرسه ماهیچه های ظریف دستانش تقویت نشده( با فعالیتهایی مثل دستورزی، قیچی کردن و...) این کودک با کمی مداد دست گرفتن خسته می شود و نمی توان به او فشار اورد. اگر کودک ما در شش سال اول زندگی، به میزان لازم فعالیتهای حرکتی نداشته ادراک او ضعیف است پس در درس ریاضی مشکل خواهد داشت. اگر به هر دلیل مهارتهای یادگیری کودک در شش سال اول تقویت نشده، این نقص را نمیتوان با تحمیل فشار بر کودک در انجام تکالیف جبران کرد.👌
4⃣1⃣ از عصبانی شدن در مورد تکالیف کودک پرهیز کنید:
پدرم دراومد از بس بهت گفتم مشقت را بنویس، خستم کردی. ❌❌
این عصبانیت ها، نه تنها فایده ای ندارند، اوضاع را خراب تر و بدتر می کنند. تنها نتیجه این عصبانیت ها تخریب رابطه والدفرزندی و کشمکش های بی نتیجه خواهد بود.
5⃣1⃣ هر کودکی برای اینکه رشد کند و به بلوغ فکری برسد، نیاز دارد که حس کند مستقل است، وقتی والدین با حساسیت بی جا خودشان را درگیر مسائل کودک در مدرسه می کنند، کودک این دخالت را دخالت در استقلال خود می بیند. این میل به استقلال آنقدر شدید است که ممکن است حتی کودک را به سمت بی اعتنایی به فشار و تنبیه والدین سوق دهد، اما برای حفظ استقلال خود حاضر به انجام تکالیف تحت فشار والدین نباشد. کودک در ذهن خود می گوید: شما می توانید من را از دیدن تلویزیون یا بازی محروم کنید ولی نمی توانید من را مجبور کنید مشقم را بنویسم.
#تکالیف_مدرسه
#مادری
╔═════════🍃🕊══╗
•●❥ @moshkenan_nasim
╚══🍃🕊═════════╝
🇮🇷<قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور>
قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 به نام خدا.... ❤️عشق پایدار❤️ #قسمت_یکم عاشقانه هایی در دل تاریخ..... آه که چه تنهایم...یع
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❤️عشق پایدار❤️
#قسمت_دوم
بالاخره انتظار به سر آمد و میهمان از راه رسید و تمام آبادی برای دیدن پسر ارشد خان، از بام و کوچه سرک میکشیدند، بچه های ده ، با دیدن گرد و خاکی که از دور بلند میشد و نوید رسیدن پسر خان را میداد ، به طرف ورودی ده روان شده بودند ،هر کدام جست و خیز کنان جلومیرفتند و از دیگری سبقت میگرفتند ، گویا هر کدام میخواست افتخار دیدن اول بار را به خود اختصاص دهد...
زمان زیادی بود که یوسف میرزا آبادی راترک کرده بود. بالاخره ماشین حامل یوسف میرزا جلوی دروازه ی عمارت بزرگ باقر خان ایستاد ، کلفتها با شور و شوقی در حرکاتشان از زیر چشم به این جوان بلند بالا و ارباب آینده شان نگاه میکردند، یکی منقل اسپند می آورد ، یکی آب به گلوی گوسفند قربانی میریخت و آن دیگری از چشم و ابروی زیبای ارباب جوان در گوش کناری اش ،تعریف و تمجید میکرد، یوسف میرزا در بین هیاهو و استقبال خانواده و رعیت ده وارد خانه شد ، نفسی از سر خوشی کشید و همانطور که با دست سبیل های بلندش را تاب میداد، همه جا را از نظر گذراند، این جا هیچ تغییری نکرده بود ، تنها تغییرش چهره های جدید و جوانی در بین کلفت و نوکرها بود که به چشم می آمد...
بالاخره سفره ی رنگین شام را گستراندند، یوسف میرزا با ولع تمام ،کباب بره را به نیش میکشید و باقر خان از دیدن پسرش بعد از مدتها دوری ، سیر نمی شد.
آن شب باتمام هیجانش به صبح رسید.
صبح روز بعد باقرخان فرشی را که سفارشی تهیه کرده بود به یوسف میرزا نشان داد,یوسف میرزا با اینکه مردجنگ ونظام بود ودروادی طبیعت وزیبایهایش غریبه، اما از طرح ونقش ماهرانه ی فرش متعجب شده بود وتعجبش زمانی بیشترشد که متوجه شد، طراح فرش دخترکی روستایی ست که حتی سواد خواندن ونوشتن هم ندارد، پسرک جهان دیده از پدرش خواست تا این اعجوبه ی هنر راببیند.
باقرخان که یوسف میرزا را بسیار دوست میداشت ، در کمترین زمان ممکن خواسته ی او را بر آورده کرد و
وقت غروب آفتاب، قاصدی ازخانه ی ارباب به خانه ی عبدالله پدربتول آمد ودخترک رااحضار نمود....عبدالله از این احضار بی موقع دخترش، دل نگران شد و بتول راهی خانه ی خان......
دل بتول مثل گنجشکی که ا زترس صیاد میلرزد، بی قراربود، ترس تمام وجودش راگرفته بود، اومیدانست هر چه هست مربوط به آن طرح وقالی پیشکشی ست، با خود فکر میکرد، نکند خان زاده ایرادی به طرح قالی گرفته؟؟نکند عواقب بدی درانتظارم باشد؟؟.....
هزاران فکر ذهن دخترک زیبا رادرگیرکرده بود، به خانه ی ارباب رسیدند. بتول رابه اتاقی راهنمایی کردند... چقدر این اتاق مرتب و قشنگ بود، کرسی های اعیانی با میزی کنده کاری شده در وسط، قابهای نقره ای و شمعدانهای شکیل به اتاقک رنگرویی زیباتربخشیده بود، بتول غرق در وسایل اتاقک بودو با ورود یوسف خان از دنیای ساده اش بیرون امد....
بتول از شدت ترس، قامت بلند و خوشفرمش به لرزه افتاده بود وچشمان درشت و مشکی اش به گلهای قالی زیر پایش گره خورده بود....ازطرفی یوسف میرزا به محض ورود به اتاق، نگاهش به صورت زیبای دخترک افتاد، صورت گرد و گندمگون و ابروهای کمانی و کشیده و لبهای همچون غنچه ی بتول، انگاربندی دروجود ارباب جوان پاره کرده بود.....یوسف میرزا که در طول عمرش زنان رنگ و وارنگ زیادی دیده بود ،با دیدن این دخترک دهاتی با خود گفت : خدای من شاهکاریست این صورت....انگارفرشته ایست که از آسمان فرو افتاده....حرارتی عجیب دروجود یوسف میرزا افتاد که از حرارت این حس رنگ رخسارش دگرگون شد ......اما درون بتول پر از ترس و واهمه بود و ازاین دیدار واین سکوت میترسید.. احساس ناامنی میکرد دل کوچکش درحال فروریختن بود و....
یوسف میرزا بدون کلامی از اتاق خارج شد وبارفتن او به بتول هم اجازه مرخصی دادند....
براساس واقعیت
#ادامه_دارد
╔═════════🍃🕊══╗
•●❥ @moshkenan_nasim
╚══🍃🕊═════════╝
🇮🇷<قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور>
❣عشق رنگین❣
#قسمت_دوم
سلام برمامان گلم...
مامان:سلام عزیزم,امتحانت چطور بود؟
من:عالی....مگه میشه دخترباهوش شما امتحان بده وناراضی باشه.
مامان گونه ام رابوسید وگفت:سمیه خانم گل منه دیگه .
گفتم:ما ما ن
مامان:بگو ,وقتی اینجورصدامیزنی حتما یک خواسته ای داری هااا,بدون مقدمه بگو چی میخوای؟
من:الهی قربون مامان زرنگم بشم من,مامان دو روز دیگه امتحانها تمومه ,من توخونه,حوصله ام سرمیره خوووب...
مامان:واه...خوب اولا استراحت میکنی درثانی سال دیگه امتحان کنکوردرپیش داری,بایدازحالا خودت را آماده کنی.
من:مامان توبزارمن برم کلاس نقاشی,قول میدم با رتبه ای عالی,بهترین رشته,قبول بشم
مامان:پس بگو ,,,میخوای کلاس نقاشی بری.
من:خخخخ خودم را لو دادم مامان.....😊
حالا توامتحاناتت را تموم کن ومنم با بابات یه صحبتی بکنم ,ببینم چی میشه.پریدم یه بوسه از لپای مامان گرفتم ,صدای اذان همه جاپیچیده بودوپاشدم آماده بشم برای نماز.
بعداز نماز ونهار اومدم تواتاقم تا استراحت کنم,اما اصلا خواب به چشمم نمیامد,کتابی راکه فرداش امتحان داشتم,برداشتم تا یه نگاهی بیاندازم,اما چشمم روکتاب بود وتمام حواسم به هال,گوش تیز کرده بودم, ببینم مامان چیزی ازکلاس میگه؟
بالاخره طلسم شکسته شد ومامان انگاری,آگهی راکه بهش داده بودم ,نشان بابا میداد وازش نظرش رامیخواست.
بابا:خانم جان این آدرسش,اون سرشهره,از فاصله اش که بگذریم,معلوم نیست هزینه اش چقد میشه,اخه کلاسی که شمال شهربرگزار بشه مال بچه اعیونهاست..
مامان:واااا چی میگه واسه خودت ,خوب کلاس راگذاشتن برای همه,مگه بچه ها ما دل ندارن؟
سمیه استعداد عجیبی تونقاشی داره,اگه میشه بزار یکی دوماه بره ,اگردیدیدم از پسش برنمیام یامشکل ساز میشه ,ادامه نمیده....
بابا:خیل خوب,حالا بزار امتحاناتش را که داد,عصرش باهم میریم ببینیم چه خبره..
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.
مامان در رابازکردوگفت:میدونم که همه چی راشنیدی,پس شرطش هم شنیدی,اگر زمانی مشکل ساز شد دیگه ادامه نمیدی...
پریدم بغلش وگفتم ,قبوله,قبوله آی قبوله....
و ای کاش که هیچ وقت پام به اونجا نمیرسید..
#ادامه دارد...
#داستان
#عشق_رنگین
💦⛈💦⛈💦⛈