💠مثله شدگان یعنی : هر از چندگاهی و معمولاً در ایران به چشم میخورد. بهطور مثال میتوان به کشتار بعضی از سران جبهه ملی ایران در جریان قتلهای زنجیرهای ایران اشاره کرد.
: مرد قصابی که با عشق لذت به لاشه گوسفندان دست میکشد و آنها را میسنجد و سپس آنها را تکهتکه میکند، حس تهاجمی گاهوبیگاه قهرمان داستان برای مثله کردن همسر خود، و غیره
بله شروع رمان هست کم کم وارد ماجرا میشیم امیدوارم خوشتون بیاد از رمان و کانال
درباره شخصیت اصلی داستان فکر کنم از کار هر کدوم معرفی شون متوجه شده باشین شخصیت اصلی رمان داوود هست
ولی با توجه به رمان الان که دارم مینویسم علاقه دارم به همه یه نفر زوم نشه در گردش باشه همه چی 🙂🙂
چون زوم شدن روی یک موضوع زیاد خوب نمیشه
💠مثله شدگان یعنی : هر از چندگاهی و معمولاً در ایران به چشم میخورد. بهطور مثال میتوان به کشتار بعضی از سران جبهه ملی ایران در جریان قتلهای زنجیرهای ایران اشاره کرد.
: مرد قصابی که با عشق لذت به لاشه گوسفندان دست میکشد و آنها را میسنجد و سپس آنها را تکهتکه میکند، حس تهاجمی گاهوبیگاه قهرمان داستان برای مثله کردن همسر خود، و غیره
دومین سوال
دومین سوال برادر برکه و داوود
سوال سوم: معلوم نیست فکر نکنم 😂
#part_5
(جهان را به پستی بلندی تویی ندانم که ای، هرچه هستی تویی)
💠فلش بک به زمان کودکی داوود و برکه💠
امیر: امروز شیفت بعداظهر بودم بچه ها تعطیل تو خونه بودن پنجشنبه دلگیری بود به آسمون چشم دوختم که به سیاهی میزد با اولین برخورد قطره بارون روی شیشه نگاه کردم یکدفعه به اوجش رسید زنگ در حیاط اومد چتر گرفتم روی سرم در و باز کردم بیتا بود
بیتا: اومدم بچه ها رو به برم دادگاه قرار تصمیم گیری بشه براشون که حضانت شون بر عهده میگیره
برو کنار برکه مامان داوود آماده شید بریم
برکه: نمیخوام میخوام پیش بابا امیر داداش داوود بمونم
بابا نگاهم کرد آروم چشماش باز و بسته کرد نشونه آماده بشم با داوود رفتیم پالتو پوشیدم
بابایی تو. نمیای ؟
امیر: نگران نباش برکه بابا منم میام مگه میشه تنها تون بزارم
سوار ماشین شدیم راه افتادیم سمت دادگاه انقلاب تو اتاق نشسته بودیم وکیل بیتا یه بند حرف میزد
قاضی: بچه ها بیان جلو جایگاه
امیر: برکه و داوود با هم بلند شدن رفتن جلو برکه از ترسش دست داوود گرفته بود
قاضی: خوب گوش کنید شما خودتون باید انتخاب کنید کجا میخوایید باشید پدر یا مادر
برکه: پیش بابا امیر و داداش داوودم.
داوود: منم حرف آبجیم تائید میکنم
قاضی: رای به سمت پدر بچه هاست و حضانت بر عهده میگیرند
بیتا: آقای قاضی من قبول ندارم بچه ها حق من هستن باید پیش من باشند
قاضی: رای قابل اجرا نیست جلسه خاتمه یافت
بیتا: وکیل گرفتم بخوره تو سرم نمیتونه کار درست انجام بده امیر بچه ها رو ازت میگیرم به خاک سیاه میشونمت
امیر: هیچ کاری نمیتونی کنی هیچ حقی نداری
دست داوود و برکه گرفتم از جلسه اومدیم بیرون خیالم بابت بچه ها راحت شد
..............................................................................
پ.ن1: بیتا عصبانی برای از دست دادن حضانت بچه ها
#part_6
(جهان را به پستی بلندی تویی ندانم که ای، هرچه هستی تویی)
💠چندسال بعد زمان نتایج کنکور سراسری 💠
داوود: از استرس داشتم ناخونم میخوردم سایت باز کردم شماره ملی و نام کاربری زدم از استرس لبم پوستش کنده بودم بلاخره باز شد نگاهی به رتبه۱ ریاضی فیزیک دانشگاه صنعتی شریف
اشک هام روانه صورتم شده بود اجاره باریدن بهش داده بودم باورم نمیشد به آرزوم رسیدم تو بهترین دانشگاه قبول شدم لباسم عوض کردم سوئیچ برداشتم راه افتادم سمت گلزارشهدا جلوی مغازه وایسادم یه شیشه گلاب و گل مورد علاقه بابا رو گرفتم عاشق گل نرگس بود همیشه میگفت بوی نرگس بوی اومدن حضرت ولیعصر میده
آروم آروم رفتم کنار قبر نشستم شروع کردم گلاب ریختن تعریف کردن
بابایی سلام بازم گل پسرت اومده کاش بودی دلم از اون بغل های سفت محکم میخواد آغوش گرمی که الان بیشتر از هر موقع بهش نیاز دارم بابا بلاخره قبول شدم به آرزوم رسیدم کاش بودی از اون دست مریزاد هات بهم میگفتی کلی انرژی بگیرم بابا خیلی دوست دارم بابایی من برم برکه کلی منتظرم مونده فکر کنم توبیخ بشم 😂
اخخخخخخ بابا گفتم توبیخ با دمپایی میوفته دنبالم 😂کاش بودی نجاتم بودی 😂
برکه: اوفففففففففف داوود کجایی خسته شدم داوود تو بیا برسیم خونه خودم خدمتت میرسم آشی برات به پزم یه وجب روغن روش باشه
داوود: ماشین پارک کردم برکه تکیه داد بود به درخت تا نگاهش به من افتاد یا همون اخم سوار ماشین شد با عصبانیت سلام داد
سلام خواهری اخمو خودم
+با من حرف نزن که از دستت عصبیم کی بهم گفتی میای دنبالم ساعت دیدی الان اومدی نمیودی سنگین تر بودی
داوود: حالا اخم نکن که. داداشت شیرینی میخواد بهت بده کاممون نکن تلخ که بهم مزه نمیده اون شیرینی
+چییییی شیرینی چه خبر شده نکنه قرار خواهر شوهر بشم کلک 😜
داوود: نه خیر داداشت قبول شد دانشگاه صنعتی شریف تهران چی فکر کردی دیدی قبول شدم 😁
+: راست میگی داداش ؟؟
داوود: دروغ دارم بگم ؟
+: اخ جون این شیرینی خوردن داره بدو بریم که منتظرم
داوود: ای دختر شکمو که هیچ وقت چیزی که باب میل خودت باشه سریع آشتی میکنی حتی قهر باشی 😂
.....................................................................
پ.ن1: خواهر اخمو
پ.ن2*: قبول شدن داوود تو دانشگاه 🙂
#part_7
(جهان را به پستی بلندی تویی ندانم که ای، هرچه هستی تویی)
💠(زمان حال)💠
داوود : داشتم تو نیروگاه هسته ای نقشه های دستگاه رآکتور هستهای رو برسی میکردم تمام ریز به ریزش نوشته بودم داخل برگه اندازه های دقیق وارد میکردم
+ آقا داوود آقای رضایی کارتون داره
داوود: الان میام نقشه ها را از سر میز برداشتم داخل کمد گذاشتم درش قفل کردم از پله ها آروم رفتم پایین سمت اتاق آقای رضایی نیرو ها مشغول کار بودن چند تا از نیروهای خانم متخصص آی تی هم پشت سیستم بودن یه نگاه کردم به ابر سیستم اصلی نیروگاه داشتن واکنش هسته ای اصلی هسته ای و ایزوتوپ های ویژه مواد رادیو اکتیو رو برسی می کردن
به تقه ای به در درو باز کردم آقای رضایی و آقای مهدوی معاونت هسته ای کشور تو اتاق بودن
سلام آقا
+سلام داوود جان بیا بشین پسرم
داوود: ممنون آقا جانم اتفاقی افتاده این جلسه تشکیل شده ؟؟
+نه پسرم آقای مهدوی در مورد موضوعی میخواست با تو حرف بزنه
آقای مهدوی: خوب داوود جان از این به بعد داشتن گروه محافظت از تو لازم هست الان چند بار قصد سوء قصد داشتن به تو ولی تو هر دفعه گفتی محافظ نمیخوای ولی از بالا دستور رسیده از تو حفاظت بشه
داوود: همین کم داشتیم من هزار بار گفتم از این تشکیلات بدم میاد میخوام مثل مردم عادی باشم بین اونا باشم نه محافظ داشته باشم اون طوری نمیتونم زندگی کنم میخوام خودم باشم با اجازه من برم کلی کار دارم آقای مهدوی جوابم گرفتین مخالفم لطفاً به بقیه اطلاع بدین ممنون
آقای رضایی: بهتون گفتم از پسر کله شق تر این حرف هاست نمیشه راضیش کرد
آقای مهدوی: بله کاملا معلومه
..............................................................................
پ.ن1*: داوود کله شق 🙂😩
پ.ن2*: سوء قصد چندبار 🤯😰
#part_8
(جهان را به پستی بلندی تویی ندانم که ای، هرچه هستی تویی)
💠(سایت حفاظت هسته ای)💠
+آقای مهدوی: محمد از این به بعد به طور متناوب هر روز از دور با موتور یا ماشین مراقب این دانشمند هستهای باش
بفهمه دنبالشی خودم برات توبیخی رد میکنم خیلی داوود کله شقه یه دنده هست امیدوارم بتونی ماموریت درست انجام بدی ازت گزارش میخوام از رفتارش و کارهایی که انجام میده اون پسر از محافظ بدش میاد الآنم دارین بدون اجازه داریم براش محافظ میزاریم چون هر لحظه ممکنه قصد کشتنش داشته باشند
_محمد: اسمش داوود درسته آقا ؟
+ اره محمد
+چشم آقا حواسم جمع هست
_بیا این پرونده نشونی خونه اش آدرس کارش و خانواده اش و زندگیش
+ممنون آقا
آدرس گرفتم اول ردیابی کردم که کجا هست بعد رفتم نیروگاه هسته ای بود میخواستم از ماشین خارج بشم که سریع دیدمش با عجله رفت سمت ماشینش سوار شد راه افتاد خیلی سریع حرکت میکرد جلوی بیمارستان وایساد که داشت با دو تا خانم حرف میزد یه دختر بود یه خانمی ۵۰ساله
دختره حالش خیلی بد بود دستش گرفته بود پرونده رو از روی صندلی برداشتم یه نگاه به اون دختر کردم یه نگاه به تصویر روبه رو اسم برکه خواهرش کوچک ترش بود ماشین روشن کرد رفتن پشت سرشون آروم راه افتادم تا شک نکنند
...............................................................................
پ.ن1*:حال بد برکه 😞
پ.ن2: محمد مسئول حفاظت داوود بر عهده گرفت
💠لینک ناشناس رمان مثله شدگان 💠
https://abzarek.ir/service-p/msg/1046682
منتظر نظرات درجه یکتون هستم💫😉
#یاحسین