eitaa logo
༺شهیـد مصطفی علیـدادی༻
2.7هزار دنبال‌کننده
927 عکس
743 ویدیو
14 فایل
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی🌱 شهید باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها،حیات دوباره می‌دهد ⌯ کانال توسط مادر محترم شهید اداره میشود ⌯خادم @Nznin313 آدرس‌مزارشهید #مدافع_سلامت تهران/بهشت زهرا قطعه۲۳۱/ردیف۷۹/شماره۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم(از زبان همسر) می خواستم به او زنگ بزنم اما چندثانیه بعد کلیدش را به درب انداخت و وارد خانه شد چند پلاستیک بزرگ دستش بود. نفس عمیقی کشیدم و با تعجب سلام کردم با خوشحالی گفت: بالاخره پیدا کردم هزار تا ماسک برای اهالی محل تو اون وضعیتی که ماسک نایاب شده بود مصطفی با یک تولیدی در جنوب شهر صحبت کرد و ماسک های زیادی به قیمت عمده خرید میگفت وقتی فهمیدند برای اهالی مسجد و محل می خواهم با تخفیف بیشتری به من فروختند. حتی یکی از آنها به شوخی گفت هزینه بنزین و وقت خودت رو هم حساب کن اما :گفتم هر روز به خاطر این بیماری ده ها نفر فوت می کنند، چرا باید این کار رو انجام بدم؟ مادر از مصطفی تشکر کرد و تعدادی ماسک برای افراد مستحق محل برداشت. آن روز اولین باری بود که مصطفی ماسک تهیه کرده بود. این کار را تا قبل از شهادتش ادامه داد. با رفقای جهادی ایستگاه سلامت میزد و ماسک و محلول ضد عفونی کننده به مردم میداد اینقدر حواسش جمع این کارها شد که یادش رفته بود به زودی پدر میشود...💔
قسمت سوم(از زبان همسر) دو سه روز مانده بود به ،عید هیچکس حال و هوای عید نداشت. نوروز ۹۹ با عید سالهای پیش بسیار متفاوت و غم انگیز بود. هر سال برای گذراندن ایام تعطیلات به شهرستان میرفتیم بروجرد و یا کرمانشاه مقصد همیشگی ما بود اما این بار فرق میکرد تصمیم گرفتیم به ویلای یکی از اقوام در دماوند برویم. صبح روز چهارشنبه سوری به سمت دماوند راه افتادیم مشغله ی مصطفی آنقدر زیاد بود که میدانستم همان دو سه روز اول به تهران بر می گردد، صبح تا عصر مشغول کار در ناجا بود و عصر تا شب هم کارهای پایگاه این چند روز فرصت خوبی برای استراحت او بود. اما وقت شده مصطفی به قدری پر ه بود که فرصت و مجالی برای تفریح در دشتهای زیبا و سرسبز دماوند نداشت. بر چشم بهم زدنی چند روز گذشت. من و مصطفی علاقه زیادی به گل و گیاه داشتیم. روز دوم عید بود مشغول آب دادن به گلهای باغچه بودم که مصطفی با لباس زیبایش وارد حیاط شد، فهمیدم قصد رفتن دارد کنارم آمد و گفت ببخشید میدونم تو عید باید کنارت باشم و از تو در این شرایط مراقبت کنم اما کاری پیش اومده باید به پایگاه برگردم. دلم میخواست کنارم بماند اما همیشه طوری زندگی می کردم که سد راه برای کارهای جهادی اش نباشم به او گفتم اگر نمی رفتی بهتر بود اما قول بده سریع برگردی.....