eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
856 ویدیو
0 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
ول کن جهان را زندگی چای تازه دمی است که دیر بجنبی از دهن می‌افتد..! 🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣پدر و مادر مهربانم می‌دانم که دوری از فرزند چقدر مشکل می‌باشد. ولی شما باید بدانید که نجات اسلام بالاتر از همه چیز حتی جان من است و من می‌خواهم با شهید شدنم دین خود را به اسلام ادا کنم و از شما می‌خواهم که برای شهید شدن من گریه نکنید. چون شهید شدن گریه ندارد. بلکه شکست اسلام گریه دارد و ما باید مواظب باشیم اسلام شکست نخورد و از شهید شدن من ناراحت نشوید زیرا من سعادت خود را در شهادت دیدم و به دنبالش رفتم. «قسمتی از وصیت‌نامه» 🌷 لاله‌ای از لاله‌زار بهبهان 🌹شهید: سید عبدالصاحب امیر بلادی تاریخ تولد: ۱۳۴۴ محل تولد: بهبهان تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۱۸ محل شهادت: شیب میسان نام عملیات: والفجر مقدماتی محل مزار: گلزار شهدای بهبهان کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌷تشنگی و محاصره طاقت ما را بریده بود. همه چیز داشتیم جز آب و یک راه ارتباطی اَمن به عقب. یک قطره آب هم نداشتیم، نه برای نوشیدن نه برای وضو. دشمن هم که وضع ما را می دانست در انتظار تسلیم شدن ما بود. هشتاد، نود نفر بودیم. جعفر با صدای سوزناکش زیارت عاشورا میخواند. همه از گرما در سینه خاکریز سر به زمین دوخته بودیم که از گرمای آفتاب خلاص شویم و به صدای حزن انگیز جعفر گوش میدادیم. زیارت عاشورا که تمام شد، بلند شد. همه را دور خودش جمع کرد و گفت: برادران از شما می خواهم در این ساعات سخت، یاد خدا را فراموش نکنید. همه به یاد لب تشنه امام حسین(ع) و یارانش باشید. دیگر سخنی نگفت. نشست روی زمین و پوتینش را در آورد. دو کف دستش را روی زمین که از آن‌گرما بلند می شد کوبید و بعد روی پیشانی و پشت دست ها کشید. بعد به نماز قامت بست. بجز چند نفری که نگهبانی از خط را به عهده داشتند، همه تیمم کرده و پشت سر جعفر به نماز ایستادیم. نماز که تمام شد خنکی سایه ای را روی سر خود حس کردیم. سر به آسمان کشیدیم. در آن فصل گرما، ابری سیاه روی سر ما آمده بود و چند دقیقه بعد در کمال ناباوری، دانه های کوچک و سرد تگرگ روی سر ما باریدن گرفت! 🍃🌷🍃🌷 محمدجعفر صادقی 🌹🌱🌹 کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
در هشت سال جنگ تحمیلی دفاع ما دفاع از مقدسات بود دفاع از همه باورهامان ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم ◇ نوروز ۱۳۶۰ برای آموزش به پادگان امام رضا(ع) رفتیم. چهارصد نیروی سپاهی برای آموزش انتخاب شدند. قرار بود آموزش انواع سلاحها و خمپاره ها در مدتی کوتاه انجام شود. مدت این دوره دو ماهه بود. اکثر نیروها، فرمانده گروهان، فرمانده دسته و یا فرمانده تــیـم بودند. از جمله آنها باز می‌توانم به حشمتی، صاحب الزمانی، نیک عیش، آهنی، علیمردانی و لوخی اشاره کنم. اکثر این عزیزان در طول جنگ به شهادت رسیدند. فرماندهی گروهان آموزش به عهده اسماعیل قاآنی بود. مربیان از برادران قدیمی سپاه بودند. به طور مثال شاملو خمپاره شصت و بهروز احمیراری تفنگ چهل‌وپنج و پنجاه و هفت میلی متری آموزش می‌دادند. صفاوردی هم مسؤول دوره آموزش بود. پس از یک ماه به من و علیمردانی گفتند که باید به منطقه عملیاتی برگردیم. ◇ نزدیک غروب بود که از پادگان بیرون آمدیم و برای بازگشت به جبهه آماده شدیم. عبدالحسین دهقان و محمود کاوه در مقر عملیات سپاه خراسان بودند و با ما آمدند. قرار شد اول به تهران، سپس عازم منطقه شویم. یک ماه از سال جدید گذشته بود. در تهران ما را به فرماندهی کل سپاه، محسن رضایی معرفی کردند. داخل اتاق رفتیم. چهار نفرمان با هم بودیم. آقای رضایی فکـر کـرد مـن محمـود کاوه هستم. رو به من کرد و گفت کاوه کردستان را می‌خواهم. محمود کاوه گفت من کاوه کردستان هستم. رضایی خنده ای کرد و گفت: کاوه ای که این قدر در کردستان سروصدا به پا کرد تو هستی؟ گفت: بله، من کاوه هستم. آقای رضایی گفت: شما به کردستان بروید. چون در آنجا برای شما گردان تشکیل شده. ◇ بعد رو به ما سه نفر کرد و گفت: شما به خوزستان برگردید. در خوزستان، علیمردانی فرمانده گردان حر شد و عبدالحسین دهقان فرمانده گردان ابوذر. من هم فرمانده گردان مقداد شدم. در آن مرحله، سپاه نظم جدیدی به خودش گرفته بود و به صورت محوری، خط پدافندی داشت. فرمانده محور دزفول، غلامعلی رشید، فرمانده محور شوش مجید بقایی، فرمانده محور الله اکبر سعید ثامنی پور، فرمانده محور سوسنگرد، علی هاشمی و امین شریعتی بودند. محور خرمشهر دست محمد جهان آرا بود. حسین خرازی و احمد کاظمی فرماندهی محور آبادان را عهده دار بودند. ◇ یک ماه قبل از عملیات - ١٣٦٠/٦/١١ - شهريور بود. در گلف، محل قرارگاه جنوب جلسه ای داشتیم. رحیم صفوی، حسن باقری و مسؤولین محورهای عملیاتی سپاه بودند. در پایان بحث، رحیم صفوی اعلام کرد، در حوزه مسؤولیت اینجانب - محور الله اكبر - دشمن فعالیت‌های گشتی و رزمی انجام داده است و قصد دارد عملیات ضربتی را شروع کند. حسن باقری و رحیم صفوی اصرار داشتند ما گشتی های دشمن را شناسایی کنیم و سپس مورد تهاجم قرار دهیم. بعد از جلسه به محور مأموریت خود یعنی سوسنگرد بازگشتیم. به محض بازگشت از قرارگاه، فرمانده گروهان یکم از گردان ابوذر و دو نفر از بچه های اطلاعات عملیات را فرا خواندم. یکی از بچه های ادوات را با یک قبضه خمپاره انداز شصت میلیمتری و یازده نفر دیگر را برای اولین گشت‌، آماده کردیم. فرمانده این تیم یازده نفره رزمی را آقای جفایی به عهده داشت. ◇ به فرمانده گروه ادوات دستور دادم هر هفت خمپاره انداز ـ ســـه قبضه ۸۱ میلی متری و چهار قبضه ۱۲۰ میلیمتری ـ را آماده دفاع بکند تا اگر درگیر شدند و یا این که خدای ناخواسته از طرف دشمن روی سر اینها آتش ریختند، بتوانند آتش خط اول دشمن را خاموش کنند. ســـه قبضه توپ ١٠٦ میلیمتری را چهارصد متر جلوتر از خط اول بردیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم ◇ فاصله خط ما با نیروهای عراقی نزدیک به دو کیلومتر بود. توپهای ١٠٦ میلی متری را من و ولی الله چراغچی داخل سنگر عراقی ها بردیم. یک طرف سنگر را بستیم و طرف دیگر آن را باز گذاشتیم تا بتوانیم توپهای ١٠٦ میلیمتری را داخل آن بگذاریم. ◇ نیروهای گشتی ما شبانه حرکت کردند اما به علت پیچیده بودن منطقه فقط در رملهای خط چزابه، دور زدند. نمی‌دانستند بـه سـمت نیروهای خودی آمده اند یا به سمت نیروهای دشمن رفته اند. گرگ و ميش هوا متوجه شده بودند در پنجاه متری خاکریز عراقی ها هستند. سریع داخل سنگر خالی تانک رفته بودند. ساعت ده صبح جفایی با من تماس گرفت و وضعیت خودشان را گزارش داد. او چاره ای جز این نداشت که با بیسیم تماس بگیرد و درخواست آب بکند. ◇ هوا گرم بود، آب نداشتند. وضعیت گروه نیز خوب نبود. من گفتم از هر طریق که بشود، ما به شما آب می رسانیم؛ فقط از سنگرتان خارج نشوید. اگر خارج شوید و عراقی ها شما را‌ ببینند زنده نخواهید ماند. از این نیروها که رفته بودند چهار نفرشان پاسدار، یک نفر روحانی، یک نفر معلم و بقیه هم بسیجی بودند. ساعت یازده صبح بـود کـه ولی الله چراغچی گفت: دشمن بچه ها را دیده روی قسمتی که بچه های ما هستند دشمن با خمپاره انداز شصت میلی متری کار می‌کند. من به نیروهای خمپاره انداز روی خط اول عراقی ها دستور آتش سنگین دادم. آتش توپخانه عراق هم پاسخ می داد. ◇ جنگ تمام عیــار شروع شده بود. با فرمانده تیپ توپخانه ای که در آن منطقه بود، تماس گرفتم و گفتم: بچه های ما توی تله افتاده اند. او هم آتش تهیه را شروع کرد. در مدت ٤٥ دقیقه، نزدیک به چهار هزار گلوله توپ زدند. طوری که عراقی‌ها فکر کردند ما به آنها حمله کرده ایم. می دیدیم که مرتب در خط نیرو پیاده می کنند. آنهـا می خواستند خط پدافندی خودشان را محکم تر کنند تا نشکند؛ در حالی که ما تلاش می‌کردیم نیروهای خودمان را عقب بکشیم. عراقیها چند گلوله خمپاره نزدیک خاکریز بچه ها زده بودند. پنج تن از آنها شهید و چهار نفرشان مجروح شدند. ◇ فرمانده این گروه، یک بسیجی اهل افغانستان به نام نظر بود. وقتی جفایی با من تماس گرفت، مانده بودم با چه کد و رمزی با او صحبت کنم. چون مجبور شده بودیم با بیسیم تماس بگیریم. کد و رمز مشخصی نداشتیم. جفایی از فندق بدش می آمد. بلافاصله گفتم: فندق... فندق.... وضعیت چطوری است؟ جفایی گفت من قادر به راه رفتن نیستم. البته ترکش نخورده ام. ◇ دائم زاری می‌کرد و می‌گفت نگذارید ما اسیر شویم. من از اسارت خوشم نمی آید. شما بدانید من اگر بخواهم اسیر بشوم، خودکشی می‌کنم تا این اطلاعات را از من نگیرند. نظر خودش را به ما رساند. گفت که برادران مجروح احتیاج به آب دارند. گفتم: می‌توانی برای آنها آب ببری؟ گفت: بله. قمقمه ها و یک بیست لیتری آب به او دادیم. او با آب بــه سـمت سنگر خودشان برگشت. ساعت یک بعد از ظهر توانسته بود خودش را برساند. جفایی را در سنگر دیگری گذاشته بود. بعد با حاج آقا نظر نژاد من در اینجا هستم. عراقی‌ها تلاش دارند تا به سمت ما بیایند. من در حال تیراندازی هستم. گاهی هم به سنگر بچه ها می روم که عراقی‌ها به سمت آنها نروند. شما اگر می توانید خودتان را به سمت ما برسانید. ◇ به اتفاق چراغچی، پورولی، صادقی، کفاش، عبدالحسین دهقان و آقای وزیری - مسؤول اطلاعات به راه افتادیم. پانصد متری عراقی‌ها در محلی که آب تا جاده شنی می‌رسید ایستاده بودیم. تیربار عراقی‌ها، روی جاده کار گذاشته شده بود و از بغل نیروهای ما را اذیت می‌کرد. تلاش کردیم از آن قسمت جلو برویم اما تیربار دشمن نمی گذاشت. تصمیم گرفتیم با آتش ادوات، خمپاره، توپخانه و تفنگهای ١٠٦ میلی متری نگذاریم دشمن جلو بیاید. تا غروب آفتاب، هزاران گلوله خمپاره شلیک کردیم. زیبایی آن شب در این بود که همه مردم ایران در آن شب برای جشن و سرور یک ماه عبادتشان به استقبال عید فطر می‌رفتند؛ اما عبادتگاه ما آن شب شن‌های گرم و سوزان منطقه الله اکبر بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 ساعت هشت یا نه شب بود که من و چراغچی به محل سنگر جفایی رسیدیم. پشت سرمان، آقای پورولی و وزیری رسیدند. به دهقان گفتم که همان جا بماند و آمار نیروهایی را که به عقب می‌روند، بگیرد تا در بازگشت کسی جا نماند. دیدم جفایی از کمر به پایین فلج شده. به پورولی گفتم او را کول کند و عقب ببرد. بعد از انتقال افراد سالم، با کمک نظـر بـه سراغ مجروحین و شهدا رفتیم. دیدیم همه خودشان را از سنگر بیرون کشیده اند. به چند تن از آنها دست زدم چند نفری که مجروح بودند، فکر کردند من عراقی هستم. می‌خواستند سر و صدا کنند که سریع دهانشان را بستم. ممکن بود عراقی‌ها متوجه بشوند. 🔘 آقای حیدریه‌ تعدادی برانکارد آورد تا شهدا و مجروحین را به عقب انتقال بدهیم. اگر شهدا را از آنجا نمی‌بردیم بچه های بسیج و سپاه من را نمی پذیرفتند. در آن زمان بچه ها خیلی تعصب داشتند که جنازه همرزمانشان در کنار جنازه عراقی‌ها نماند. زمانی که جنازه ها را به عقب می بردیم تیربار دشمن اجازه حرکت را از ما گرفته بود. سینه خیز و آهسته خودم را زیر سنگر تیربار دشمن رساندم. سر تیربار را با دست بالا گرفتم. مجبور بودم آن را بالا نگه دارم. حدود بیست دقیقه به این کار ادامه دادم. تمام انگشت‌هایم سوختند. به فکرم رسید نارنجکی به داخل سنگر تیربارچی بیندازم اما متوجه تیربار دیگری شدم که آن طرف تر روی سرم کار می کرد. در آن لحظه، به این نتیجه رسیدم زنده ماندن خودم بهتر از کشتن چهار نفر عراقی است. 🔘 حدود دویست متر سینه خیز عقب آمدم ناگهان یک نفر با اسلحه روی سرم ظاهر شد. وقتی گفت تکان نخور فهمیدم خودی است. سرم را بلند کردم دیدم چراغچی است گفتم: آقای چراغچی، عراقی گرفته ای؟ گفت: حاج آقا نظر نژاد شمایید؟! اینجا چه می‌کنید؟ گفتم: دیدی تیربار توی هوا خالی می‌کرد؟ نگاه کرد و دید انگشت‌هایم سیاه شده اند. گفت: تیربار را شما بالا بردی؟ گفتم: بله. دیدم تیربار روی زمین کار می کند، آن را آهسته آهسته بالا بردم که متوجه نشوند. شما توانستید همۀ جنازه ها را منتقل کنید؟ گفت: بله. 🔘 ساعت دو نیمه شب نزد دهقان رفتیم. خسته و کوفته بودیم. گفت: همه نیروها آمده اند، به جز یک نفر. گفتم: احسنت بر آن ذهنت. به بچه ها گفتم: چه کسی دنبال این یک نفر می‌رود؟ از بس خسته بودند، به صورتم نگاه نکردند. گفتم خب برگردید، خودم دنبال او می گردم. تا این را گفتم آقای پورولی گفت: حاج آقا نظر نژاد، مـن هـم بـا شما می آیم. چراغچی را برای انتقال جنازه ها و مجروحین گذاشتم. به دهقان گفتم که همان جا منتظر برگشتن ما باشد. 🔘 در حین جست وجو متوجه شدیم در میدان مین هستیم. آرام برگشتیم و در کنار میدان مین شروع به سوت زدن کردیم. مدتی گذشت ولی خبری نشد. برگشتیم. دهقان گفت: هنوز نیامده است. گفتم: شما بروید من خودم تا صبح منتظرش می‌مانم. دهقان گفت: من هم می‌مانم. سه نفری بهتر است. شما دو نفر خسته هستید بخوابید تا من کشیک بدهم. ما دو نفر خوابیدیم. دهقان که برای نماز صبح بیدارم کرد، دیدم یک نفر از داخل میدان مین می‌آید. خوب که نگاه کردم دیدم علی وزیری مسؤول اطلاعات است. می‌گفت من به حساب خودم داشتم به این طرف می آمدم دیدم بالای خاکریز خمپاره انداز ۸۲ میلی متری کار گذاشته اند. فهمیدم از خاکریز عراقی ها سر درآورده ام. وقتی هم به اینجا می آمدم به میدان مین برخوردم، مجبور شدم بنشینم و با دست سیمهای تله را رد کنم. میدان را که رد کردم دیدم کنار ارتفاع کله قندی و در میان رملها هستم. آنجا فهمیدم قضیه از چه قرار است.‌عاقبت ساعت هشت‌ صبح برگشتیم. 🔘 برای انجام عملیات الله اکبر از دو محور برنامه ریزی شد. یک گروه نیروهای ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی دکتر چمران از داخل رملها حمله کردند. گردانهای ابوذر حر و مقداد از سپاه که در محور دیگر ماموریت داشتند اگر اشتباه نکنم تیپ سه لشکر ۹۲ زرهی اهواز هم بود. فرمانده این تیپ سرهنگ الماسی بودند. یک گردان ارتشی دیگر به فرماندهی سرگرد صفوی شرکت داشت. قرار شد گردان ما احتیاط باشد. در شب اول، حسن باقری فرمانده قرارگاه بـه محـل استقرار گردان ما آمد. ادامه دارد.....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
آبادان و خرمشهر را بدهیم به صدام، بعداً پس می‌گیریم! 🔹بنی‌صدر معتقد بود جنگ را باید به روش دیپلماتیک حل کرد! اصلا انگار نه انگار که بعثی‌ها با تانک و هواپیما و توپ و لشکرهای پیاده و زرهی ریخته‌اند داخل ایران. 🔹یکی از استراتژی‌های خیانت‌بار «بنی‌صدر» این بود که باید خرمشهر و آبادان را بدهیم به دشمن! 🔹ایده بنی‌صدر بعدها توسط آیت‌الله «هاشمی رفسنجانی» چنین بازگو شد: «چقدر این نماینده‌های خوزستان در مجلس داد زدند و از ته دل گریه کردند. پاسداران آنجا داد می‌‌کشیدند و خواستشان این بود که یک واحد ارتشی برای حمایت از نیروهای درگیر به آنجا برود. بنی‌صدر می‌گفت نمی‌توانیم بفرستیم و نداریم. سعی او بر این بود که خرمشهر و آبادان را بدهیم و نیروهایمان را در شمال حفظ کنیم و بعد که برخود مسلط شدیم، شهرها را پس بگیریم». کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
در ساعت ۱ بامداد تاریخ ۵ مهر ۱۳۶۰ با رمز «نصرُ من‌ الله‌ و‌ فتحٌ‌ قریب» به فرماندهی نیروی زمینی ارتش و مشارکت سپاه پاسداران در محور آبـادان به شرق کارون انجـام و منجر به شکسته‌شدن حصر آبادان و بازپس‌گیری بیش‌ از ۱۵۰ کیلومتر مربع از خاک ایران شد. ▪︎ صبحتان بخیر و سرافراز از پیروزی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
41.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آزادی قدس فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان باید شود آزاده قدس از چنگ دُژخیمان ای لشگر قرآن حاضر پی اجرای این فرمان همسنگران امروز ، هنگام ایثار است دست خدا بارها، در جبهه ها یار است آتش زنید بر خرمن جان ستمکاران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣6⃣ همه متعجب به بیرون از پنجره ماشین که به آرامی جلو می رفت، نگاه می کردند. وحشت به دل همه افتاده بود. هیچ کس حرف نمی زد. با ناراحتی به اطراف نگاه می کردم و زمزمه دعا و توسل بر زبانم جاری بود. چند دقیقه بعد ماشین نزدیک ساختمان بزرگ و مجللی توقف کرد. مأموران بسیاری را دیدم که مثل مور و ملخ، در گوشه و کنار ساختمان ایستاده بودند. پدافندی بالای ساختمان مستقر بود که مرتب می چرخید و برای هرگونه خطری اعلام آمادگی می کرد. مأموران همراهمان در ماشین، کارت نشان دادند و ماشین دوباره حرکت کرد و چند متری جلوتر ایستاد. تکاوران ایستاده در محوطه، در ماشین را باز کردند و بچه ها یکی پس از دیگری برای بازرسی پیاده شدند و در آخر من پیاده شدم. بچه ها یواشکی به هم می گفتند: حتما جای مهمی است که این همه مأمور ایستاده! بعد از تفتیش بدنی، همه به صف و به دنبال مأمورها، داخل ساختمان شدیم و از یک راهرو به طرف سالنی بزرگ رفتیم. هوای خنک درون سالن، صورتها و بدن های به عرق نشسته را سرحال آورد. میز درازی وسط قرار داشت و در صدر آن یک صندلی شاهانه و دورتادورش صندلی چیده شده بود. رو به هر صندلی میکروفونی قرار گرفته بود. رنگ از صورت بچه ها پریده بود و قلبشان در سینه غوغا به راه انداخته بود. به نظم و آهسته روی صندلی هایی که مأمورها نشان می دادند، پشت میز نشستند. بچه ها نگاهی به من کردند که در کناری ایستاده بودم. در بدترین شرایط قوت قالب شان شدم و در لحظه ورودشان به استخبارات، با آنها به مهربانی ارتباط برقرار کرده بودم؛ اما این بار من نیز آشفته بودم و نزدیک بود به زمین بیفتم. سعی کردم به آنها لبخندی مصنوعی بزنم تا روحیه شان را نبازند. دوربین های فیلم برداری گوشه و کنار منتظر بودند. در کنار هر یک از بچه ها، دو تکاور با هیبتی دلهره آور ایستاده بودند تا کوچک ترین حرکتی را خنثا کنند. لحظات به کندی می گذشت. چشم های همه منتظر بود. دل خوش بودم که صلیب سرخی ها می آیند و ما شرح حال خود را می گوییم و بچه ها به وطن باز می گردند. اما از خودم میپرسیدم: عجیب است، این همه دبدبه و کبکبه برای آمدن صلیب سرخی ها؟! هرکس در ذهن خود مطالبی را آماده کرده بود تا به آنها بگوید. من هم چشم به در ورودی داشتم و ذکر می گفتم. البته بیش از همه، من از این اتفاق خوشحال بودم تا شرح حالم را بگویم و خود را از مخمصه ای که در آن گرفتار بودم، نجات دهم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام همه چشم به راه آمدن صلیب سرخی ها دوخته بودیم. هربارکه در سالن باز و بسته میشد، سرها به سمت در می چرخید. مأموران بعثی دورتادور بچه ها را گرفته بودند. پی در پی نگاهشان می کردند و حرکاتشان را زیر نظر داشتند. به فکر فرورفتم: یاربی! اینها چه نقشه ای دارند؟! اینها من را به عنوان جاسوس دستگیر کردند و اگر تیمسار عزاوی نجاتم نمیداد، اعدامم کرده بودند. این ها از من ناراحت هستند و منتظرند گیرم بیندازند. آن هم به جرم اینکه باهاشان همکاری نکردم، ولابد می خواهند این طوری از من انتقام بگیرند. می خواهند من را از تلویزیون نشان بدهند تا در ایران به عنوان خائن اعدامم قطعی شود. برای همین من را با این بچه ها فرستادند. به خیالشان حالا که از دستشان دررفتم، دوستانم در ایران اعدامم می کنند، وگرنه چه لزومی داشت من با این بچه ها بیایم. آنقدر در فکر فرو رفته بودم که اگر طناب می انداختند، نمی توانستند از وادی افکارم بالا بکشند. نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و زمزمه کردم: - افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد. دخیلک یا ربی! در همین افکار بودم که ابووقاص به سرعت خودش را به من رساند و در گوشی گفت: - آقای سید رئيس الان می آیند. بگو همه بلند شوند؟ حرف ابووقاص تمام نشده بود که ناگهان با صدایی بلند همه متوجه در سالن شدیم. مأموران خبردار ایستادند و یکی فریاد زد: بلند شوید! همه بلند شدیم و ایستادیم. نگاه ها به سمت راهرویی چرخید که به سالن منتهی میشد. هیئتی نظامی پدیدار شد که به سمت سالن می آمد. صدایی فریاد زد: - صدام حسین رئیس جمهور عراق به شما خوش آمد میگوید. وقتی این جمله را شنیدیم، رنگ از صورتمان پرید و نفسها در سینه حبس شد. انگار راه تنفس سد شده بود. قلبها به شدت شروع به تپش کرد و نزدیک بود پس بیفتیم. همه خود را باخته بودیم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام با دیدن صدام که باهیبتی مخوف و لبخندی به لب جلو می آمد، احساس کردیم بدترین خیانت را به خود و کشور کرده ایم. زبان ها در دهان قفل شده بود. خود را باخته بودیم. نفسها به تلخی بیرون می آمد. صدام دست دختر کوچکش «هلا » را در دست داشت. بالای سالن رفت و روی صندلی شاهانه، پشت میز نشست. دختر پنج ساله اش، لباس توری سفیدی به تن داشت که روبان قرمز جلوی یقه اش شبیه پاپیون بود و موهایش را پشت سرش دم اسبی کرده بود. کنار پدرش نشست. صدام به همه که هنوز سرپا ایستاده بودند و پاهایشان می لرزید، دستور نشستن داد. بچه ها نشستند، اما رنگ به صورت نداشتند. خود من نیز بدتر از آنها بودم. انگار همه لال شده بودند. باورم نمی شد که رودست خورده ایم و ما را فریب داده اند. صدام که متوجه شده بود بچه ها خود را باخته اند، به دنبال مترجم بود تا سخنان خود را شروع کند. ابو وقاص من را به او نشان داد. همین که از حضور مترجم مطمئن شد، با خنده و خوش رویی خوش آمد گفت و از جنگ میان عراق و ایران اظهار تأسف کرد و ادامه داد: - كل اطفال الدنيا، اطفالنا. (همه بچه های دنیا بچه های ما هستند.) من که سمت چپ صدام و کمی با فاصله از او ایستاده بودم، لرزش بدنم محسوس بود و کم مانده بود بر زمین بیفتم، او حرف می زد و من حرف هایش را ترجمه می کردم. دوربین های فیلم برداری، دیدار صدام و اسيران نوجوان را مستقیم گزارش می کردند، کار از کار گذشته بود. مأموران بعثی مثل مگس، همه جای سالن پراکنده و چهار چشمی ما را زیر نظر گرفته بودند. همه غافلگیر شده بودیم. از تک تک بچه ها شروع به پرسیدن کرد: اسمت چیست؟ چند سالت است؟ اسم پدرت و شغل او؟ و من هم سؤال و جواب ها را ترجمه می کردم. صدام در ادامه حرف هایش با ژستی تبلیغاتی گفت: - نحن ثرید آن رجعکم الی ایران حتى تكونوا حمامه الصلح؛ (ما می خواهیم شما را به ایران بفرستیم تا شما به عنوان پرنده صلح و آزادی از جانب ما به ایران بروید.) ما یک جانبه شما را می فرستیم که بروید نزد خانواده هایتان تا به دانشگاه بروید و درس بخوانید و دکتر شوید و برای من نامه بنویسید. ادامه دارد..... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
تصاویری از دوران کودکی و جوانی سید حسن نصرالله👆👆👆 @mostagansahadat ---------------------------------------------------- اخبار آنی از منطقه و محورمقاومت👇 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd آیدی پذیرش تبلیغات @hosyn405