eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🏴
5.7هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
7.5هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🏴
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 3⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی جلسه ای ترتیب داده ایم تا با بچه ها دوستانه دور هم ب
🍂🍂 🔻 4⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی آمده ام برای سرکشی پدهای جزیره. سجاد که مثل همیشه از صورتش نور می بارد، با احترام و ادب که جزئی از وجودش شده جلو می آید و میگوید: - علی آقا بابام بخاری ها رو گرفته. گفته به شما خبر بدم. - دستت درد نکنه. عصر با سید میایم خونتون. به بابات بگو. از قبل چند تا کاپشن برای بچه های ناصری (اسیر ) خریده بودم. آنها را هم با خودم می آورم تا با آقای خویشکار خانه ی ناصری هم برویم. کاپشن ها را نشانش میدهم و می پرسم - ببین اینها خوبه؟ به سن و سال و قد و قوارشون می خورد؟ - آره على خوبه. بخاری ها را پشت ماشین جا دادیم و با سيد و آقای خویشکار به خانه ی ناصری می رویم. از در خانه که بیرون می آییم، حرکت می کنیم سمت منزل حسین که از بچه های رامهرمز است و دو تا شهید داده اند. حسین خانه نیست. فقط پدرش هست. وقتی دعوتمان میکند و می رویم داخل، میگوییم که از دوستان حسینیم. اما سن و سالش خیلی بالاست و گوشهایش سنگین است. متوجه نشد ما کی هستیم و از کجا آمده ایم. دلش حسابی پر است. شروع کرده به حرف زدن درباره ی جزيره و هور و مجنون. سفره دلش را باز کرده برای ما. - بابا این جنگ که صاحب نداره، فرمانده ها خودشون نیستند. هیچی هم حالیشون نیست. نمی فهمند. مگه بچه های مردم ماهی هستند که می فرستندشون تو آب. تأييدهای نابه هنگام سيد در میان حرفهای پدر پیر حسین نمی گذارد جدی باشیم. خنده ام گرفته و سرم را پایین انداخته ام و دانه های تسبیح را بالا و پایین میکنم. - حالا اگر مردند خودشون برند تو آب. همینطور دارد حرف های خطرناک میزند و دست بردار نیست. آقای خویشکار و سيد از خنده نمی توانند جلوی خودشان را بگیرند. بالأخره هر طور بود سعی کردیم سر و ته حرف را جمع کنیم و هدیه را بدهیم و بیرون بیاییم. باید به چند جای دیگر هم سر بزنیم. بعد از تحویل همه هدایا آقای خویشکار را درب منزلش می گذاریم و به سید می گویم که برویم خانه. منطقه را باران زده است و زمین دوباره گل شده. نزدیک کوچه که می رسیم بابا، با یک گاز کپسولی که دستش گرفته و می خواهد ببرد آن را پر کند، به سمت ما می آید، - سلام بابا خسته نباشی. - سلام على خوبی؟ خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سيد صباح بریم گاز بگیریم؟ - اگه گاز نباشه مسئله ای نیست. اشکالی نداره یک شب غذا نمیخوریم اما با ماشین بیت المال نمی خوام گاز خونمون تأمین بشه. - حالا یک بار اشکال نداره، که. - نمیشه پدرجان، چه طور من از ماشین استفاده ی شخصی بکنم بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نمیشه. بابا، با غیظ میگوید: - خوب نمیخواد. نمیریم. شما برید خونه من میرم و بر می گردم. - حالا شد. این طوری وجدان همه مون آسوده تره. /ایتا @mostagansahadat 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 5⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی در میزنم و ننه مثل همیشه در را باز می کند. بغلم میکند و می گوید: - رسميه هم اینجاست، بیا تو. تا این را گفت هدیه ای که برای رسمیه گرفته بودم را آماده و پشتم قایم میکنم. داخل اتاق می شوم و بعد از سلام و علیک نگاه میکنم به رسميه، - یه هدیه ای برات خریدم. همه شگفت زده شده اند. اهل این کارها نبودم. ننه و خواهرهایم کنجکاو شده اند ببینند چیست؟ عادله می گوید: - ساعته؟ مینو میگوید: - گردن بند؟ ننه هم می گوید: - شوخی میکنه اصلا على اهل این چیزا نیست. جلو می روم و کادو را دست رسمیه میدهم. سرش پایین است و به آن خیره شده. ننه می گوید: - این برای چیه؟ اصلا لازم نیست، باهاش راحت نیست. این چیه؟ برای چی گرفتی علی؟ پوشیه روی دست های رسمیه مانده است و خودش حرفی نمی زند. نگاهش میکنم و میپرسم: - خوبه، چطوره؟ - باشه اگه تو دوست داری من پوشیه میزنم. - دیدی ننه؟ خودشم راضيه. *.*.* دارم کم کم پدر میشوم. به قمر گفتم از بوشهر بیاید پیش رسميه تا خیالم راحت باشد. خبرهای تازه ای از بعضى تحركات عراق در جزیره به ما رسیده است. سریع یک نامه می نویسم و سبزعلی را که از نیروهای سیامک است صدا میکنم تا نامه را خیلی فوری به قسمت پدافند در جزیره برساند. او هم نامه را می گیرد و می رود. خبر می دهند در جزيره چند تا از بچه ها و "احمد فرازمند" شهید شده اند. سر جایم نیم خیز میشوم. - چه طور؟ خبری نبود که؟ آن هم چند نفر؟ سيد سريع راه بیفت، بریم پد شماردی ۳ مجنون شمالی. رسیده ایم به پد، دلم دارد آتش می گیرد. خون بچه ها به زمین و در و دیوار سنگر ریخته. بقیهی نیروها محزون و غمزده ایستاده اند و من را نگاه میکنند. چند نفر آن طرف تر بلند بلند گریه می کنند. شهدا تکه تکه شده اند. "سجاد خویشکار"، "فرازمند"، "نيكزاد"، "مستعان" و... شهید شده بودند. نمی دانم باید جواب پدر سجاد را چه بدهم؟ در دلم غوغاست اما باید بر خودم مسلط باشم. همه به من چشم دوخته اند، اگر من هم بی تابی کنم که دیگر توانی برای اینها نمی ماند. یکی از بچه ها که تسلط بیشتری روی خودش دارد را صدا میکنم و می پرسم - چی شده؟ همینطور آرام آرام اشک می ریزد و میگوید: - با بچه های تیپ امام حسن جمع شدیم. عکس یادگاری گرفتیم و نماز مغرب و عشاء را خواندیم. قرار شد بعد از آن دعای کمیل برگزار شود. بچه ها حال و هوای معنوی خوبی داشتند که یک دفعه عراق شروع کرد به خمپاره زدن. مداحمان گفت: «خدایا در اینجا دشمن دارد محل دعای کمیل ما را هدف قرار می دهد. شاید یکی از گلوله ها هم بر سر ما فرود بیاید و همه ی ما را شهید کند. خدايا، ما را آماده ی شهادت در راه خودت کن». بچه ها خیلی سوزناک گریه می کردند. دعا که تمام شد متفرق شدند و هر کدام به طرف سنگر خودشان رفتند که یکی از خمپاره ها درست خورد وسط چند تا از بچه ها که داشتند طرف سنگر وسطی می رفتند. /ایتا @mostagansahadat 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 6⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی هنوز صدای ذکر یا حسین مجروحان می آید. رویم نمی شود که به آقای خویشکار چیزی بگویم، همین یک پسر را داشت. سفارش میکنم که بچه ها به آرامی خبر را بدهند. چند روز از مراسم گذشته است. می روم تا به خانواده ی سجاد سر بزنم. پدر و مادرش خیلی شکسته شده اند. با آقای خویشکار کلی مینشینیم و گریه می کنیم. - على جان تو مثل سجاد خودم میمونی. اگه سجادم شهید شده دلم به تو گرمه که هستی. - سجاد جاش خوبه آقای خویشکار، خیلی فکر و خیال نکن. ما زنده ها باید به فکری برای خودمون بکنیم، هروقت کاری داشتی در خدمتم. - بزرگواری علی جان، ، فقط به مادر سجاد بیشتر سرکشی کن. خیلی بهانه میگیره. بهانه میگیره. - چشم، به روی چشم. *.*.* قمر تماس گرفته که خودم را برسانم. رسميه را برده اند بیمارستان. مثل اینکه بچه بالأخره صبرش تمام شده و دارد می آید. خودم را سریع رسانده ام تا حداقل اینجا کنار رسميه باشم. بیرون در، نگران قدم میزنم و مثل همیشه دانه های تسبیح را می چرخانم که قمر با ذوق و شوق جلو می آید، - على مبارکه داداش. دختره. دستم را می گیرم طرف آسمان، - الحمدالله. اسمش را می گذارم زینب اگر خدا یک پسر هم به من داد اسمش را می گذارم محمد حسین، چه طوره؟ - آره، خیلی خوبه داداش. - قمر مراقب مادر و زينبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه چیزها. وقت کمه. - باشه برو خیالت راحت. من هستم. همراه باشید /ایتا @mostagansahadat 🍂 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🏴
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 6⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی هنوز صدای ذکر یا حسین مجروحان می آید. رویم نمی شود ک
🍂🍂 🔻 7⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی از بیمارستان بیرون می آیم و سریع میروم ثبت احوال تا کارهای شناسنامه زینب را پیگیری کنم. کارت بسیجی هم که برایش گرفته ام ضمیمه ی شناسنامه اش می کنم. میخواهم دخترم از لحظه ی اول زندگی اش بسیجی باشد. رسميه و زینب را مرخص میکنیم و به خانه می آوریم. به قمر میگویم تا به همه خبر بدهد فردا شب شام بیایند خانه ی ما مهمانی. قمر ذوق زده شده. کم پیش می آید من خانه باشم چه برسد به اینکه بخواهم مهمانی بدهم - چشم داداش میگم. برای شام مهمانی أملت درست کرده ام. ولی انگار اندازه دستم نبوده. همه آمده اند و دور تا دور این اتاق نشسته اند تازه فهمیدم خیلی عیالواريم. - خوب هیچ کس دست نزنه ظرف ها را بدید خودم میکشم. دو تا قاشق توی هر بشقابی می ریزم و پخش میکنم تا زیاد به نظر بیاید و به همه برسد. قمر صدایش در می آید، - این چیه علی؟ این یه ذره املت برای این همه آدم گرسنه. مثلا داری سور میدی دیگه؟ - آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همتون میرسه. خیلی شرمنده شده ام اما کاری نمی شود کرد. همه شروع کرده اند به خوردن و دیگر حرفی نمی زنند. شاید هم نمی خواهند بیشتر از این شرمندگی بکشم. *.*.* خبر داده اند یک سری از اسرا قرار است آزاد شوند. اسم جودي هم در بینشان هست. عراق گفته بود اسرای بیمار و کسانی که شرایط خاص دارند را آزاد می کند. وقتی خبر آزادی جودی را شنیدم خیلی خوشحال شدم. حرف گوش کن نبود اما زبل و دوست داشتنی است. تاریخ آمدنش را پرسیدم و آمده ام دم پله های راه آهن اهواز ایستاده ام تا اولین کسی باشم که آمدنش را تبریک می گوید. از دور می بینمش که لنگ لنگان می آید تا من را دید چشمانش برق زدند. خیلی خوشحال شده اصلا باورش نمیشد خودم بیایم استقبالش. همدیگر را در آغوش میگیریم و تا در خانه شان همراهی اش میکنم. - حالا با تو کار داریم جودی. ولی فعلا برو به خانواده ات برس - ممنون که اومدی علی، در خدمتم. /ایتا @mostagansahadat
🍂🍂 🔻 8⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی تنها شده ام و با خودم فکر میکنم بهتر است یک شب جودی را برای شام دعوت کنم خانه ی خودمان که نمی شد، آمدم و از حاج عباس که جانشین قرارگاه است و در حکم بزرگتر بچه ها خواستم تا مهمانی منزل او باشد. دور سفره نشسته ایم، به بچه ها می گویم: - ببخشید که اینجا دعوتتون کردم. من دیگه رفتم قاطی مرغ ها و خونم هم کوچیکه. جودی راستی، وقتی شما اسير شدی ما عملیات را دو ماه عقب انداختیم. - چرا؟ - چون مطمئن نبودیم شما حرفی نزنی دو تا از نیروهای اطلاعاتی رو فرستادم دنبالت تا پیدات کنند، در بیمارستان زبیر تو رو دیده بودند. تحقیق کردند و مطمئن شدند که چیزی نگفته ای. - یعنی شما دنبال من اومديد؟ - بله اومدیم فکر کردی ما نیروهامونو به همین راحتی ول میکنیم؟! - نه على، از این بابت که مطمئنم. مادرم که خیلی از شما راضيه و تشكر میکنه. میگه شما تو این مدت دائما بهش سرکشی کردی و کارهاش رو انجام دادی. سرم را پایین می اندازم، : - نه بابا کاری نکردیم که، اینا همه وظیفه است. *.*.* خدا دعوتمان کرده که به خانه اش برویم. دیدار خودش که تا حالا نصيبمان نشده، زیارت بیتش برایم غنیمت است. نامه داده اند که به همراه چند تن از فرماندهان دیگر قرار است برای حج تمتع امسال اعزام شویم. اما به خاطر درگیری هایی که در مناطق است فقط برای انجام اعمال می رویم. وقتی به ننه و بقیه خبر دادم خیلی خوشحال شدند. قبل از من کسی مگه نرفته بود و در خانه تازگی داشت. تاريخ حركت مشخص شده است. از بچه های قرارگاه خداحافظی می کنم. از تک تک نیروها حلالیت می طلبم و میگویم که هوای جزیره را داشته باشند. جودی در قرارگاه نیست. با سید می رویم دم خانه شان. مادرش صدایش کرد که کاظم بیا، بچه های سپاه کارت دارند. می آید دم در و مثل همیشه بی مقدمه می پرسد:. - چی شده؟ خیر باشه. - خیر که خیره دارم میرم مگه اومدم خداحافظی. - به سلامتی از کجا میری با چی میری؟ - میرم شوشتر بعد تهران. با هواپیما میریم دیگه. - صبر کن من هم باهات بیام میخوام برم تهران. کارهای درمانم مونده. - باشه بیا. از خدا خواسته بودی. زود باش که دیر شده. /ایتا @mostagansahadat
🍂🍂 🔻 9⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی شب پیش یک شام مفصل خانه ننه همه دور هم جمع بودیم و خداحافظی ها را کرده بودم. الآن خیلی سریع به سمت تهران راه می افتیم. جودی را دم بیمارستان می گذاریم و با سید به سمت فرودگاه میرویم. دم سالن ورودی به سید می گویم: - تو برو معطل نشو. سید با همان لحن شوخی همیشگی اش یک التماس دعای غلیظ به من گفت : و رفت. داخل فرودگاه که میشوم میبینم احمد سوداگر و کوسه چی و محمدی و کیانی و چند نفر دیگر هم رسیده اند. جلو می روم و سلام و علیک گرمی میکنیم. قرار شده با آخرین کاروان و تحت پوشش برویم و با اولی هم برگردیم. آخرین کاروان مربوط به ترکمن صحراست. همین که رفتیم داخلشان شوکه شدیم انگار همه از همان گنبد محرم شده اند، لباسهای احرام یک دست سفید تنشان است. ما چند نفر با کت و شلوار آمده ایم بین اینها همین طوری با تعجب نگاهمان می کنند. - احمد، سیاست این مملکت رو ببین، حالا یعنی خواسته پوشش درست کنه. حالا که اینها دستی دستی میخوان ما رو به کشتن بدند. تا رسیدیم اونجا خودم میرم دو کلمه عربی حرف میزنم و اعلام پناهندگی میکنم. - مگه میتونی بیچارت میکنند، همه جا اسمت هست. رسیده ایم به جده. تا آمدیم از گیت رد بشویم حین بازرسی وسایل با ماژیک یک علامت ضربدر قرمز روی کیف ما زدند و بقیه کیف ها را نگاه هم نکردند. - دیدید؟ حالا ببین چه بلایی سرمون بیارند. کوسه چی سرش را بلند میکند و می گوید: - بابا تو که خیبر رو راه انداختی دیگه نباید بترسی که. - برادر اینجا فرق میکنه. کشور غريبه!! بی کاروانی دارد کم کم برایمان مشکل درست می کند. نمی دانیم چه کار باید بکنیم و کجا محرم بشویم. خودمان را به زور داخل یکی از ماشین های کاروان ها چپانده ایم و وسط راه هم محرم شده ایم. حالا باید دنبال یک جا برای ماندن بگردیم. دم در یک هتل که برای گرفتن جا ایستاده ایم متوجه میشوم یک نفر از جده همین طور تعقیب مان کرده است. احمد نگاهم میکند - على مثل اینکه خبرهایی هست - آره از اون ضربدر قرمز معلوم بود، یه طوری دست به سرش کن. - غريبه ایستاده است جلوی هتل و کاپوت ماشینش را زده بالا، یعنی خرابه می خواهم درستش کنم. احمد هم رفته و جلوی رویش و روبروی ماشین ایستاده و دارد به عربی یکسری کلمه سر هم میکند. همراه باشید /ایتا @mostagansahadat
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🏴
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 9⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی شب پیش یک شام مفصل خانه ننه همه دور هم جمع بودیم و خ
🍂🍂 🔻 0⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی - ماشینت خرابه؟ - آره خرابه. - این خرابه یا ما خرابیم؟ تکلیفم رو روشن کن، از جده تا اینجا دنبال مایی، به اینجا که رسیدی ماشینت خراب شده؟ - نه والله، خرابه. - خب من برات درستش میکنم، میری؟ برو استارت بزن. می رود که استارت بزند خودش خاموش می کند. احمد عصبانی شده و دارد داد میزند: - استارت رو نگه دار. بالأخره ماشین را راه انداخت و آن مرد رفت. من هم از خنده ریسه رفته ام، - ایول از کی تا حالا ماشین تعمیر میکردی؟ این شجاعتت رو حتما گزارش میدم. - آره حتما گزارش کن. این تازه یکی از هنرامه. در هتل زنگ میزنم به آقا محسن، تا میگوید بله. شروع میکنم به شوخی کردن، - آقا محسن، آقا محسن کجایی که اینجا هم دست از سرمان بر نمی دارند. آنجا با شهری هاتون درگیریم اینجا با اینها. یک قسمت از اعمال را انجام داده ایم و داریم از حرم بر میگردیم. یک ماشین عراقی خیلی اتفاقی جلوی من و احمد سبز شده. احمد می خواهد یک جوری حرصش را خالی کند. می نشیند و روی ماشین می نویسد الموتی صدام. - ننویس. - چی میشه مگه؟ همین طور دارم با احمد سر و کله میزنم که می بینم یک عراقی آمده روی سرش ایستاده. دست هایش هم گذاشته سر کمرش و دارد با غیظ به او نگاه میکند. احمد که سایه ی پشت سرش را دید سرش را بلند کرد ببیند چه خبر است، مرد هیکل دار عراقی با عصبانیت و فریاد می گوید: - بخونش. احمد هم که نمی خواهد کم بیاورد، جواب می دهد: - من نوشتم که تو بخونی. دیدم هوا پس است و شرایط دارد بد می شود رو میکنم به مرد عراقی، - شما مسلمان هستید آمديد مکه. ما هم مسلمان هستیم درست نیست با هم دعوا کنیم. کلی برایش صحبت می کنم تا از خر شیطان پایین بیاید و برود. - احمد دیگه از این کارها نكن. الآن من بودم نجاتت دادم. بعدأ معلوم نیست کسی باشه نجاتت بده ها. /ایتا @mostagansahadat 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 1⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی بين عرفات و منی تمام ماشین هایی که زائران را می برند لب به لب پر هستند و خیلی ها به ماشین آویزان می شوند. ما هم که گروه مشخصی نداریم، می پریم و به یک ماشین می چسبیم، احمد که پایش مجروح شده پایین مانده و دستش را به ماشین در حال حرکت محکم چسبانده و روی زمین کشیده میشود. لبه ی ماشین ایستاده ام و نگاهش میکنم. چشم هایش خیلی التماس آمیز شده، ولی میدانم فیلمشه و تا دستش را بگيرم و بیاید بالا دوباره شروع میکنند به اذیت کردن من، دستم را به فاصله ی دوری از دستش میگیرم. - حقته، خوبت بشه، حالا چی؟ من میتونم دستت رو بگیرم. اما خوب نمیگیرم. - بابا حالا وسط دعوا نرخ تعیین میکنی کمک کن بیام بالا. راستی راستی دلم برایش می سوزد. دستش را میگیرم و می آید بالا، هنوز درست جابه جا نشده که شروع کرده... - قضا نمیشه احمد آقا یه چند دقیقه صبر کن. البته من که میدونستم تو درست نمیشی باید میذاشتم همونطوری یک لنگه پا بدویی. اعمال تمام شده است. در مسجدالحرام با کوسه چی و احمد نشسته ایم رو به کعبه، احساس میکنم خیلی سبک شده ام. شادی در وجودم موج می زند. کوسه چی کمی مضطرب است. به احمد میگويد: . - چی شده؟ ... - توی طواف نساء شک دارم. تا این را شنیدم پقی می زنم زیر خنده، - ای بیچاره دیگه زنت برات حرامه تا سفر بعدی. کوسه چی اضطرابش بیشتر شده. نمیداند باید چه کار کند. احمد، حاج آقا صانعی را که در گوشه ای از مسجد نشسته است به کوسه چی نشان می دهد، - برو از حاج آقا صانعی بپرس. - تا رفت رو میکنم به احمد، - الآن یک جوری ماست مالیش میکنه نمیذاره یک کمی جلز ولز كنه. - کوسه چی آخه الآن موقع این حرفهاست بابا ولش کن. اگر هم حرام بود برو یکی دیگه بگیر. احمد متوجه شده کلی خوشحالم و دائم شوخی میکنم. - شرمنده که نذاشتم شما شاهد جلز و ولز باشید. - اشکالی نداره باشه برای یه وقت دیگه. /ایتا @mostagansahadat 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 2⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی تکبیره الاحرام نماز را که گفتند همه برای نماز جماعت آماده می شویم و کنار هم در صف می ایستیم. قبل از نیت یک گربه که اینجا از در و دیوار شهر بالا می رود می آید بین صف نماز، دارد راه خودش را می رود. اما احمد طاقت نمی آورد و دستش را بلند می کند تا گربه را بزند و از صف بیرونش کند. تا متوجه می شوم دستش را از پشت میگیرم، - هذا حرم آمنا، اینجا حرم امن الهيه. نمیگی چرا با این گربه ها کاری ندارند. - یعنی تا این حد؟ - بله هذا حرم آمنا، حق نداری مگسی رو روی بدنت بزنی یا بدنت را طوری بخارونی که خون بیاد. - نه بابا، معلومه اینها رو هم بلدی على آقا. از سفر که بر میگردم ساکم خیلی سنگین نیست به همه گفته بودم وقت زیادی آنجا نیستیم. خانه خدا برایم آرامش عجیبی داشت. شاید بعد از این همه نگرانی و شبها و روزهای دلهره، این حال برایم لازم بود. آنجا که بودم یک وقت هایی با خودم فکر میکردم این همه آمدند جبهه شهید شدند بعضی هایشان به یک هفته نکشیده، پریدند. یک عده زخمی شدند و من... نمی دانم اما ته دلم از خدا خواستم که اگر قرار است بروم، مثل حضرت زهرا گمنام باشم. به فرودگاه رسیده ایم و از پوشش خارج شده ایم. دارم با بچه ها خداحافظی می کنم که می بینم سیدصباح و جودی دنبالم آمده اند. جلو می آیند و با هم دیده بوسی می کنیم. - جودی، ای والله خوب تلافی کردی. - مثل همیشه شوخی و جدی جواب می دهد: - من هنوز تهرانم تو رفتی مکه و برگشتی! کار تو ایول داره على. همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat 🍂 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🏴
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 2⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی تکبیره الاحرام نماز را که گفتند همه برای نماز جماعت
🍂🍂 🔻 3⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی با غلامپور و سوداگر و چند نفر دیگر از فرماندهان جلسه داریم. ننه از خانه زنگ می زند و میگوید رسميه را برده اند بیمارستان. به بچه ها می گویم: - خانومم رو بیمارستان بردند. وسط جلسه هم هست. کارمون می مونه ولی من باید خودم رو برسونم، هیچ وقت که کنارشون نبودم الآن هم نباشم، براشون فقط یک مشت خاطره ی بی وفایی می مونه. بچه ها پیشنهاد کردند بقیه ی جلسه را در حیاط بیمارستان برگزار کنیم. بچه هنوز به دنیا نیامده. توی حیاط با فرماندهان نشسته ایم و جلسه را ادامه می دهیم ولی خیلی رسمی نیست. قمر از دور صدایم میکند، وقتی جلو میروم خبر می دهد که پسرت صحیح و سالم است. بچه ها از دور دارند نگاهم می کنند، مطمئنم تا همین حالا کلی بهانه برای خندیدن به دستشان داده ام. به داخل سالن می روم که رسميه را ببینم، خدا را شکر که محمدحسین هم آمد. جلوتر از رسیدن من فهمیده است که فرماندهان را جمع کرده ام در حیاط بیمارستان : - آخه حاجی من خجالت میکشم این چه کاریه؟ - چه اشکالی داره. به ما نمی آد جلسه روی چمن برگزار کنیم حتما باید بریم توی خاک و خل. - نه، خوب............ محمدحسينت رو دیدی؟ سر حاله پسرم؟ - آره، سر حال و قبراق. اومده که مراقب مادرش باشه. - حاجی، خدا سایه ی شما رو از سر ما کم نكنه. خیالم از بابت رسميه و بچه راحت شد. با بچه ها برگشتیم منطقه تا به بقیه کارها برسیم. مسئولیتم خیلی زیادتر شده. سپاه ششم را به من سپرده اند که بسیج خوزستان و لشكر نصر و چند تیپ دیگر زیر نظرش است. در عین حال حفظ جزایر و قرارگاه نصرت هم سر جای خودش مانده. /ایتا @mostagansahadat
🍂🍂 🔻 4⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایان جنگ بعد از چند جلسات پیاپی با تعدادی از فرماندهان در جاده اسلام آباد غرب، با ۲تا ماشین حرکت کرده ایم. شب است و جاده ناامن و تاریکی خستگی و بی خوابی هم کلافه مان كرده است. چوب کبریت گذاشته ایم لای چشم هایمان تا پلکهایمان باز بماند و خوابمان نبرد. یک لیوان آب هم گرفته ام دستم و دائم به صورت سید میپاشم، اما فایده ای ندارد. بهترین راه این است که دو سه ساعت جایی توقف و استراحت کنیم. راه افتاده ایم سمت حلبچه و به "عنب" رسیده ایم، عراق در عرض همین چند ساعت گذشته اینجا را شیمیایی زده است. ماشین در گل گیر کرده.. هواپیماها هم مدام بمباران می کنند. ماسکها را زده ایم و برای بیرون کشیدن ماشین با سيد دنبال طناب راه افتاده ایم. در خانه ای را که نیمه باز است میزنم و داخل می رویم. مردی در کپر نشسته. آرام و بی صدا به نقطه ای . خیره شده. سید میرود جلو و به مرد می گوید: . - طناب نداری؟ هنوز متوجه نشده، مرد کپرنشين صدایش را نمی شنود و مرده است. صدایش میکنم و می گویم - بابا این مرده شهید شده. بالأخره طناب پیدا میکنیم و ماشین را در می آوریم. در حلبچه و عنب خیلی کشتار است. این صحنه ها دل آدم را آتش می زند. زنان و بچه هایی که بیگناه, بیگناه درجا خشكشان زده است و این سوی و آن سوی افتاده اند. اگر هم کسی زنده مانده، شرایطش خیلی بد است. در شهری که تا چند ساعت پیش عطر زندگی پیچیده بود، حالا گرد مرگ و خاموشی افشانده اند. صدام به مردم خودش هم رحم نمی کند چه برسد به نیروهای ایرانی، برادر شمخانی هم آمده است اینجا. تا من را می بیند میگوید - باید در جنوب کسی باشه که عراق از اون سمت حمله نکنه. بيا برگردیم. جبهه ی جنوب هم بدجوری به هم ریخته. از بچه ها جدا می شوم و به همراه شمخانی با هلی کوپتر به سمت اهواز می آییم. صدام و زباله های دور و برش به شدت جزیره را زیر آتش گرفته اند. آرامش ماه های پیش تبدیل به بی قراری شده است. هر لحظه در نقطه ای از جزیره موشکی به زمین میخورد و آب مرداب به هوا می باشد و نی ها آتش میگیرد. فرماندهان می آیند و می روند تا جزیره حفظ شود. قرارگاه میان آب است و پشت سرمان آب و روبرویمان دشمن و فقط یک جاده ی خاکی در وسط قرار دارد. تمام دنیا جمع شده اند تا تلافی این چند سال را بگیرند و از صدام حمایت میکنند، هر روز بر عليه ما قطعنامه صادر میکنند و در عوض به عراق مجوز استفاده از سلاح های شیمیایی و غیرمتعارف را می دهند. آمریکا ناوش را آورده و در خلیج فارس مستقر کرده و وقیحانه هواپیما و کشتی های ما را هدف قرار میدهد. وضع آشفته ای است، شب و نیمه شب برای بازدید جزایر شمالی و جنوبی و پد غربی می روم. بچه ها سخت درگیرند و روز و شب هایشان را گم کرده اند. علیپور دائم جلوی من می آید و می گوید: - هلیکوپترها آمدند. هر چه به آسمان نگاه میکنم میبینم خبری نیست. این دفعه عميق نگاهش میکنم تا بفهمم چه مشکلی پیدا کرده، در این هیاهو یک آن خنده ام میگیرد - علی پور توی عینکت گل چسبيده فکر میکنی هواپیما دیدی؟ عینکش را که بر می دارد و پاک میکند مشکل هواپیماهای عراقی هم حل میشود. /ایتا @mostagansahadat
🍂🍂 🔻 5⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی برادر رحیم که آمده وضع منطقه را ببیند از دور برایم دست تکان می دهد و صدایم میکند - گرای قرارگاهت را عراقی ها دارند حاج علی. شناسایی کرده اند. قرارگاه را پشت توپخانه ببر. سکوت میکنم. حرفی ندارم که بزنم اما می دانم که این کار را نمی کنم. تا دم ماشین آقا رحیم را همراهی میکنم، دوباره ایستاده ام و خیره شده ام به این جزیره که بیشتر از هفت سال است به سختی هایش خو گرفته ام و نه جزیی از زندگی، که همه ی زندگی ام شده است. انگار حسین و زینب را با روزها و شب های جزیره بزرگ کرده ام. با خودم فکر می کنم این جزیره مردان بزرگی را از ما گرفته است. نیها و ماهی ها و تهل و سرما و گرما و هزاران چیز دیگرش با خنده ها و گریه های بچه های نصرت خو گرفته اند حتى آسمان این مرداب که گاهی بوی نمش بیچاره ات می کند، به خیالم پر ستاره ترین آسمان دنیاست. خدا هم اینجا خیلی نزدیک و دست یافتنی است حالا صدام آمده و میخواهد تمام لحظه های خوبمان را بگیرد. اما ما نمیگذاریم، نباید بگذاریم - علی هاشمی چه کار میکنی، میری عقب؟ : سید است. حرفهای من با آقا رحیم را شنیده، نگاهش میکنم و خیلی محکم میگویم نه. - شما به نظر فرمانده ات توجه نمیکنی؟ - سيد سوار ماشين شو بریم جلو. میرسیم وسط جزيره - ببین سید قرارگاه من باید همین جا باشه وسط خود جزبره، من وجدانم قبول نمیکنه بچه های مردم جلو باشند، من برم بفكر قرارگاه خودم باشم، من کنار همین ها باشم تا روحیه بگیرند فهمیدی؟! فاو داره از دستمون میره. عراقی ها دوباره اومدند تو شلمچه که برای وجب به وجيش شهيد دادیم. نباید بگذاریم جزيره بره. برو بچه ها رو جمع کن میخوام براشون صحبت کنم. همه نیروهای قرارگاه نصرت جمع شده اند. نزدیک هفت سال است که در خوشی و ناخوشی با هم بوده ایم، بعضی روزها و شبها آرام گذشت و بعضی وقتها امانمان را می برید، تعدادی از بچه ها شهید شده اند و بعضی اسير، خیلی عجیب است، از روزی که خبر شهادت حمید را دادند. کمرم خم شد و خنده بر لبم نیامد. اما امروز احساس خوبی دارم. - خوب بچه ها، ان شاء الله تا ده بیست روز دیگر همه راحت میشیم. همه رو بر میدارم میبرم مشهد یک ماه اونجا استراحت میکنیم و خستگی از تنمون در میاد. هر کس دارد یک چیزی می گوید، ولی صدای انشاء الله بچه ها از همه بلندتر است، رو به قنبری که از نیروهای عملیات قرارگاه است، میکنم و میگویم: - راستی سردار، چند شب پیش خوابت رو دیدم. - خیر باشه - خیر باشه. - خیره. من و تو داشتیم از یک جای حرم مانندی بالا میرفتیم. من جلو می رفتم و دست تو رو هم گرفته بودم. بالای حرم هم أمام ایستاده بود. همین طور که داشتیم به سختی بالا میرفتیم به نزدیکی های قله که رسیدیم یک دفعه دستت ول شد و افتادی پایین. تو رفتی پایین و من رفتم بالا. - بی معرفت. ولمون کردی و رفتی پیش امام دیگه. - بابا جان اولا که خوابه بعد هم من دستت رو ول نکردم خودش ول شد. حالا غصه نخور شاید اون پایین بهتر باشه، چه میدونی؟ ادامه دارد..... /ایتا @mostagansahadat