کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 بچه های خرمشهر زحمت کشیدند در مسجد جامع برای رسول مراسم گذاشتند. چند شب سینه زنی داشتند. در یکی از سینه زنی ها، سلمان رضازاده آن قدر به سر و سینه خودش زد که بیهوش شد. بچه ها رسول را دوست داشتند. رسول جوان با استعدادی بود، با سن کم تجربه زیادی داشت. او عزیز در دادنه خانه ما بود. اگر میماند شخصیت بزرگی می شد. پدرم غصه هایش را بروز نمی داد. کم حرف و تودار بود. ندیدم برای شهادت رسول گریه کند. بغض میکرد فقط میگفت انا لله و اناالیه راجعون. باباحاجی هم همین طور بود. ندیدم برای شهادت غلامرضا گریه کند. یک بار برای شهادت رسول گریه کرد، اما برای امام حسین(ع) به شدت گریه میکرد به طوری که شانه هایش میلرزید. پدر هم برای ائمه خیلی گریه میکرد ولی در مصیبتهای دنیا تحملش خوب بود. پس از شهادت سید عبدالرضا موسوی، خانواده رضا از تهران سر قبر رضا می آمدند و میرفتند. مدتی که در خرمشهر بودند، چند روزی به خانه ما آمدند. چهلم رسول که گذشت، خواهر رضا با پدر و مادرشان منزل ما بودند. خانم شهید عبدالرضا موسوی به خواهرم پیشنهاد داده بود که خواهر رضا دختر خوبی است اگر بشود برای حاج محمد صحبتی کنیم. خواهرم این موضوع را با من درمیان گذاشت. گفتم الآن باوجود جنگ در شرایط ازدواج نیستم. یکی دو بار دیگر گفت جواب رد دادم، تا اینکه گفت: «ننه بابت رسول خیلی آسيب ديده، الآن تنها چیزی که خوشحالش میکند این است که ازدواج کنی.»
مادرم رضا را دوست داشت. این حرف به من اثر گذاشت. گفتم: باشد صحبت کنیم. آن شب، با خواهر رضا در حیاط مرغداری قدم زدیم و صحبت کردیم. در این آمدوشدها اولین بار بود ایشان را از نزدیک میدیدم. در مورد خصوصیات رضا صحبت کردیم. گفتم: «رضا هم رفیقم، هم فرمانده ام بود.» آن روزها در ذهنم بود که اگر این جنگ تمام شد، باید برای مبارزه در سرتاسر جهان آماده باشیم. پرسیدم: «اگر شما ازدواج کنید و شوهرتان بخواهد برود آفریقا مبارزه کند حاضرید بروید؟» گفت: «هرجایی که همسرم برود با او می روم.» گفتم: «زندگی ما دست خودمان نیست، اگر ازدواج کنیم، ممکن است چهار روز بعدش خبر شهادت مرا بیاورند، تحمل دارید؟» آره یا نه نگفت، گفت: «شما همه اش از شهادت و مردن میگویید کمی هم از امید و زندگی بگویید. گفتم: به هر حال اینها واقعیتهای زندگی ماست. زندگی با یک پاسدار همین است. خواستم آمادگی داشته باشید. گفت: پس از شهادت رضا، حاضرم جانم را در این راه بدهم.
ایشان به تنها چیزی که فکر میکرد ازدواج با یک پاسدار بود که همرزم برادرش باشد. یک جلسه دیگر هم صحبت کردیم. احساس کردیم تفاهمی وجود دارد. پدر و مادرشان گفتند میروند و خبر
می دهند.
از ازدواج می ترسیدم. عشق به شهادت تمام ذهنم را گرفته بود. شاید عشق به شهادت بیشتر از عشق به زندگی یا ابراز عشق به یک خانم بود. تردیدم در این بود که شهید میشوم و یک بنده خدایی را هم با مشکل مواجه میکنم. از طرفی محمد جهان آرا بین بچه ها جا انداخته بود که باید زندگی در جنگ را تجربه کنید. چند نوبت هم تلفنی صحبت کردیم آخرین بار برای اینکه تردیدها برطرف شود، گفتم: «شما تهران هستید به بیت امام دسترسی دارید، یک استخاره
بگیر.» ایشان دو روز بعد تماس گرفت گفت: «زنگ زدم دفتر امام، استخاره گرفتم، گفتند خوب است.» قرار ازدواج گذاشتیم. مادر و پدرم به مشهد رفته بودند. با خواهرم هماهنگ کردیم آنها از مشهد به تهران بروند، من و عبدالله و محمود هم از آبادان برویم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۱۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 هیچ چیز از مراسم ازدواج نمیدانستم. با همان لباس خاکی آماده حرکت بودم که فتح الله گفت: «پول داری میروی ازدواج کنی؟» گفتم: «نه» گفت: "مرد حسابی! وقتی می خواهی ازدواج کنی، باید خرج کنی، شام بدهی." با امور مالی هماهنگ کرد ده هزار تومان به من دادند. از آن پول فقط برای یک باک بنزین و غذای بین راه مصرف کرده بودم، بقیه را به مادرم دادم؛ پنج هزار تومان را برگرداند گفت پیش خودت باشد، اگر لازم شد خرج کن. گفت: این چه سر و وضعی است؟ لباست کو؟ کفشت کو؟» با محمود و عبدالله یک حمام عمومی پیدا کردیم. محمود زودتر حمام کرد. کنار حمام یک مغازه بود رفت یک پیراهن آبی رنگ با زیرپوش خرید و پوشیدم. آمدیم بیرون، یک شلوار کرم رنگ با یک کمربند هم خریدم؛ این لباس دامادی ام بود. مادرم حلقه ای به دو هزار تومان خریده بود. در همان خانه با حضور حدود پانزده مهمان از جمله خانواده شهید جهان آرا، عقد کردیم و به همین سادگی ازدواج صورت گرفت. پس از یک سفر یک هفته ای به مشهد به آبادان و مرغداری رفتیم و در آنجا زندگیمان را شروع کردیم.
وقتی جنگ تمام شد به واسطه رفیقی پیشنهاد شد مسئولیت بنیاد مستضعفان و جانبازان خوزستان را به عهده بگیرم. مشغول این کار شدم. یازده سال در آن بنیاد کار کردم. دوران سختی را در بنیاد گذراندم؛ شاید سخت تر از دوران جنگ. بیشتر جانبازان استان را میشناختم. گروهی از جنگ برگشته با آسیبهای جسمی و روحی فراوان که سازگاری با محیط اطراف نداشتند. چه روزها و شبهایی که با رفقای جانبازم به یاد گذشته خندیدیم و به وضعیت حال گریه کردیم. در دنیای جانبازی شاهد صحنه های عاشقانه هم بودم. خانم پرستاری داشتیم که سوپروایزر بیمارستان بود. پدرش به جبهه می رود و از ناحیه کمر مجروح و قطع نخاع میشود. این خانم به شدت به پدر علاقه داشته و شب و روزش را صرف پرستاری و نگهداری از او می کند. در این حال مهندس جوانی به جبهه میرود از ناحیه گردن ترکش می خورد و از گردن قطع نخاع میشود؛ به طوری که فقط سر و گردنش کار میکند. این جوان مهندس را به اتاق پدر این خانم منتقل میکنند، او از آن پس علاوه بر پرستاری از پدر، پرستاری از این جوان را هم به عهده میگیرد. اداره کردن همزمان دو جانباز قطع نخاعی برای خانمی که از رفاه و زندگی خوبی برخوردار بوده، کار بسیار دشواری است. به هر حال، این دو جوان به هم علاقه مند میشوند، دختر خانم پیشنهاد ازدواج به آن آقا میدهد و با هم ازدواج میکنند. پس از مدتی از بیمارستان مرخص و به خانه خودشان میروند.
گاهی به آنها سر میزدم. در همه عمرم عشق به معنای واقعی را در زندگی آنها دیدم. آن دو از هزاران انسان عاشق عاشق تر بودند. خانم هر روز که از خواب بیدار میشود چند شاخه گل از باغچه می چیند توی گلدان زیبایی روبه روی تخت شوهر میگذارد. آفتابه لگن میآورد، دست و روی شوهر را میشوید. یک دست کت و شلوار با بلوز شیک به تن او میکند، موهایش را شانه میزند، داروهایش را میدهد، بعد به کارهای خانه میپردازد. هر روز بعد از ظهر او را از تخت پائین می آورد، با ویلچر او را بیرون میبرد و گشتی می زنند. خانم شبها یک کتاب روبه روی شوهر قرار میدهد او میخواند و زن برایش ورق میزند. چند بار که با اطلاع قبلی به خانه شان رفتم، دیدم خانم یک دست کت و شلوار شیک به تن جانباز کرده یک دستمال گردن زیبا دور گردنش بسته و عطر بسیار خوشی فضای خانه را پر کرده بود. رضایت و آرامش از چهره مرد کاملا نمایان بود؛ یعنی آخر خوشبختی و عشق.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۱۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 سال هفتادو آقای مهدی چمران رئیس وقت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مسئولیت بنیاد حفظ آثار خوزستان را به من پیشنهاد داد. به رغم مشغله زیاد پذیرفتم، چون به نوعی با موضوع جنگ و جانبازان مرتبط بود. این فعالیت تا سال هفتادونه ادامه یافت. مادرم در همه این سالها محور اصلی خانواده بود. پنجشنبه ها و جمعه ها همه در خانه پدرم جمع میشدیم، خواهرها هم با بچه هایشان از آبادان می آمدند. مادر غذاهای خوشمزه درست میکرد و به سبک قدیم برای همسایه ها هم میبرد. تنوری در حیاط خانه نصب کرده بود، نان گرم محلی همیشه سر سفره اش بود. به دخترها نان پختن یاد میداد، به خانواده شهدا و بچه های کوچکشان سرکشی و محبت میکرد. همسران شهدا و خانواده جانبازان هرکسی مشکلی داشت سراغ ننه عبدالله میآمد. هر وقت به خانه ننه میرفتیم جیب هایمان را خالی میکرد و به بچه هایی که مشکل داشتند کمک می.کرد میگفت، این کمکها به دردتان میخورد نه خرج های دیگر. با همسران جانبازان صمیمی بود به آنها می گفت: «ننه! مرد، خدای دوم است، اگر میخواهید خدا از شما راضی باشد، رضایتشان را به دست آورید.» سال هفتادودو بیبی به رحمت خدا رفت. باباحاجی و بیبی مثل دو مرغ عشق بودند. بابا حاجی پس از فوت بیبی افسرده شد و پس از مدت کوتاهی از دنیا رفت. یک روز نزدیک ظهر، پدرم زنگ زد، گفت: "خودت را برسان باباحاجی حالش خوب نیست."
رفتم خانه دیدم پدرم سر باباحاجی را رو به قبله روی پایش گذاشته و شهادتین میگوید. او هم شهادتین را تکرار میکند. رسیدم بالای سرش گفت «محمد اومدی؟» گفتم: «آره باباجون.» همان طور که نگاهم میکرد یک لحظه گفت "محمد" و تمام کرد. پدر هم غده ای در سرش پیدا شد. چند ماهی مداوایش کردیم. غده بدخیم بود و نتیجه نداد. مدتی روی ویلچر بود. تا اینکه سی ام خرداد
نود و چهار به رحمت خدا رفت.
یک روز خانه مادرم بودیم. بلند شد غذا درست کند، افتاد و پایش شکست. دیگر به سختی راه میرفت عبدالله از اصفهان و من از تهران مرتب به او سر میزدیم. عبدالله در اصفهان مسئول بازرسی لشکر بود. من در تهران بودم، محمود ساکن اهواز بود و بیشتر کار رسیدگی به پدر و مادر را انجام میداد. عید سال هشتادودو اهواز بودم. مادرم حالش به هم خورد بیماری قند داشت در بیمارستان بستری اش کردیم. قندش بالا رفته بود یک هفته شبانه روز بالای سرش بودم. گه گاهی هشیاری اش کم میشد. تمیزش میکردم، آب به دهانش میرساندم. یک بار چشمهایش را باز کرد. گفتم: "ننه قربونت بروم، دورت بگردم، ان شاء الله خوب میشوی بر میگردی"
دیدم همین طور دارد مرا نگاه میکند. گفتم: «ننه میشنوی چی میگم؟ میشناسی منو؟ گفت: "آره ننه، چطور نمیشناسم." اشک از گوشه چشمش جاری شد نازش میکردم. دست به سر و رویش میکشیدم. پس از یک هفته عبدالله از اصفهان آمد گفت: «تو برو به کارهایت برس، من بالای سر ننه میمانم. دو روز بود به تهران رفته بودم عبدالله زنگ زد، گفت: «حال ننه بده خودت را برسان» پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «ننه تمام کرد!» همیشه افسوسم این است که چرا لحظه آخر بالای سرش نبودم. طبق وصیت خودش او را در آبادان به خاک سپردیم. گفته بود کنار شهدای آبادان دفنم کنید.
•┈••✾○✾••┈•
پایان
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۱۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🔴 سلام و ارادت
کتابی دیگر، از دریای منتشر شده خاطرات رزمندگان دفاع مقدس به اتمام رسید. خاطراتی که هر کدامش رنگ و بویی دارد و عطری از برگزیدگان بهشتی.
خداوند را سپاس که به همه ما توفیق داد تا با نشر و خوانش این کتب وزین، هر چند مجازی، نسبت به حماسه ای بزرگ آگاهی یافته ، قدردان آن باشیم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_6822468906.mp3
985.7K
سمفونی خرمشهر
شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd