eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
0 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سالروز فتح خرمشهر خونین شهر؛ ۳خرداد یادی کنیم از سردار شهید زال پوسف پور، معاون آموزشی پادگان غدیر و فرمانده گردان امام سجاد(ع) که یکی از خط شکنان مجموعه عملیات آزادسازی خرمشهر بوده و در شب ۳ خرداد ماه و فتح خرمشهر به شهادت رسید... یادش گرامی... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 قدیم به آبادان بصره عجم می گفتند. روبه روی آبادان، منطقه فاو است. کلحسین در فاو اقامت می‌کند. آنجا زمینی می خرد و مشغول کشاورزی و دامداری میشود. پس از مدتی، مأمورین دولت عثمانی که حاکم بودند به سراغش می آیند که پسرهایش را به سربازی ببرند. کلحسین دست به دامن شیخ منطقه میشود که برایش فرصتی بگیرد. در این فرصت زمین‌هایش را با قیمت ارزان به خود شیخ می فروشد. گاو و گوسفندها را هم به فروش میرساند و شبانه همراه برادرها و فرزندان سیطره عثمانی را ترک میکنند و به آبادان می آیند. کلحسین که به او زار حسین هم می‌گفتند، در آبادان زن بوشهری می‌گیرد. پس از فوتش فرزندانی که از همسر بوشهری اش بودند به موطن مادری شان می‌روند. پدربزرگم بابا حاجی نوه کلحسین متولد بوشهر بود. تبار اجدادم به اهالی جنوب برمی‌گردد که سالهای دور به بحرین مهاجرت کرده اند. باباحاجی در نوجوانی جزو تفنگچی‌های رئیس علی دلواری بوده پس از این ماجرا به آبادان می رود و مشغول زراعت و کشاورزی میشود. او یازده بچه داشته، نه تاشان فوت کردند، فقط پدرم و عمه خیری ماندند. سالهای ۱۳۲۰ که متفقین ایران را اشغال کردند، مردم با قحطی و بیماری تیفوس روبه رو میشوند. بابا حاجی می‌گفت: «در یک شب، دو تا از بچه هایم را خودم به قبرستان بردم، بیل برداشتم چاله کندم ، شستم پارچه سفید تنشان کردم و دفن کردم.» گفتم: عجب دلی داری، خب می‌گذاشتی صبح دفن می‌کردی.» گفت: می‌ترسیدم توی خانه بمانند بقیه خانواده مریض شوند. نقل می‌کرد در خیابانها مردم براثر وبا و تیفوس و قحطی روی زمین افتاده بودند. سربازهای هندی در شهر و پالایشگاه بدرفتاری می‌کردند و آنها را کتک می زدند. در زمان مصدق و ماجرای ملی شدن نفت باباحاجی میدان دار می شود. او در مورد فعالین این قضیه می‌گفت عده ای از آنها آدمهای خوبی بودند. زبان چاقی داشتند. با ما حرفهای قشنگ قشنگ می زدند، ما را جمع می‌کردند. می گفتند کارگر باید لباس و کفش داشته باشد، ما هم می‌گفتیم هورا کارگر باید حوله و صابون داشته باشد، کارگر باید یخ داشته باشد. کارگر چرا باید آب گرم بخورد؟ می‌گفت آنها به من می‌گفتند مردم را توی مسجد جمع کن برایشان صحبت کنیم. مردم را توی مسجد جمع می‌کردم بشکه می‌گذاشتیم، می رفتند روی بشکه صحبت می‌کردند. اذان مغرب که می‌شد، وضو می‌گرفتیم نماز بخوانیم به اینها می‌گفتیم بیایید نماز بخوانید، می‌گفتند شما نماز بخوانید، ما کار داریم. می‌گفتیم آخر چه کاری مهمتر از نماز؟ می گفتند کار ما موجه است. بعد از دو بار سه بار، متوجه می شود اینها توده ای هستند. توده ای هایی بودند که کارگرها را تحریک میکردند و برایشان جلسه می‌گذاشتند. در آن تشکیلات، بازوبندی با عنوان لیدر به بابا حاجی می‌دهند. او با این مقام، مسئول خواندن اعلامیه هایشان بوده و شعرهای هیجانی می‌خوانده، عاقبت باید که دنیای نویی برپا کنیم، خلق را آزاد و بنده را مولا کنیم. آنچه رأی اکثریت هست آن را اجرا کنیم. دشمن آزادی و فرهنگ را رسوا کنیم. به آنها توده نفتی می‌گفتند. توده ای ها شاخه های مختلف نظامی، فرهنگی و اجتماعی داشتند. طرفدارهای مصدق و حسین مکی هم زیاد بودند. وقتی حسین مکی را بازداشت کردند و شایع شده بود می خواهند اعدامش کنند، شعار می‌دادند عزا عزای کی؟ حسین مکی سرم فدای کی؟ حسین مکی. مادربزرگم می‌گفت عده ای با ملی شدن نفت مخالف بودند و شعار می دادند: تو که مهر علی تو دلته، نفت ملی سی چنته. یعنی هرکس مهر علی توی قلبش هست، نفت ملی برای چه می خواهد! •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 باباحاجی و بی‌بی حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. ما با شوق و لذت گوش می‌دادیم. مادرم یک روز گفت: «محمد خدا خیرت بدهد، می توانی ما را سوار کنی ببری آبادان، یک خرده خرت و پرت بخرم؟» گفتم: «چرا نمی شود ،ننه، آماده شو، زود ببرمتان، برگردم بروم.» پدرم ناراحت شد گفت نه که نمیشود، ماشین مال بیت الماله، بنزینش مال بیت الماله، به چه حقی می‌خواهی استفاده کنی؟» مادرم گفت خب میروم اجازه اش را از رضا موسوی می‌گیرم.» گفت مگه مال بابای رضا موسویه؟ رضا موسوی هم خودش امانت داره حق نداره اجازه بده. پدرم قبول نکرد. مثل همیشه رفتند سر خیابان، سوار ماشین‌های عبوری ارتشی ها شدند و به بازار آبادان رفتند... روزهای جمعه که گاهی وقت آزاد داشتیم، با حاج عبدالله، خانمش، خواهرم و بقیه به نماز جمعه آبادان می‌رفتیم. وقتی از نماز خانه بر می‌گشتیم، مادرم قلیه ماهی یا خورشت بامیه لذیذ درست کرده بود. بعضی وقتها دوستانی مثل فتح الله افشاری، رضا موسوی، بهمن اینانلو و بچه های دیگر از خط کوت شیخ می آمدند، می گفتند: ننه عبد الله، چی داری بخوریم؟» مادرم می‌گفت دولتی سر جمهوری اسلامی، دولتی سر امام، همه چیز هست ننه» اگر غذایش بار بود هر چه پخته بود می آورد، اگر نداشت تخم مرغ با کمی آرد و پیاز را با روغن توی ماهیتابه سرخ می‌کرد. خودش به این غذا قرصک یا خاگینه می‌گفت؛ خیلی خوش مزه می شد و می چسبید. بعدها که با تیپ نوهد تکاوران ارتش کار می‌کردیم، سرهنگ محمدی فرمانده تیپ با رضا موسوی و حاج عبدالله به شناسایی می رفتند. یک بار موقع برگشت سرهنگ محمدی را به خانه دعوت کردیم. مادرم میخواست به ایشان محبت کند، برایش ماهی صوبور داخل تنور گذاشت. ماهی صوبور، ماهی محلی است که چرب و لذیذ است و خوزستانیها آن را دوست دارند، منتهی خیلی تیغ دارد. سرهنگ محمدی نتوانست بخورد مادرم گفت: «ننه بگذار خارهایش را برایت دربیاورم!» تیغ های ماهی را دانه به دانه جدا کرد و گوشت لخم ماهی را جلوی سرهنگ محمدی گذاشت. بعضی مسئولین آن زمان هم به آنجا آمدند. یک میز پینگ پنگ هم گذاشته بودیم. هر کس می‌آمد پینگ پنگی بازی می‌کرد. یک اسلحه و چند قوطی هم آنجا گذاشته بودیم. برای تفریح نشانه می‌گرفتند و چند تیر هم شلیک می‌کردند. حدود دو هفته از عملیات فتح المبین نگذشته بود، اواسط فروردین، یک روز آقا رشید و حسن باقری به سپاه خرمشهر آمدند و جلسه محرمانه ای برگزار کردند. آقا رشید گفت: عملیات بزرگی در پیش است، کم کم خودتان را برای آزادسازی خرمشهر آماده کنید. با صحبت آقا رشید شور و حال عجیبی به ما دست داد. با عبدالرضا هیجان زده شدیم؛ خدایا یعنی میشود خرمشهر را پس بگیریم؟ می‌شود دوباره به آن خیابانها کوچه ها، خانه مان، خاطرات زندگی گذشته مان برگردیم؟ آقا رشید و حسن باقری از فرماندهان خوش فکر عملیاتی و از طراحان و برنامه ریزان اصلی جنگ بودند. پیش خود گفتم آنها عجب جسارت و شجاعتی دارند؛ هنوز از عمليات فتح المبین فارغ نشده، هنوز خستگی از تن نیروها بیرون نرفته، صحبت از یک عملیات بزرگتر می‌کنند. با اینکه هنوز حرفی از ابعاد عملیات را نگفته بودند، به نظرم ریسک بزرگی آمد. هنوز مادران شهدای ما لباس عزا به تن داشتند، حتی گل قبر شهدای ما خشک نشده بود. اگرچه جو مملکت تحت تأثیر پیروزی فتح المبین بود، ولی تحت تأثیر عزاداریهای خانواده های شهدا در سطح کشور هم بود. تصمیم برای انجام چنین عملیاتی دل و جرئت می‌خواست. اعتماد به نفس، غرور، شور انقلابی، شور جوانی، همه با هم آمیخته شده و باعث تصمیمهای بزرگ می شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 آقا رشید و حسن باقری یک فرمانده عراقی به نام سرهنگ نزار را با خودشان آورده بودند. او در عملیات فتح المبین اسیر شده بود. گفتند او مدتی فرمانده نیروهای عراقی در خرمشهر بوده و اطلاعات دقیقی از اوضاع مقرها، خطوط دفاعی و توپخانه دشمن دارد، او را تخلیه اطلاعاتی کنید. احمد فروزنده مسئول اطلاعات سپاه خرمشهر، اطلاعاتش را گرفت و مکتوب کرد. حدود یک هفته بعد، آقا رشید و آقای حسن باقری دوباره به سپاه خرمشهر آمدند، از وضعیت‌مان پرسیدند. آقا رشید‌ گفت: با توجه به شناختی که از شما داریم و اطلاعاتی که شما از جنگ و منطقه دارید، تصمیم گرفتیم یک تیپ مشترک بین شما و سپاه آبادان تشکیل دهیم.» رضا موسوی گفت آقا رشید اجازه بده خودمان به تنهایی یک تیپ تأسیس کنیم. ما استعداد کافی برای تشکیل یک تیپ داریم. حسن باقری گفت: «سازمان یک تیپ، نیروهای توانمندی می خواهد. شما به تنهایی نمی توانید این کار را انجام دهید. آقا رشید گفت: آقای موسوی کار مشکل است، همه تیپ‌ها توسط یک استان پشتیبانی می‌شوند. شما الآن یک شهر هم ندارید. بدون پشتیبانی نیروی انسانی چطور می‌خواهید تیپ تشکیل دهید؟ رضا کمی با آنها بحث کرد و گفت: «ما کادر لازم را داریم، اگر شما کمک کنید تعدادی نیروی بسیجی و مقداری تجهیزات بدهید می توانیم تیپ را تشکیل بدهیم. آقارشید کمی فکر کرد و به حسن باقری گفت: «اینها تجربه نبرد چهل و پنج روز خرمشهر و کوت شیخ را دارند، می توانند بجنگند.» حسن گفت: «باشد، پس سپاه آبادان با سپاه ماهشهر مشترکاً یک تیپ تشکیل بدهند، سپاه خرمشهر هم مستقلاً یک تیپ داشته باشد.» آقا رشید گفت: «خب آقای موسوی شما به عنوان فرمانده تیپ بروید یک تیپ شش گردانه تأسیس کنید، سازمانش را بچینید، ما هم کمک‌تان می‌کنیم.» وقتی رضا موسوی خیالش از بابت تشکیل تیپ سپاه خرمشهر آسوده شد، گفت: «آقا رشید اگر اجازه بدهید، حاج عبدالله نورانی را به عنوان فرمانده تیپ معرفی کنیم. من هم در خدمت ایشان هستم.» حاج عبدالله جا خورد، گفت: «آقا رضا چرا من؟ نمی پذیرم.» رضا حرفش را قطع کرد و گفت: «آقا عبدالله تجربه شما بیشتر از است، تو فرمانده عملیات بودی، تو فرمانده تیپ باش، من هم در کنار تو هستم. پس از این جلسه، تیپ ۴۶ فجر تیپ مشترک ماهشهر و آبادان و تیپ ۲۲ بدر، تیپ مستقل سپاه خرمشهر شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۲۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ به یاد می آورم مسجدی که به آن کمک کردم تنها یک در داشت و چهار دیوار. به جای فرش روی حصیر نماز میخواندند و منبری که من داخلش پنهان شدم تنها مخفیگاه آنجا بود. طبیب با علم و اشاره به من فهماند که آن روز چند نفر از ده دیگر آمده و چون به آنها اطمینانی نبود نمی‌خواستند از بودن من در آنجا چیزی بفهمند. حالا شما می‌گفتید این هم یکی از اقوام ماست که تازه از بیمارستان آمده بعد که فکر کردم دیدم چه حرف احمقانه ای زده ام. آنها همه اهالی ده را تک به تک می‌شناسند. ضمن اینکه این بنده خدا خودش طبیب است و مخالف بیمارستان. حرفی از رفتن نیست. نمی‌دانم می‌خواهند با من چه کار کنند. به حساب من دو هفته ای می‌شود که پا به این روستا گذاشته ام. روزها بی آنکه بدانم چند چشم نگاهم می کنند به پشت بام می‌آیم و آفتاب می‌گیرم و شب‌ها در مسجد برای اهالی ده زیارت وارث میخوانم؛ چرا که تنها این زیارت نامه را از حفظ هستم. یک شب به بهانه تجدید وضو زیارت را زودتر تمام کردم همین طور که دست کشیدم و به طرف در مسجد می‌رفتم صف به صف مردم از پیر و جوان نشسته بودند. برایم خیلی غیر منتظره بود کمی احساس احترام و بزرگی می‌کردم. در این جاها، آدم خوب می‌تواند مریدانی واقعی دست و پا کند. در همین حال و هوایم که می‌آیند و وسایلم را می‌آورند. همان خرت و پرت هایی که توی کوله و جیب‌های لباسم مانده بود. می‌فهمم که وقت رفتن است. با یک دست وسایلم را می‌گیرم و به دست دیگرم ریسمانی را می‌سپارند. اولش فکر می‌کنم کس دیگری هم با من می‌آید. برای چند لحظه گیج می‌شوم اما حدسم درست است. این ریسمان سر دیگرش به افسار مگیل بسته شده. بازهم سروکله این حیوان زبان نفهم پیدا شد! برای آنکه جلوی آن همه آدم خود را عصبانی نشان ندهم و همچنین توی ذوقشان نزده باشم برمی‌گردم و مگیل را نوازش می‌کنم. - پارسال دوست امسال آشنا. ببین ما را کجا آوردی. و بعد خودم را نزدیکتر می‌برم و در گوشی به مگیل می‌گویم: «از اینجا که رفتیم تو سی خودت و من هم سی خودم. نمی‌خواهم برای یک لحظه شده قیافه نحس تو را ببینم، هرچند که نمی‌بینم. مگیل هم بی آنکه بفهمد چه می‌گویم طبق معمول مشغول نشخوار است و با این کار بیشتر اعصابم را خرد می‌کند. ببین با این کارهایت سه چهار هفته است که اسیر و عبیرم. راه دو ساعته را تبدیل کردی به یک مسافرت سالانه. تازه اگر جان سالم در ببریم خیلی حرف است. حالم ازت به هم می.خورد. اگر به جای قاطر، گوسفند بودی همین الان سرت را می‌بریدم و می‌دادم اینها بخورند. یکی از کردها با اشاره به من فهماند که میخواهند مرا به طرف ایران بفرستند؛ جایی که رزمنده های خودی هستند. دو نفر هم مرا تا نزدیکی مرز بدرقه می‌کنند اما مابقی راه را باید خودم بروم. چراکه اگر به دست عراقی‌ها بیفتند، اسیرم می‌کنند یا کشته میشوند. آقا به خدا ما تا این حد راضی به زحمت نیستیم نمی خواهد به خاطر من خودتان را به دردسر بیندازید. من همین جوری‌اش هم اسقاطی هستم و باید اوراق بشوم. وقتی دیدم اوضاع جدی شد و دارند یکی یکی مرا در آغوش می‌کشند، سعی کردم دوباره چند کلمه کردی بلغور کنم. سرچوخیر خدا و یادتان و بعد از چند هفته دوباره افسار مگیل در دستم بود و در اصل او بود که باید راهنمای من می‌شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۲۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از قرار معلوم کمکهای نقدی من به ساختمان مسجد روستا حسابی به کردها چسبیده بود. آنها یک نامه هم زیر تنگ پالان مگیل جاسازی کردند. نامه ای که نمیدانم مضمونش چه بود ،اما نباید به دست عراقیها می افتاد. از همین جا می‌شد حدس زد که چه نامه ای باید باشد. روستایی‌ها یک پالان هم به من قرض داده بودند؛ پالانی که حالا روی دوش مگیل بود و باید قدرش را می‌دانست، با کلی خوردنی و تنقلات برای بین راهمان. به محض اینکه پایمان را از ده بیرون گذاشتیم دوباره هوا در هم شد و باد و بوران وزیدن گرفت. رو به مگیل کردم و گفتم قدمت نحس است. بیا تا آمدی، هوا هم برفی شد. اصلا تو کدام گوری بودی؟! دو نفری که همراه من بودند، از هم جدا نمی‌شدند؛ حتی برای لحظه ای حدس من این بود که با هم مشغول گپ و گفت هستند؛ آن هم به زبان شیرین کردی راجع به من حرف می‌زنند، راجع به ده و هر چیز دیگری که ممکن است سر راهشان سبز شود. مگیل آرام بود، مثل گاوی که تا خرخره خورده باشد. - پس آن همه بی قراری برای گرسنگی بود؟! او را قشو کرده بودند و معلوم بود که این دو هفته جای گرم و نرمی هم داشته. زخمهایش خوب شده بود و لب و لوچه‌اش مثل گذشته آویزان نبود و این را میرساند که از ادامه زندگی اش راضی است. خرمهره های رمضان هم هنوز به گردنش بود. از آنجا که نمی‌توانستم با دو نفر همراهم اختلاط کنم با مگیل هم صحبت شدم؛ چراکه او نمی‌توانست جواب حرفهای مرا بدهد، از این رو احتیاجی به گوش نداشتم و این برای من بهتر بود. - خوب نگفتی کجا بردنت؟ طویله گرم و نرم خوش گذشت؟ کردها آدمهای مهمان نوازی هستند. البته برای تو که فرقی نمی‌کند چون بویی از معرفت نبردی. این بندگان خدا باید شانس آورده باشند و تو با لگد نزده باشی توی دیوار طویله شان و یا موقع قشو، سر و گردنشان را گاز نگرفته باشی. حرفهای ما همین طور ادامه داشت تا اینکه ناگهان در اطرافم لرزشی را احساس کردم. درست مثل اینکه ما را به تیر و خمپاره بسته باشند. باز شروع شد. روز از نو، روزی از نو، اما این بار انگار همه چیز مصنوعی بود و آن همه سروصدا هیچ تلفاتی دربر نداشت. فقط باعث شد که من از روی مگیل پایین بیایم. همراهان به من سقولمه زدند که دستهایم را بالا بیاورم. ای داد بیداد، مثل اینکه این بار اسیر شدیم و رفت پی کارش. فکر می‌کردم به دست گشتی‌های عراق افتاده ایم بعد از چند دقیقه که اوضاع و احوال مرا بررسی کردند و لابد کلی سوال پرسیدند و من جوابشان را ندادم بازرسی بدنی را شروع کردند. خوشبختانه دیگر حتی یک فشنگ هم همراهم نبود و مطمئنم با آن لباسهای کردی مرا هم اهل همین آبادیهای دوروبر فرض کرده بودند. بعد از تفتیش مرا کنار یک سنگ نشاندند و من همان جا منتظر دستورات بعدی ماندم، اما از دستور بعدی خبری نبود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۳۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ یک ساعت، دو ساعت و شاید سه ساعت می‌شد که گشتی‌ها دو همراه و مگیل را برده بودند و من فکر می‌کردم همه باهم داریم انتظار می‌کشیم. کورمال ، کورمال آن اطراف را جست وجو می‌کنم، اما اثری از هیچ کس نیست. - آهای شما کجا رفتید؟ بابا اینها هیچ کاره اند اصل کاری من هستم. خوب من را با خودتان می بردید. اما مسلم بود که من دست و پا گیرشان می‌شدم. فقط در یک صورت آنها مرا با خود می‌بردند و آن وقتی بود که همراهان کرد مرا لو می دادند. - بابا دمتان گرم شماها روی هر چی با معرفت است سفید کردید. اما این جوری من چه کار کنم؟ نگفتید طعمه گرگها می‌شوم یا می‌افتم توی رودخانه یا می‌روم روی مین؟ و باز با صدای بلند حرفهایم را تکرار کردم - من ایرانی هستم، آنها بی گناه اند. من همه آتش‌ها را سوزاندم. من با شما دشمنم آن بیچاره ها را ول کنید! برای اینکه پیاز داغش را زیاد کنم شعار دادم - الموت لصدام، الموت لصدام. الموت لحزب البعث. اما آنها رفته بودند و آن قدر دور شده بودند که صدای من به آنها نمی‌رسید. به خودم که آمدم دیدم از مگیل هم خبری نیست. ای بابا این حیوان زبان بسته را دیگر کجا بردید؟! شروع کردم خود را سرزنش کردن. آرزو می‌کردم که ای کاش از مگیل پیاده نمی شدم، این جوری لااقل هر جا که او را می‌بردند من هم با آنها بودم. مگر کجا می‌بردنش، توی یک طویله. تازه با اخلاقی که مگیل داشت شاید همان دم در می‌بستنش، دیگر نمی‌دانستم چه کار کنم. روزگار شوخی بدی با من کرده بود. بدشانسی پشت بدشانسی. گوشه یک صخره جایی که فکر می‌کنم هیچ کس نیست، می‌نشینم و شروع می‌کنم به گریه کردن. این دومین بار بود که دلم حسابی می‌گرفت. هوس نماز خواندن می‌کنم با همان سنگهای دوروبرم تیمم می‌کنم و از روی حدس و گمان رو به قبله می‌شوم و بعد نشسته اشک می‌ریزم و قامت می‌بندم موقع قنوت. دیگر دست خودم نیست، در بند دعای عربی نیستم. هرچه به ذهنم می آید همان را بر زبان جاری می‌کنم. - خدايا نوكرتم، تقصير من یا این قاطر زبان نفهم، چه فرقی می‌کند. گیر افتادم نمی‌دانم چه کار کنم! نه راه پس دارم نه راه پیش. مگر خودت نگفتی هر کس در راه من قدم بگذارد دستش را می‌گیرم. خودت یک کاری بکن.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
تا آخرین قطره خون ... عکس تکان‌دهنده بهرام محمدی فرد ، یکی از قاب‌های ماندگار دفاع‌مقدس است. روایتی کوتاه اما پیچیده از مقاومت مردم‌ایران در لحظاتی که خرمشهر داشت به خونین‌شهر تبدیل می‌شد . این تصویر یکی از بزرگ‌ترین ارزشها را نشان می‌دهد که همان ایستادگی است کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔹۴ خرداد؛ سال‌روز شهادت شهید احسان قدبیگی از نخبگان جوان و کارکنان سازمان هوافضای وزارت دفاع . شادی روحش صلوات 🇮🇷کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 🌷من فرزند این آب و خاکم و دوست دارم در اینجا بمانم و به وطن خود خدمت کنم 🍃شهدا را با ذکر صلوات یاد کنیم. گاهی رنج و زحمت زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. مقام معظم رهبری کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❤عشقِ پدر و پسر احسان در یک محله‌ی متوسط در شهر اراک به دنیا آمد. دوران ابتدایی را که گذراند بدون هیچ امکاناتی و فقط با قول خرید کامپیوتر از طرف ما توانست در مدرسه‌ی تیزهوشان قبول شود. در محله، عضو بسیج بود. گاهی هم در کنار من کارهای فنی را انجام می‌داد. سال ۱۳۹۱ توانست بدون هیچ سهیمه ای با رتبه‌ی ۱۰۱ رشته‌ی مهندسی مکانیک دانشگاه شریف قبول شود. در کنار تحصیل کار می کرد حتی زمانی که سرباز بود. بعدها در وزارت دفاع مشغول به کار شد. هر روز بین ساعت ۸:۱۰ تا ۸:۳۰ صبح، با من تماس می‌گرفت. وقتی از او می‌پرسیدم: «کجایی بابا؟» می‌گفت: «اداره‌ام.» می‌پرسیدم: «چرا هر روز تماس می‌گیری؟» می‌گفت: «بابا می‌خواهم یک لحظه صدایت را بشنوم.» 💞راوی: پدر شهید 🥀شهدا را با ذکر صلوات یاد کنیم. گاهی رنج و زحمت زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. مقام معظم رهبری کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣نماهنگ شناسنامه .....تقدیم به ساحت مقدس شهدا🌹🌹🌹 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 اصلا جنس کارهایتان فرق داشت در اوج غم، لبخند می‌زدید و در نهایت خستگی، ایستادگی! اصلا باورم شده جنس شما با ما فرق دارد راستی چرا ؟ چرا در حسرت آن روزهای خاکی‌ام؟ شما نگاهتان به دنیا متفاوت بود و من.. ▪︎ قدم‌هایتان در صراط حق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 بحث رضا و عبدالله در جلسه بالا گرفت. حسن باقری گفت: «آقا از جلسه بروید بیرون به توافق که رسیدید به ما هم خبر بدهید. یعنی اینجا بحث نکنید . حاج عبدالله دلخور بود. به رضا موسوی گفت: «اصلا قبول نمی‌کنم چون بچه های سپاه حرف تو را بیشتر گوش می‌کنند. رضا :گفت نه بچه‌های سپاه، هم حرفت را گوش می کنند، هم دوستت دارند، من هم کنارت هستم. دو روز با هم بحث و دعوا و کل کل کردند. عبدالرضا آدم با استدلالی بود و فکر و زبان تیزی داشت. وقتی دید حاج عبدالله زیر بار نمی رود گفت: ببین حاج عبدالله مگر من فرمانده ات نیستم؟ مگر نباید از من اطاعت کنی؟» گفت: «چرا» گفت: به عنوان فرمانده به تو دستور می‌دهم مسئولیت تیپ را به عهده بگیری. عبد الله با دلخوری سرش را زیر انداخت و به ناچار پذیرفت و گفت به شرط اینکه از کنارم تکان نخوری. او هم قول داد در کنارش باشد. هم زمان با عملیات فتح المبین قرارگاهی به فرماندهی احمد غلامپور تشکیل شد که شناسایی حدود و منطقه عملیات بیت المقدس را انجام می داد. 🔸 هفدهم کم کم به زمان عملیات نزدیک شدیم. محل استقرار گردانهای تیپ بیابانی نرسیده به سه راه دارخوئین تعیین شد. سمت دار خوئین، کنار رودخانه سنگری را هم برای قرارگاه تیپ آماده کردند. حاج عبد الله، سید عبدالرضا موسوی و احمد فروزنده در قرارگاه تیپ مستقر شدند. دو سه بار به رضا موسوی گفتم، رضا من چه کار کنم؟ وضعیت جسمی مطلوبی نداشتم. با عصا راه می‌رفتم و می‌لنگیدم. رضا گفت، تو با پای لنگت نمی‌توانی کاری کنی. کنار دست ما باش و کمک کن. آدم جدی بود و بعضی وقت‌ها بدخلقی می‌کرد. با دلخوری رفتم پیش عبدالله گفتم بگو من چه کار کنم؟ گفت: «همینجا در مقر تیپ، دم دست خودم باش. برای هدایت گردانها نیاز به کمک داریم. قرار شد من و فتح الله افشاری در ستاد تیپ به حاج عبدالله کمک کنیم. فریدون دشتی مسئولیت ستاد تیپ را به عهده گرفت. علی امجدی هم فرمانده عملیات شد. یگانها در دشت وسیع در مسیر آبادان تا پشت دارخوئین و بالاتر به سمت اهواز مقرهایی را به فاصله زده بودند. عراق باید می فهمید این همه چادر در این دشت چه کار می‌خواهند بکنند؟ بنه های تدارکاتی پر از تجهیزات و مواد غذایی، چادرهای مهندسی، تعاون و بهداری برپا شده بود. نیروهای رزمی هم در محل خودشان مستقر شده بودند. حسن باقری به مقر تیپ آمد، طرح مانور تک تک گردانها را کنترل کرد. فرمانده گردانها می آمدند و مرور می‌کردند. مثلا به فرمانده گردان امام حسن گفت «خب شما چه کار می‌خواهی بکنی؟ توضیح بده ببینم کی حرکت می‌کنی؟ از کجا حرکت می‌کنی؟ گروهان اولت، گروهان دومت چطور باز می‌شوند؟ می پرسید اگر این طور نشد چه کار می‌کنی؟ اگر آن طور شد چه کار می‌کنی؟ یکی یکی ریز به ریز سؤال می‌کرد. فرمانده گردان امام حسن(ع) بچه اراک بود؛ پسری قدبلند و هیکل دار به کل طرح ایراد گرفت. حسن باقری خوشش آمد گفت این خوبه، بگو ببینم ایراد طرح چیه؟» با صراحت به حسن باقری گفت آقا این کار خطرناک است، بالا رفتن از جاده ای که چهار متر ارتفاع دارد کار ساده ای نیست، یک خرده فکر کن!. حسن دید او دارد همه طرح را زیر سؤال می برد محکم گفت: «نه آقا جان شما باید از اصل غافلگیری استفاده کنید تا پانصدمتری باید بی صدا حرکت کنید بعد یا علی بگویید؛ به هر حال جنگ است. با استدلال هایش همه را مبهوت خودش می‌کرد. چنان روحیه ای می داد که انگار کار ساده ای است. عوامل اطلاعات عملیات هم آمدند و توضیح دادند. احمد فروزنده هر شب گروهی را برای شناسایی به آن سوی رودخانه کارون، به طرف جاده اهواز خرمشهر می فرستاد. محمود برادرم جزو آن گروه بود. می گفت هر شب طبق گرای تعیین شده می‌رفتیم و در تاریکی شب به هدفمان که جاده اهواز خرمشهر بود نمی‌رسیدیم؛ فقط به یک خاکریز برخورد می‌کردیم تا اینکه یک شب احمد عصبانی شد و گفت از خاکریز عبور کنید. آن شب از خاکریز دشمن بالا رفتیم و متوجه شدیم این همان جاده اهواز خرمشهر است که دشمن با گونی چینی و دپوی خاک، آن را بلندتر کرده است. می‌گفت شانس آوردیم دشمن متوجه ما نشد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂