eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
462 دنبال‌کننده
174 عکس
230 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما نگاه کنید 👌👌🌺🌺🌺 خواص درمانی خرما 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ @aspazyzoj پذیرش تبلیغات @hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوسی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + بابا دفعه دیدی آقا آروین خواست حساب کنه بگو دلسوزی نکنم هرچی می تونم بخورم همه به حرف روهام خندیدیم و بابا پرو ای نثارش کرد. + رها جان با خانواده موحدی هماهنگ کردیم که دیگه بریم این هفته بچرخیم توام یکم از درس و دانشگاه بیای بیرون خانم دکتر _ باشه مامان جان دست شما دردنکنه هرچقدر می خواستم از آروین دور باشم باز هم مجبور به دیدن و فکر کردن به او بودم. چاره ای هم نبود باید تحمل می کردم تا برگردم. شور و اشتیاق دیدنش را داشتم از طرفی نگران این بودم که نکند گناهی مرتکب بشوم اما از عشقی که در وجود من بود اطمینان داشتم که عشق زود گذری نیست و تداوم دارد همانطور که بعد از ۷ سال هنوز او را از یاد نبرده و بادیدن او حالی به حالی می شوم. در خیالم نظاره گره رفتارم با او بودم، یا رب خودت هوای دلم و داشته باش. کاش می توانستم به او بگویم " در نگاهت چیزی‌ست که نمی‌دانم چیست! مثل آرامش بعد از یک غم مثل پیدا شدن یک لبخند مثل بوی نم بعد از باران در نگاهت چیزی‌ست که نمی‌دانم چیست ... من به آن محتاجم.. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : نماز صبح شد برخواستم و وضو گرفتم و قامت بستم. بعد از نماز دلم هوایی شد و شروع کردم دردودل کردن. یکساعتی من بودم و خدا و اشک هایی که عین مروارید می غلتیدند و جانمازم را مرطوب می کردند. "خداجونم من آخر هفته دارم برمیگردم من از عشق خودم به آروین مطمئنم نمیخوام بدونم اونم عاشقم هست یا نه من میخوام خودت اگر به صلاحه همین امروز دیگه همه چی و تموم کنی والا خیلی صبر کردم دیدم و شنیدم و سوختم و ساختم توکل به خودت " مهر را بوسه ای زدم و اشک هایم را پاک کردم حس سبکی بی نظیری شامل حالم شده بود. قرار بود با اهالی خانه صبح زود راه بی افتیم و برویم باغ پدر آروین در بابلسر، لباس هایم را آماده گذاشته بودم. سعی کردم بیشتر لباس پوشیده بردارم که این چند روز راحت باشم. _ خوب من آماده بریم + رها مگه تو از کله صبح بلند نشدی؟ چرا آنقدر دیر میای؟ جای بابا بودم جات میذاشتم تا درس عبرت شه برات _ چیکار کنم؟ غر غر نکن حالا هم که جای بابا نیستی میرفتم خودم میومدم حدود ۳ ساعت تو راه بودیم روهام تا موقع رسیدن خوابید، بابا هم خسته نبود و تا مقصد بکوب رانندگی کرد. آروین و خانواده اش زودتر از ما آمده بودند که کمی سرو سامون به باغ بدهند مثل اینکه خیلی وقت بود به باغ سر نزده بودند. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : به محض رسیدنمان، گوشی پدر زنگ خورد. + به به آقای ندیمی در و بزن که جلو دریم. با مادر و پدر آروین حال احوال پرسی کردم، چشم چرخاندم و او را نیافتم. پدر و روهام درحال آوردن وسایل هایمان بودند، باغ به قدری زیبا بود که دلم می خواست تمام شب و روز بیدار بمونم و چشم به دوزم به سرسبزی درختان و گل های آن. + دخترم اتاق زیاد داریم اگر می خوای راحت باشی یه اتاق جدا بردار یه اتاق هم میدیم به روهام و آروین _ دست شما دردنکنه خانم ندیمی لطف کردید حالا کدوم اتاق و بردارم + بیا اتاق آروین رو بدم بهت بی حرف پشت سر او راه افتادم. امیدوار بودم آروین از دست مادرش ناراحت نشود. _ یک وقت ناراحت نشن چشمکی حواله ام کرد. + نترس ناراحت نمیشه خجالت زده سرم را پایین انداختم و به همراه او وارد اتاق شدم. بوی عطر مشامم را پر کرد. دیوار های اتاق درعین زیبایی پراز عکس شهدا و رهبر بود. _ چقدر با سلیقه خیلی قشنگه حالا خوبه اینجا اتاق همیشگیشون نیست. + اره دخترم حالا بیا استراحت کن تا یکساعت دیگه باهم صبحونه بخوریم وسایل آروین باشه خودش میاد بر میداره خانم ندیمی که بیرون رفت دور تا دور اتاق را از نظر گذراندم نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر را بلعیدم. چقدر خوشبو بود. روی تخت نشستم حال عجیبی داشتم. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : به سمت پنجره رفتم رو به باغ باز می شد و منطقه بی نظیری داشت. در همین حال بودم که در بی هوا باز شد. ترسیده عقب گرد کردم که آروین را در چارچوب در دیدم. نگاهی بهم انداخت و سرش را کمی پایین گرفت. + سلام ببخشید رها خانم نمی دونستم اینجایید آخه اینجا اتاق منه اگر در نزدم هم به همین خاطر بود. _ سلام اشکالی نداره یک لحظه فقط حواسم پرت بود ترسیدم. بله میدونم اتاق شماست مادرتون گفتن من بیام اینجا اگر مشکلی دارید من برم + این چه حرفیه مشکلی ندارم فقط من اگر اجازه بدید بیام داخل وسایلم رو بردارم _ بله حتما بفرمایید داخل اتاق شد و یکسری وسایل برداشت دوست داشتم نظاره گر کار هایش باشم به همین منطور چشم ازش برنداشتم. چشمم به یک دستبند افتاد. دستبند چرمی که مادرش هم برای من و هم برای او خریده بود. من هم هنوز داشتم. از شوق بود یا هرچه به زبان آمدم. _ هنوز دستبند رو دارید؟ همونی الان گذاشتید تو ساکتون نگاهش را بالا گرفت و همانطور حلقه های چشمانش دستم را نشانه گرفتند و دستبند را دیدند. لبخندی زد. + بله دارمش بلاخره مادرم گرفته و یادگاری‌یادگاریه عجیب نیست اما شما تا الان دارید عجیبه پشیمان شدم از گفته ام حالا چه باید جواب می دادم. _ برای منم ارزشمنده سال ها میگذرن اما بعضی چیزها عوض نمیشن آدم اونارو تا اندی سال به دوش میکشه
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + امیدوارم همینطور که میگید باشه ولی خیلی ها هم زود دیگران رو از یاد می برن بگذریم یا علی چیزی لازم داشتید من و خانواده در خدمتیم راستی نون خریدم بفرمایید صبحانه نماند و منتظر جوابی از طرف من نشد. این که فکر می کرد من فراموشش کردم دردی بود که به درد هایم اضافه‌ کرد خدایا کرمت رو شکر، حال به گمانم او هم سعی می کرد عین من همه چیز را فراموش کند اما دروغ بود من اورا یادم نرفته است. بی حوصله پشت میز نشستم. مادرم و خانم ندیمی همه سفره را چیده بودند همینطور مشغول بودیم که حوس کردم تنهایی قدیمی در باغ بزنم. _ مامان من میرم تو باغ قدم بزنم کاری داشتی به گوشیم زنگ بزن پا در باغ گذاشتم و هوای پاک را به ریه هایم فرستادم با هر دم و بازدم حالم بهتر می شد و روحم جان می گرفت و کمی از افکار بیهوده دور می شدم آنقدر به خودم فشار آورده بودم و سرم در درس بود که از اطرافیانم غافل شدم. چشمم به یک درخت افتاد آخرین باری که آن را دیدم ۱۰ سال داشتم پشت این درخت قایم می شدم تا آروین پیدایم نکند همیشه هم پیدایم می کرد اما به رویم نمی آورد و من زودتر سُک سُک می کردم یادش بخیر. آروین و مادرم همقدم باهم به حیاط آمدند آروین با احترام از او جداشد که مادرم به سمتم آمد. + مامان جان بیا یکم میوه آوردم. حالت چطوره؟ آخ مادر چقدر دلتنگتم وقتی نیستی خیلی حوصلم سر میره کلافم بلاخره دختر نعمتی ای واسه خودش _ الهی دور سرت بگردم خودمم خیلی دلتنگ میشم ولی واسه این راه خیلی سخت تلاش کردم حالا مجبورم ادامه مسیر رو هم با تمام توان جلو برم.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : حرفی بینمان ردوبدل نشد که مادر مشغول پوست کندن میوه ها شد. نگاهم پرت آروین شد خودش را سرگرم رسیدگی به گیاهان کرده بود. + رها جان مامان یه سوال میخوام بپرسم قول بده جواب بدی باشه؟ راستش و بگی خوب _ قول نمیدم ولی دروغم نمیگم حالا سوالتون چیه؟ + قول بده جان مامان جواب بدی راستش هم بگی خوب؟ حس کنجکاوی ام بدجور جریحه دار شده بود نمی خواستم وا بدهم اما چاره ای جز این نداشتم. _ باشه مامان جان قسم نده. قبوله ولی هرچی شد میمونه بین خودمون + من یه مادرم میفهمم درد بچم چیه، میفهمم دلش کجا گیره، میفهمم این نگاه ها و رفتار هایی که بین تو و آروین در تلاطمِ برای چیه. اما مادر میخوام از زبون خودت بشنوم، میخوام یه کلام بگی تو آروین رو دوست داری؟ اگر قبلا بود خودم جوابش رو میدونستم اما الان چندسال گذشته نمیخواد فکر کنی به اینکه چی میشه فقط بگو آره یا نه! شوک عجیبی بهم وارد شده بود دودل بودم منتظر هرچیزی بودم الی همین یک مورد که از قضا سرم آمد. چه باید جواب می دادم؟، بغض درگلویم هرلحظه بزرگ و بزرگ تر می شد. زیر چشمی نگاهی به آروین کردم که مشغول و سرگرم بود. دستم با گرمای دست مادرم گرم شد. _ نه یعنی اونجوری که فکر میکنی نیست برمیگرده به گذشته که... +خوب بگو بدونم. اگر نه، پس چرا وقتی تو فرودگاه دیدیش رنگ به رنگ شدی؟ پس چرا تو رستوران وقتی رفتن دمغ شدی؟ چرا تا موقعی که قرار بود بیایم اینجا هیج جوره نمی خواستی باهاش چشم تو چشم بشی؟ الانم که.. رها چته دردت چیه اون غم تو صدات برای چیه؟ اون بغضی که کردی، بگو مامان جان که وقتی تو ناراحتی منم دلم آروم و قرار نداره _دروغه بگم دوسش ندارم دارم ولی چندسال گذشته خیلی چیزها فرق کرده. میگم مامان خودت یادته چندسال پیش هم من دلم گیر آروین بود مامان بخدا که نمیشه نمیتونم هرکار میکنم نه فکرش از ذهنم میره نه عشقش از قلبم بریدم به خدا تودوراهی عجیبی گیر کردم. از طرفی از ایمانم میترسم از خدا خواستم خودش تکلیفم و روشن کنه خودش هرچی مصلحته رقم بزنه
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : اشک های روی گونم را پاک کرد و خودش هم اشک در چشمانش حلقه زده بود. _ اما الان مامان همچی عوض شده فکر میکنم آروین هیچ حسی به من نداره بلاتکلیفم کلافم خستم، نمیدونم مامان فقط وقت نماز صبح بخدا گفتم تا همین چند وقتی که تهرانم تکلیف من و مشخص کنه و هرچی صلاحه رقم بزنه برام. فقط امیدوارم این دفعه بر وفق مراد من باشه مادرم لبخندی به رویم پاشید و سرم را در آغوش کشید. + قربون اون دلت بشم. مادر دور سرت بگرده من هم تورو میشناسم هم آروین رو، میدونم دل اونم پیش تو گیره مادر اما بهش فرصت بده بزار با خودش کنار بیاد اونم مثل تو فکر میکنه رفتی و از یادش بردی. مهسا خانم هم متوجه این عشق بین تو و پسرش هست اما منتظره خوده آروین اقدامی بکنه من که دلم روشنه مامان جان خودم را از مادرم جدا کردم که چشم تو چشم با آروین شدم چند دقیقه همینطوری نگاهم کرد که آرام سرم را پایین انداختم مطمئنا متوجه حال و روزم شده است حال یا خود چه فکری می کند؟ بزار هر فکری می خواهد بکند مهم این است حداقل این بار روی دوشم را بعد از سال ها زمین گذاشته ام و حرف دلم را به مادرم زدم. لیوان آبی جلوی چشمانم گرفته شد. + بفرمایید نگاهی گذرا روانه اش کردم و با تشکر لیوان را از دستش گرفتم لرزش دست هایم را حس می کردم. مادرم هنوز رو به رویمان نشسته بودم و با لبخند نگاهمان می کرد هروقت که به او خیره میشوم روحم زنده می شود و شادی حضورش در من لبریز می گردد. لیوان را سرمی کشم و همراه آب بغض وامانده گلویم را هم قورت میدهم. _ ممنون اجرتون باامام حسین + خوبید؟ بهترید؟ چیزی میخواید براتون بیارم. نگرانم شده بود و کاملا از رفتارش مشهود بود مادر با چشم آبرو به آروین اشاره کرد و خندید. + دست شما دردنکنه رهاجان بهترن پسرم بیا بشین اینجا شماهم میوه بخور
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : خجالت زده آرام زمزمه میکنم. _ به لطف شما ممنون یکم استراحت کنم روبه راه میشم + الحمدالله چشم دست شما دردنکنه مادرم روبه آروین شروع به صحبت کرد. + آروین جان هنوزم میری دانشگاه یا دانشگاهت تموم شد؟ طرف میوه را جلویش گذاشتم و خودم تکیه بر دیوار زدم. + خداروشکر تموم شد حالا مونده کار که اونم خدابزرگه ایشاالله پیدا میشه کمی از هر میوه خورد و ظرف را عقب تر کشید و تعارف کرد که ماهم بخوریم. + از بچگی یادمه پسر باهوش و با استعدادی بودی ایشاالله کارتم برات جورمیشه + ممنون لطف دارید خداروشکر سربازی رفتم دیگه دغدغه سربازی و ندارم الان بنده خدا دوستام باید برن سربازی _ مگه شما رفتید سربازی؟ با خنده سری تکان داد. + اره مامان جان یه جای دور هم افتاده بود بنده خدا مهسا خانم همش استرس داشت _ آهان من نمیدونستم الحمدالله که سهی و سالم هستن _ من دانشگاهم خیلی مونده تا تموم شده ولی تابستون هم ترم بر میدارم که سریع تر تموم شه + موفق باشید _ ممنون همچنین موذب بودم هم بخاطر وجود آروین هم مادرم که حالا متوجه حال و احوالم شده است و رفتارم را زیر نظر دارد. گوشی ام زنگ خورد و سکوت فضا را شکست. _ بله روهام ما تو حیاطیم خرسی دیگه چقدر میخوابی پاشو بیا بیرون از اتاقت باشه بیا اره اینجاست رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + بهتری مامان جان؟ نفس عمیقی کشیدم. _ راز مرا از چشمهایم می توان فهمید این گریه های ناگهان از ترس رسوایی ست خوبم مامان جان نگران نباش + یاد قدیم افتادم چقدر شعر میخوندی برامون آروین سکوت کرده بود و این جمع را سنگین کرده بود. نگاهش کردم. _ بچه که بودیم یادمه اینجا یه چشمه داشت میرفتیم آب خنک می‌آوردیم هنوز هم هست؟ سرش را بالا گرفت‌. + با من هستید؟ متوجه نشدم _ بله مثل اینکه حواستون جای دیگه بود + شرمنده بفرمایید دوباره _ نه دیگه ممنون + خوب دوباره بفرمایید یک لحظه فکرم رفت جای دیگه مادرم با خنده چشمکی حواله ام کرد. + آروین جان حالا فکرت جای دیگه بود یا پیش کَس دیگه آروین متوجه این شد که دستش انداختیم خودش هم خنده اش گرفته بود. + از شما چه پنهون پیش کَس دیگه + به به حالا اونی که فکرت پیشش بوده کی بوده؟ چشم مهسا خاتم روشن بگم دیگه آستین بالا بزنه دلم شور این را میزد که نکند واقعا آروین فکر و ذهنش درگر کَس دیگری باشد. تاب نیاوردم و باز هم به آغوش خدا بازگشتم مداحی گذاشتم و همراه آن اشک ریختم تنها چیزی که حالم را بهتر و آروم تر می کرد مداحی بود. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : می ترسیدم از قضاوت شدن سالها مثل راز از عشقی که نسبت به آروین داشتم محافظت کردم و به کسی چیزی نگفتم اما الان مادرم می داند و اینطور که معلوم است بقیه هم می دادند. نور آفتاب چنان بر چشمانم می تابید که تاب نیاورده و از جا بلند شدم. روهام را مقابلم دیدم. _ تو دیروز از کله صبح تا شب خوابیدی حالا چرا نمیزاری من بخوابم؟ + من از راه رسیده بودیم خسته بودم بعدش هم ساعت ۱۲ ظهره پاشو ببینم متکا را برداشتم و به طرفش پرت کردم جاخالی داد که بیشتر حرصم گرفت از جایم بلند شدم لباسم را عوض کردم و روسری بلندی سرم کردم. دست و صورتم را شستم و تصمیم گرفتم بروم و در این اطراف چرخی بزنم. چایی و نانی خوردم و وسایلم را برداشتم و بیرون رفتم. آنقدر سرسبز بود که شادابی به آدم می داد. به همان چشمه ای رسیدم که همیشه با آروین به آنجا می آمدیم و آب پر می کردیم آبش کمتر شده بود اما هنوز هم خنک بود. دیشب آنقدر گرفته بودم که حاضر نشدم شام را کنار بقیه بخورم. غذایی که برایم آورده بودند هم نصفه نیمه خوردم بی میل شده بودم. با گوشی ام چندتا عکس انداختم و کناری نشستم. خلوت بود و کسی آن نزدیکی نبود. همانطور در گوشی ام مشغول بودم که سنگینی نگاه کسی باعث شد چشم از گوشی بردارم نزدیکم شد، بلند شدم و ایستادم و گرم در آغوشش گرفتم. _ ننه علی چقدر خوشحالم که میبینمت وای باورم نمیشه + سلامت کو دختر تو چقدر بزرگ شدی فکر کردم اشتباه گرفتم. چیه نکنه فکر کردی مردم؟ _ دور از جون ننه علی جان والا چی بگم کلی از اون سال ها میگذره منم دانشگاه که قبول شدم کلا دیگه اینجا نیمدم ادامه دارد..... رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
هدایت شده از بازار خنده 👉😁😁
15.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای خدا 😂😂😂😂😂😂😂😂 💫💫💫💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​بازار خنده 👉😁😁 @bazarkandah تبلیغات 👈 @hosyn405