کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 2⃣7⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایانی این فصل را با من بخو
🔴 سلام دوستان
مطلب زیر مروریست از زبان سردار گرجی از جریان جزیره مجنون و شهادت سردار آزاده هور، حاج علی هاشمی که تا آخرین لحظات در کنار ایشان حضور داشتند و در کتاب "زندان الرشید" روایت شده است. این مطلب در تکمیل خاطرات "گمشده هور" تقدیم می شود.
👇👇👇
🔻 گمشده هور
برداشتی از کتاب زندان الرشید
خاطرات سردار گرجی زاده
▪️▫️ صدای حاج عباس هاشمی بلند شد و گفت حاج علی خوب گوش کن من دارم سه هلی کوپتر می بینم که به سمت قرارگاه می آیند.
هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد.
حالت تهوع داشتم. چفیه را خیس کردم و روی صورتم گذاشتیم.
علی دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود و در سنگر قدم می زد. بعد پیراهنش را توی شلوار کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت گرجی بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.
حوالی ظهر بود. وضو داشتیم. به امامت علی نماز ظهر و عصر رو خوندیم. صدای زنگ تلفن درآمد. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت گرجی مگر تو آدم نیستی؟ حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟
▪️▫️ بچه ها می گفتند برادر گرجی ما با دستور حاج علی عقب می رویم. ولی جان تو و جان حاج علی! خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم. وقتی رفتند فضای قرارگاه خلوت شد.
علی سرگرم انجام دادن کارهایش بود و انگار نه انگار جزیره در آتش و خون می سوخت. آرام و مطمئن بود.
حاج علی پرسید، در قرارگاه چند ماشین داریم؟
گفتم دو ماشین که یکی آمبولانس است.
گفت خوب است. در حین حرف زدن صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی رو برداشتم. صدای عصبانی غلامپور بود که می گفت شما هنوز آنجا هستید؟ بابا چرا حرف گوش نمی کنید؟ شما باید شرعا برگردید.
گفتم بله حاجی داریم آماده می شویم.
▪️▫️ لامذهب ها بس کنید بیاید عقب. شما اعصاب مرا خرد کردید.
از قرارگاه بیرون رفتیم. ناگهان صدای غرش هلی کوپتر را شنیدم. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. علی صدا زد همه به طرف ماشین ها. به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری ما هلی کوپترهای عراقی به زمین نشستند و سه موشک به طرف ما شلیک کردند. راه بسته شده بود. علی فریاد زد بروید میان نیزارها. من با وزن زیاد نمی تونستم مثل علی سریع بدوم. من و علی حدود پانصد متر میان نیزارها همراه هم بودیم.
یکی از هلی کوپترها موشکی به طرف ما شلیک کرد.با انفجار موشک من و علی، هر یک به سمتی پرتاب شدیم. به دنبال علی و بچه های دیگر گشتم. خبری از علی نبود. شروع کردم به فریاد، ولی دریغ از شنیدن صدای علی!!!!
آنقدر میان نیزار علی را صدا زدم که دیگر صدایم درآمد.
برای آرامش خودم گفتم "حاج علی! هر جا هستی به خدا می سپارمت"....
پایان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
من آن ابرم که
بارانش«تو»هستی
همان یوسـف که کنعـانش«تو»هستی
مسافــر میشـوم تا آخرِ عمـــر
در آن راهی که پایانش«تو»هستی...
🌼اَلّلهُمَّـ ؏عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَج🌼
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣ زرنگی در وقت نماز !!
✍️آن روز، به مسجد نرسيده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم يواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجيبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ايستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل اين که خدا را میبيند؛ ذکرها را دقيق و شمرده ادا میکرد. بعدها در مورد نحوه نماز خواندنش ازش پرسيدم، گفت: «اشکال کار ما اينه که برای همه وقت میذاريم، جز برای خدا! نمازمون رو سريع میخونيم و فکر میکنيم زرنگی کرديم؛ اما يادمون ميره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست».
📚مسافر کربلا، ص ٣٢، شهيد#علیرضا_کريمی
شادی روحش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
یک روز صبح خبر دادند محمد جهان آرا میآید. او مبارز شناخته شده ای بود. یکی از اتاقها را برای جلسات اختصاص داده بودیم. محمد توی اتاق نشسته بود. هفت هشت نفر از بچه های شهر بودند. وارد اتاق شدیم اولین بار بود او را میدیدم؛ خوش سیما، با لبخند دلنشین و مهربان، ولی جدی. برای ما مثل فیدل کاسترو بود. رهبری با کاریزمای قوی که به دل می نشست. ابتدا گفت: «خودتان را معرفی کنید!» خودمان را یکی یکی معرفی کردیم. تقریباً همه را میشناخت. آنهایی را هم که ندیده بود میشناخت. خودش انتخاب کرده بود چه کسانی به جلسه بیایند. گفت الحمد الله انقلاب پیروز شده، انقلاب دسترنج خون شهداست. اینکه شما اینجا هستید نتیجه فعالیت مبارزین در گروه های مختلف شهرها و روستاهاست. چقدر زجر کشیدند، چقدر شکنجه دیدند تا این انقلاب به ثمر رسید. از مشروطه تا امروز چقدر شهید دادیم، چقدر آدمها ایثار کردند، چه کسانی که شهید شدند، در به در شدند تا این انقلاب به نتیجه رسیده است. گفت هر لحظه ممکن است طرفدارهای شاه سازماندهی کنند و با کودتا دوباره برگردند. باید با هوشیاری مراقب باشیم خدای نکرده اینها دوباره برنگردند. گفت: در حال حاضر حکومتی وجود ندارد، باید مراقب اموال و ناموس مردم باشیم. دست آخر گفت از این پس مسئولیت اینجا با من است، با هم جلسات روزانه خواهیم داشت.
آنجا به اسم کانون فرهنگی نظامی جوانان مسلمان و انقلابی خرمشهر، تبدیل به پایگاه اصلی بچه های انقلاب شد. عده ای از بچه ها شبها آنجا می ماندند و پست میدادند. یکی از بچه ها که رزمی کار بود به جوانها دفاع شخصی و کاراته آموزش میداد. هماهنگیها و برنامه ریزی هایمان در آنجا انجام میشد گروه دیگری هم بود که روحانیون در خانه آقای محمدی آن را هدایت میکردند. جمعی از بازاریها، اصناف و رئیس و کارکنان اداره بندر در هم آنجا جمع می شدند. آنها کارهایی برای حفاظت از انقلاب و اداره شهر انجام میدادند. یکی از برادرهای انقلابی به نام آقای محمدرضا سامعی از دانشجویان مبارز در کانادا بود که با شروع انقلاب به ایران آمد. پدرش حاج یدالله در انقلاب و جنگ، با بچه های شهر همراه بود. محمدرضا اولین شهردار خرمشهر پس از انقلاب بود. خرمشهر بزرگترین بندر ایران بود. کشتیهای بزرگ با ظرفیت بیست و پنج هزار تن در اسکله های آن پهلو میگرفتند. شیکترین خودروها و لباسها و مدرن ترین وسایل زندگی در خانه و خیابانهای آبادان و خرمشهر دیده میشد. انبارها پر از کالا بود. با وجود حوادث انقلاب، مردم مشغول کار و کاسبی بودند و وقفه ای ایجاد نشده بود. هنوز چند روزی از انقلاب نگذشته بود یکی از بچه ها پرسید: «تو در جلسه هستی؟» گفتم کدام جلسه؟» گفت: «امروز جلسه مهمی در مسجد خراسانی هاست.»
جلسه از طرف مجاهدین برگزار شده بود. محمد جهان آرا بچه هایی که احساس میکردند همفکرشان نیستند دعوت نشده بودند. با دوستم به مسجد خراسانیها رفتیم. سخنران اصلی اصغر افشار بود. به نام خدا و خلق قهرمان شروع کرد و پس از یاد شهدایشان مثل مهدی رضایی و محبوبه آلادپوش و چند نفر دیگر، گفت: باید حرکت انقلابی منهای روحانیت در کشور راه بیفتد!
صریح اعلام کرد هر کسی طرفدار روحانیت است در جمع ما جایی ندارد!
عده ای پرسیدند چرا منهای روحانیت؟ گفت: «روحانیون بروند مسجد، مردم را هدایت کنند نظر امام هم همین است.» میگفت روحانیت تا اینجا تلاش کرده دستشان درد نکند، خدا خیرشان بدهد، تکلیف و رسالتشان را انجام دادند، حالا باید توی مساجد مردم را ارشاد کنند و در اداره مملکت و شهر و انقلاب دخالت نکنند. اینها خرج خودشان را از بچه های شهر جدا کردند. حسن، برادر محمد جهان آرا هم با آنها بود. محمد جهان آرا که پیش از این جلساتی با اینها داشت پس از جلسه مسجد خراسانیها خطش را جدا کرد. آنها هم محمد جهان آرا را تحویل نمیگرفتند. او هم کاری به کارشان نداشت و مشغول کارهای کانون و حفاظت شهر بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
اوایل سال پنجاه و هشت به خاطر مسئله ای از جهان آرا و بچه ها دلخور شدم و سه چهار روز توی خانه نشستم. آخر شب صدای در آمد. وقتی در را باز کردم دیدم محمد جهان آرا، فتح الله افشاری، رضا موسوی و قاسم آمده اند. محمد گفت: «بیا برویم.» گفتم: «نمی آیم.» گفت: «خجالت بکش مثل بچه ها قهر کردی رفتی توی خانه نشستی مگر انقلاب این حرفها را بر میدارد؟ بیا برویم زیاد کار داریم.» گفتم «نمی آیم.» گفت: «نمی آیی؟» گفتم: «نه.» گفت: «قاسم بلندش کن بگذارش توی ماشین. قاسم جستی زد مرا بلند کرد انداخت توی ماشین گاز دادند رفتند. هر چه داد و فریاد کردم توجهی نکردند. مرا با زیرشلواری به مقر ساختمان هتل جهانگردی بردند. سپاه هنوز به طور رسمی شکل نگرفته بود. گفتند امشب میخواهند گروهی از بچه ها را برای آموزش بفرستند. شما هم باید بروی. کجا؟ دزفول. گفتم: «من که لباس ندارم. نگذاشتید لباس بپوشم.» یک دست لباس خاکی آوردند تنم کردند، گفتند همین جا به تو لباس میدهیم. گفتند فردا ده صبح میروید راه آهن، آقایی با این مشخصات می آید، باید او را پیدا کنید و به ساختمان یونسکوی دزفول ببرید. آنجا محل استقرار و آموزش بود. او را پیدا کردیم. آقایی به نام کریم امامی از نیروهای دکتر چمران در لبنان بود. یک دوره فشرده پانزده روزه با عنوان «دوره صاعقه برای ما گذاشت. سخت میگرفت. نصفه شب ما را کنار رودخانه میبرد و توی آب می انداخت، از سرما می لرزیدیم. پای برهنه باید روی ریگها میدویدیم، سینه خیز می رفتیم و در همان حال تیراندازی میکرد میگفت هرکس سرش بالا بیاید تیر به سرش
می خورد.
رگبار میبست میگفت: «حرکت کن!»
صورتمان را به زمین میساییدیم و میرفتیم. من و چهارده نفر دیگر آموزش تاکتیک، روش محاصره کردن و درگیری گذراندیم. از بچه های آن دوره جواد کازرونی را به یاد دارم.
پس از آنکه از آموزش برگشتیم، محمد جهان آرا تدبیری اندیشید. نقشه شهر را گذاشت و از هر کدام از بچه ها می پرسید خانه ات کجاست؟ یکی میگفت کوی طالقانی، یکی میگفت کوت شیخ، یکی می گفت راه آهن. محمد گفت هر کس خانه اش هر کجا هست، حفاظت آن محدوده به عهده اوست.
چهارراه ها و خیابانهایی را مشخص کرد که در صورت درگیری باید بسته میشد تا شهر کنترل شود. خانه ما مرکز شهر بود. مرکز شهر را به من داد. با آقای گله داری که رفیق و هم محلی ام بود هماهنگ کردم. بچه هایی را که میشناختیم و اطرافمان بودند، مسلح کردیم. خانه ما به عنوان مقر آماده باش تعیین شد. بچه ها هر موقع کاری نداشتند، در همان اتاقک بالای خانه ما جمع میشدند. قرار گذاشتیم به محض اینکه اتفاقی افتاد همه در خانه ما جمع شوند. شهر را تقسیم بندی و قرق کردیم. هر حادثه ای پیش میآمد شهر دست ما بود. محمد گفت: به محضی که اتفاقی افتاد با گونی سنگربندی میکنیم. گفت: «شما که خودتان آموزش دیده اید به بچه ها آموزش بدهید، هر چه یاد گرفته اید به بچه ها یاد بدهید.» به این ترتیب، آمادگی عملیاتی نسبتاً خوبی برای هر نوع اتفاق، پیش بینی کردیم.
•°•°•°•°•
یکی دو روز پس از شنیدن خبر شهادت سید محمد جهان آرا از حج برگشتم. در این مدت با حس عجیبی، کنار خانه خدا، به نیابتش زیارت میکردم
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پانزدهم
سید عبدالرضا موسوی در عملیات ثامن الائمه مجروح شده و در تهران بستری شده بود. از وزارت امور خارجه به او پیشنهاد داده بودند سفیر یکی از کشورهای عربی شود. پس از شهادت محمد بچه ها به دنبال رضا موسوی رفتند و از او خواستند به خرمشهر برگردد. رضا با اینکه قصد رفتن از سپاه داشت با اصرار بچه ها فرماندهی سپاه خرمشهر را
قبول کرد.
عملیات طریق القدس نیمه شب نهم آذر شصت با رمز یا حسین علیه السلام شروع شد. مارش عملیات پیر و جوان را برای رفتن به جبهه به هیجان می آورد. ماها که در جبهه بودیم برای شرکت در عملیات بیتاب میشدیم. رفتم پیش رضا موسوی گفتم: «اجازه بده در این عملیات شرکت کنم. جوابش منفی بود. اصرار کردم گفت به ما گفتند خط پدافندی تان را داشته باشید، اگر نیاز شد از شما کمک میگیریم.»
سپاه از عملیات طریق القدس سازمانش را گسترش داد و پنج تیپ درست کرد؛ تیپ ۲۵ کربلا به فرماندهی مرتضی قربانی، ۱۴ امام حسین (ع) به فرماندهی حسین خرازی، ۳۱ عاشورا به فرماندهی محمدعلی جعفری که بیشتر از بچه های آذربایجان بودند و از اول هم در سوسنگرد می جنگیدند. تیپ دیگر ۱۵ امام حسن (ع) به فرماندهی محمد جعفر اسدی و تیپ ۳۴ امام سجاد(ع) که فرماندهش علی فضلی بود. برای عملیات طریق القدس قرارگاه مشترکی بین سپاه و ارتش تشکیل شد که آقای محسن رضایی و آقای صیاد شیرازی فرماندهی آن قرارگاه را به عهده داشتند. روز سوم عملیات، جنگ کمی گره خورد و نیرو کم آوردند. آن روز سید عبدالرضا موسوی و حاج عبدالله در قرارگاه گلف با آقا رشید فرمانده عملیات طریق القدس و جانشینش حسن باقری جلسه داشتند. آقا رشید میگوید عملیات مقداری سخت شده و نیرو می خواهیم، ببینید چه کار میتوانید بکنید. عبدالله میگوید نیروهای ما همه در خط پدافندیاند. آقا رشید میگوید اگر میتوانید کادر یک گردان را بیاورید، نیروی رزمنده را به شما میدهیم. رضا موسوی گفت: عملیات الآن احتیاج به نیرو دارد، میخواهی یک گردان تشکیل بدهی بروی «بستان؟ گفتم: «من که از خدا میخواهم، از روز اول اعلام آمادگی کرده بودم.» با هماهنگی رضا، عبدالله و احمد فروزنده کادر گردان را از بچه های باتجربه سپاه خرمشهر چیدیم؛ من به عنوان فرمانده گردان، محمد مصباحی جانشین گردان و علی سلیمانی و مسعود شیرالی فرماندهان گروهان تعیین شدند. به همین ترتیب، فرمانده دسته ها، مسئول تدارکات و دیگر مسئولان واحدها را مشخص کردیم. رفتم مرغداری لباس و زیرپوش بردارم و با مادرم خداحافظی کنم. سابقه نداشت آن ساعت به خانه بروم. تا مرا دید گفت: «ها، ننه آمدی؟خیره ان شاء الله این ساعت» گفتم: «ننه میخواهم یکسری بچه ها را ببرم آموزش!» گفت «محمد، راستش رو بگو، میخواهی بروی آموزش یا میخواهی بروی عملیات؟» گفتم: «رضا دستور داده تعدادی از بچه ها را ببرم آموزش، برگردم» پرسید: «کی برمیگردی؟» گفتم: «ممکن است چند روزی طول بکشد.» گفت: «می دانم این روزها که دارند مارش میزنند تو جور دیگری شدی، حتماً می خواهی بروی عملیات.» گفتم حالا ممکن است سری هم به آنجا بزنم.» گفت: نه، میدانم میخواهی بروی عملیات راضی نیستم. میدانی اگر سفری بروی و مادر راضی نباشد آن سفر سفر معصیت است، نمازت شکسته نیست، کامل باید بخوانی، حق نداری بروی.
دوپهلو، طوری که به صراحت نگفته باشم به عملیات می روم، گفتم: ننه تو را خدا اذیت نکن بچه ها توی ماشین منتظرند خوب نیست معطلم کنی. بالاخره رضایت داد. گفت خب برو، انشاالله دست خدا به همراهت باشد. در این فاصله بچه ها داشتند تجهیز میشدند. اسلحه و فانسقه و بقیه وسایل را گرفته بودند وقتی رسیدم بچه ها آماده حرکت بودند و داشتند خداحافظی میکردند. همین که خواستیم سوار ماشین شویم دیدم یکی از گوشه ای روی یک بلندی ایستاده و شروع به اذان گفتن کرد. هنوز ظهر نشده وقت اذان نبود. مله بود که داشت اذان میگفت؛ از پاسدارهای عرب زبان خرمشهر. عرب زبانها به ملّا مُله میگویند. اذان با صدای بلند و لهجه عربی، حس و حال عجیبی ایجاد کرد. شنیده بودیم وقتی لشکر پیامبر (ص) جنگ میشد برای بدرقه حضرت اذان میگفتند. با نوای اذان، بغض همه بچهها ترکید. همدیگر را بغل گرفتند. با ده نفر نیروی کادر گردان
به طرف منطقه عملیات راه افتادیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 یه رفیق خوب یعنی
باهاتم حتی توی روزهای سخت ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂