eitaa logo
قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور
103 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
33 فایل
●قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_هجدهم ♥️عشق پایدار♥️ بعداز مراسم تدفین ماه بی بی,سرپرستی مریم را خاله اش صغری به عهده
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ صبحی دیگر,صبحی غمزده وقاصد مرگی دیگر سر زد واینبار مادری بعداز چند ماه دوری از دخترش به دیدار او میشتافت وخاک سرد گور را در اغوش میگرفت,صبحی که باز برای خانواده ی عبدالله نوید مرگ میداد,ماه بی بی هم به سادگی وبی سروصدایی دخترش بتول وهمسرش عبدالله به خاک سپرده شد ومریم این دخترک نورسیده,هنوز طعم اغوش مادری دیگر را نچشیده بود دوباره بی مادر شد.... بعداز مراسم تدفین ماه بی بی,سرپرستی مریم را خاله اش صغری به عهده گرفت تا مادرشود برای این کودک بی مادر...انگار تقدیر خداوند فرزندی در پیشانی صغری ننوشته بود تا روزگاری دیگر این خاله ی مهربان ,مادر شود برای دخترکی بی مادر ،مریم هدیه ی خدا بود برای زندگی سوت وکور خاله اش صغری.. صغری از داغ مادر دلخون بود وبه بودن مریم دلخوش...انگار که مریم پا به این دنیا گذاشته بود تا در هر وهله ،مرهمی بر داغ فراق عزیزی بر دلی تنگ و غصه دار باشد و اینبار میبایست مرهم دل خاله باشد و دختر شود برای خانواده ای سوت و‌کور .. این کودک رنگ وبویی دیگر به زندگی ساکت و بی رنگ ،صغری وغلامحسین بخشیده بود.. این زوج آنقدر سرخوش از این میهمان تازه رسیده بودند که میخواستند هرچه داشتند و نداشتند به پای این کودک بریزند.. آبادی برای صغری دلگیرشده بود وگویی بعداز ماه بی بی بهانه ای دیگر برای ماندنشان نبود,شوهرش از دیرزمانی زمزمه رفتن به شهر سرداده بود و تنها دلیل ماندنش مخالفت صغری بود, حال که صغری هم از اینجا دل بریده بود زمان خوبی برای رفتن رسیده..... صغری برای خواهرش که تنها بازمانده خانوده اش بود از رفتن گفت و دید ته دل خواهرش نیز برماندن دراین آبادی که سراسر رنج است ,نبود با توجه به خشکسالی,احمد اقا شوهر کبری که کشاورز بود عملا بیکارشده بود ,کبری موضوع رفتن خواهر رابرای شوهرش گفت وپیشنهاد داد تا آنها هم همراه صغری به شهر بروند...کبری انقدر از بدیهای ابادی وخوبیهای شهری که نرفته وندیده داستانها درگوش شوهرش خواند که بالاخره احمد اقا راضی به رفتن شد وطی چند روز آنچه راکه میتوانستند بفروشند ,فروختند تا سرمایه ای جور کنند. صغری خوشحال بود ازاینکه بازهم دو خواهر درکنار هم بودند و غلامحسین سرخوش از فرزند خوانده ی زییایش که باعث خیر و برکت وتنوع زندگیشان شده بود ,بارهجرت به شهر بست... ادامه دارد.... واقعیت 🌿🍁🍂🍁🌿
قرارگاه فرهنگی نسیم ظهور
❣عشق رنگین❣ #قسمت_هجدهم بچه ها باچندتاماشین دیگه ومن هم با ماشین ساره راه افتادیم تا درمحلی که اش
❣عشق رنگین❣ درهمین حین یکی از گارسونهای کافی شاپ دوتا شربت البالو آورد,من که ازشدت استرس,فشارم افتاده بود وکل بدنم میلرزید,ساره هم دست کمی از من نداشت. ساره ,دستبرد یک شربت البالو برداشت وداد دست من ویکی هم خودش شروع کردبه سرکشیدن واشاره کردبه من وگفت:سمیه جان,شربتت رابخور ,حالت بهترشد تکلیف اشکان خاااان رامشخص میکنیم. یه ذره ازشربت راخوردم ,خیلی خنک وشیرین بود ,تا تهش راسرکشیدم... ای وااای یه جورایی سرگیجه گرفتم,نگاه کردم به ساره اونم مثل من بود,شک نداشتم داخل شربت لعنتی چیزی ریخته بودند. هنوز کمی هوشیاری برام مونده بود,دست ساره راگرفتم وگفتم:باید ازاینجا بریم بیرون,ساره هم که مثل من بود بدون کوچکترین مقاومتی پاشد که بریم بیرون اشکان خودش راانداخت جلو.ورو به ساره گفت :کجااااا؟؟ ساره باهمون بی حالی زدش کناروگفت:آشغال عوضی ,میرم یک راست پیش پلیس...فهمیدی؟ اشکان یک نگاه به من کرد وگفت:نه نه نه,خانم کوچلوی خوشگل ,یادت نرفته که اخرین حرفم را.الان وقت تسویه حسابه,تشریف داشته باشین... با تمام توانم کیفم رازدم روسینه اش ,همینجورکه تلوتلو میخورد,به گارسون پشت سرش خورد. گارسونه رو به اشکان گفت:جلوشون رابگیرم؟ اشکان یه چشمک بهش زد وگفت:نه واسه چی؟بزار برن ما کارخلاف قانون نکردیم تابترسیم. باهزار زحمت چندتاپله رابالا اومدیم وسوار ماشین ساره شدیم ویک خواب سنگین چشام رادربرگرفت ودیگه چیزی نفهمیدم... دارد..... 💦⛈💦🕊💦⛈