#یک_داستان_یک_پند
✍نزد بقراط حکیم، مردی آمد که پنجاه سال داشت و سه دندان بیشتر در دهانش نمانده بود. آن زمان بقراط را آسیابی بود دستی که به کسانی که دندانشان میافتاد میداد تا غذای خود در آن بکوبند و بخورند. مرد از بقراط پرسید: چرا خداوند بعد از چهل سالگی کم کم دندانهای انسان را فاسد کرده و از دهان او دور میکند؟!
بقراط گفت: این حکمت خداوند برای آن است که آدمی بعد از چهل سال خودش هم بداند که باید غذای خود کم کند چون بدن او نیازش به غذا کم میشود و به جای خوردن غذای سفت به نوشیدن شیر و عسل روی آورد و به جای غذای دنیا در اندیشۀ غذای آخرت خویش باشد چون تا دندان دارد مانع اوست. اما در شگفتم از اینکه آدمی بعد از چهل سال به دنیا حریصتر میشود و اگر دندان خوردن او هم بیفتد دندان طمع او بزرگتر و تیزتر میشود.
#یک_داستان_یک_پند
✍مشهدی حیدر راننده آتش نشانی است که بازنشسته شده است. با او قرار میگذارم؛ ساعت ده صبح است، مرا به خانهاش دعوت میکند. حیاط قدیمی دارد که در کنج حیاط، اتاق کوچکی قدیمی است. مرا به آنجا دعوت میکند. بساط چای و رادیویی کنار دیوار و چند کتاب روی میز و قرآن و یک تشک از پوست گوسفند و.... توجهام را به خود جلب میکند. اتاق خیلی جالبی است، از آن جنس قدیمیهاست که من خیلی دوستاش دارم.
🥀میپرسم: آقا حیدر مزاحم نشدم؟! تجربه خوبی نقل میکند. میگوید: روزی که بازنشسته شدی، سعی کن تمام وقت در خانه ننشینی؛ هم خودت خسته میشوی و هم بیارزش، و هم اهلِ خانه از تنوع میافتند چون اهل منزل دوست دارند پدر خانه، از بیرون به خانه بیاید.
🌔من از روزی که بازنشسته شدهام هر روز ساعت نُه صبح تا اذان ظهر در این اتاق مشغول هستم، و عصرها هم سه ساعت به این اتاق به عنوان محل کارم میآیم و بیرون نمیروم.
👌تجربهای جالب که میتواند برای خیلی از ما، جدید و خوب و مهم باشد.