eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
987 ویدیو
1 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂‌ مگیل / ۴۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ با هتل تسویه کردیم و به راه افتادیم. سامی چند جا ایستاد. هشت بطری عرق و ویسکی خرید تقریباً نقشه اش برایم رو شده بود. او مطمئن‌بود اگر موفق هم نشویم کردها زیاد اذیتمان نمی‌کنند. من هم برای بچه هایی که در زندان انتظارمان را می‌کشیدند یک جعبه شکلات خریدم. این در اصل، شیرینی شنوایی ام بود. وقتی از مرز رد شدیم، سامی یک یک در بطریها را باز می‌کرد و به محافظ کرد تعارف می‌کرد. خودش هم مجبور بود وانمود کند که از آن بطریها می خورد. تنها من بودم که با اخم و تخم حال آنها را می‌گرفتم. سامی می گفت نقشت را عالی بازی می‌کنی اما من واقعاً از بوی آن داشت حالم به هم می‌خورد. هرچه داشتیم ریختیم توی خیک گند محافظ اما، انگار نه انگار. در آخر، وقتی محافظ کرد برای رفع حاجت به پشت یک تخته سنگ رفت، پا گذاشتیم به فرار. من دست سامی را گرفته بودم و فقط می‌دویدم. محافظ کرد چند دقیقه بعد متوجه فرار ما شده بود و شروع کرد به تیرهوایی زدن. رد شدن چند تیر از کنار گوشمان به ما فهماند که این غول با ما شوخی ندارد. - سامی جان مادرت و ایستا می‌زند ترتیب‌مان را می‌دهد - تو‌فقط بدو، نترس. نفسم به شماره افتاده بود. احساس می‌کردم چشمانم دارد از حدقه در می آید. گوشها هم به زقزق افتاده بود. انگار خون داشت از چشم و گوشم بیرون می جهید؛ بخصوص از جای عمل. تیرهای محافظ که تمام شد امیدش را هم از دست داد. سامی با خنده گفت: جانمی جان، دیگر پشت سرمان نیست. - یکهو از جلویمان در می آید! - می شود این قدر نفوس بد نزنی؟ به یک مزرعه رسیدیم. سامی با عجله مرا هول داد توی یک پشته بزرگ از کاه و یونجه و خودش هم آمد توی بغل من. - حرف نزن همینجا استراحت می‌کنیم تا آبها از آسیاب بیفتد. - مرد حسابی، این کردها مثل کلاغ همدیگر را خبر می‌کنند. کافی است یکی‌شان ما را اینجا ببیند. صدای پارس سگها توی دلمان را خالی کرد. سامی چند بار از تپه کاه بیرون رفت و سروگوشی آب داد. غروب شده بود. جعبه شکلات را باز کردم یکی به سامی دادم و یکی هم خودم خوردم. از خستگی دیگر نمی‌توانستم به چیزی فکر کنم. همان جا بود که به خواب رفتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۴۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ صبح احساس کردم زیر پوزه و دندانهای یک حیوان عظیم قرار گرفته ام و الان است که با کاه و یونجه مرا هم ببلعد. همان طور می‌خورد و مثل لودر جلو می آمد. تا پوزه نرم و مؤثرش به صورتم رسید پفتره بلندی زد و صورتم را لیسید. شک نداشتم مگیل است. آنجا چه میکرد خدا می‌دانست. دستی به سرو گوشش کشیدم - به به آقامگیل از این طرفها با صدای من سامی هم بیدار شد و کاهها را به کناری زد. حالا او چیزی را می دید که من نمی‌دیدم. - آقامگیلت آمده، با آقا محافظ هما آمده. - دستهایت را ببر بالا جعبه شکلات را جلوی مگیل گذاشتم و از جا بلند شدم. حالا محافظ کرد داشت همین را می گفت "دستها بالا" - ای مگیل گوربه گور شده، آخر کار خودت را کردی، مگیل که از بلعیدن شکلاتها حسابی سرحال شده بود سرش را در میان دستهای من فرو کرد و پفتره ای دیگر تحویلمان داد. رو به محافظ کردم و گفتم - می‌شود اسلحه ات را چند لحظه به من قرض بدهی. سامی با نگرانی گفت: میخواهی چه کار کنی، - میخواهم برای همیشه از شر این الاغ راحت شوم. - مگیل را می گویی؟! - آره نمی‌دانی از دست این چه کشیدم ولم نمی‌کند. هر جا که میرویم، از هر طرف فرار می‌کنیم آخرش به این شکم پاره ختم می‌شود. ببین چه ملچ ملوچی به راه انداخته. این بار محافظ کرد بود که داشت به ما می‌خندید. سامی برای اینکه مرا دلداری بدهد گفت: به این زبان بسته ربطی ندارد نقشه ما برای فرار خوب نبود. محافظ دست و پای هر دوی ما را بست و دمر روی مگیل انداخت. بعد افسار او را گرفت و به راه افتاد. از خورجین مگیل یک بطری عرق دیگر بیرون آورد و تا ته سر کشید، بعد رو به ما کرد و گفت من هم که پیدایتان نمی‌کردم یکی دیگر گیرتان می‌آورد و بعد دست کرد و از زیر تنگ مگیل کاغذی بیرون کشید. همان کاغذی بود که مردم روستا نوشته بودند. به کردی گرای مرا داده بودند و اینکه به درد اخاذی می‌خورد. پس آنها از هواداران پ.ک.ک بودند. هر کس در این منطقه هست هوادار ماست. این را آویزه گوشت بکن. تازه آنجا بود که فهمیدم چه رودستی خورده ام. سامی گفت «چرا ساکتی؟!» - بابا اینها دیگر کی هستند. ناراحت نباش با ما که بدرفتاری نکردند همین که با صدام می‌جنگند خوب است. اما جنگ آنها که برای آب و خاک یا اسلام نیست. - دشمن دشمن من، دوست من است. از قدیم گفته اند. نشنیدی؟! مگیل که انگار محو حرفهای ما شده بود از جوی آب پرید و با شدت بالا و پایین رفتیم. در همین هنگام صدایی از پشت مگیل بیرون جهید و ما خود را به نشنیدن زدیم. - هی، یواش حیوان تو که هیچ رقم با ما راه نیامدی لااقل یک کم یواشتر برو که دل و روده مان تو دهانمان نیاید. این را می‌گویم و به فکر فرومی روم و نقشه منطقه عملیاتی را در ذهنم مرور می‌کنم. مگر ما از کجا وارد خاک عراق شدیم که اینقدر به مرز ترکیه نزدیکیم و از طرفی چرا به ما نگفتند که اینجاها تحت نفوذ پ.ک.ک است. سامی مثل کسی که ذهن آدم را بخواند می‌گوید: رابطه قرارگاه با کردهای معارض بد نیست مطمئنم اینها سر خود گروگان گیری کرده اند برای همین هم نمی خواهند ما را تحویل نیروهای خودمان بدهند. - یعنی ممکن است ما را به عراقی‌ها بدهند؟ - بعید نیست. - پس فاتحه مع الصلوات این را می‌گویم و مشغول خواندن سرود گروهانمان می‌شوم نسیمی جان فزا می آید بوی کرببلا می آید        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂‌ مگیل / ۴۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ صبح احساس کردم زیر پوزه و دندانه
🍂‌ مگیل / ۴۳ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ چند بیتی که می‌خوانم سامی با من همنوا می‌شود. - راستی تو غیر از اینجا جای دیگری هم بودی؟ - سینه ام را صاف می‌کنم و یاد خاطرات کربلای پنج می‌افتم. - آره عملیات کربلای پنج. به گفته همه بدترین و سخت ترین عملیات بود. همه دوستان من در آن عملیات شهید شدند. بقیه هم که این آخر سر توی آن دره لعنتی. پس تو خیلی تنهایی. اگر شوخی‌ها و خنده هایت نبود، تا حالا از پا درآمده بودی. - تو چی؟! جایی نبودی؟ - من به زور سربازی آمدم جبهه. پدرم نمی‌گذاشت. می‌خواست من را با دختر عمویم بفرستد آن ور آب. - منظورت آمریکاست؟! - آره. - ای مرگ بر آمریکا! بنده خدا، خوب می رفتی یک دوری می‌زدی و برمی گشتی. - کجا برمی‌گشتم؟! - بی خبر می آمدی ایران و مستقیم بدون اینکه کسی بفهمد، می آمدی جبهه. - مگر شاه عبدالعظیم می‌خواهم بروم‌ - از آن هم آسان تر است. ببین چه جوری ما رفتیم ترکیه، تازه عمل هم کردیم و برگشتیم. - برو بابا تو هم حال خوش رزمنده ها را داری - مرد حسابی من یک دوست داشتم برای اینکه از زنش طلاق بگیرد رفت جبهه و در اولین عملیات رفت یک لشکر دیگر. - خوب که چی؟؟ - هیچی اسمش جزء آمار مفقودان رد شد و خانواده اش فکر کردند شهید شده و جنازه اش هم جا مانده. - چه جالب! الان کجاست؟ - کی؟؟ - همان دوستت دیگر ؟ - توی بهشت. - مرده؟ - نه در عملیات بعدی راست راستی مفقود شد؛ مفقودالجسد. یعنی شهید شد و جنازه اش جا ماند. - زنش طلاق گرفت؟ - آره صیغه طلاق را هم عزرائیل خواند. - خواستم بهت بگویم این چیزها کاری ندارد. نه من نمی‌توانم با دختر عمویم یک چنین کاری بکنم - پس معلوم است دوستش داری. - ولش کن. وارد این حرف ها نشویم. بگذار شعری را که برای کربلای پنج گفتم بخوانم. من با اینکه آنجا نبودم، اما دلم با شما بود. - خدا قبول کند. خیلی‌ها دلشان آنجا بود، اما خودشان نیامدند. هر کسی را می‌بینی می‌گوید دلم آنجاست. یکی هم نیست بگوید این همه دل به چه کاری می آید. اگر راست می‌گویید خودتان بیایید. - مثل اینکه نمی خواهی شعرم را بخوانم. احساس کردم گوشه و کنایه‌های من باعث رنجش سامی شده. - شوخی کردم ، بخوان بخوان که سروته خواندن هم حالی دارد. وقتی سامی شعرش را می‌خواند تازه فهمیدم که چقدر خوب حال و هوای شلمچه را درک کرده؛ با اینکه آنجا را ندیده بود. به گوش دل رسد این نغمه بر ما که شد در خاک جبهه شور و غوغا به سر دوران هجر و رنج آمد زمان کربلای پنج آمد یکی می‌گفت با آن قلب خسته کجایی مادر پهلو شکسته یکی می‌گفت یارب کن عنایت کنم این جان ناقابل فدایت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۴۴ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ حال و روز سامی غمگینم کرده بود. می‌خواستم او را از این حال در آورم. خدا را شکر که من برای آمدن به جبهه این قدر مانع سر راهم نبود. خدا را شکر می‌کنم و دنباله شعر سامی را می‌سرایم درست در همان قالب مثنوی یکی می‌گفت با ریش درازش خدایا نشنوم آوای سازش یکی می‌گفت اندر سنگر یار خدایا، سنگ از پیشم تو بردار یکی می‌گفت افتادم در این دام تریم دام دام، دریم دام دام، دریم دام یکی می‌گفت چشمانم شده کور نمی آید برون از لانه اش مور یکی می‌گفت یا رب دست ما گیر که کرده تیر ما در لوله اش گیر و آن قدر چرت و پرت گفتم و شعر و معر به هم ؛ بافتم که سامی از شدت خنده به سرفه افتاد. بیشتر از او محافظ کرد بود که می خندید و مگیل که انگار حال و روز ما را درک می کرد. مرد حسابی به جای اینکه می‌آمدی و به بچه ها کمک می کردی، از تهران به یاد شلمچه، مثنوی می‌سرایی تازه آن هم با چشم داشت به دخترعمو. از بالا و پایین رفتن‌های سامی معلوم است که در حال غش و ضعف است. - سامی خوش خنده باید اسمت را بگذارم سامی خوش خنده. سامی سینه.اش را صاف می‌کند و بعد از چند سرفه می‌گوید: امروز زیاد خندیدم اگر این قاعده که می‌گویند بعد از هر خنده‌ای گریه‌ای است درست باشد پس خدا به فریادمان برسد. - از قضا اگر خدا دخالت نکند، اوضاع همین جوری می‌ماند و خیلی هم خوب است . - کفر نگو مؤمن - سروته کفر گفتن هم عالمی دارد. - دیگر دارد حالم به هم میخورد چند دلار برای این کرد رو کن بگذار ما را به وضع عادی برگرداند. دست و پایمان بسته باشد اما دیگر سروته نباشیم. هنوز حرفهای من تمام نشده که محافظ کرد به مگیل دستور توقف می‌دهد و ما را از پشت قاطر بلند می‌کند. خونی که توی سرم جمع شده بود به اندامهای دیگر برمی گردد. سامی هم با دیدن مناظر اطراف می‌گوید: «حالا درست شد!» - چیزی می‌بینی؟! آره مناظر اطراف را می‌گویم. تا قبل از این مثل تابلوی وارونه بود که به دیوار کوبیده باشند اما حالا همه چیز سر جایش است. - تابلوی تو، منظره غروب است؟! - نه هنوز خورشید در آسمان است. یک کمی مانده تا غروب.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂‌ مگیل / ۴۴ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ حال و روز سامی غمگینم کرده بود. می
🍂‌ مگیل / ۴۵ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ سامی می‌خواهد به محافظ کرد قول دلار بدهد که او خودش پیش دستی می کند. پول هایت را برای خودت نگه دار فقط تا با من هستید فکر فرار به سرتان نزند. یک روز تمام راه رفته بودیم وقتی به باغ رسیدیم خسته و گرسنه بودیم. بچه ها هنوز توی طویله بودند استقبال گرمشان امیدوارمان کرد؛ بخصوص سامی را خیلی تحویل گرفتند، چراکه با وجود او به همه خوش می‌گذشت. جالب بود که سامی خودش زیاد اهل خورد و خوراک نبود اما کردها با پول پدرش، غذای گرم و تنقلات جورواجور تدارک می‌دیدند. به محض ورود ما دوباره تلویزیون به راه افتاد. استوار سرش را میان ما آورد و گفت: راستی راستی شما رفتید ترکیه و برگشتید؟ سامی با بی رغبتی گفت: آره، اما بدون شما اصلا خوش نگذشت. مرد حسابی تا آنجا رفتید و برگشتید دست از پا درازتر؟! - چه کار میکردیم. - خوب بهترین موقعیت برای فرار بود. - کجا فرار می‌کردیم؟! - می رفتید پیش پلیس اینترپل ماجرا را تعریف می‌کردید سامی دست روی دست زد و گفت « ! راست می‌گویی‌ها!» احساس کردم که میخواهد استوار را سر کار بگذارد. برای همین وسط حرفشان پریدم - فرار کردیم اما خیلی دیر - یعنی چه؟! - وقتی وارد کردستان عراق شدیم فرار کردیم - بابا شما عجب آدمهای کم عقلی هستید عقل کل در ترکیه هم که فرار می‌کردیم باز ما را تحویل همین‌ها میدادند. اینها بیشتر از ما با پلیس رفیق اند. استوار بعد از کلی یکه به دو کردن تازه متوجه میشود که من حرفهایش را می شنوم - ای والله تو داری می‌شنوی؟! همه میزنند زیر خنده سامی میگوید «ماشاء الله» به این هوش و حواس. - خدا را شکر پس رفتنتان بی نتیجه نبود راستی چشمت چی شد؟ آن را دیگر گفتند باید یک توک پا بیایی آمریکا برایت درست کنیم. ان شاء الله سفر بعدی باهم میرویم. استوار از ته دل فریاد میزند: «ان شاء الله» آن شب با همه خستگی تا دیروقت بیدار بودیم و صحبت می‌کردیم. بچه ها به افتخار گوشهای من که حالا شنوا شده بودند یک جشن خودمانی ترتیب دادند و هرکس هر هنری داشت رو کرد. استوار برایمان لزگی رقصید. سرباز بیرجندی که با قوطی حلبی و تنه درخت تنبور درست کرده بود برایمان ساز زد و خلبان عراقی هم برایمان عربی خواند که البته به دلیل لحن غم انگیزش وسط کار طبق معمول عکس خانواده اش را درآورد و زد زیر گریه. دیگر نفهمیدم که بین أن تصنیف عربی ناسزایی چیزی هم نثار کسی کرد یا نه!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۴۶ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ دو هفته دیگر در همانجا سپری شد. حالا همه حتی استوار، که نم پس نمیداد راضی شده بود با خانواده اش تماس بگیرد و از آنها تقاضای پول کند. همه حوصله شان سر رفته بود به جز سامی. ظاهرا اینجا برای او از جهنمی که پدرش در تهران درست کرده بود، بهتر بود. سرباز بیرجندی هم لو داد که کمی پس انداز در بانک دارد و می‌تواند آن را در اختیار گروه پ.ک.ک قرار دهد. وقتی این را شنیدیم شروع کردیم برایش دست گرفتن و خندیدن. سامی گفت: «گناه دارد. بیچاره با کارگری و هزار مشقت دیگر چندرغاز پول جمع کرده تا برای خودش زن بگیرد و زندگی تشکیل بدهد. حالا باید پول را دودستی تحویل اینها بدهد. استوار گفت: «پس معلوم است برای این پول زحمت نکشیده. از قدیم گفته اند باد آورده را باد می‌برد. سامی که از این حرف استوار ناراحت شده بود گفت کدام باد؟ ما که بادی نمی‌بینیم. در همان لحظه صدای پفتره مگیل از بیرون آمد و بعد بادی هم از پشتش خارج شد. استوار بی درنگ گفت: بفرما این باد! همه زدند زیر خنده. سامی دلش را گرفت و وسط طویله غش کرد. حالا برایم مسلم شده بود که مگیل در مواقع کلیدی وارد گود می‌شود و همه چیز را حل و فصل می‌کند. این بحث هم اگر بالا می‌گرفت حتماً به دعوا می انجامید. تنها کسی که تکلیفش در آن جمع معلوم نبود، خلبان عراقی بود. سامی سعی داشت تا با او رفیق شود. حالا دیگر او سر سفرۀ ما می‌نشست و با ما غذا می‌خورد. مثل آن اوایل احساس بدی به او نداشتیم حتی دیگر او را دشمن نمی‌دانستیم. گرچه استوار عقیده داشت که او جاسوس است، اما آدم بدی به نظر نمی‌رسید. خودش برایمان تعریف کرد که هیچ یک از بمب‌های هواپیما را روی مناطق مسکونی یا هدف مشخصی نزده. می گفت بمب‌هایم را در بیابان رها می کردم و به پایگاهم برمی‌گشتم. اما استوار می گفت: «دروغ می‌گوید.» آن قدر با او حرف زده بودیم که عربی مان خوب شده بود. حال و روز خلبان عراقی را می‌توانستم درک کنم. از آن تیپ آدمهایی بود که هیچ خوشی و لذتی بدون حضور خانواده و زن و بچه به او نمی‌چسبید. یکی را مثل او در مسجد محل داشتیم. می‌پرسید اگر بگذارند توی جبهه زن و بچه ام را بیاورم، من اول از همه ثبت نام می‌کنم. مسئول بسیج هم برایش توضیح می‌داد: ابله ما داریم می‌رویم جبهه که دست اجنبی به زن و بچه ما نرسد! آن وقت تو می‌خواهی دستی دستی خانواده ات را به زحمت بیندازی؟ خلاصه خلبان عراقی یک چنین آدمی بود کسی که لحظه ای از یاد زن و بچه‌اش غافل نمی‌شد. به قول مادر من خوش به حال زن و بچه اش. اما از نظر من سامی حتی از خلبان عراقی هم با معرفت تر بود؛ چراکه با وجود آن همه پولی که پدرش فرستاده بود در اصل دانگش ادا شده بود و می‌توانست برود. اما همان جا مانده بود و پول‌های اضافه پدر را خرج بقیه می‌کرد. او دقیقاً مثل بچه های گروهان ما بود؛ با معرفت، مخلص و بی چشم داشت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂‌ مگیل / ۴۶ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ دو هفته دیگر در همانجا سپری شد.
🍂‌ مگیل / ۴۷ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ کردها از دست سامی عاصی بودند. با آنکه حضور سامی برایشان منفعت داشت، راضی بودند او برگردد؛ چراکه با وجود او باید همه اش از ما پذیرایی می کردند؛ بخصوص آنهایی که نگهبان طویله و باغ بودند. رئیس کردها آن قدر سامی را قبول داشت که وقتی می‌گفت چیزی میخواهم نه نمی‌آورد. چند بار سامی را کنار کشید و گفت: "تو می توانی بروی" اما او مرا بهانه کرده بود و گفته بود: من نمیتوانم یک آدم نابینا را در این اوضاع و احوال رها کنم و بروم. جالب بود که من هیچ وقت چنین احساسی نسبت به سامی نداشتم، با آنکه از ته دل به او علاقه مند شده بودم. اما او شخص اول یا رفیق اولین زندگی‌ام نبود. شاید برای من، مگیل مهمتر به حساب می‌آمد. مانده بودم که چگونه در مواقع لازم سروکله اش پیدا می‌شود و چه جور همه کارها را به هم می‌ریزد و باز غیبش میزند. حیوانی تا این حد صاحب کرامت ندیده بودم و واقعا برایم عجیب بود. هرکس حرفهای من و سامی را راجع به مگیل می‌شنید، فکر می‌کرد که داریم راجع به یک آدم حرف می‌زنیم، آدمی که خواسته یا ناخواسته خودش را در کارهایی که به هیچ وجه به او مربوط نیست سهیم می کند. با سامی راجع به درجه هوش و زکاوت مگیل هم صحبت کردیم و اینکه از هم پالکی‌های خودش یک سروگردن بالاتر است. اگر گردان قاطریزه ای که رمضان خدابیامرز می‌گفت واقعاً وجود داشت مگیل میتوانست توی آن گردان حداقل مسئول گروهان باشد. البته این نظر سامی بود. من مقام او را تا معاون گردان هم می‌توانستم ارتقا بدهم. وقتی به سامی گفتم دیگر تا آخر عمر قیافه مگیل را نخواهم دید دلش برایم سوخت. - مرد حسابی، چرا قبول نکردی تا همانجا توی آنکارا بمانیم و چشمت را درست کنیم؟ تو چه کار داشتی پولش را من می‌دادم، هر چقدر که می‌شد. - اگر تقدیر این چنین باشد که با این چشم‌ها ببینم، خب درست می‌شود. وگرنه هر چقدر هم که پول خرجش کنی درست بشو نیست. به قول حافظ: چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است، آن به که کار خود به عنایت رها کنیم همیشه به اینجا که می‌رسیدیم سامی کوتاه می‌آمد. اما روزها که برای هواخوری به بیرون می‌رفتیم و مگیل به طرفمان می‌آمد و خود را با ناز و کرشمه به ما می‌مالید دوباره این حرفها گل می‌انداخت. مگیل هم مثل ما در دست کردها اسیر بود؛ البته در کنار قاطرهای کرد از او بی‌گاری می‌کشیدند و البته غذایش را تمام و کمال می‌دادند. وقتی به دل و کمرش دست می‌کشیدم، احساس می کردم چاق تر شده، اما نشخوار و پفتره اش هنوز سرجایش بود. روزهای آفتابی با مگیل به سامی سوارکاری یاد می‌دادم. گرچه مگیل مثل اسب نژاد انگلیسی، دست و پای کشیده و هیکل درشت نداشت، اما برای سوارکاری آدم ناشی‌ای مثل سامی بس بود. بعد از چند جلسه سامی فهمید که یک سوارکار دوره دیده با یک آدم عادی چه فرقی دارد و آنها با چه تفاوتهایی سوار اسب می‌شوند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۴۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ رفته رفته سامی هم با مگیل آشنا شد. حالا دیگر او حرف‌های مرا راجع به مگیل خوب می‌فهمید و گاهی مثل من تا سرحد جنون از دست او عصبانی می‌شد. سامی هر روز صبح با یک مشت شکلات و قند به دیدن مگیل می‌رفت و که کشته مرده این جور چیزها بود حسابی به سامی سواری می‌داد. یک بار که فرمانده کردها به دیدن ما آمده بود گفت: خوب برای خودتان اینجا مانژ سوارکاری راه انداختید. وقتی سامی حسابی به این رشته علاقه مند شد از کردها خواست تا چند اسب خوب برایمان بیاورند. البته با طنابی که دورتادور درختان باغ بستند کاری کردند که اسب‌ها نتوانند از محوطه دور شوند. سامی با پول کاری کرده بود که با یکی از محافظان کرد سواره تا چشمه کنار ده با هم می‌رفتیم و برمی گشتیم. سامی از ته دل دعا می‌کرد تا این اوضاع ادامه پیدا کند. ظاهراً او بهترین بهانه را برای دور بودن از محیط خانه پیدا کرده بود. حتی اگر در جبهه خودمان بود مجبور می‌شد تا هرازگاهی به مرخصی برود، اما اینجا دیگر از مرخصی هم خبری نبود. یک بار گفت: پدرم قرار بود تا هرچه زودتر با پارتی بازی مرا به تهران منتقل کند. با خود می‌گفتم ببین چه بلایی سر این پسر آورده اند که با آن همه مال و مکنت خانه برایش جهنم است. گرچه هر شب سامی قسمتی جدید از زندگی اش را برایم تعریف می‌کرد ،اما هنوز مشتاق دانستن درباره او بودم. یک شب حسابی گریه کرد. شاید برای تو خنده دار باشد، اما باید در آن موقعیت قرار بگیری تا حرفم را بفهمی. سامی می‌گفت: خواهرم به بهانه رفاقت با دختر عمو هر روز و هر شب او را به خانه ما می آورد؛ هم او و هم دوستان دیگرش را. البته خواهرم آن قدرها هم دختر بدی نبود و این کارها را به تحریک پدرم می‌کرد. از او باج می‌گرفت باجش هم این بود تا پدر بگذارد با نامزدش رابطه داشته باشد و رفت و آمد کند. - چه خانواده به هم ریخته ای - بله تو خانه ما هیچ چیز سر جایش نبود. روابط آدمها براساس و معیار پول بود و مادیات. - بمیرم برایت چه کشیدی! من هم نسیم جبهه بهم خورد و عوض شدم؛ وگرنه یکی بودم خدا نکند مثل خودشان. اقرار می‌کنم که اگر جبهه نبود و جنگی وجود نداشت الان کمیتم لنگ بود. من به جبهه پناه آوردم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۴۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ فردای آن شب قرار شد به حمام برویم. در راه حمام فهمیدیم که مردم ده بار و بندیلشان را بسته اند و در حال کوچ کردن هستند. از چند شب پیش صداهای عجیب و غریبی می‌شتیدیم. صدای ته قبضه توپ و خمپاره که از یک عملیات خبر می‌داد؛ عملیاتی در همان نزدیکی‌ها. با همه سانسور خبری که کردها داشتند اما بالاخره دانستیم که رزمندگان ایرانی‌یک عملیات بزرگ را از همان سمت آغاز کرده اند. دل توی دلمان نبود. آن قدر سرگرم خبرهای عملیات شده بودیم که من یکی فراموش کردم غسل واجب کنم، برای همین بعد از برگشت از حمام یک پیت آب گرم درست کردم و دوباره سروکله خود را غسل می‌دادم. نگهبان کرد که گویا این آداب و سنن را نمی‌شناخت و نمی‌دانست چگونه باید به دستورات رساله عمل کرد با دیدن پیت آب داغ و آن وضعیت کلی ما را مسخره کرد و به ریشمان خندید. همان شب، به دلیل حمام رفتن و استفاده از آب داغ، بدنهایمان شل شده بود و این امر باعث شد تا زودتر به رختخواب برویم و شب زودتر بخوابیم. نمی دانم چند ساعت از خواب ما گذشته بود اما با برخورد گلوله توپ به اطراف طویله و انفجار آن، که صدای مهیبی هم داشت از خواب بیدار می‌شویم. صدای انفجار آن قدر بلند و وحشتناک است که همه جا پر از گردوخاک می‌شود. سرباز بیرجندی به حالت شوکه سرفه می کند و دست روی سقف گذاشته تا روی سرش آوار نشود. استوار هم از در طویله بیرون رفته و فریاد می‌زند: انا مسلم، انا مسلم انا بدبخت، انا بیچاره. خلبان عراقی اما هاج و واج مانده است. من و سامی با هم از طویله بیرون می‌رویم. از دور صدای تکبیر بچه ها می آید و گهگاه صدای شلیک گلوله هم شنیده می‌شود. سامی چند ماشین را دید که از انتهای جاده در حال فرار بودند. احتمالا عراقیهای مستقر در خط به حساب می آمدند. به سامی گفتم: پس مثل اینکه عملیات حقیقت داشته! - حالا باید چی کار کنیم؟ سامی که طبق معمول دلش برای همه می‌سوخت گفت: «کاشکی خلبان را خبر می‌کردیم تا با آن عراقی‌ها برود پی کارش. - تو هم ساده ای‌ها، خب اگر بچه‌های خودمان باشند، بهتر است. این یارو را با خودمان ببریم. صدای استوار ترسو هنوز شنیده می‌شد که می گفت: «الدخيل، الدخيل.» سامی محکم بر گردن استوار زد و گفت: مردک، اینها بچه های خودمان هستند. تو داری خودت را به کی تسلیم می کنی؟! استوار، که انگار یک پارچ آب سرد را روی کله اش ریخته باشند، گفت: راست می‌گویی؟        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂‌ مگیل / ۴۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ فردای آن شب قرار شد به حمام برویم.
🍂‌ مگیل / ۵۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ سامی دوباره پیش من برگشت و در گوشی گفت: «از نگهبانها خبری نیست.» طبیعی بود. با آمدن و سرازیر شدن ناگهانی رزمندگان ما، کردها پا به فرار گذاشته و رفته بودند و احتمالاً برای این کار هم توبیخ می‌شدند. به سامی گفتم: عذرشان موجه است؛ چراکه در این فرصت کم نمی‌شود با فرماندهی هماهنگ کرد. اگر خودت بودی و چند تا زندانی روی دستت مانده بود، چه کار می کردی؟! سامی یک سرنیزه پیدا کرد و با همان، خلبان عراقی را مجبور کرد تا دنبالمان بیاید. این بنده خدا از چاله درآمد، افتاد توی چاه. سامی که انگار خلبان عراقی را بهتر از من می‌شناخت، گفت: حرف نزن، الان عکس زن و بچه اش را در می آورد و می‌زند زیر گریه. بقیه زندانیها را فراموش می‌کنیم و به طرف نیروهای ایرانی به راه می افتیم. سامی مجبور بود هم هوای خلبان را داشته باشد و هم عصای کوری من باشد. برای همین وقتی خسته می شد، غُرغر می‌کرد. - تو که طرح می‌دهی خودت دستش را بگیر و بیا. - الان می‌رسیم. ناراحت نباش. - خب این بنده خدا را ول می‌کردی می‌رفت دیگر. - ای بابا چقدر غر میزنی فکر آن بچه هایی باش که برای این عملیات چند شب است نخوابیدند. خلبان عراقی که حرفهای ما را شنید ولابد توی ذهنش ترجمه می کرد، دست به جیب شده بود که سامی محکم روی دستش زد و گفت: تو دیگر شروع نکن. عکس زن و بچه ات مثل فیلم تکراری شده، خلبان این قدر ترسو، نوبر است والله. من هم برای اینکه حرف را عوض کرده باشم گفتم: «این، و آن استوار ما را باید بست به یک گاری. خوب شد ماها به عنوان داوطلب به جبهه آمدیم و گرنه این همه مرز را باید می‌سپردیم دست استوار و نیروهایش که از خودش عتیقه تر بودند. همین طور که مشغول بگومگو بودیم ناگهان به توده ای از گوشت و پرز برخوردم. درست مثل یک قالی کلفت که سر راه توی جاده آویزان کرده باشند. چند قدم به عقب برگشتم و نشستم روی زمین. صدای سامی می آمد. - این دیگر از کجا سبز شد. پرسیدم: «چی؟!» یک قاطر، یک قاطر در حال نشخوار کردن. دو دستی زدم توی سرم و گفتم لابد مگیل است! - خودش است، چقدر سرحال هم هست. انگار از عملیات بچه ها خوشحال است. بله ، خوب رفیقهایش را می‌بیند. الان گردان قاطریزه هم توی راه است. اما جان هرکی را دوست دارید خودتان جلو بروید این حیوان زبان بسته‌ی زبان نفهم را جلو نفرستید، همۀ ما را به باد فنا می‌دهد، از بس که اون جلوملوها هم راه رفته عادت کرده. فکر می‌کند راستی راستی فرمانده است. سامی عراقی را روی مگیل می‌اندازد و افسارش را در دست می‌گیرد قبل از اینکه راه بیفتد فحش می‌دهم جان مادرت خودت جلو برو. با این حیوان یا سر از میدان مین در می آوریم و یا به چنگ عراقی‌ها می افتیم. سامی می‌خندد و حرکت می‌کند. هر چه جلوتر می‌رویم، صدای بچه ها بیشتر شنیده می‌شود. نزدیک صبح به بالای ارتفاع می‌رسیم. من که جایی را نمی‌بینم اما سامی می‌گوید دارد هوا روشن می‌شود. با خود می‌گویم پایان شب سیه سفید است و از این شعر گریه ام می‌گیرد. سامی، من و مگیل را متوقف می‌کند و می‌گوید همینجا بایستید من الان می آیم. از ما دور می‌شود. می‌دود و فریاد می‌زند. - برادرها، برادرها کجایید؟ ناگهان صدای رگبار می‌آید. دلم هری می‌ریزد. نکند سامی را..؟! اما دوباره صدایش می آید. - برادرها کجا هستید؟ میفهمم که آن رگبار گلوله ربطی به سامی نداشته. برای چند لحظه همه چیز در سکوت فرومی رود. فقط صدای پفتره‌های مگیل است که شنیده می‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۵۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از سامی خبری نیست. دیگر حوصله صبر کردن ندارم. - سامی کجا رفتی؟! صدای پای چند نفر از دور شنیده می‌شود. هر چه جلوتر می‌آیند صداها هم قوت می‌گیرد. انگار مشغول قدم رو هستند. برای یک لحظه می‌ترسم. نکند عراقی ها هستند؟ اما نه دارند مسخره بازی در می آورند. معلوم است که سامی هم میان آنهاست. به ما که می‌رسند سلام می‌کنند. یکی از آنها صدایش آشناست. خدایا این صدا را کجا شنیده ام. - سلام برادر رسول. سلام می‌کند و با من دست می‌دهد. دستان گرمش را می فشارم. دو انگشت آخری را ندارد. انگار که ترکش انگشتهای او را برده. درست است. او حاج عزیز فرمانده گردان است. می‌زنم زیر گریه و او را در آغوش می‌کشم. می‌گوید: «کجا بودی تو دلاور؟» ساعاتی بعد مشغول نوشتن اسامی بچه های گروهان می‌شویم. یعنی من می گویم، سامی می‌نویسد. برای تعاون، برای اینکه بدانند چه کسانی شهید شده اند، می گویم: «شماها دیگر کی هستید که می‌خواهید به شهادت یک آدم کور اعتماد کنید.» همه خاطرات آن چند هفته مثل برق از پیش رویم می گذرد. همه آن حوادث، هرچه بر سرم آمده مثل یک فیلم بلند؛ اما تیره و تار و کم نور. همه چیز در هاله ای از مه و غبار است؛ مثل فیلمی که سوخته باشد؛ مانند فیلم سیاه و سفید، همه چیز را می گویم و سامی برای تعاون می‌نویسد. هنوز کارمان با تعاون تمام نشده که بچه های اطلاعات قرارگاه هم از راه می‌رسند. آنها هم با دفتر و دستکشان آمده اند تا همه چیز را ثبت و ضبط کنند. می‌گویم چه آدمهای مهمی شدیم. صدای پفتره مگیل از بیرون چادر می‌آید. انگار حرف مرا تأیید کرده است. می‌گویم «بفرما، شاهد از غیب رسید!» بعد صدایی از مگیل بیرون می‌جهد که همه را به خنده وامی‌دارد. سامی ریسه می رود و می‌گوید: «چه غیبی!» مگیل است دیگر، آدم را خجالت زده می‌کند. اما بچه های اطلاعات نمی‌خندند. آنها جدی تر از آن اند که به این حرفها بخندند. بچه های تعاون یک نامه هم به من می‌دهند. این برای پیگیری کارمان در تهران است. بچه های بهداری هم یک آمبولانس دربست برایمان مهیا می کنند که سامی آن را پس میدهد. می‌گویم چرا؟ مگر تو نم‌یتوانی رانندگی کنی؟! - می‌توانم تازه ماشین با راننده فرستادند. اما با آمبولانس که نمی توانیم مگیل را با خودمان ببریم. - مگیل برای چی؟ مثل اینکه تو آن را خیلی جدی گرفتی. برای اینکه مرا متقاعد کند میزند به شوخی و می‌گوید: شاید برای آنجا هم لازم شد تا چیزی بنویسی بدون شاهد که نمیشود. ببین هرچی اینجا از دست این قاطر زبان نفهم کشیدم بس است . خواهش میکنم پای این را به تهران وا نکن. - فکر کردم اگر بیاورمش خوشحال می‌شوی. - کجا میخواهی نگهش داری؟ مگر موتور گازی است که ببندی به تیر برق روبه روی خانه تان. - می‌برمش پانسیون. تو یک باشگاه سوارکاری شاید تو خانه برایش اصطبل درست کردم. تو چه کار داری خودت هم میگویی غنیمتی است. به حرفهای سامی می‌خندم و با تردید می گویم: «باشد! هر طور میلت است.»        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۵۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق قسمت آخر ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ سامی از تدارکات، یک ماشین چادردار قرض می کند. چند روزی در اردوگاه می مانیم و استراحت می‌کنیم. یک روز صبح مشغول جمع کردن وسایل هستیم و سامی دارد مگیل را بار تویوتا می‌کند که دوباره سروکله بچه های اطلاعات پیدا می‌شود. می خواستند بروند سمت دره و با بچه های تعاون جنازه ها را بیاورند. یک بلدچی می‌خواستند. اولش خوشحال می‌شوم و می‌گویم دوباره و احتمالاً این بار بدون دردسر و شاید هم با هلی کوپتر می‌رویم همان جایی که عملیات کردیم و سریع بر می گردیم. دل توی دلم نیست، سامی هم خوشحال است. حالا می توانست همه آن چیزهایی که من برایش تعریف کرده بودم را از نزدیک ببیند. اما خوشحالی‌مان پایدار نبود. آنها دنبال ما نیامده بودند. آمده بودند دنبال مگیل. می‌خواستند با مسئول جدید گردان قاطریزه بروند. او اخلاق قاطرها را می دانست. می‌دانست که آنها راه رفت و برگشت را در حافظه دراز مدتشان ثبت کنند. سامی دوباره مگیل را از عقب تویوتا پایین می آورد و افسارش را به دست یکی از بچه های اطلاعات می‌دهد. - بفرما جان شما و جان مگیل. به سامی گفتم چه زود قانع شدی، همه آرزوهایت به باد رفت. - نه، هر چه باشد مأموریت اینها مهمتر است. - حالا شدی بچه حرف گوش کن. دست می اندازم و برای آخرین بار مگیل را در آغوش می‌کشم. پفتره ای می‌کند و خودش را با پوزه پر از گردوخاک و بینی آبدارش به من می‌مالد. سامی گفت: "همان جا بایستید" و بعد از یک نفر خواست تا عکس بگیرد. صدای تق دوربین عکاسی که درآمد، صدای خداحافظی بچه های اطلاعات بلند شد. حالا سالها از آن حوادث گذشته است. یکی از چشم‌های من بینا شد و آن یکی هیچ وقت ندید. سامی یک شرکت بزرگ تجاری دارد. در این شرکت برای مدیرعامل دو تا اتاق هست؛ یکی اتاق جلسات و یکی هم اتاق نشیمن که سامی آن را فرش کرده و دورتادور آن را پشتی گذاشته است. روی دیوار هم یک قاب بزرگ است که در آن عکس یادگاری من و سامی و مگیل خودنمایی می‌کند. هفته ای یک بار با من تماس می‌گیرد و با هم به باشگاه سوارکاری می‌رویم و بعد غروب بر می گردیم و در همان اتاق با هم غذا می خوریم، چای می نوشیم و گپ می‌زنیم. من پنجشنبه های آخر هفته را خیلی دوست دارم چراکه از همه آن روزهای پرهیاهو همین برایمان مانده. یک اتاق کوچک، دو دوست و یک قاب عکس یادگاری. بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم راستی مگیل چه سرنوشتی پیدا کرد؟! زنده هست یا مرده؟ و اگر زنده هست او هم به ما و به این خاطرات فکر می‌کند؟!» پایان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂