eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
856 ویدیو
0 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
عهد بسته‌ایم با شهیدان که پرچم را به مهدی (عج) برسانیم ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
از دوره مدرسه صدایش می‌کردیم « کریم چهل سانتی » از بس قد و قواره‌اش کوچک بود خمپاره که آمد ، شهید که شد واقعا چهل سانت بیشتر نمی‌شد..! کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام پس از خوش و بش با بچه ها گفت: - حالا دخترم هلا به نشانه صلح و دوستی به شما گل های سفیدی میدهد و شما این گلها را یادگاری نگه دارید. بعد از چند نصیحت ادامه داد: - درس بخوانید و زرنگ باشید. در پایان حرفهایش گفت: - میخواهم با شما یک عکس یادگاری بگیرم. به دستور و با اکراه تعدادی سمت راست و تعدادی سمت چپ و مابقی پشت سر صدام ایستادیم. صدام ادامه داد: - این عکس را در آلبومی بگذارید و به همه بدهید تا برای خانواده هایشان ببرند. تا دو هفته دیگر با صلیب سرخ تماس میگیرم تا شما را پیش خانواده هایتان بفرستند. بعد از عکس گرفتن با بچه ها از جا بلند شد، دست دخترش را گرفت و مغرورانه لبخندی زد. في امان الله گفت و از سالن بیرون رفت. با رفتنش همه دمغ و ناراحت شدیم؛ چون می دانستیم تا مدتی خوراک تبلیغات روزنامه ها و خبرگزاری های خارجی خواهیم شد. خبری از صلیب سرخ هم نبود و این فقط یک دیدار ریاکارانه بود. بچه ها پکر به هم نگاه می کردند و باهم آهسته پچ پچ می کردند. من بیش از همه ناراحت بودم و لبخند از لبم پریده بود. هرچند وعده وعیدهای توخالی صدامیان را می شناختم، باورم نمی شد این طور رودست بخوریم. چند دقیقه بعد هم مأمورها ما را دوباره سوار ماشین کردند و از همان راهی که آمده بودیم، به زندانمان در استخبارات وزارت دفاع برگرداندند. در مسیر برگشت هیچ کس حرفی نمیزد. انگار همه لال شده بودند. به زندان که رسیدیم بچه ها با این فکر که در حق کشورشان خیانت بزرگی را مرتکب شده اند در جدال بودند و دل و دماغ نداشتند. با ورود دو زندانی جوان که از سازمان مجاهدین خلق بودند، مناظره ای شکل گرفت که وسطهای مناظره برای کمک به کسی که در حال مناظره بود، وارد عمل شدم و تا نیمه های شب مناظره ادامه پیدا کرد. با این کار توانستم آن دو جوان را به اقرار اشتباهات سازمان وادار کنم و هم از ناراحتی بچه ها از دیدار با صدام بكاهم. فردای آن روز تیتر همه رسانه ها و روزنامه های عراقی و خارجی طرفدار رژیم صدام این جمله بود: همه بچه های دنیا بچه های ما هستند. و عکس دسته جمعی اسیران نوجوان با صدام در روزنامه ها چاپ شده بود. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام سیل خبرنگاران از سراسر دنیا به ساختمان استخبارات در بغداد سرازیر شد. پس از آن روزی نبود که با بچه ها مصاحبه نشود. طفلکها دیگر آرامش نداشتند. هر بار خبرنگارها می آمدند و با سؤالات مختلفی که بیشتر برای خدشه دار کردن جمهوری اسلامی بود، آنها را درگیر می کردند. بعثی ها نمی دانستند نوجوانی که داوطلبانه به جبهه آمده و درس ایثار و فداکاری از رهبرش آموخته و حدود نه ماه زندان عراق را با آن شرایط و سختیها تحمل کرده، با تبلیغات بی اساس آنها از راه به در نمی شوند. همین نوجوانان زندانی، حرف هایشان در دفاع از نظام و انقلاب به خبرنگاران می گفتند؛ هرچند خبرنگاران فقط آنچه به نفع رژیم بعث بود، می نوشتند. کم کم نوجوانان، به ماهیت واقعی دیدار صدام با خود پی بردند و به این نتیجه رسیدند که این دیدار ترفندی تبلیغاتی بود؛ چون نه از صلیب سرخیها خبری شد ونه بازگشتی به وطن در کار بود. از آن روز به بعد تلویزیون و مطبوعات عراق هر روز از بچه ها فیلم و گزارش تهیه می کردند تا آنها را از بازگرداندنشان به ایران مطمئن کنند. بچه ها روزهای سخت و طاقت فرسای زندان را به امید برگشت و با شنیدن خبر پیروزی رزمندگان در عملیات بیت المقدس که هدفش آزادسازی خرمشهر بود، سپری می کردند. با ورود هر اسیر تازه وارد، اخبار جبهه را جویا می شدم و از پیشروی رزمندگان مطلع میشدیم. یکی از همین روزها بود که با مطلع شدن از خبر آزادسازی خرمشهر، سر از پا نمی شناختم و بی قرار بودم. مدام سیگار می کشیدم و محوطه زندان را گز می کردم. دنبال فرصتی بودم تا خبر را به بقیه بدهم و آنها را هم از فتح الفتوح رزمندگان آگاه کنم که خودشان از سراسیمگی و لبخند روی لبم متوجه شدند که باید خبری باشد و پاپیچم شدند. در جوابشان شعری خواندم که متوجه منظورم نشدند، یک بیت از آن را برایشان ترجمه کردم و قفل از دهان برداشتم و با فریادی آهسته گفتم: - خرمشهر آزاد شده...! *** ماه رمضان هم با گرمای شدید تابستان از راه رسیده بود. اسیران نوجوان روزه گرفته بودند. من هم بیش از همه نگران حال آنها بودم و دلم می خواست هرچه بتوانم خدمتی هرچند کوچک در حقشان بکنم تا به آنها سخت نگذرد. هر وقت سهمیه سیگار گیرم می آمد، آن را به عراقی های زندانی در سلول مجاورمان می فروختم و پولش را به نگهبانی می دادم که با او رفیق شده بودم. نگهبان هم با آن پول برایم شربت سان کوئیک می خرید و می آورد. من هم لحظه افطار شربت درست می کردم و به هرکدام نصف لیوان میدادم تا روزه شان را باز کنند؛ چون همه آنها جثه ای لاغر و بدنی نحیف داشتند و دیدن آنها با زبان روزه در اتاقی که هوایش گرم و بی حال کننده بود، دلم را به درد می آورد. گاه ناچار بودم در برابر سربازان عراقی نقش ظالمی را بازی کنم که به اسیران سخت می گیرد. روز بیست و سوم ماه رمضان، زندانبانان آمدند داخل زندان و دستور حرکت دادند. نه من و نه حتی زندانبانان نمی دانستیم که قرار است کجا برویم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام ما را به پادگان الرشید که از زندان بغداد کوچکتر ولی تمیزتر و بهتر بود، بردند. به زحمت توانستم از میان حرفهای محافظ عراقی متوجه شوم که رزمندگان در جبهه عملیاتی به نام «رمضان» انجام داده اند و برای همین زندان بغداد را برای اسرای جدید خالی کردند. سه روز از آمدنمان به پادگان الرشید نگذشته بود که سربازی مسلح آمد و به من دستور داد که سوار ماشین شوم و به استخبارات برگردم؛ چون اسرای جدید بدون مترجم مانده بودند. به سختی با بچه ها خداحافظی کردم و به زندان برگشتم. **** روزها یکی پس از دیگری می گذشت. زمستان از راه رسیده بود و گرما جایش را به سرما داده بود. تنها در زندان نشسته بودم که ناگهان چند نوجوان وارد شدند. همان بیست و سه نفر بودند که بعد از پنج شش ماه دوباره میدیدمشان. با دعا و صلوات به استقبالشان رفتم و به ترتیب یکدیگر را در آغوش گرفتیم. بچه ها برای رهایی از دست خبرنگاران و رسیدن به خواسته هایشان با من مشورت کردند و تصمیمشان بر اعتصاب غذا را با من در میان گذاشتند. به آنها گفتم: - من نگرانم و می ترسم آسیبی به شما برسانند، اما اگر فکر می کنید به نتیجه میرسید، موافقم. آنها نوجوان بودند و بدن و بنیه ای ضعیف داشتند. نمی توانستم آنها را از هدفي منصرف کنم که با این اعتصاب می خواستند به آن برسند. اگر من هم با آنها بودم، همین کار را می کردم. صبح روز شروع اعتصاب، نگهبان با سینی صبحانه داخل سلول آمد و سینی را مقابلشان روی زمین گذاشت و رفت. نیم ساعت بعد وقتی برای بردن سینی آمد و آن را دست نخورده دید، شروع به دادوفریاد کرد و من را صدا کرد: - صالح، تعال بسرعه؟ تعال شوف! (صالح زود بیا، بیا ببین) خود را به نادانی زدم و دوان دوان آمدم: - نعم سيدی! شنو صاير؟ (بله قربان؟ چی شده؟) مأمور بعثی با دادوفریاد و اعتراض حرف میزد: که چرا صبحانه شان را نخوردند؟! - قربان نمی دانم! نمی دانم چی شده؟ داد زد: - از آنها بپرس؟ گفتم : اعتصاب غذا کردند. _ اعتصاب غذا کردند؟😳 نگهبان برافروخته و با عصبانیت فریاد می زد و من هم با ناراحتی حرف هایش را ترجمه می کردم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 خواهر اوشین آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع می‌شد.  تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور ☹️ از اینكه نتوانستیم به غرب برویم، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.  خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان می‌داد.  شنبه‌ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سال‌های دور از خانه» پخش می‌شد و می توانستیم از تلویزیون داخل حسینیه⛺️ استفاده کنیم..  در همین حین بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچه‌های تبلیغات گردان) حالی حسابی آنروز به بچه‌های گردان داد. 👌 آقای كافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد:  📢 برادرانی كه می‌خواهند سریال "خواهر اوشین" تماشا كنند، به حسینیه گردان..... صدای انفجار خنده بچه‌های رزمنده بود كه از هر چادری به هوا بلند شده بود...😂 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 ابوترابی “یک روز که مشعل داشت یکی از اسرای بیمار را اذیت می کرد، رفتم به او گفتم گناه دارد این برادر را نزن. اما او ناگهان شلاق را بلند کرد و مرا با آن زد و همچنان به اذیت و آزار آن اسیر بیمار ادامه داد. پس از چند روز با خشم به من گفت: پس تو از اسرا دفاع می کنی و شروع کرد به شلاق زدن من. در حین شلاق زدن، که ناگهان شلاق از دست او افتاد من خم شدم و شلاق را از زمین برداشتم و به دست او دادم. مشعل تا این رفتار را از من دید نگاهی به شلاق و من کرد و با شرمندگی رفت. پس از این بود که کم کم اخلاقش بهتر شد و نماز را به او یاد دادم و به کلی متحول شد و تا جایی با من صمیمی شد که مسئله اختلاف خانوادگی اش را با من درمیان گذاشت و من هم او را راهنمایی می کردم.” (خاطرات سید آزادگان مرحوم ابوترابی ) کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 یادش بخیر، رمضان در جبهه ها در اوج گرماي تابستان آن هم در منطقه خوزستان حال و هواي ويژه اي داشت. سال 60 ماه در اوائل مرداد ماه و گرمای بالای 50 درجه خوزستان بسيار طاقت فرسا بود. رزمندگانی كه از مناطق مختلف كشور به می آمدند حكم مسافر را داشتند و كمتر می توانستند يك جا ثابت باشند. بعضی از آنها در يك منطقه مي ماندند و از مسئول و يا فرمانده مربوطه مي گرفتند و قصد ده روز نموده و روزه دار می شدند. روزهای طولانی بالای 16 ساعت گرمای شديد و سوزان كار، فعاليت، نبرد با دشمن حتی در منطقه پدافندی شدت يافتن تشنگی و ضعف و بيحالی از جمله مواردی بود كه وجود داشت اما به لطف خدا در ايمان و اراده رزمندگان كمترين خللی ايجاد نمی شد. سال 61 ماه مبارك در تير ماه واقع شد. عمليات رمضان در همين ماه انجام گرفت. شب 19 رمضان در حال و هوای خاصی رزمندگان آماده عمليات می شدند. انسان تا در آن شرايط قرار نگيرد درك مطلب برايش سنگين است. در آن عمليات بسياری از عزيزان به وصال حضرت حق پيوستند در حاليكه روزه دار بودند و لبهايشان خشكيده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسين (ع) و عطش كربلا رفتند و به شهادت رسيدند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
نام و نام خانوادگی :محمود  اکبری نام پدر :احمد تاریخ تولد :۱۳۴۶/۰۵/۳۰ محل تولد :روستای حیدر آباد دامغان شغل :بنایی و کاشی کاری وضعیت تاهل :مجرد مسئولیت :تک تیرانداز سن :۱۹ سال تاریخ شهادت :۱۳۶۵/۱۱/۰۲ محل شهادت :اهواز  نام عملیات :پدافندی موضوع شهادت :جبهه نحوه شهادت :بمباران هوایی شناسنامه تدفین کشور :ایران استان :سمنان شهر :دامغان روستا :حیدر آباد تاریخ تدفین :  گلزار :گلزار شهدای روستای حیدر آباد زندگی نامه شهید “بسم رب الشهداءوالصدیقین” سال هزاروسیصدوچهل‌وشش خورشیدی در حیدرآباد دامغان فرزند اول احمد اکبری و فاطمه کردی متولد میشود. پدر او را محمود مینامد. محمود علاقۀ چندانی به درس‌خواندن ندارد؛ از این‌‌‌رو تا دوم راهنمایی بیشتر تحصیل نمیکند؛ اما گام‌به‌گام همراه پدر به امور کشاورزی و خشت‌زنی مشغول میشود و دیری نمیگذرد که کاشی‌کاری را به‌‌عنوان حرفه اصلیاش انتخاب می‌‌کند. سرباز سپاه است. دوران آموزشی را در پادگان شهید کلاهدوز شهمیرزاد، گردان سیدالشهدا(ع) میگذراند و پس از آن به منطقه جنوب اعزام میشود. یک ماه پس از حضورش در شلمچه در خط پدافندی، بر اثر بمباران منطقه، توسط ترکش‌هایی که به نقاط مختلف بدنش، اصابت می‌‌کند، به شهادت میرسد. مزار شهید محمود اکبری در گلزار شهدای حیدرآباد دامغان واقع است. شادی ارواح طیبه شهدا وامام شهدا صلوات کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سردار شهید سید مجید متولی فرمانده گردان جندالله سردار شهید سید مجید متولی در خانواده ای مذهبی در اصفهان دیده به جهان گشود و رشد یافت با آغاز نا آرامی های کردستان جزو اولین نیرو های اعزامی به آن دیار بود و منشا خدمات بسیاری گردید . شهید متولی در تاریخ 5 تیر 1363 همراه با شهیدان افیونی و هشتمردی در کمین ناجوانمردانه ضد انقلاب به شهادت رسید . شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
صبح اسٺ و دڪان زندگی آباد اسٺ گلخنـده فراوان شده، دلـها شاد اسٺ وقٺی ڪه خــدا ڪلید این قصه شود دنیـای قشنگ مـان ز غـم، آزاد اسٺ 📎صبحتون زیبا با لبخند شهدا🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹چه سربازانی داشت خمینی ... عشق و وفاداری به ولایت و رهبری را از آن بچه‌های چهارده و پانزده ساله‌ی جبهه ها باید آموخت..! کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹 رفتند ولی ادامه دارند هنوز ... جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی نهادم آینه ای پیش روی آینه ات جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
●وقتى از جبهه مى‏ آمد، به او مى‏ گفتم: ديگر بدن تو سوراخ سوراخ است، لازم نيست به جبهه بروى. بيا و دستِ زن و بچّه ‏ات را بگير و مدّتى به روستا پيش ما بيا تا ما از دلتنگى در آييم. ○او در جواب میگفت: مادرم، اگر من نروم يا ديگران نروند، میدانى چه خواهد شد؟ ديگر از اسلام خبرى نخواهد بود و هر يك از ما به دست يك كافر خونخوار خواهيم افتاد كه ايمان و انسانيّت ندارند. پس بايد به اين انقلاب و جنگ تا جايى كه در توان داريم كمك كنيم.» ●به او خبر داده بودند كه بيا مبلغى واريز كن كه بروى مكّه. گفته بود: مكّه من در همين جاست و به زودى به مكّه‌اى خواهم رفت كه خشنودى خدا در آن است و آن شركت در عمليّات بود» ✍️به روایت مادربزرگوارشهید فرماندهٔ لشگر ۵نصر 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۵/۸/۲ اسفراین ، خراسان شمالی ●شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۳ عملیات والفجر۸ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣سپاس خدایی که به این بنده حقیر توفیق عنایت فرمود تا بتوانم چند صباحی از عمرم در جهت مستقیم و مشخص بگذارم. خدایا تو خود گواه و ناظر بر احوال همه بندگان هستی. خدایا این نیرو و توانایی را به ما ببخش که بتوانم در راه تو گام نهم. یاور اسلام باشید و پاسدار خون همه عزیزانی که شهید شدند امروز روز آزمایش است و سعی کنید سربلند از اینجا بیرون بیایید.. «قسمتی از وصیت‌نامه» 🌷شهید: فرشاد نوریان تاریخ ولادت: ۱۳۴۲/۶/۱۵ تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۲/۱۱ محل شهادت: لولان عراق نام عملیات: برون مرزی کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 7⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام عزیزانم! می گوید شما نمی دانید چه کار اشتباهی گردید! اعتصاب مساوی است با مرگتان. با رو به من کرد و گفت: - اسئل منهم شوف شنو يريدون؟ ( از آنها بپرس چه می خواهند؟) رو به یکی از بچه ها گفتم: - میگوید: برای چه اعتصاب کردید؟ چه میخواهید؟ یکی از نوجوان ها گفت: - ما شروطمان را فقط به رئیس اسرا میگوییم. سعی می کردم کار بدتر نشود، رو به مأمور بعثی کردم و خواسته بچه ها را ترجمه کردم، نگهبان جوش آورد و خیلی زود از اتاق بیرون رفت. نگران بودم و البته این نگرانی را در چهره بچه ها هم میشد دید. چند دقیقه بعد مأمور بعثی و رئیس زندان که عصبانی بود و چوب دستی اش را در هوا می چرخاند و تهدید می کرد، وارد اتاق شدند. رئیس شروع به فریاد کرد و من نیز حرف هایش را ترجمه می کردم: - دارید چکار می کنید؟! اینجا استخبارات است! می دانید یعنی چه؟! هرکس در سرتاسر عراق کاری کند او را می آورند اینجا تنبیه می کنند. شما به چه جرئتی در استخبارات اعتصاب کرده اید؟! داد میزد و تهدید می کرد، گفت: - سرکرده شما کیست؟ یکی از بچه ها بلند شد و گفت: منم! دومی و سومی هم بلند شدند و هرکدام می گفتند: من هستم! آنها نمی خواستند مسئولیت این کار بر عهده یک نفر باشد. همگی باهم این تصمیم را گرفته بودند. رئیس زندان با خشونت آنها را از بقیه جا کرد و شروع به زدنشان کردند. ناله بچه ها بلند شد. به همین اکتفا نکردند و آن را به حیاط بردند و با مشت و لگد و ضربات باتوم به جانشان افتادند. صدایشان در حیاط می پیچید. ابووقاص که شاهد تنبیه شان بود، عربده می کشید و با نگاهی غضبناک فریاد میزد: - ببینید چه می گویم! تا نیم ساعت دیگر برمی گردم؛ اگر دیدم صبحانه تان را نخورده اید، اول آب جوش رویتان میریزم و بعد تا سرحد مرگ کتکتان میزنم! نگران حالشان بودم و سعی کردم با وساطت مانع تنبیه آنها بشوم. اوضاع بدی شده بود. بچه ها ترسیده بودند، اما مصمم به اعتصاب ادامه دادند و چیزی نخوردند. نیم ساعت بعد ابو وقاص و شکنجه گرها کابل به دست ریختند به داخل زندان و بچه ها را بردند بیرون و دیوانه وار زیر کتک گرفتندشان، اما با این حال آنها حاضر به شکستن اعتصابشان نشدند. **** دومین روز اعتصاب بچه ها فرارسید. نزدیک ظهر بود. سربازان سینی های بزرگ پر از برنج را که روی آن مرغ سرخ کرده و کباب بود، داخل سلول آوردند و مقابلشان روی زمین گذاشتند. بچه ها بیحال بودند و درد گرسنگی، درد شکم و سردرد آنها را ضعیف و بی حال کرده بود. بوی مست کننده کباب اشتها را تحریک می کرد؛ اما هنوز بر سر عهد خود بودند. ساعتی بعد در سلول باز شد و غذاها دست نخورده بود. مأمورها کلافه شده بودند و به من سخت می گرفتند: - صالح! برو وادارشان کن اعتصابشان را بشکنند. صالح؛ اگر نتوانی اعتصابشان را بشکنی برایت بد می شود. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام مانده بودم چکار کنم. دلم به حالشان می سوخت و نگران سلامتی شان بودم و از طرف دیگر نمی خواستم به آنها سخت بگذرد. در کنارشان می نشستم و دلداری شان میدادم: - عزیزانم! من هم اگر با شما بودم همین کار را می کردم. شما یک کاری کنید جلوی چشمشان چیزی نخورید، اما من برایتان دور از چشم آنها چیزهایی می آورم که بخورید تا تلف نشوید. آنها به توصیه ام گوش نمی دادند و من هر چیزی که می شد، برایشان می آوردم تا بخورند؛ هرچند آنها نمی پذیرفتند و همچنان به اعتصابشان پایبند بودند. **** صبح روز سوم به طرف اتاق بچه های اسیر رفتم. هیچ صدایی از اتاق شنیده نمی شد. با ناراحتی از نگهبان خواهش کردم در را باز کند. وقتی داخل رفتم، بچه ها از شدت ضعف و بی حالی پس افتاده و روی زمین ولو شده بودند. بی حال شکم ها را در دست گرفته و به خود می پیچیدند و نای حرف زدن نداشتند. حال دو نفرشان رو به وخامت بود. سراسیمه بیرون آمدم و به اتاق رئیس زندان رفتم و بدی حال بچه های اسیر را خبر دادم. مأموران به سرعت داخل سلول آمدند و اسیران بدحال را به درمانگاه بردند. رئیس زندان با دیدن شرایط بد اسیران نوجوان با ناراحتی رو به من گفت: - به آنها بگو یکی به عنوان نماینده از بینشان بیاید تا با ژنرال قدوری، مسئول کل اسرای ایرانی صحبت کند. به سلولشان برگشتم تا هم آنها را از حال دوستانشان باخبر کنم و هم پیغام ابو وقاص را برسانم. چند دقیقه بعد با یکی از آنها که اوضاع روحی اش بهتر از بقیه بود، ولی به سختی قدم بر می داشت، به دفتر رئیس کل اسرا، ژنرال قدوری رفتیم. داخل اتاق روبه رویش ایستادم. اسپر نوجوان از شدت ضعف نای ایستادن نداشت و نزدیک بود بیفتد. زیر بغلش را گرفتم تا بتواند سر پا بایستد، قدوری رو به او گفت: - تو سرکرده شان هستی؟ - نه، من به نمایندگی از طرف همه آمدم و سرکرده شان نیستم. همین جا بود که دو نفر دیگر هم به نمایندگی از اسرای نوجوان وارد شدند. قدوری گفت: - له ليش ما يجوزون - های العبه المن؟ ( به او بگو چرا دست بر نمی دارند؟ این کارهای شما برای چیست؟) من گفتم: - سیدی! میگویند ما سه شرط داریم؛ اول اینکه ما را به اردوگاه ببرند؛ دوم اینکه به ما اطفال نگویند. ما مثل بقیه رزمندگان در جبهه اسیر شده ایم؛ اطفال نیستیم و سوم اینکه با صلیب سرخیها ملاقات کنیم، یکی از بچه ها که ضعف بر تمام بدن و حتی دید چشمانش غلبه کرده بود؛ رو به قدوری کرد و بی حال گفت: - شما به ما دروغ گفتید، شما گفتید می خواهید ما را به ایران بفرستید. چرا از ما برای تبلیغات استفاده کردید؟ ناگهان چشمان قدوری از تعجب و عصبانیت گرد شد! خون توی صورتش دوید. اسیر نوجوان مرتب تکرار می کرد: - چرا به ما دروغ گفتید؟! چرا گفتید می خواهید ما را پیش صلیب سرخیها ببرید؟! من می خواهم با نماینده شان حرف بزنم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂