🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 سگها عوعو میکردند و عراقی ها هم بی هدف و دیوانه وار زمین و آسمان را به رگبار بسته بودند. غلام هی در را تکان میداد و ضربه میزد. در باز نمیشد. داد زد این در باز نمیشه، این لامصب باز نمیشه. گفتم خب با تیر به قفلش بزنه، همین کار را کرد. از آنجا فرار کردیم و به نهر رسیدیم. پل را گم کردیم. خودمان را تا سینه توی لجن انداختیم و از نهر رد شدیم. در مسیر صددستگاه قرار گرفتیم دیدیم امیر رفیعی نیست. چند دقیقه ایستادیم. خبری نشد. گفتم میروم دنبال امیر. دو نفر از بچه ها گفتند ما هم میآییم. سه نفری برگشتیم، دیدیم امیر با خونسردی قدم زنان می آید، پرسیدم: «کجا بودی؟» گفت: دیدم سروصدا زیاده، قایم شدم تا اوضاع آرام بشه، آمدم بیرون! وقتی به مقر برگشتیم صبح بود. وقایع را به اطلاع محمد رساندم، گفت: با بچه ها بیایید مقر فتح الله افشاری، آنجا توضیح بده.» فتح الله مسئول عملیات بود مقری در زیرزمین بانک رفاه کارگران داشت. به آنجا رفتیم دیدم خیلی دمغ است، پرسیدم: چی شده؟» گفت: «شما که میخواهید کار به این خطرناکی انجام دهید، نباید مرا که مسئول عملیات هستم در جریان بگذارید؟ ناسلامتی ما مسئول
عملیاتیم.» فتح الله آدم دقیق و منضبطی بود؛ دوران شاه آموزش افسری دیده و جزو گارد ویژه بود. گفتم اصلا حواسم نبود، محمد گفت، ما هم انجام دادیم.» دلخوری او تمام نشد؛ اما من آن قدر شارژ و خوشحال بودم که توجه به رنجیدگی او نکردم. در جبهه دیگر، دشمن در جاده اهواز خرمشهر، به پنج کیلومتری خرمشهر رسید و پشت انبارهای عمومی اداره بندر مستقر شد. اداره بندر در حومه ورودی شهر تعدادی خانه با دیوارهای بتنی پیش ساخته برای کارکنانش در دست ساخت داشت. آنجا به پروژه خانه های پیش ساخته مشهور بود. عراقیها از روستای عرایض تا پشت این خانه ها نیز پیشروی کرده بودند. به جاده اهواز خرمشهر رفتیم و در خانه های پیش ساخته مستقر شدیم. باید مراقب دو محور می بودیم؛
یکی پشت همین خانه ها سمت خط راه آهن و دیگری روی جاده آسفالت خرمشهر به اهواز تعدادی از بچه ها و مردم را پشت ریل خط راه آهن چیدم. گروهی دیگر را به دروازه ورودی شهر بردم. این گروه بیشتر از مردمی بودند که روزها می جنگیدند و شبها به خانه هایشان می رفتند، از اموال و اثاثیه خانه شان مراقبت کنند. در همان درگیریها چند مورد سرقت از خانه های تخلیه شده اتفاق افتاده بود. مردم سه نفر از سارقین را دستگیر کرده بودند و از بخت بد سارقین، همان روز آقای خلخالی وارد شهر شد و آنها را در مسجد جامع محاکمه کرد؛ چند سؤال پرسید، آنها اعتراف کردند و همانجا حکم اعدام را صادر کرد. پس از آن، سرقتی از خانه های مردم نشد.
آتش سنگینی از توپخانه و تانکهای عراق روی محور خانه های پیش ساخته ریخته میشد. غروب مردم به خانه هایشان رفتند و بچه های ارتش که دو دستگاه توپ ۱۰۶ آورده بودند، به مقرشان در داخل شهر بازگشتند. بچه ها را پشت خط راه آهن مستقر کردم. تعدادی از هم کلاسی های قدیمی ام آنجا بودند. آنها را کنار جاده خرمشهر به اهواز چیدم. مدام به من غر میزدند که با این تعداد کم نمیتوانیم در مقابل ارتش دشمن بایستیم و مقاومت کنیم. میگفتند باید فکر اساسی کرد. گفتم: «واقعیت این است که الآن کسی به دادمان نمی رسد، چاره ای جز این نداریم، میگویید ما هم رها کنیم و برویم؟
میگفتند این جنگ به نفع امپریالیسم است؛ گرایشهای چپ داشتند. ابتدا فکر میکردم از روی دلسوزی و نگرانی از ورود عراقی ها به شهر این حرفها را میزنند به آنها میگفتم خدا با ماست، تکلیف داریم مقاومت کنیم یا شهید شویم یا جلوی دشمن را بگیریم. آنها دیگر صحبت از امپریالیست نمیکردند میگفتند این خودکشی است. نمی خواهیم این طوری تلف شویم. این بحث و گفت و گوها در حالی می شد که توپخانه دشمن بی وقفه روی ما آتش میریخت. سعی می کردم توجیه شان کنم که در حال حاضر وظیفه ما جنگیدن و مقاومت است و بحث ها را برای بعد بگذاریم در ادامه صحبت ها متوجه شدم آنها می خواهند بروند ولی از من خجالت میکشند. میگفتند ماندن در اینجا خودکشی است. تو دیوانه ای اینجا ایستاده ای بلند شو برویم سعی میکردند مرا هم با خودشان ببرند تا وجدانشان راحت باشد. من هم مقابلشان سفت ایستادم که باید بجنگیم. به آنها گفتم اگر میخواهید بروید بدون خجالت بروید چرا با من رودرواسی میکنید. حرف خانواده هایشان را پیش کشیدند که برویم وضعیت خانواده هایمان را مشخص کنیم و برگردیم. گفتم حالا که میخواهید بروید، سلاح هایتان را تحویل دهید. ناراحت شدند گفتم خودتان میدانید چقدر کمبود اسلحه داریم گفتند ما شناسنامه و رسید دادیم. نپذیرفتم و سلاحشان را گرفتم. خداحافظی کردند و رفتند تا به امروز دیگر آنها را ندیدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
17.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
سبکباران عاشق
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
#نماهنگ
#روایت_فتح
کانال مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
آنان که قلبشان ز تو رخصت گرفته بود
سربندشان به نام تو زینت گرفته بود
از لحظهای بگو که شلمچه غرور داشت
صدها محب فاطمه در آن حضور داشت
#یازهرا(س)
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 3⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی عقد تمام شده است و قمر برگشته بوشهر. با رسميه صحبت م
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 4⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
ساعت ۸ شب است و تازه جلسه تمام شده سید منتظر است تا برویم مراسم
- بريم سيد دير شد.
تا میرسم توی کوچه با سرعت می روم طرف خانه مان. در میزنم هیچ خبری نیست. از دیوار بالا می روم و توی حیاط را نگاه میکنم اصلا کسی نیست، نه مهمانی، نه عروسی... ذهنم رفت سراغ خانه ی فامیل و عموهایم که چند تا کوچه از ما بالاترند. مثل آدم های سر در گم دارم دنبال عروس میکردم. الآن است که سید دست بگیرد و بعد کلی بساط خنده راه بیندازد.
- سيد، بریم دم خانه عموم شاید آنجا مجلس گرفته اند خانه اش بزرگتره.
سید خنده اش گرفته، خانه عمویم شلوغ پلوغ است. بچه ها همه آمده اند و مهمان ها جمعند. سریع می فرستم دنبال قمر که داشت شام را آماده می کرد. به یکی از خانم های جلو در میگویم:
- قمر را صدا کنید بیاید. میخوایم بریم عروس رو بیاریم. قمر با عصبانیت برایم پیغام داده
- آخه چه جوری؟ داریم شام میآريم الآن وقته آمدنه؟
- باشه، بهش بگید اومدی که اومدی نیومدی خودم میرم. قمر تا این را شنید غذا را رها کرد و همین طور پابرهنه دم در آمد.
- من باید ببینم تو دست زنت رو چه طور می گیری می آری. میخوای منو جا بذاری؟ لباسهات رو عوض نمیکنی، با همین ها میخوای بری دنبال عروس؟!
- آره دیگه وقت نیست.
سوار ماشین می شویم و با سید میرویم تا عروس را بیاوریم. رسميه در طول راه اصلا حرف نمی زند، ناراحتی هم نمی کند که چرا اینقدر دیر دنبالش رفته ایم. می سپارمش به قمر و پیش مردها میروم. از مجلس زنانه صدای شادی و کل کشیدن می آید اما اینجا مردها خیلی آرام نشسته اند شاید هم رو در وایسی میکنند.
- سید حالا که اینقدر آرام نشسته اید حداقل یک دعای کمیلی راه بیندازید.
- میخوای عروسی رو عزا كنی على؟
- نه، دعای کمیل خیلی هم خوبه.
- چرا دعای کمیل؟ همش گریه، باید بگی شهدا این جور شهید شدن، حداقل بگو یک مولودی چیزی بخونیم.
سرم را عین یک داماد حرف گوش کن پایین می اندازم و می خندم سفره که پهن شد بساط سر و صدا و شوخی بچه ها هم به پا شد...
همراه باشید
با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 4⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ساعت ۸ شب است و تازه جلسه تمام شده سید منتظر است تا
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 5⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
میهمان ها یکی یکی دارند می روند و برایم آرزوی خوشبختی میکنند.
- سيد فردا ساعت ۸ اینجا باش.
- بابا حالا چند روز جزیره رو ول کن به حال خودش، ناسلامتی دامادی.
- نه بابا نمیشه کارها مونده، جنگ که منتظر من نمی مونه.
قرار شده بود من و رسمیه مدتی در یکی از اتاق های منزل عمویم بمانیم تا من جایی را کرایه کنم. هر چه فکر میکنم میبینم نمیتوانم از ننه و بچه ها دور باشم. یک اتاقی روبروی خانه خودمان هست که صاحبخانه اش آدم خوبی است و خانه اش را اجاره میدهد. صحبت کردم قرار شده همان جا را کرایه بگیریم. وسایل که زیاد نداریم جمع کرده ایم و آورده ایم در همین اتاق. کوچک است اما خوبی اش به این است که وقتی از منطقه می آیم، هم رسميه را می بینم و هم یک سری به ننه و بقیه میزنم. خیالم هم راحت است که رسمیه کنار خودمان است و بچه ها هوایش را دارند تا دلتنگی نکند. و در قرارگاهم که احمدپور تماس میگیرد. تا گوشی را بر می دارم میگویم
- به به، آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ همیشه ما سراغ شما رو میگیریم چی شده شما به یاد فقير، بیچاره ها افتادید؟ "
- هیچی، یک نامه داده بودید که قرارگاه نصرت ماشین نداره، ماشین میخوایم.
- بله، خیر باشه، قراره ماشین ها را تحویل بدید؟
- بله، یک سری ماشین به این شماره پلاک.
- خب آقای احمدپور اینها دیگه چیه؟ تا حالا رسم نبود شماره پلاک از پشت تلفن برامون بخونید.
- چطور نمی شناسی؟ این شماره پلاک ماشین هایی که در مجلس عروسی شما شرکت کردند. همش برای بچه های نصرته. از روی پشت بام همه رو برداشتم. شما که اینقدر ماشین دارید واسه چی درخواست میدید؟
رودست خورده بودیم. خودم را جمع و جور میکنم که کم نیاورم.
- بابا ما اصلا از خیر ماشین گذشتیم. برای خودتون. ولی ما برای کارامون بیشتر از اینها احتیاج داریم.
- فعلا بیشتر نداریم که بدیم با همینها کار کنید.
- چشم، به روی چشم.
گوشی را می گذارم، ولی همین طور دارم با خودم فکر میکنم که احمدپور روی کدام یک از پشت بام ها رفته و همه ی شماره ماشین ها را نوشته
همراه باشید
با کانال مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
هدایت شده از کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اى شهيد 🕊
چه زيبا با خدايمان عشق بازى كردى
چه زيبا شناختى راز عشق بازى كردن با او را
و چه زيبا پاسخى گرفتى از معبود🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سروش
https://splus.ir/mostagansahadat
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 شگفتانگیزترین عملیات دفاع مقدس 8⃣ ✦━•··•✧❁✧•··•━✦ با گذشت نز
🍂
🔻 شگفتانگیزترین
عملیات دفاع مقدس 9⃣
✦━•··•✧❁✧•··•━✦
ساحل مملو از جمعیت و محل تلاش دستهجمعی رزمندگان شده است. در زمانی کوتاه، به تعداد قایقها افزوده میشود. مهمات، غذا و امکانات دیگر فوراً با کمک افراد در قایقها جای میگیرد. در آن سوی ساحل، مسؤولان پشتیبانی به کمک نیروهای خود، محموله قایقها را تخلیه میکنند و در فاصله کوتاهی، نیروهای درگیر در خط مقدم، از جنبههای گوناگون تدارک میشوند.
دراین بین نیروهای یگانهای ادوات و توپخانه خودی، مستقر در نخلستان، فعالانه تلاش میکنند تا راه را برای پیشروی رزمندگان اسلام هموار کنند.
🔸 تصرف کامل فاو
روز اول عملیات (۲۱ بهمنماه) در حالی سپری میشود که دشمن به دلیل غافلگیری طولانی و ناآگاهیش از اوضاع و نیز به دلیل ابری بودن آسمان، برای هرگونه عکسالعمل زمینی و هوایی، مهلتی نمییابد و حتی از سرمایهگذاری جدی برای بهکارگیری نیروهای پیاده و تجهیزات آماده خود عاجز میماند.
بعدازظهر این روز، دیگر برای کلیه فرماندهان عراقی حاضر در صحنه، این امر مسجل گشت که منطقه فاو کاملاً سقوط کرده و راهی برای بازپسگیری آن وجود ندارد، لذا به نحوی خود را تسلیم رزمندگان میکنند و یا برخی با وعده و وعیدهایی که از صدام یا فرماندهان عالی عراق توسط بیسیم میشنوند، به همراه وسایل مهم نظامی، منطقه را ترک میکنند.
✧✦✧ ✧✦✧
پایان
#والفجر_هشت
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹روزی که فرمانده ارتش به پای پدرش افتاد
🔹خواهر شهید:علی تیمسار بود....
خیلی اتفاق میافتاد که دوستان و آشنایان برای کارهای خود به پدر مراجعه میکردند و میخواستند به علی بگوید تا مشکلشان را حل کند. علی هم سبک کارش این بود هر کسی به او مراجعه میکرد، اگر درخواستش منع قانونی نداشت انجامش میداد و اگر منع قانونی داشت، توجیهش میکرد و علت نشدنش را بیان میکرد.یک بار یکی از همشهریها کاری داشت. پدر به علی نامه نوشت. آن شخص به تهران رفته بود و علی به او ناهار هم داده و علت انجام نشدنش را بیان کرده بود. اما او شیطنت کرده، به پدر گفته بود: «دیدی پسرت اعتنایی به تو و حرفت نکرد.» این مطلب باعث ناراحتی پدر از علی شد.آن وقتها علی تیمسار بود و فرمانده نیروی زمینی ارتش. وقتی هم میآمد همه خواهرها و برادرها جمع میشدیم تا ببینیمش. علی از در که وارد شد، به سمت پدر رفت تا دستش را ببوسد؛ اما پدر با ناراحتی علی را هُل داد و روی زمین انداخت.علی دیگر بلند نشد. همین طور با زانو آمد و خودش را روی پای پدر انداخت و گفت: اگر مرا نبخشید از روی پایتان بلند نمیشوم. او التماس میکرد و ما همه گریه میکردیم. پدرم ناگاه تکانی خورد و علی را بلند کرد.علی وقتی بلند شد بعد از دست بوسی پدر و مادر کنار پدر نشست. گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده است. در ضمن حرفها، پدر را روشن کرد که آن شخص حقش نبوده. بعداً پدر مفصل خدمت آن شخص رسید.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 5⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی میهمان ها یکی یکی دارند می روند و برایم آرزوی خوشبخت
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 6⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
حاج آقا اصفهانی پیش نماز قرارگاه، داخل اتاق می آید،
- سلام حاج آقا، این طرفا! صفا آورديد. دستهایم را به گرمی می فشارد و روی صندلی کنار میز می نشیند، "
- علی آقا قصد گله کردن و این حرفها نیست. اما انگار بچه های اینجا با همه جا فرق دارند من جاهای دیگه که بودم همه نماز جماعت شرکت می کردند. مراسم دعا و توسل میگذاشتند. اینجا چه طوریه؟ اصلا مقيد نیستند نه دعایی، نه نمازی شرکت نمی کنند. اگه میشه شما یک تذکری بدید. مسئول قرارگاه هستید. شاید وضع بهتر بشه.
- چشم حاج آقا، تذکر میدم، امر دیگه ای باشه؟
- نه عزیز، عرضی نیست، ما هم می خوایم به وظیفمون عمل کنیم.
- چشم حاج آقا. امرتون مطاع.
حاج آقا که می رود، اقتصاد را که حالا مسئول ستادی است صدا میکنم و میگویم:
- این طور که نمی شود حاج آقا صدایش در آمده، یک شب جمعه ای برای دعای کمیل هماهنگ کنید.
- نمیشه. على آقا. بچه ها می رند شناسایی، می آیند خسته اند. نمیشه مجبورشون کرد. کاراشون با هم فرق دارد، هماهنگ نمیشند. اینجا که مثل قرارگاه های دیگه نیست.
- میدونم ولی هماهنگ کنید. به بچه ها بگو همه شب جمعه دعای کمیل شرکت کنند. این بنده خدا هم که اومده اینجا میخواد به کاری انجام داده باشه.
شب جمعه است و بالأخره بچه ها جمع شده اند. تا حاج آقا آمد بسم الله را بگوید و دعا را شروع کند یکی از بچه ها از ته صف داد میزند
- حاج آقا ما اومدیم به شرط اینکه دعا رو یک ربعه تموم کنی.
- آخه چه جوری؟ دعای کمیله.
- ما نمی دونیم. شما لطف کن یک ربعه تمومش کن.
حاج آقا هم شروع کرده و تند و تند دعا را می خواند تا یک ربعه تمام شود. دعا تمام شده و نشده بچه ها دارند متفرق می شوند. معطل میکنم و می نشینم، شاید حاج آقا بخواهد حرفی بزند اما چیزی نمی گوید. بلند می شود
همراه باشید
با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd