eitaa logo
شهید مصطفی احمدی روشن🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
277 ویدیو
7 فایل
🌷دانشمند نخبه هسته‌ای؛ جوان مومن انقلابی؛ شهید مصطفی احمدی روشن 🎓مهندسی شیمی دانشگاه شریف 🔰معاون بازرگانی سایت نطنز ✅دبیر ستاد تدابیر ویژه سازمان انرژی اتمی 🏆عامل کلیدی غنی سازی۳/۵ و۲۰٪ 🎯کنترل ویروس استاکس نت در نطنز کانال زیر نظر خانواده شهید💯
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹دبیرستان ابن سینای همدان درس می خواند. ابن سینا حرف اول را در استان می زد. دوستان دبیرستانی اش اغلب دوستان جلسات قرآنی هم بودند. تعدادی از مصطفی بزرگتر، تعدادی همسن. سه نفرشان رفاقت ویژه با مصطفی داشتند. یک شب که دیر آمد، به پدرش گفتم. رفت سرکشی کرد، آمد گفت:« نگران نباش. با بچه های خیلی خوب مسجده.» 🔹آن موقع مصطفی کلاس اول دبیرستان بود. با دوستانش هیئت می رفتند، مراسم شب احیا می رفتند و و حتما در مسجدِ به خصوصی نماز می خواندند. سال کنکور، بیشترین تلاش‌مان در ماه مبارک رمضان بود. دیگر منزل نمی رفتیم.اول صبح تا نزدیک افطار با هم بودیم. ماه رمضان خیلی به ما فشار آمد. بعد هم خدا کمک کرد مصطفی تهران قبول شد و من همدان. @mostafaahmadiroshan
📜 ‌‌‌‌💌در ظاهر من معلم او بودم اما... ⁦✏️⁩معلم شهید | کتاب من مادر مصطفی ‌‌‌‌‌‌ 🕋من معلم قرآن مصطفی بودم، با چهار سال اختلاف سنی در ظاهر او از من چیز یاد می گرفت، ولی در باطن نتیجه برعکس شد. او به شهادت رسید، من ماندم! 🤲سه شنبه ها صبح زیارت عاشورا می خواندیم. بچه ها محصل بودند و باید هفت و چهل و پنج دقیقه می رسیدند مدرسه. ساعت هفت می آمدند مسجد، دعا شروع می شد، تا ساعت هفت و بیست دقیقه بعد صبحانه می خوردند و می رفتند. مصطفی داوطلبانه میرفت صف نانوایی، که وقتی دعا تمام شد، بچه ها نان تازه بخورند. پاتوق ما مسجد بود. هر وقت می خواستی مصطفی را پیدا کنی، وقت نماز باید می آمدی مسجد.📿 جلسه قرآن ما علاوه بر مصطفی یک شهید دیگر هم داشت. پنج، شش ماه قبل از مصطفی یکی از بچه های مسجد به نام محمد غفاری تو درگیری های کردستان شهید شد.❤️ 💫 @MostafaAhmadiroshan
🔸آقا رحیم سرویس کارخانه داشت. مصطفی هم کمکش می کرد. ماشین را برایش می شست، پنچری می گرفت، تعمیر می کرد. از لحاظ فنی هم سر رشته داشت. واقعا پا به پای پدرش کار می کرد. 🔸وقتی وارد دانشگاه شده بود، می گفت:« مامان، کار خوبی کردی. ما تک پسرهایی تو دانشگاه داریم که خیلی لوس بار اومدن. نمی تونن دووم بیارن. خداروشکر می کنم که شما با من اینجوری رفتار نکردین.» 🔺به نقل از مادر شهید منبع: کتاب من مادر مصطفی 💫 @MostafaAhmadiRoshan
🔹️در عالم بچگی خیلی تبحر داشت، ماشین بد قلق بود. در زمستان های سرد همدان وقتی خاموش میشد، روشن کردنش کار همه کس نبود. فقط کسی که تخصص داشت می توانست روشنش کند. مصطفی دیده بود که من چه طور این ماشین را روشن می کنم. موقع نیاز، درست مثل من روشنش می کرد. اگر لاستیک پنچر میشد، جک میزد زیر ماشین، چرخ را شل می کرد، لاستیک را در می آورد در آوردن بچه رینگی لاستیک ماشین، کار هر کسی نیست. 🔸تیوپ را می کشید بیرون، میداد دست آپاراتی، پنچری اش را می گرفت. می انداخت داخل لاستیک و داخل رینگ و بچه رینگی را می زد و باد می کرد. تنهایی همه ی این کارها را می کرد؛ یک وقت هایی مینی بوسم خیلی اذیت می کرد. وقتی با موتور این ماشین ور میرفتم تا درست شود، مصطفی دم دستم بود. سنگ صبورم بود، یار غارم بود. گاهی بی خبر از من می نشست پشت فرمان بچه بود. به زور پایش به کلاج و ترمز می رسید. مینی بوس را برمی داشت، می برد، تمیز می کرد، می شست، می آورد. ‌‌‌ 🔺️به نقل از: پدر شهید منبع: کتاب من مادر مصطفی ‌‌‌‌‌‌ 🔰عضویت در کانال رسمی شهید احمدی روشن👇 https://eitaa.com/joinchat/3933798400C1607f2923e
‌‌‌‌ 🔹من معلم قرآن مصطفی بودم، با چهار سال اختلاف سنی در ظاهر او از من چیز یاد می گرفت، ولی در باطن نتیجه برعکس شد. او به شهادت رسید، من ماندم! سه شنبه ها صبح زیارت عاشورا می خواندیم. بچه ها محصل بودند و باید هفت و چهل و پنج دقیقه می رسیدند مدرسه. ساعت هفت می آمدند مسجد، دعا شروع می شد، تا ساعت هفت و بیست دقیقه بعد صبحانه می خوردند و می رفتند. 🔸مصطفی داوطلبانه میرفت صف نانوایی، که وقتی دعا تمام شد، بچه ها نان تازه بخورند. پاتوق ما مسجد بود. هر وقت می خواستی مصطفی را پیدا کنی، وقت نماز باید می آمدی مسجد. جلسه قرآن ما علاوه بر مصطفی یک شهید دیگر هم داشت. پنج، شش ماه قبل از مصطفی یکی از بچه های مسجد به نام محمد غفاری تو درگیری های کردستان شهید شد. ‌‌‌ 🔺️به نقل از: معلم شهید منبع: کتاب من مادر مصطفی ‌‌‌‌‌‌ @mostafaahmadiroshan
شهید مصطفی احمدی روشن🇮🇷
‌‌‌‌ 🔹️دوچرخه سواری را خیلی دوست داشت. از کلاس پنجم دوچرخه داشت. ولی کلا دور و بر موتور نمیرفت؛ هیچوقت. چون حساسیت مرا به موتور میدانست. تا سال سوم راهنمایی دوچرخه داشت. بعد که پدرش مینی بوس خرید، رفت کمک او. گاهی وقت ها خودش سوار می شد. هر چقدر هم اعتراض می کردم، فایده نداشت. می نشست کنار پدرش. هر جور بود، ماشین را می گرفت. در جاهای خلوت، خیابان های فرعی، جاده های خاکی، رانندگی می کرد. ‌‌‌ 🔸️‌‌آقا رحیم سرویس ایاب و ذهاب کارخانه داشت. مصطفی هم کمکش می کرد، ماشین را برایش میشست، پنچری می گرفت، تعمیر می کرد. از لحاظ فنی هم سر رشته داشت. واقعا پا به پای پدرش کار می کرد. وقتی وارد دانشگاه شده بود، می گفت: «مامان، کار خیلی خوبی کردی. ما تک پسرهایی تو دانشگاه داریم که خیلی لوس بار اومدن، نمی تونن دوام بیارن. خدا رو شکر می کنم که شما با من این جوری رفتار نکردی.» 🔸️از بچگی پای منبر بزرگ شد. در واقع شخصیت اجتماعی مصطفی را پدرش پرورش داد. او را با مسائل آشنا کرد. مرد بارش آورد. ‌‌‌‌‌ 🔺️به نقل از: مادر شهید منبع: کتاب من مادر مصطفی ‌‌‌‌ @mostafaahmadiroshan
‌‌‌‌ 🔹️بچه هایی را دیده ام که خانواده را اسیر می کنند. دیکته بگو، علوم بپرس، حالا تاریخ، حالا ریاضی خانواده هایی را دیده ام، هیچ جا نمی روند، هیچ مهمانی را قبول نمی کنند، که چه؟ که بچه ها درس دارند! من اصلا این طور نبودم. مهمانی می بردمشان، مهمان می آمد خانه. گاها مسافرتی پیش می آمد، می رفتیم. این طور نبود که به درس شان آسیب برسد. درس را در کنار همه ی این برنامه ها می خواندند. هیچ وقت برنامه ی خانه را خراب نکردند. ‌‌ 🔺️به نقل از: مادر شهید منبع: کتاب من مادر مصطفی ‌‌‌ @mostafaahmadiroshan
‌‌‌‌ ‌‌‌ 🔹️ادامه تحصیلم را با مصطفی شروع کردم، با یک پایه عقب تر. او سوم راهنمایی بود، من دوم. تا پیش دانشگاهی همین طور پیش رفتیم. در مجموع نمراتم خوب بود. به ویژه ریاضی، فیزیک و شیمی. همیشه بیست یا نهایت نوزده می گرفتم. برخلاف ابتدایی، در راهنمایی و دبیرستان نسبت به نمره های مصطفی حساس شدم. حواسم بود خدایی نکرده طوری اُفت نکند که در کنکور به نتیجه ی لازم نرسد. ‌‌‌ 🔸یک بار با او صحبت کردم. فکر می کنم دوم دبیرستان بود. گفتم: «ببین! فلانی این تعداد پسر داره، یکیشون این کارو کرده، اون یکی به این جا رسیده، اما شما به پسر بیشتر نیستی. پس من خیلی آرزوها برات دارم!» گفت: «قول میدم بیشتر از کسی که ده تا پسر داره، برات کار کنم. هر آرزویی داری برآورده کنم.» واقعا این کار را کرد. چه از لحاظ درسی، چه از هر لحاظ دیگر، بیشتر از یک پسر انجام وظیفه می کرد. قول که می داد، پایبند بود. اصلا مرا حرص نمی داد. ‌‌‌‌ 🔺️به نقل از: مادر شهید منبع: کتاب من مادر مصطفی @mostafaahmadiroshan
🔹دبیرستان ابن سینای همدان درس می خواند. ابن سینا حرف اول را در استان می زد. دوستان دبیرستانی اش اغلب دوستان جلسات قرآنی هم بودند. تعدادی از مصطفی بزرگتر، تعدادی همسن. سه نفرشان رفاقت ویژه با مصطفی داشتند. یک شب که دیر آمد، به پدرش گفتم. رفت سرکشی کرد، آمد گفت:« نگران نباش. با بچه های خیلی خوب مسجده.» 🔹آن موقع مصطفی کلاس اول دبیرستان بود. با دوستانش هیئت می رفتند، مراسم شب احیا می رفتند و و حتما در مسجدِ به خصوصی نماز می خواندند. 🔹سال کنکور، بیشترین تلاش‌مان در ماه مبارک رمضان بود. دیگر منزل نمی رفتیم.اول صبح تا نزدیک افطار با هم بودیم. ماه رمضان خیلی به ما فشار آمد. بعد هم خدا کمک کرد مصطفی تهران قبول شد و من همدان. @mostafaahmadiroshan
‌ 🔹️از کوچکی تیز و زبل بود، مجالس زنانه نمی بردمش. حدود چهار سال و نیمه بود؛ هم سن الان پسرش عليرضا. رفتیم برای عمویش خواستگاری، دختر مورد نظر، مصطفی را بغل کرد، بوسید، کنار خودش نشاند. بعد که آمدیم خانه، یک ویژگی از آن دختر را برای عمویش گفت، ما همین جور ابه هم نگاه کردیم! در تعجب بودیم چه طور به این خصلت پی برده! بزرگ هم که شد، همین طور بود. در همه ی مسائل خیلی ظریف نگاه می کرد. در حوزه ی مسؤولیتی که داشت، کلاه سرش نمی رفت. 🔸️از آن ماجرا به بعد، گفتم: «آقا رحیم! من دیگه این رو هیچ جا نمی برم هر جا لازم باشه، باید خودت ببری» از آن به بعد مصطفی شد همدم و مونس آقا رحیم، در تشییع جنازه شهدا، مراسم های مذهبی... تا ساعت دو در اداره بود، خیلی وقت ها مصطفی را با خودش می برد اداره تمام همکارانش با او دوست شده بودند. خوشرو بود، همه با او شوخی می کردند. 🔸کار آقا رحیم بعدازظهرها هم تعطیل نمی شد. با حاج آقا سلیمیان میرفتند بازدید و شرکت در مراسم ها و غیره. خوب، عقیدتی سیاسی نقش پر رنگی داشت. در اغلب این مراسم ها مصطفی همراه پدرش بود. 🔸️از بچگی با واژه ی شهید و شهادت آشنا شد. بعدها می گفت: «مامان، من هر کاری میخوام بکنم، هر تصمیمی میخوام بگیرم، ناخودآگاه اون مراسم ها به یادم میاد. تشییع جنازهی شهدا، تدفین شهدا... هیچ وقت نمیتونم اونا رو فراموش کنم.» ‌‌‌ 🔺️به نقل از: مادر شهید منبع: کتاب من مادر مصطفی ‌‌‌ @mostafaahmadiroshan