قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور
💦⛈💦⛈💦 #قسمت_هشتم ♥️عشق پایدار♥️ شب تار ,شبی که گریه های زیادی در درون خود جای داده بود بالاخره خود
💦⛈💦⛈💦
#قسمت_نهم
♥️عشق پایدار♥️
دراین هنگام یوسف میرزا که منتظر ورود عروس زیبایش بودبا شنیدم دادوهوار روی حیاط عمارت کتش را روی دوشش انداخت و وارد معرکه شد و از راه رسید ووقتی از اوضاع مطلع شد ,رگ غیرت جنگی اش به جوش امد,عبدالله رادست مباشر بی رحمش سپرد وسفارش کرد آنقدر پیرمرد بیچاره رابزندکه یابمیرد ویابگوید دخترش راکجا پنهان کرده,باقرخان مرد ملایم تری,بود وقلبا راضی به اذیت,عبدالله نبود وچه بسا خوشحال بود ازاین پیشآمد اما خلق وخوی پسر با پدر فرق داشت,یوسف میرزا مرد جنگ بود وبارحم وشفقت بیگانه.....عشق درونش به کینه وانتقام بدل شده بود وبه هرطریقی خواستار دسترسی به بتول بود
عبدالله در اعترافاتش مدام تکرار میکرد:صبح که بلند شدم بتول درخانه نبود ,دخترم شیرینی خورده دیگری بود,دلش پیش نامزدش,بود,حجب وحیای زنانه اش اجازه نداده که بماند وبه دلش ومردش خیانت کند..تااین حرف از دهان عبدالله خارج شد لگد مباشر دندانهارا دردهان پیرمرد فرو ریخت..... به دستور باقرخان,
آدمهای ارباب جز به جز آبادی را گشتند,حتی انبار علوفه واغل گوسفندان تک تک اهالی را زیرورو کردند ,داخل تنور وانبارکاه همه جا را جستجو کردند اما هیچ کس اورا ندیده بود وحتی خبری,از دخترک نداشت....
عبدالله را در انبار کوچکی که جای خرده ریزهای ذغال بود زندانی کردند ویوسف میرزا حکم کرد تا بتول نیامده ,پدرش را در ان ذغال دانی تنگ وتاریک گرو برمیدارد.
چندروز گذشت و خبری از عروس فراری نشد وعبدالله نیز سخنی دیگر نزد,ارباب نگهداشتن عبدالله را بیش ازاین صلاح نمیدانست خصوصا با ضرباتی که به پیرمرد وارد شده بود اوضاع مساعدی نداشت,هرجور شده بود رضایت یوسف میرزا را جلب کرد و ناگزیر به همراه دوتا از نوکرهایش ,عبدالله را به خانه ی خودش فرستاد..
ماه بی بی تا چشمش به هیکل زخمی مردش افتاد ناله و شیون سرداد,با بلند شدن فریاد ماه بی بی ,همه ی اهالی به سمت خانه ی عبدالله هجوم آوردند زنان آبادی هریک برای مداوای عبدالله ,دارو.ودوایی به خانه ی او.میاوردند اما حال عبدالله روز به روز بدتر میشد,پیرمرد بیچاره ضربه ی جسمی وروحی سختی خورده بود واین وضع را ده روز,بیشترنتوانست تحمل کند..وشب هنگام,اوهم تاب این دنیا وظلمهایش نیاورد وبه سرای باقی شتافت...وماه بی بی درد فراق دخترش کم بود به درد مرگ شوهرش هم گرفتار شد.
یوسف میرزا که از,یافتن بتول ناامید شده بود,عزم پایتخت کرد....
وکاش اصلا از اول نمیامد ,کاش باقرخان تدارک هدیه نداشت ,کاش هدیه اش قالی نبود,کاش بتول اینهمه هنرمند نبود وکاش.....
اما اینها دست تقدیر است تا عشقی زیبا شکل گیرد.....
………ادامه دارد
#براساس واقعیت
قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور
❣عشق رنگین❣ #قسمت_هشتم وارد سالن شدم,خدمتکار امد طرفم وگفت:بفرمایید اتاق,تعویض,لباس اینطرفه گفتم:ن
❣عشق رنگین❣
#قسمت_نهم
دکتر امد نزدیکم وگفت:اینجا چه خبره؟
روکردبه خدمتکار وبا تحکم گفت:چرا حواست راجمع نمیکنی.
بلندشدم وگفتم:اقاااای دکتر من مخصوصا زدم زیر سینی
دکتر:اونموقع میتونم دلیل این کار جنون امیزتون رابدونم؟؟
من:اولا کارمن بسیارعاقلانه بود وکارشما ,عین دیوانگیست,مشروب سرو میکنید,مشروبی که از حرامهای اکید در دین است,مشروبی که اگربخورید,خدای بزرگی که از مادربربنده هاش مهربان تره,از دیدن شخص کراهت داره,مشروبی که عین نجاسته,شما خودتون دکترید وکاملا از مضرات این ماده باخبرید,مگرنه اینکه عقل را زایل میکنه؟؟مگه سیستم گوارش رابهم نمیریزه؟؟مگه توعملکرد سلولهای بدن اختلال ایجاد نمیکن؟مگه الکلش باعث خیلی ازبیماریها نمیشه؟؟
مگه امامان ما کلی روایت در حرام بودن ومضربودن مشروب نگفتند؟؟
درنجاست مشروب همین بس که مولاعلی,ع میفرماید :اگر یک قطره شراب توچاهی بریزه وهکتارها زمین با آب اون چاه ابیاری بشه وهزاران تن گندم ازاون زمینها برداشت بشه, منه علی,یک دانه ازاون گندم رانمیخورم.
حالا ازاین حضاربپرسین حاضرن برن دسشویی وبرای تفنن از نجاست خودشون بخورن؟؟
خوردن مشروب هم عین خوردن همون نجاسته....
این راکه گفتم,صدای حضاربلندشد ودکتر یک قدم امد جلو وگفت:خیلی بی شرمی دختر...
من:بی شرم تو وامثال توهستین که با تعارف این نجاسات انسان رااز اشرف مخلوقات به مقام حیوانیت میرسانید...
چادرم راسر کردم ودرمیان بهت جمعیت بیرون امدم...
ساره پشت سرم بیرون دوید وصدا زد:سمیه,سمیه صبرکن دختر,,برسونمت,تا برگشتم عقب یکهو دیدم دکتراومده دست ساره راگرفته ومیگه:بیا داخل به,این دختره هم محل نده...
برام جای تعجب بود ,ساره بدون کوچکترین مخالفتی همراش رفت.
ازخانه اومدم بیرون,آخی اینجا میشد نفس کشید,تواون خونه هواش مسموم بود.
به سرخیابون رسیدم,یک ماشین پلیس دیدم,رفتم طرفش وگفتم:ببخشید اون خونه جشن داره ومشروب سرو میکنن.
پلیسها از روی تاسف سری تکون دادند وگفتند:تومملکتی که دولت مردانش,ادعای روشنفکری میکنندوبدون کوچکترین تاملی درکارهاشون از غرب پیروی میکنند ,اوضاع مردم هم بهترازاین نمیشه.....
جواب خودم راگرفتم,ازماشین دورشدم که دیدم یک ماشین برام بوق میزنه,نگاهش نکردم,اما دیدم یک جنسیس قرمز رنگ بغلم آهسته میاد,رانندش سرش رااز پنجره ماشین بیرون اورد وصدا زد:سمیه خانم.....
#ادامه دارد....
#عشق_رنگین
#داستان
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی