eitaa logo
قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور
103 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
33 فایل
●قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_دوازدهم ♥️عشق_پایدار♥️ صبح تازه از مشرق زمین طلوع کرده بود که این خانواده ی سه نفره ب
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ پاسی ازشب گذشته بود جلال کار خود را کرد ودر چشم بهم زدنی کل خانواده از امدن عروس فراری سالیان پیش باخبرشدند ,کبری وصغری و بتول و ماه بی بی مثل چندین سال قبل دور هم جمع شده بودند,همه بودند واین مابین گل مجلس کم بود جمعشان جمع بود واین جمع پدر راکم داشت,هر بارکه بتول ازپدر وعلت غیبتش سوال میکرد ,به طور ملموسی بحث عوض میشد,حاضران از هر دری حرفی به میان میاوردند جز انچه که بتول طلب میکرد و هیچ کس پاسخی به سوالش نمیداد. خواهران بتول خوشحال از اینکه خواهر کوچکشان درکنارشان است,غم از دست دادن پدر که بعداز چندین سال کمی از یاد رفته بود ,دوباره جان میگرفت این زخم کهنه انگار نشتری دوباره میخورد واز طرفی ترس از اینکه خبر بازگشت بتول به گوش خان وخانزاده برسد خوشحالیشان را از امدن بتول زایل میکرد و درد مرگ پدر را بیشتر وغصه ی دوباره جان گرفتن حادثه ای دیگر را در فکرشان پدیدار میکرد.خصوصا در این شرایط که یوسف میرزا مانند ببری خشمگین بود,یوسف میرزا پس از ناامید شدن از جستجو وپیدا کردن بتول,به اصرار باقرخان ,همسری اختیار کرده بود و گویا این روزها با همسرش که دخترعمویش بود اختلاف پیداکرده ,کار از زد و خورد هم گذشته وحتی,یوسف میرزا ,پسرسه ساله اش را از مادردورکرده بود و نزد باقرخان آورده بود,بی شک اگراز وجود عزیز وبتول باخبر میشد تمام کاسه کوزه ها رابرسراین دو انسان مهربان وزوج زجر کشیده میشکست وکینه های خفته میجوشید,انوقت بی شک اتفاقات ناگوارتری رخ میداد وچه بسا غوغایی در ابادی میشد که اتش این غوغا چه بسا دامن تک تک افراد ابادی را میگرفت,ماه بی بی ,اوضاع زندگی یوسف میرزا وبازگشتش را در فرصتی مناسب وبه دور از چشم بتول به دامادش گفت واز او راه چاره ای طلب نمود ,باید تصمیمی گرفته میشد که هیچ کس اسیبی نبیند.... ادامه دارد واقعیت 🌿🍁🍂🍁🌿
قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور
❣عشق رنگین❣ #قسمت_دوازدهم امروز دوباره کلاس نقاشی داشتم ,نمیدونم برخورد شکیلا چی میتونه باشه. خیل
❣ عشق رنگین❣ ازهمون لحظه ی اول که دیدمت فهمیدم دختر باایمان وتیزی هستی ومیدونم قابل اعتمادی,خواهشا هرچه که میگم بین خودمون باشه. راستش از روزی که استخدام اقای دکتر یا همون بابای شکیلا شدم,یه جورایی احساس میکردم حرف ناگفته ای توکارهای بهزاد(دکتر)هست,هرروز به بهانه ای, به من پولی چیزی میداد ,گاهی بی مناسبت وبامناسبت هدیه های گران قیمت برام میخرید وکلا نامحسوس به من محبت میکرد ومنم جذبش شدم,خوب آدمم,احساس دارم,ازشوهر قبلیم که هیچ شانسی نیاوردم وهیچ محبتی ندیدم,وقتی که بهزاد محبتم میکرد ناخوداگاه بیشتروبیشتر به سمتش کشیده میشدم ,تااینکه یک روز به خودم آمدم,دیدم به بهانه ی ازدواج ونشان دادن عشقی رنگین وفریبنده ,زن صیغه ای بهزاد شدم,من همسن شکیلام,یعنی هم سن دخترشم,اما الان زن موقتشم که ازدواج دایمم را هرروز به بهانه ای عقب میاندازد. اون آپارتمان هم ,بهزاد برام رهن کرده واین دویست وشش هم برام خریده.... امایک چیز این روزها ذهنم رامشغول کرده وبه طوریکه به سرم میزنه از بهزاد جدا شم. آخه متوجه شدم با زن دیگه ای در ارتباطه,آخه برام غیرقابل باوره ,یک مرد تواین سن باوجودیک زن دایم ویک زن جوان موقت ,بازم دنبال دوست دختره ..... خیلی براش متأسف شدم,اما چیزی نگفتم ,فقط توصیه کردم عاقلانه تصمیم بگیره وتوکل به خدا کند وهیچ وقت با ریسمان پوسیده ی بهزاد توچاه نره وبه راحتی زن دایمش نشه... ازموضوع اشکان هم با کسی ,چیزی نگفتم حتی به ساره ,چون از نظر من موضوع تمام شده بود ولزومی نداشت کسی درجریان باشه. درسته توجشن شکیلا اعصابم خیلی خورد شد اما دعا میکردم حالش خوب بشه. از شکیلا خداحافظی کردم وسوارمترو شدم,اما یک حسی بهم میگفت کسی داره تعقیبم میکنه .... دارد...... 💦⛈💦⛈💦⛈ نویسنده