eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: از بس که مرا عمل کرده اند بدنم ضعیف شده. ولی مطمئن باشید که من همۀ عقب افتادگی‌ها را جبران می‌کنم. شما غصه نخورید. گفتند: ما قصد داریم امشب با عده ای از بچه های بسیج در بیمارستان دعای توسل برگزار کنیم. قرار شد با مسؤولین بیمارستان صحبت کنند. آنها گفته بودند، گریه کردن برای چشم من ضرر دارد. همان شب، وقتی بعد از نماز از پنجره نگاه کردم دیدم بچه‌های بسیج روی تپه مقابل بیمارستان جمع شده اند و دعای توسل میخوانند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
گفتم: از بس که مرا عمل کرده اند بدنم ضعیف شده. ولی مطمئن باشید که من همۀ عقب افتادگی‌ها را جبران می‌
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 دوستان گفتند: ما قصد داریم امشب با عده ای از بچه های بسیج در بیمارستان دعای توسل برگزار کنیم. قرار شد با مسؤولین بیمارستان صحبت کنند. آنها گفته بودند، گریه کردن برای چشم من ضرر دارد. همان شب، وقتی بعد از نماز از پنجره نگاه کردم دیدم بچه‌های بسیج روی تپه مقابل بیمارستان جمع شده اند و دعای توسل می‌خوانند. مدتها به همین منوال در بیمارستان بستری بودم. دستور داده شد یک چشم مصنوعی برای من تهیه کنند. به تهران رفتم. یکی از بچه های بهداری سپاه مرا به ناصر خسرو برد. در یک تیمچه، دکتری بود که دو سه هزار تا چشم مصنوعی داشت. بالاخره یکی از آن چشمها که خیلی شبیه چشم دیگرم بود بـرای مـن کـار گذاشتند. بودجه اش را برادرم تقبل کرد. 🔘 همان اولین روزها که هنوز به چشم مصنوعی عادت نکرده بودم، به زیارت حضرت معصومه(س) رفتم. بعد از زیارت، برای استراحت به مقر سپاه رفتم. همان شب در مسجد پایگاه سپاه برای پیروزی رزمندگان دعا می‌خواندند. عده زیادی از روحانیون بچه های سپاه و مردم کوچه و بازار آمده بودند. من هم رفتم که شرکت کنم. غافل از این که گریه کردن برای چشم من ضرر زیادی دارد. از قـضـا مـن کـه حسرت دوری از بچه ها را داشتم دلی از عزا در آوردم. فردا به مشهد رفتم بیست روزی در مشهد بودم که چشمم عفونت کرد. دکتر ملکی برایم توضیح داد که نباید گریه می‌کردی. به او گفتم من تعجب می کنم که از چشم کور چه جوری اشک در می آید؟ گفت: ما چربی و عضلات داخل چشم را ترمیم کرده ایم. به خاطر این که چشم مصنوعی را وقتی می‌گذاریم مقداری بتواند تکان بخورد. 🔘 بیست روزی بستری شدم. بعد یک روز به ساختمان عملیات سپاه مشهد آمدم. احمدی فرمانده عملیات بود. گفت: شما مشهد بمانید. گفتم: هر چه سریعتر می‌خواهم برگردم. گفت: قرار است به زودی به اهواز برویم. عملیاتی در پیش است. قرار است نیروها را سازماندهی کنیم و خود را برسانیم. صبر کنید تا با هم برویم. 🔘 ناچار تا روز اعزام صبر کردم. خانواده و علی الخصوص مادرم می‌گفت بمان تا حالت خوب بشود. آنها می گفتند که هنوز ماهیچه های پایت به طور کامل ترمیم نشده. پدرم می گفت: من همیشه شما را برای رفتن به میدان جنگ تشویق می‌کنم. با این حال، بهتر است صبر کنی تا اوضاع و احوالت بهتر شود. ممکن است یک وقت برای بقیه سربار شوی. من خنديدم و گفتم آقاجان میدانی که من با سختی بزرگ شده ام و در مقابل سختی مقاوم هستم. ده دوازده روز که گذشت متوجه شدم منطقه عملیاتی، دزفول است؛ منطقه دزفول و سایتهایی که به سمت فکه کشیده شده است. 🔘 آقای احمدی به اهواز رفته بود. گردانهایی را آماده اعزام می کردند و با هر هواپیما چندصد نفر را می‌فرستادند. من هم بدون این که از کسی حکم بگیرم رفتم و سوار هواپیما شدم. هیچ کس متوجه نشد سوار شده ام. به پادگان نیروی هوایی دزفول رفتیم. از آنجا ما را به پادگان دوکوهه اندیمشک بردند. آقای حمیدی نیا و علوی من را دیدند. آقای حمیدنیا گفت: حاج آقا شما حالتان خوب نبود، چرا آمدید؟ گفتم: طاقت نیاوردم. گفت: حالا که آمدی!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 اواخر ١٣٦٠ و دم دمه‌های عید بود که عراقی ها تک ناموفقی را از پایین ارتفاعات میشداغ به سمت شوش روی مواضع ما انجام دادند. فکر کنم هدف آنها پیشگیری از تک ما بود. آقای حمیدنیا و دیگران می گفتند شما با این گردانها به سمت ارتفاعات میشداغ حرکت کنید. جهت حرکت ما از بین تپه های میشداغ و ارتفاعات شوش بود. یک فلش هم از شوش به سمت سایت گذاشته بودند. فلش دیگر، به سمت موسیان بود. این کل محورهای عملیاتی بود. برای عملیات فتح المبين، فقط ٤٨ گردان نیرو از خراسان آمده بود. پنج گردان به تیپ ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) قم مأمور شدند تعدادی از گردانها از جمله، گردان حاج باقر قالیباف به تیپ ١٤ امام حسین(ع) مأمور شدند. تعدادی به تیپ ۲۷ حضرت رسول(ص) رفتند و تعداد دیگری به تیپ عاشورا مأمور شدند. 🔘 در تاریخ دوم فروردین ١٣٦١ دستور حمله صادر شد. ما در داخل ارتفاعات، شیاری را برای کار انتخاب کردیم. بچه های خراسان با گردانهای مستقل به صورت محوری عمل می‌کردند. اولین گردانی که قرار شد از پشت به دشمن بزند، گردان ابوالفضل رفیعی بود. گردان دوم گردان برونسی بود که حرکت کرد و از شیار دوم رفت. گردان سوم، گردان امینی بود. گردان چهارم گردان خرسند بود. گردان پنجم، گردان حیدرنیا بود. گردان ششم، گردان صمدی بود. تعداد نفرات هر گردان متفاوت بود. گردان حاج باقر قالیباف چهار گروهان و چهارصد نفر نیرو داشت. با تجربه ای که در یکی دو عملیات بـه دسـت آورده بودیم گردانها را سبک کرده بودیم. گردانها را ۲۸۰ نفری کردیم تا فرمانده گردان بتواند به راحتی کار کند. هر گروهانی بیشتر از هشتاد نفر نبود. برای هر گروهان ده نفر را برای تخلیه مجروحین و شهدا گذاشته بودیم. 🔘 حدود ساعت نه و نیم شب بود که رمز عملیات اعلام شد. گردان آقای امینی قرار بود داخل شیار اول برود. گردان آقای دایی هم قرار بــود شیار دوم را کنترل کند. چهار گردان دیگر هم قرار حمله به دشمن را داشتند. متأسفانه آن دو گردانی که قرار بود پشت سر بچه ها حرکت کنند، راه را گم کردند و به شیار دیگری رفته بودند. آقای رفیعی آمد روی خط بیسیم و گفت که ما کاملاً دور خوردیم. او گفت: فکر می‌کنم یک جای خط هنوز باز باشد، خودت را هرچه سریع تر برسان. 🔘 از یک بسیجی که موتور داشت وسیله اش را درخواست کردم. هرچه گفتم موتورش را نداد. خودش پشت موتور نشست و گفت: من با شما می آیم. گفتم: جایی که ما می‌رویم برگشت در آن وجود ندارد. گفت: اگر شما برنگشتید من هم برنمی گردم. اگر هم برگشتم، موتور را لازم دارم. گفتم: این دو شیار بسته شده. جایی را آدرس داد و گفت: از آنجا می شود رفت. محکم بنشینید زمین نخورید. من او را گرفتم. بیسیمچی هم مرا گرفت. حرکت کردیم. یک ساعت توی پیچ و خم شیارها ما را چرخ و تاب داد و عاقبت کنار گردان ابوالفضل رفیعی رساند. ما را پیاده کرد و گفت: من بر می گردم :گفتم برو این دو گردان را پیدا کن. گفت: اگر توانستم پیدا می‌کنم اگر نتوانستم میروم دنبال کار خودم. به ابوالفضل رفیعی گفتم چکار کنم؟ گفت نمیدانم. برو ببین که برونسی چکار کرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 نیروهای ما در یک جاده شنی که به پشت چزابه می خورد، گرفتار شده بودند. برونسی بالای تپه سنگی که روی جاده تسلط داشت، ایستاده بود. من آمدم پیش او ببینم چه شده که درگیری با شدت زیادی آغاز شد. تانک‌ها را فرستاده بودند که راه ما را ببندند. به برونسی گفتم چه باید بکنیم؟ گفت: باید بجنگیم. اسیر شدن ننگ است. چهار گردان نیرو یعنی ١٥٠٠ نفر خودش یک لشکر است. اگر عراقی‌ها بخواهند این عده را بگیرند، باید پنج هزار نفر تلفات بدهند. من از همین جاده سرازیر می‌شوم. این جاده خاکی را تصرف می‌کنم و به سمت سایت می‌روم. اگر به جاده فکه رسیدم کار دشمن را تمام می‌کنم. به خردمند بگو من را دنبال کند. به صمدی بگو بیاید روی این تپه ها و با ابوالفضل رفیعی، اینها را بگیرند. دشمن نمی تواند بیاید این جاده را ببندد چون اینجا ارتفاع است. 🔘 او با نیروهایش سرازیر شد. عراقی‌ها آن جاده خاکی را کاملاً در اختیار گرفته بودند. می دانستند که اگر جاده شنی بیفتد دست ما نیروهایی که در چزابه داریم، به ما ملحق می شوند. در مرکز فرماندهی به آقای محسن رضایی وضعیت عملیات را اطلاع می‌دهند. آقای علوی می گفت ما در آنجا بودیم. محسن رضایی حالش بد بود. به او سرم وصل کردند. خودم را به گردان خرسند رساندم. او گفت: حاج آقا اگر ما به سمت سایتها سرازیر شویم دشمن مجبور می‌شود این قسمتها را رها کند و بیاید جلوی ما را بگیرد. بعد اگر پشتمان باز شود گردانهای دیگر به ما ملحق می شوند. داشتم با خرسند صحبت می‌کردم که ابوالفضل رفیعی روی فرکانس ما آمد و گفت خودت را به گردان برسان. 🔘 پرسیدم چی شد؟ گفت: بیا اینجا تا بگویم. گفتم: توی این شب تاریک من نمی‌توانم آنجا بیایم. خودت یک کاری بکن. گفت: مطلب این است که من نمیتوانم کاری انجام بدهم. زمین گیر شده ام. گفتم روشن بگو حالا دیگر کد و رمز معنایی ندارد! گفت: من از ناحیه پا تیر خورده ام. پایم شکسته و نمی توانم بلند بشوم. گردان بی سرپرست مانده. گفتم: خیلی خُب، می آیم. 🔘 به آنجا رسیدم. دیدم ابوالفضل رفیعی مجروح شده به بچه ها گفتم که ایشان را عقب ببرید. پرسیدند: چه جوری؟ گفتم هر جور که می‌توانید. دهنۀ این شیارها بسته است یا نه؟ اگر بسته بود صبر کنید تا ببینم چه کاری می‌شود کرد. رفیعی را روی برانکارد گذاشتند سه چهار تا از بچه های انتقال مجروح او را بردند. با نیروهای رفیعی به سمت ارتفاعات شوش حرکت کردم. گردان صمدی به ما رسید. خرسند به طرف صمدی آمد. بعد از این که گردان را پایین کشیدم هادی سعادتی آمد و گفت: صمدی شهید شده و مــن دست تنها مانده ام. گفتم: هادی جان کار ما از این حرفها گذشته. بهتر است هر دو به دشمن بزنیم. امشب یا همه شهید می‌شویم، یا بر می گردیم. 🔘 بچه هایی که از طرف موسیان و ابو غریب آمده بودند، به قرارگاه لشکر عراقیها برخورد کرده بودند. آرپی جی ها را کشیده بودند به سمت قرارگاه و قرارگاه ارتش عراق را متلاشی کرده بودند. عراقی ها فکر کرده بودند نیروهای ما به آنجا رسیده اند، به همین دلیل فرار کرده بودند. دشمن در مقابل ما سست شد. ظاهراً به آنها گفته بودند: خودتان را به سمت ارتفاعات حمرین بکشید، ایرانیها عقبه را بسته اند! در حالی که چنین نبود. حتی تعدادی از گردان های ما گم شده بودند اما قرارگاه از ناامیدی نجات یافته بود. از مرکز فرماندهی با شور و هیجان صحبت می‌کردند. همه چیز فرق کرده بود. برونسی آمد روی فرکانس ما و گفت: خدا به ما رو کرده است. نباید می گذاشتیم عراقی‌ها فرار کنند. ما جاده را بستیم. در نزدیکی سایت، مجاور باتلاق آرایش نظامی خوبی گرفتیم. حدود هزار نیروی عراقی به اسارت ما در آمدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 ما با تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) الحاق کردیم. نیروها از هر طرف آمدند و در قسمتی بالاتر از سایت.ها جمع شدند. هوا که روشن شد، بگیر بگیر دشمن شروع شد. چهار پنج نفر عراقی، خودشان پیش سعادتی آمدند و پرسیدند: ما از کدام طرف برویم به ایران برسیم! بین آنها، افسر هم بود. بقیه درجه دار و از جمله کادر ارتش بعث بودند. آنها فکر کرده بودند. جنگ تمام شده. حتـی یـک افســــر عـراقـی می گفت: ارتش عراق در حالی که دیگر جنگ تمام شده، شکست خورد. روز بعد به شوش آمدم. آقای ملکی و حمیدنیا آنجا بودند. با آنها صحبت کردم. علی وزیری و آقای عرب را هم دیدم. در آنجا اتاقی گرفته بودند. ساختمان دو طبقه ای بود آن را فرش کرده بودند. چای هم گذاشته بودند. 🔘 چهار پنج نفر از بچه های تهران آمدند. چون دیدند جای راحتی است، به نحوی سعی داشتند ساختمان را تصاحب کنند. بر سر این مسأله دعوا شد. یکی از آنها یک رگبار هوایی هم شلیک کرد. آقای ملکی آمد و پرسید که چه شده است. قضیه را که گفتم یکی از آنها گفت: ما می‌خواستیم این اتاقها را بگیریم. قرار شد دو اتاق از ساختمان در اختیار آنها باشد. دو تا اتاق دیگر‌هم مال ما شد. یک شب آنجا بودم. فردا به منطقه برگشتم. قرار شد تعدادی از گردانها را ترخیص کنیم. آقای علوی بـه مـن گفت: حمیدنیا گفته گردانهایی را که به کار نگرفته ایم، دیگر لازم نیست فعال کنیم. 🔘 با خود فکر می‌کردم که اگر عملیات فتح المبین را ادامه می‌دادیم می توانستیم منطقه العماره عراق را بگیریم، چرا که ارتش عراق در ارتفاعات حمرین نیرو نداشت. در صورتی که ما نیروی زیادی داشتیم اما نرفتیم. مطلب دیگری که برای من خیلی جالب بود، نحوه پخش گزارشهای رادیو بود. خبرنگار از منطقه نبرد اعلام می‌کرد که من الان منطقه عملياتی فتح المبین هستم و برای شما مردم قهرمان گزارش می‌کنم. پیام مردم نیز به رزمندگان متقابلاً از طریق رادیو پخش می‌شد. این یک شور و هیجان عجیبی داشت. بعد از این که آقای محسن رضایی دستور داد تعداد گردانهای منطقه را کم کنیم، با تشکیل یک خط پدافندی منطقه را تحویل نیروهای ارتش دادیم. 🔘 نیروهای خراسان را از منطقه بیرون کشیدیم و با آنها تسویه حساب کردیم. به اهواز آمدیم. در محل گلف و قرارگاه کربلا نزد حسن باقری رفتم. او برای اولین بار به واحد موتوری نامه نوشت تا یک دستگاه تویوتا استیشن به من بدهند! اول استیشنی که آوردند شیشه اش شکسته بود. باقری ناراحت شد و گفت حاج نظر نژاد مدرک بهشت دارد. دوباره رفتند و یک دستگاه استیشن تقریباً نو آوردند. آن زمان وجود استیشن در منطقه خیلی مهم بود. حکم غنیمت را داشت. یک نفر بسیجی بی‌کله به نام علی را به عنوان راننده ام تعیین کردم. به محل قرارگاه شوش رفتم. حاج باقر قالیباف و فاضل الحسینی بودند. حاج باقر قالیباف خیلی ناراحت بود. پرسیدم چرا ناراحتی؟ گفت: گردان ما در اختیار تیپ ١٤ امام حسین (ع) است. ستاد پشتیبانی آنجا در مورد غذا و لباس بین ما و بچه های اصفهان فرق قائل می‌شود. گفتم: برویم نزد حاج حسین خرازی او مشکل را حل می‌کند. 🔘 ساعت دو بعدازظهر به اندیشمک رسیدیم. من جلوى ماشين نشسته بودم و صندلی پشت سرم خالی بود. حاج باقر قالیباف و آقـای فاضل الحسینی در قسمت عقب ماشین نشستند. گفتم: بچه ها، شما چیزی خورده اید؟ حاج باقر گفت: اگر راستش را بخواهی دو روز است که هیچی نخورده ایم. به علی گفتم علی جان، برو رستوران تا چیزی بخوریم. نرسیده به راه آهن رستورانی بود. علی رفت و بدون این که ما چیزی بگوییم، گفت: ده پانزده سیخ شیشلیک بدون برنج بردار و بیاور. ما چهار نفر بودیم. صاحب مغازه گفت که شما ده پانزده سیخ را می خواهید چکار کنید؟ سه چهار سیخ حاج باقر خورد، سه چهار سیخ هم فاضل الحسینی. بعد به سمت پادگان دوکوهه، مقر تیپ امام حسین(ع) حرکت کردیم. 🔘 آقای خرازی در مقر تیپ نبود. جوانی به عنوان جانشین او آنجا بود. حاج باقر شروع به صحبت کرد. ایشان گفت که این قدر تبعیض نبوده است. بحث این دو نفر تا حدودی به نتیجه رسید. نوبت من بود....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 در ادامه صحبت هایمان با معاون خرازی گفتم: حالا که در عین‌خوش استقرار پیدا کرده اید و عملیات هم تمام شده یا گردان ما را آزاد کنید یا خط آن قسمت را به ما تحویل بدهید. گفت آنجا را تحویل نمی دهیم، اما گردان مرخص است. نامه اش را نوشت و من به حاج باقر دادم. از آنجـا بـود کـه مـن فهمیدم حاج باقر قالیباف کم آدمی نیست. می دانستم که او فرمانده خیلی خوبی می شود. در شوش سفارش او را به آقای علوی کردم که این پسر را حمایت کنید. او پرسید: چرا؟ گفتم این بالاخره یکی از فرماندهان خوب خواهد شد. آدم برش داری است. هم خوب حرف می‌زند، هم آدمی بی‌باک است. 🔘 چند روز بعد که به گلف آمدیم، حاج باقر هم آنجا بود. پرسیدم که گردان را چه کردی؟ گفت: بچه ها را ترخیص کردیم. اتوبوس گرفتیم سوار شدند و رفتند. در همین حین آقای علوی آمد و گفت که آقای محسن رضایی دستور داده اند گردانها را ترخیص نکنید. ما حساب کردیم و دیدیم از ٤٨ گردان، پنج گردان مانده اند و بقیه رفته اند. گفتند: بروید از خرم آباد آنها را برگردانید. گفتم، نمی شود از آنجا بچه های بسیجی را برگرداند. اینها در یک عملیات موفقیت آمیز بوده اند. الان که به خانه هایشان برمی گردند، شیر هم جلودارشان نیست. بگذارید بروند. 🔘 آقای علوی رفت پیش آقای محسن رضایی و بعد از آنجا زنگ زد که نگران نباشید بگذارید نیروهایتان بروند. گردانها رفتند. به حاج باقر قالیباف گفتم: حال می‌خواهی چکار کنی؟ گفت: من می‌خواهم به تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بروم و گردان بردارم. بعد از عملیات فتح المبین دکتر گفت: چشمت عفونت کرده، چون چشم مصنوعی نمی‌تواند گرد و خاک را از خودش دفع کند. با آقای ملکی و آقای حمیدنیا صحبت کردم گفتند شما زودتر به مشهد بروید. 🔘 به دزفول آمدم و با هواپیما به مشهد و بیمارستان دکتر علی شریعتی رفتم. این بار هم چیزی حدود سه چهار ماه بستری شدم. در این مدت، عملیات بیت المقدس آغاز شد. خیلی ناراحت بودم ولی دکتر ملکی اجـازه بیرون آمدن از بیمارستان را نداد. مرحله اول عملیات بیت المقدس تمام شد. در مرحله دوم، از بیمارستان فرار کردم، بیرون آمدم و سوار اتوبوس شرکت واحد شدم. به مرکز عملیات سپاه مشهد مراجعه کردم دیدم نیروها به سمت جبهه اعزام می‌شوند. حکم سه روزه گرفتم . گفتم: یک دوری میزنم و بر می گردم. 🔘 به منطقه رفتم دیدم همه توی مقر "نورد" هستند. چراغچی تا مرا دید، خیلی خوشحال شد. او وقتی خوشحال می‌شد دستهایش را به هم می‌مالید گفتم چرا دستهایت را به هم می‌مالی؟ گفت از طرفی دلم می‌خواهد تو به عنوان مسؤول عملیات بیایی و از طرف دیگر دوست ندارم به زحمت بیفتی. گفتم: من اگر بتوانم مشکلی نیست. این که یک روزی من مسؤول تو بودم و امروز شما مسؤول من هستی اصلاً اهمیت ندارد. کار مهم است. آقای علوی که آمد به شدت با من برخورد کرد. 🔘 روحیه ام حسابی خراب شد. گفت تو می‌خواهی بمیری؟ گفتم نمی خواهم بمیرم. گفت: اگر میخواهی بمیری، بیـا خـودم بکشمت با این وضعی که به سرت آمده حداقل صبر می کردی تا خوب بشوی. شنیده ام از بیمارستان فرار کرده ای. دکتر ملکی گفته معالجه او از دست ما خارج است و هر چه می‌گوییم گوش نمی‌دهد. هفت هشت روز ماندم. حالم به هم خورد. باز به بیمارستان مشهد منتقل شدم. دکتر ملکی گفت: مؤمن! اگر ایستاده بودی، به مرحله بعدی عملیات می‌رسیدی. صبر کن معالجه ات تمام شود. وقتی رهـا می‌کنی زحمات ما را به باد می‌دهی. از این وحشت دارم که چشم دیگرت را از دست بدهی. گفتم این دفعه آمده ام تا خوب بشوم. 🔘 مدتی آنجا بودم که مرحله دوم عملیات بیت المقدس آغاز شد. یک روز دیدم چراغ ماشینها روشن است. برف پاکن ها ایستاده و گل زده تکان می خوردند! یک دفعه رادیو گفت: توجه فرمایید، توجه فرمایید، خرمشهر آزاد شد. دیگر تاب نیاوردم. ده پانزده روز بعد از قضیه آزادی خرمشهر، به اهواز آمدم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل ششم 🔘 دیگر تاب نیاوردم. بعد از قضیه آزادی خرمشهر به اهواز آمدم. نیروها در تدارک عقب زدن دشمن از آن طرف اروند بودند. قصد آغاز عملیات رمضان را داشتند. در مقر فرماندهی تیپ ۲۱ امام رضا (ع) مسؤولیت‌ها تقسیم شده بود. حاج باقر قالیباف مسؤول خط بود. آقای آهنی معاونش بود. رییس عملیات هم آقای جواد بود. به آقای چراغچی گفتم آمده ام کار بکنم. گفت: حالا کنار خودمان باشید، تا بعد ببینم چه می‌شود. غیر رسمی به عنوان جانشین چراغچی در عملیات شرکت کردم. تیپ های ۱۸ جوادالائمه (ع) و ۲۱ امام رضا(ع) از خراسان در عملیات رمضان وارد عمل شدند. لشکر نصر هم تشکیل شده بود. 🔘 هنوز به خوبی روی پا نبودم. از طرف فرماندهی عملیات مشهد برایم مسؤولیت تعیین نشده بود. فقط به عنوان یک دوست به آقای چراغچی کمک می‌کردم. به همین دلیل فکر کردم بهتر است عملیات رمضان را به خود بچه ها واگذار کنم. یک ماه بعد از عملیات رمضان نیروها برای عملیات مسلم بن عقیل آماده شدند. ماهیچه های پا و دستم ترمیم نشده بودند. بی حسی آنها ناراحتم می‌کرد. خارش‌های فوق العاده زیادی داشتم. دوباره به مشهد برگشتم. 🔘 آذرماه ١٣٦١ رسماً به عنوان مسؤول محور تیپ ۲۱ امام رضا(ع) منصوب شدم. سه تیپ امام رضا (ع) امام صادق(ع) و جوادالائمه(ع) در قرارگاه نصر تشکیل شده بودند. شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده قرارگاه نـصـر بـود. جانشین ایشان حمزه حمیدنیا، مسؤول طرح و عملیات ولی الله چراغچی، رئیس ستاد قرارگاه آقای مهدی فرودی و جانشین ایشان آقای تشکری بودند. فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا(ع) ابوالفضل رفیعی، جانشین شان، اسماعیل قاآنی، معاون دوم ایشان حاج باقر قالیباف، جانشین من، آقای حسین خانی، مسؤول عملیات تیپ مجید مصباحی، مسؤول تیپ ۱۸ جوادالائمه(ع)، شاملو، جانشین او آقای مهدیان پور، رییس ستادشان، حمید خلخالی، مسؤول عملیاتشان آقای شوشتری، مسؤول اطلاعات شان مجید توکلی، فرمانده تیپ امام صادق(ع) آقای سعید ثامنی پور و جانشین شـان نــور الله کاظمیان بودند. هر تیبی هم دارای هشت نه گردان بود. 🔘 فرمانده گردانهای تیپ ۲۱ امام رضا (ع) عبارت بودند از گردان یاسین برادر سعید رئوف، گردان والعادیات حاج اکبر نجاتی، گردان صف، حسن جوان، گردان رعد برادر برقبانی، گردان الحدید: احمد قراقی ، گردان کوثر برادر ترابی، مسؤول اطلاعات هم علی رضایی بود. قرارگاه تاکتیکی تیپ ۲۱ امام رضا(ع) در تپه سبز بود، سه چهار کیلومتر پایین تر از جنگل که دو راهی چزابه را به فکه وصل می کرد، داخل سایت چهارم چادر زده بودیم. گردانها در چادر بودند. 🔘 یک کشتی چوخه معروفی در خراسان است، این کشتی هر روز به عنوان مسابقه در ستاد تیپ ۲۱ امام رضا(ع) اجرا می‌شد. جایزه آن یک اورکت کره ای بود. امور معمولی عملیات به صورت روزمره پشت سر گذاشته می شد. تا این که در هشتم بهمن ١٣٦١ دستور عملیات بزرگ از طریق قرارگاه عملیات به تیپ ۲۱ امام رضا(ع) ابلاغ شد. در آن زمان، شهید همت فرمانده یکی از قرارگاه های عملیاتی بود. فرمانده لشکر نصر آقای حمیدنیا شده بود. من با آقای ابوالفضل رفیعی، آقای قاآنی و حاج باقر قالیباف به قرارگاه رفتم. 🔘 اولین جلسه هماهنگی گذاشته شد. نقشه و کالک منطقه را آقای قاآنی به خوبی توضیح داد. ایشان مطلب را خوب بیان می‌کرد. یک جایی در همان حوالی به نام "در ظلمه" معروف بود، از سمت چزابه به سمت درخت سدری که در آنجا بود. ما از سمت چپ در ظلمه باید عمل می‌کردیم. در همان محل نیز، تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) عمل می‌کرد. قرار بود از آنجا روی جادۀ فکه برویم و بعد روی جاده العماره به طرف شهر و سپس تا تأسیسات نفت بزرگان برویم. روی این اصل که بسیجی و سپاهی به حد کافی در این عملیات شرکت دارند، فکر شده بود اما آنهایی که در قرارگاه نشسته و طراحی کرده بودند خیلی از واقعیت دور بودند. ادامه دارد......        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل ششم 🔘 شهید همت برای این که توضیح بدهد به قرارگاه لشکر آمد. اغلب بچه ها اعتراض کردند. آقای جوان گفت: من چند ساعت باید راه بروم که روی ارتفاع برسم. از سر شب راه بیفتم با این رمل‌ها تا صبح هم نمی‌توانم برسم. چطور می‌شود آن جا ماند؟ ما را هلی برن می‌کنید یا باید پیاده برویم؟ شهید همت گفت که باید به صورت پیاده خودتان را برسانید و در هر ساعت شش کیلومتر راه بروید. میان رمل‌ها، شش کیلومتر در ساعت راه رفتن حیرت همه را برانگیخته بود. بحث های زیادی صورت گرفت. 🔘 قرار شد فردا اول صبح شاملو و ثامنی پور به همراه تعدادی از نیروهای دو تیپ از سمت شرق جنگل، روی ارتفاعات ۸۵ بروند. بعد که روی پاسگاههای مرزی دشمن توجیه شدند منطقه را ببینند. آخر سر هم بچه های اطلاعات کار شناسایی را شروع کنند. از تیپ ۲۱، رفیعی من و قاانی رفتیم تا منطقه را بررسی کنیم. حاج باقر قالیباف هم رفت تا برای فرماندهان گردانها صحبت کند. برای شناسایی های بعدی باید فرمانده گردانها از نزدیک میدان مانور خودشان را می‌دیدند. آقای مصباح مسؤول عملیات تیپ ۲۱ هم با کمک بچه های اطلاعات نقشه برداری را شروع کردند. 🔘 صبح زود، بعد از نماز راه افتادیم. حدود ساعت هشت بود که صدای تیراندازی بلند شد. به طرف محل استقرار بچه ها رفتیم دیدیم تعدادی از نیروها رو به عقب می‌دوند. پای شاملو تیر خورده بود. با زخمی که داشت خودش را همراه بچه ها می‌کشید. گلوله، استخوان پای او را شکسته بود. گلوله ای دیگر به ران او خورده و از طرف دیگر خارج شده بود. شاملو را با یک جیپ به بیمارستان دزفول منتقل کردند. شناسایی ها تقریباً خوب انجام می‌شد. داخل رمل‌هـا دیـدگـاه هـایی زده شد که از آنها بهره برداری بشود. 🔘 درخت سدر، جلوی تپه چومو بود. جاده طلایی که قرار بود زده شود تا نزدیکی چومو می آمد. از چومو تا پاسگاه مرزی خودمان - طاووسیه - دو کیلومتر فاصله بود. قرار شد تیپ ۱۸ از همان منطقه بیاید و پاسگاه طاووسیه را تصرف کند. بعد به سمت ارتفاعات حرکت کند، آن وقت از سمت راست پاسگاه طاووسیه به سمت حمرین سرازیر بشویم. از سمت چپ نیز تیپ های ١٤ امام حسین (ع) و ۱۸ امام جواد(ع) وارد عمل شده به سمت العماره حرکت کنند‌ تیپ‌ها و لشکرهای دیگر برای پشتیبانی و کمک به تدریج وارد منطقه می‌شدند. طرح در واقع یک طرح بسیار بلند پروازانه بود. البته اگر بعضی مسائل نفوذی و جاسوسی گریبانگیر ما نمی شد، بخش عمده ای از خاک عراق از دستش خارج می‌شد. 🔘 گردانهای ما بر این اساس توجیه شدند. من به عنوان مسؤول محور مرتب با گردانها سروکار داشتم. حاج باقر قالیباف به عنوان جانشین دوم تیپ تا شب عملیات مکرر سخنرانی داشت. در آخرین جلسه ای که در قرارگاه تیپ توسط فرمانده لشکر نصر - حمیدنیا ـ گذاشته شد، بحث من با او خیلی بالا گرفت تا آنجا که مجبور شد، آنتنش را بردارد. آنتن را روی نقشه دوری داد و گفت این را باید بگیرید. گفتم: الان چرخاندن این آنتن خیلی راحت است ولی میدانید این نیرو چند کیلومتر باید پیاده برود تا برسد؟ گفت بالاخره باید برسند. دستور این است. هر جور هست باید این کار صورت بگیرد و فرماندهانی که شما دارید، با تجربه ترین فرمانده گردانهای خراسان هستند. 🔘 آقای جوان گفت: شما دورترین نقاط این میدان نبرد را به من داده اید. گردانم چیزی بالغ بر پانزده تا بیست کیلومتر تا هدف فاصله دارد. تا صبح هم به منطقه نمی‌رسیم. آقای حمیدنیا گفت: شما بعد از چهار ساعت می رسید. اگر هر ساعت پنج کیلومتر حرکت کنید چهار ساعته به میدان مورد نظر می‌رسید. اگر اشتباه نکنم هشتم اسفند ١٣٦١ ساعت ده شب عملیات با کلمه رمز «یا الله یا الله یا الله» آغاز شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل ششم 🔘 اگر اشتباه نکنم هشتم (۲۱) اسفند ١٣٦١ ساعت ده شب عملیات با کلمه رمز «یا الله یا الله یا الله» آغاز شد. پس از اعلام رمز عملیات تیپ ۱۸ امام جواد(ع) وارد عملیات شد. اولین گردانی که حرکت کرد گردان شهید برونسی بود که فکر کنم گردان اسدالله نام داشت. گردان دوم از تیپ ۱۸ گردان آقای رقابتی بود. ساعت دوازده بود که دیدیم مهدیان پور مکرر با آقای برونسی صحبت می کند و پی درپی درخت سدر را یادآوری می‌کند. متوجه شدم که اینها به مقصد نخواهند رسید. ابوالفضل رفیعی خوابیده بود. 🔘 بیدارش کردم گفتم گمان نمی‌کنم تیپ ۱۸ به خط خودش برسد. آقای مهدیان پور هم تجربه چندانی در جانشینی تیپ عملیاتی ندارد. شاید نتوانسته نیروها را توجیه کند. شاملو هم مجروح شده، در بیمارستان است. در همان لحظه آقای حمیدنیا از قرارگاه روی خط آمد. او مشغول راهنمایی مهدیان پور بود. شهید برونسی پشت بیسیم مکرر می گفت: این درخت سدر ناپدید شده، وجود ندارد. توی این رمل‌ها هرچه می چرخم، باز سر جای اولم هستم. این برادری هم که به عنوان راهنما آمده، نمی تواند پیدا کند. 🔘 مهدیان پور به برونسی می‌گفت شما هر جایی که هستی، فلان ستاره را پیدا کن و به سمت شمال که ارتفاعات چومو قرار دارد، برو. بعد از نیم ساعت برونسی گفت که ارتفاعات چومو را پیدا کردم و روی ارتفاعات هستم. بچه های تیپ ١٤ از جاده فکه عبور کرده بودند. آنها از خطوط اول عراقی‌ها گذشته و خودشان را به جاده العماره رسانده بودند. تیپ ۱۸ هنوز به جاده فکه نرسیده بود. آنهـا روی ارتفاعات چومو استقرار پیدا کردند. چهارصد یا پانصد متری پاسگاه دستور عقب نشینی داده بودند. از طریق قرارگاه دستور لغو عملیات صادر شد. ساعت دو یا سه بعد از ظهر عملیات والفجر مقدماتی متوقف ماند. 🔘 ساعت نه صبح فردا به اتفاق آقایان قاآنی، حاج باقر قالیباف، عزیزی، رفیعی و یکی دو نفر از نیروهای اطلاعات به سمت درخت سدر حرکت کردیم. از ارتفاع چومو به سمت پاسگاه طاووسیه می رفتیم که عراقی‌ها متوجه شدند و شروع به تیراندازی کردند. قرار شد هرکس خودش را بیرون بکشد. من از سمت چپ چومو رفتم. بقیه از سمت راست رفتند. رملها زیادی نرم بودند. در نقاط تپه ماهوری، وضع خیلی متفاوت و دشوار بود. اگر می‌خواستم بدوم فرو می رفتم. به یاد حرکت شتر در صحرا افتادم چون پاهای شتر پهن است و داخل رمل فرو نمی رود و به راحتی حرکت می‌کند. چهار دست و پا شدم و مثل شتر شروع به دویدن کردم. 🔘 چون به صورت چهار دست و پا می‌دویدم داخل رملها فرو نرفتم و راحت تر حرکت می‌کردم. به جیپ که رسیدم، آنها هنوز نرسیده بودند! چون خسته شده بودم روی صندلی جیپ دراز کشیدم. پاهایم را روی پشتی صندلی جلو گذاشتم. سروصدای چند نفر را شنیدم. بلند شدم و نگاه کردم. آنها می آمدند. ابو الفضل می‌خندید و به پشت کتف آن نیروی اطلاعاتی می.زد. او هم ماتش برده بود. آمد و گفت آقای نظر نژاد، شما چطوری آمدید؟ گفتم: بالاخره هر کاری یک رمزی دارد آمدن به عقب حساب و کتاب دارد. گفت: ما که این قدر سبک هستیم، توی رملها فرو می رفتیم. تو چطور آمدی؟ گفتم: برویم قرارگاه می‌گویم که چطور آمدم. ابوالفضل رفیعی گفت من می‌گویم ایشان چطوری آمده است، مثل شتر! بنده خدا حیرت زده ایستاده بود و بقیه می‌خندیدند. من هم برایش مقداری دویدم. او باورش نمی‌شد که من بتوانم چهار دست و پا، تا آن حد دقیق و میزان حرکت کنم! 🔘 نیروها حدود چهار ماه توی منطقه مانده بودند. آثار خستگی و دورافتادگی از خانواده در چهرۀ بسیجیها دیده می‌شد. قرار بر این شد که همۀ نیروها را مرخصی بدهند. همۀ گردانها اعلام کردند با مرخصی بیش از بیست روز موافق نخواهند بود. همان گونه که به ناموفق بودن عملیات اشاره کردم، در خصوص آسیب جاسوسان و نفوذی ها نکته ای به خاطرم رسید. یادم هست با یکی از بچه ها به اندیمشک می‌آمدیم. او می‌خواست سرش را اصلاح کند. به سلمانی گفت: سرم را با ماشین کوتاه کن. سلمانی وقتی یک طرف سرش را تراشید گفت این مال لشکر عاشور است. این هم مال فلان لشکر است. گفتم: شما این حرف و حدیثها را از کجا می دانید که چنین حرفی می‌زنید؟ گفت: همه مردم می‌دانند که شما می‌خواهید از اینجا حمله کنید! یعنی حتی مردم عامه هم متوجه شده بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل ششم 🔘 بعد از این که نیروهای تیپ امام رضا (ع) به مرخصی رفتند از قرارگاه دستور دادند، رفیعی هادی سعادتی و من، تیپ امام صادق(ع) را تحویل بگیریم. قاآنی هم فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا(ع) شد. حاج باقر قالیباف جانشین او و آقای حاج تقی ایمانی هم معاون دوم فرمانده تیپ شدند. 🔘 تیپ امام صادق(ع) را تحویل گرفتیم. ابوالفضل رفیعی فرمانده تیپ شد. هادی سعادتی جانشین اول و من جانشین دوم شدم. ابوالفضل رفیعی برای نیروها صحبت کرد. به آنها مرخصی دادیم. تعدادی اتوبوس تهیه شد و کل نیروها را با اتوبوس روانه مشهد کردند. نیروها که حرکت کردند، به سازماندهی تیپ پرداختیم. در آن زمان، مسؤول محور عملیاتی تیپ نقش مهمی داشت. مهدی قرص زر که زمانی جزو سنگر پلنگ‌ها بود، به عنوان مسؤول محور تیپ امام صادق (ع) از مشهد دعوت به همکاری شد. آقای آصف مجیدی هم جانشین ایشان در محور شد. علی موحدی هم به عنوان مسؤول عملیات تیپ انتخاب شد. علی نظری نیز مسؤولیت اطلاعات تیپ را به عهده گرفت. 🔘 کادر تیپ امام صادق(ع) سازمان خوبی پیدا کرد. بعد از این کار، رفیعی گفت: هادی سعادتی تازه از مرخصی آمده و تا ما برگردیم، تیپ را جمع وجور می کند. قبول کردم و همراه او به سمت مشهد حرکت کردیم. به دزفول آمدیم. حاج باقر قالیباف و تعدادی از بچه ها نیز آنجا بودند. با یک هواپیمای سی- ۱۳۰ به سمت مشهد پرواز کردیم. در مشهد هوا خیلی خراب بود. هواپیما نتوانست بنشیند و به تهران برگشت. روی این حساب خیلی دمغ شدیم. هوا تاریک شده بود. در محل نیروی هوایی تهران نماز را خواندیم. حدود هشتاد، نود نفر آدم مانده از کاشانه بودیم. در آنجا به ما شام افسران ارشد را دادند. این نوع پذیرایی برای ما خیلی جالب بود. 🔘 رفتیم، سربازی هم همراه ما به داخل آمد. وقتی ستوان نیروی هوایی یک سرباز را همراه ما دید گفت: بلند شو برو دم در، پدرت را در می آورم با اجازه کی داخل آمدی؟ رفیعی دست سرباز را گرفت و گفت: ایشان با اجازه من آمد. ستوان گفت نه قربان، ایشان نباید اینجا بنشیند. باید بروند. غذای اینها فرق دارد. رفیعی به سرباز گفت: بنشین همینجا و غذایت را بخور. ستوان یقه سرباز را گرفت و یک لگد به او زد. خواست او را ببرد. آقای رفیعی به قدری ناراحت شد که ناگهان زد تو گوش او و با پرخاش گفت: وقتی به تو می‌گویم با اجازه ما آمده شما چرا برخورد می‌کنید؟ ستوان حسابی برزخ شد و از در زد بیرون. 🔘 غذای آن شب مرغ بود. سرباز بیچاره با ولع خاصی غذایش را می‌خورد. بعد از غذا، آقای رفیعی گفت: من باید بروم این مشکل را حل کنم. رفت جناب سروان را پیدا کرد و پس از صحبت مفصل، او را قانع کرد که سرباز را ببخشد. بعد هم صورت او را بوسید و به او گفت: من هم پاسدارم و هم یک روحانی. نمی‌توانم نسبت به کسی که به من پناه بیاورد، بی توجه باشم. شما هم بیشتر ملاحظه این افراد را بکنید. بعد هم صورتش را جلو آورد و گفت یک کشیده توی صورتم بزن. گفت: ستوان بیچاره آن قدر هیجان زده شد که به گریه افتاد! بعد هم گمان نمی کردم این بچه های سپاهی تا این اندازه انعطاف داشته باشند. فردا صبح قرار شد با یک هواپیمای دیگر به مشهد برگردیم اما گفتند که هوا خراب شده، بارندگی زیاد است. عده ای از بچه ها بلیت قطار گرفتند و رفتند. ما فکر کردیم با هواپیما زودتر می رسیم. ولی بعد از ظهر هم نشد. بالاخره بلیت قطار اجباری شد. ادامه دارد........        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 چهار پنج روز بیشتر در مشهد نبودیم که فرمان دادند سریع برگردید. باز دوباره با یک هواپیمای سی ۱۳۰ به دزفول برگشتیم. از دزفول مستقیم به سایت چهار و پنج رفتیم. آقای غزالی که آن زمان فرمانده سپاه خراسان شده بودند به منطقه آمد و تغییراتی در فرماندهی لشکر و نیروهای تحت امر آن ایجاد کرد. 🔘 مرتضی قربانی را به عنوان فرمانده لشکر ۵ نصر منصوب کردند. کادر تیپ امام جواد(ع) هم به کلی تغییر کرد. شاملو و مهدیان پور را به مشهد فرستادند. غلامرضا احمدی به عنوان فرمانده تیپ شهید برونسی جانشین اول و شوشتری جانشین دوم شده بودند. تیپ امام صادق(ع) را هم که ما تحویل گرفتیم. مرتضی قربانی برای کل کادر لشکر سخنرانی کرد. او گفت که این بلوزی که تن من است به خون شهدا آغشته شده است. ابوالفضل رفیعی از این جمله خیلی ناراحت شد. برخاست و گفت: روی بلوز ما، ماست که نمالیده اند. 🔘 قربانی توضیح داد که منظور او بی قدر کردن حضور نیروهای خراسان در جنگ نبوده و گفت: می‌خواستم حضور خودم را به بچه های لشکر بگویم! در ثانی ما دست همکاری به سمت برادران خراسان دراز می‌کنیم. 🔘 فصل هفتم دستور شناسایی عملیات والفجر یک صادر شد. من با سید مجید مصباحی که در واحد عملیات تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بود، رفتیم و منطقه را تا محل رودخانه بازدید کردیم. نیروهای اطلاعات تیپهای امام صادق (ع) امام جواد (ع) و امام رضا(ع) به آنجا رفتند. از پل یازینب و پیچ انگیزه به سمت ارتفاعات مجاور در شرق شهر زبیدات، کل منطقه ای بود که ما زیر نظر گرفتیم. طرح به این صورت بود که از سمت چپ زبیدات اول لشکر ۳۱ عاشورا وارد عمل می شد، سپس لشکر ۵ نصر حرکت می‌کرد. لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بعد از آنها می‌رفت. لشکرهای دیگر نیز به تدریج می‌رفتند تا به ارتفاعات حمرین می‌رسیدند. 🔘 شناسایی ها که آغاز شد ما در ابوغریب، قرارگاه تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را زدیم. فاصله چادرها از هم حدود پنجاه قدم بود. بهار سال ١٣٦٢ منطقه بسیار سرسبز و زیبا بود. گردانهای ما از روستایی که اسمش را شهید آهنی گذاشتیم، گسترش پیدا کردند و تا ارتفاعات ابوغریب می‌رسیدند. در آنجا نیز دو گردان از ارتش با گردانهای ما ادغام شدند. در اغلب موقعیت‌ها وقتی با نیروهای ارتشی ادغام می‌شدیم یکی از بچه های سپاه فرمانده بود. 🔘 حاج رمضانعلی عامل که از جمله نیروهای شناخته شده بود، در قرارگاه نزد ما بود البته کار ستادی را دوست نداشت. بیشتر مایل بود در کارهای عملیاتی شرکت کند. به اتفاق او سوار موتور شدیم و رفتیم تا منطقه را دور بزنیم. نقاط خوبی را برای استقرار و حرکت تیپ امام صادق(ع) پیدا کردیم. محل استقرار گردانها مشخص شد. برای هماهنگ کردن با تیپ ۲۳ ذوالفقار ارتش به مقر آنها رفتیم. ناهار را آنجا بودیم. بحثی در افتاد که به نتیجه هم نرسید! قرار شد که مسؤولین تیپ‌ها و لشکرهای دیگر نیز بیایند تا بلکه بحث به نتیجه برسد. قرار بــر این شد فرماندهی هر دو تیپ به عهده آقای قاآنی باشد. طبق معمول دو افسر ارتش نیز به عنوان معاونین او در رأس تیپ‌ها معین شدند. علی موحدی چاله ای کنده بود تا خمره آبی را در آن بگذارد. می گفت که خمره را پیدا کرده است. همیشه هم آن را پر از آب می کرد. ظرفی گذاشته که بچه ها با آن از خمره آب برمی داشتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 یک روز صبح از چادر که بیرون آمدم، عده ای از بچه ها را دیدم. یادم می آید که آصف مجیدی مهدی قرص زر ، حاج باقر قالیباف، قاآنی، رفیعی، هادی سعادتی، مصباح روان پور و خانی نشسته بودند. حدس زدم که برای من نقشه‌ای کشیده‌اند. قبل از آنکه به طرفشان بروم، پاچه های شلوارم را بالا زدم و پیراهنم را درآوردم. ابوالفضل رفیعی پرسید: چرا لخت شدی؟ گفتم: فکر کرده اید که نفهمیدم شما امروز می‌خواهید مرا بزنید؟! یک دفعه دیدم ابوالفضل رفیعی به مهدی قرص زر اشاره کرد. بعد به آصف مجیدی و روان پور گفت: بگیریدش. آنها هم حمله کردند. روان پور جرأت نمی‌کرد جلو بیاید. آن دو تای دیگر آمدند. هر دو نفرشان را بلند کردم و به زمین زدم. پایم را روی سینه شان گذاشتم که فرار نکنند. دستم را دراز کردم تا قرص زر را بگیرم اما نتوانستم. هادی سعادتی هم مرتب عکس می گرفت. حاج باقر قالیباف گفت: من قصد داشتم با حاجی نظر نژاد کشتی بگیرم ولی حالا به هیچ وجه کشتی نمی‌گیرم. 🔘 برای شناسایی نهایی کار آماده شدیم. به اتفاق ابوالفضل رفیعی حاجی عامل، مهدی قرص زر و آصف مجیدی سوار جیپ شدیم و به سمت پیچ انگیزه حرکت کردیم. فکر کنم روز پانزدهم فروردین بود که منطقه رفتیم. یادم می‌آید یکی از این خودکارهای ساعت دار داشتم. یادگار یکی از بچه ها بود. خیلی به آن علاقه داشتم. از شناسایی که برگشتیم هادی سعادتی پشت فرمان بود و من جلو نشسته بودم. ابوالفضل رفیعی، آصف مجیدی و عامل هم عقب نشسته بودند. آنها از پشت صندلی پاهایشان را فشار می‌دادند. آن وسط گیر کرده بودم و آنها از مشت و لگد دریغ نمی کردند. هر چه زار می‌زدم که این کار را نکنید، به خرج آنها نمی‌رفت. از رودخانه رد شده بودیم. به سعادتی گفتم ماشین را نگه دارد. او هم نگه داشت. ابوالفضل رفیعی گفت: من‌اصلاً کاری نداشتم. گفتم: آتش زیر سر توست. 🔘 بلوزم را درآوردم و تاب دادم مثل طناب و آنقدر آنها را زدم که آصف مجیدی افتاد. بقیه هم فرار کردند. یک موقع متوجه شدم که خودکار ساعتی نیست. خیلی عصبانی شدم. ابوالفضل گفت: بچه ها کی خودکار را برداشته است؟ خودکار را بدهید که این نظرنژاد خیلی ناراحت می‌شود. به این خودکار خیلی علاقه دارد. عامل به داخل ماشین اشاره کرد و گفت: خودکار حاج آقا اینجا افتاده. دوباره راه افتادیم. یک مقدار از راه را که رفتیم کمپوت های گیلاس را باز کردند. عامل گفت: من گیلاس نمی خورم. فقط آب کمپوت را می خورم. 🔘 بالاخره شب عملیات فرا رسید. قرار بر این شد که شب اول لشکرهای ۳۱ و ۲۷ عمل کنند و شب دوم لشکر ٥ وارد عمل بشود. ما دو گردان را به قرارگاه تاکتیکی منتقل کردیم و شب بعد برگشتیم. همراه عامل و مجیدی وسایل را داخل ماشین گذاشتیم و به سمت خط حرکت کردیم. یک دفعه فکر کردم مثل این که ماشین روی زمین نیست! عامل پشت فرمان بود. نرسیده به پل گفتم ترمز بزن. گفت: من خیلی وقت است ترمز زده ام ولی ترمز نمی گیرد! ماشین از پل سقوط کرد و چپ شد. من و آصف مجیدی روی عامل افتادیم. آصف پایش را گذاشت روی شانه من و از دریچه سمت من بیرون رفت. رمضان علی عامل ضعیف بود. جثه ریز و کوچکی داشت. گفت: حاج آقا نظر نژاد این ماشین چپ شد، من طوری نشدم. ولی تو مرا کشتی! همگی سالم بیرون آمدیم. بچه های دژبانی روی پل می گفتند: مــا دیدیم شما از آن طرف با چراغ خاموش می‌رفتید. گفتیم الان است که از روی پل بیفتند و افتادید. هفت هشت نفری ماشین را از گودال بیرون کشیدیم و دوباره سوار شدیم. این بار آصف مجیدی پشت فرمان نشست و بالاخره قرارگاه را پیدا کردیم و سمت خط راه افتادیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 بچه ها همه آماده بودند. ابوالفضل رفیعی برای فردا برنامه ریزی می‌کرد. او تعیین می‌کرد که هنگام عملیات چه کسانی باید جلو بروند. دیدم برای همه نقش در نظر گرفته الا برای من! کسی عادت نداشت که در قرارگاه بماند. همه عشق و علاقه جنگیدن داشتند. برای رسیدن به شهادت رقابت بود. حالا این چه رمزی بود نمی‌دانم. لشکر دستور داد ابوالفضل رفیعی در قرارگاه بماند. به ناچار من، هادی سعادتی و عامل را برای جلو بردن گردانها فرستادند. من هم دلم حسابی خنک شد. هنوز عملیات آغاز نشده بود ابوالفضل رفیعی به وسیله تلفن صحرایی با مرتضی قربانی صحبت می‌کرد. او می گفت: من که زن نیستم چادر سر کنم و در قرارگاه بمانم. مرتضی قربانی می‌گفت من که این جا مانده ام، زنم؟ من هم دوست‌ندارم اینجا باشم. من هم میخواهم الان آنجا بیایم. رفیعی می‌گفت خب پاشو بیا چرا نمی آیی؟ 🔘 مرتضی قربانی می‌گفت خب اینجا باید قرارگاه لشکر را کنترل کنم. هر کاری کرد نتوانست ابوالفضل را قانع بکند. برنامه ریختند که ما بمانيم. وقتی متوجه شدم گفتم این امکان ندارد. من که فرمانده تیپ نیستم. نفر سوم تیپ هستم. جنجالی بود. ابوالفضل رفیعی را قانع کردیم که در قرارگاه بماند. عاقبت او به گریه افتاد. در آن آخرین لحظه گفت: شما سه نفر هستید و من یک نفر. من زورم به شما نمی‌رسد. بعد دستش را بلند کرد به سمت آسمان و گفت خدایا تو شاهد باش که بالاجبار من را نگه می‌دارند، من حاضر نیستم بچه های بسیج جلو باشند و به شهادت برسند و ابوالفضل رفیعی توی سنگر سرپوشیده محفوظ بماند. 🔘 قرار شد اول صبح برویم و منطقه را ببینیم. بعد هم گردانها را گفتم هادی سعادتی و سیدحسین موسوی - مسؤول اطلاعات- با یک موتور بروند. عامل و آصف مجیدی هم با یک موتور دیگر حرکت کنند و من و ملک نژاد و و دودمان با همان جیپ حرکت کنیم. على موحدی با ابوالفضل رفیعی در قرارگاه ماندند. ساعت یک ربع به ده شب عملیات با رمز یا فاطمه زهرا (س) آغاز شد. در مرحله اول لشکرها خط دفاعی دشمن را شکستند. قرار بود ما در مرحله دوم عمل کنیم. لشکرهای ۲۷ و ۳۱ جلوتر از تیپ ۲۱ عمل می‌کردند. چون ما با ارتش ادغام بودیم هر تیپ‌مان دارای پانزده گردان بود. آنچه از بیسیم شنیده می‌شد خبر از پیشروی نیروها داشت. 🔘 اول‌صبح نماز را خواندیم و حرکت کردیم. ما چون پشت سر لشکر ۲۷ عمل می‌کردیم از پیچ انگیزه بالا آمدیم. دیدم چراغی فرمانده لشکر ۲۷ داخل یک کانال ایستاده و مرتب با نیروهایش صحبت می‌کند. همدیگر را می‌شناختیم. ایشان گفت اگر میتوانی یک گروهان به ما کمک کنید. نیروهای ما دور دست هستند و نمی‌رسند. ارتفاع ۱۱۲ باید به دست ما بیفتد. من برگشتم و یک گروهان از گردان مصطفی قوی آوردم. کنار کانال گروهان را به چراغی واگذار کردم. بعد خودمان حرکت کردیم به سمت خط دومی که نیروها بودند. نرسیده به کانال دوم متوجه شدم که از سمت ارتفاعات ۱۱۲ یکی پیام پی ام پی به سمت جیپ ما شلیک می کند. اول فکر کردم که با کالیبرش زد. بعد دیدم نه، این شیئِ قرمزی که می آید خیلی کند حرکت می‌کند. فهمیدم موشک مالیوتکا است. چون موشک مالیوتکا حدود پانزده ثانیه طول می کشد تا به مقصد برسد. با تمام قدرت، طوری پیچیدم که ماشین را چپ کنم. حساب کردم که اگر جیپ را چپ کنم ما به بیرون پرت می‌شویم و موشک هم به جیب نمی خورد. جیپ روی جاده شنی تک چرخ زد و حدود پنج ثانیه روی چرخهای یک طرف حرکت کرد چپ هم نشد. موشک از سر جیپ رد شد و دیفرانسیل ماشین را گرفت. جیب به سمت آسمان پرت شد و من معلق زنان روی زمین افتادم. 🔘 اول که خوردم زمین زود بلند شدم و ایستادم. یک نگاهی کردم دیدم که تکه های بدن آقای دودمان روی زمین افتاد! آقای قرص زر هم رانش کنده شد و یک طرف افتاد. باقی بدن او طرف دیگر افتاده بود. ملک نژاد کنار من افتاده بود و مرتب یا حسین یا حسین(ع) می گفت. خیلی آرام پا کشیدم که بالای سر ملک نژاد بروم اما به زمین افتادم. می‌خواستم بلند شوم دیدم پاهایم تکان نمی خورند. دستم را زیر پا انداختم اما دیدم به طرفی افتاد! متوجه شدم که پاهایم طوری شده اند. ستون فقراتم به شدت درد می‌کرد به قدری که نفسم به سختی بالا می آمد. دستم را روی قلبم گذاشتم و ماساژ دادم. تنفسم کمی بهتر شد. خودم را چرخاندم خواستم پاهایم را جمع کنم، دیدم جمع نمی شود و دیگر هیچ اراده ای روی آنها ندارم. خواستم دستم را به آقای ملک نژاد برسانم، به محض این که دستهای من به دست ایشان رسید، او لبیک را گفته بود .. همین موقع دو تا از بچه های جهاد سازندگی تبریز با یک برانکارد رسیدند. گفتم اول آقای ملک نژاد را بردارید. ادامه دارد......        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 ...هیچ اراده ای روی پاهایم نداشتم. خواستم دستم را به آقای ملک نژاد برسانم، به محض این که دستهای من به دست ایشان رسید، او لبیک را گفته بود .. همین موقع دو تا از بچه های جهاد سازندگی تبریز با یک برانکارد رسیدند. گفتم اول آقای ملک نژاد را بردارید. گفتند: ایشان شهید شده است. مرا روی برانکارد گذاشتند. وقتی مرا بلند کردند، مرتب توی جاده خمپاره می خورد. تا محل آمبولانس حدود پانصد یا ششصد متر فاصله بود. مرا توی آمبولانس گذاشتند و به اورژانس لشکر ۳۱ عاشورا بردند. 🔘 اورژانس خیلی خوبی بود. جایگاهی هم برای هلی کوپترها درست کرده بودند. متوجه شدم بیش از دویست سیصد زخمی، جلوی اورژانس چیده شده‌اند. مرا روی زمین به شکم خواباندند. باید بگویم روز تلخ و ناگواری برای من بود. آن روز شاید بیش از دویست چکمه را بوسیدم. چکمه بچه هایی که می آمدند و عبور می کردند. من زار می‌زدم. ستون فقراتم شکسته بود، ولی چون خونریزی نداشتم. کسی به من توجه ای نداشت. به ناچار ساکت شدم. فشار درد به قدری شدید بود که بی اختیار به اندازۀ چهار پنج پارچ اشک ریختم! هر زمانی که این قضیه یادم می‌آید تمام بدنم می لرزد. کسی قادر نبود کاری برای من انجام بدهد. از طرفی وحشت داشتم که نخاعم آسیب دیده باشد و پاهایم برای همیشه روی چرخ بمانند. 🔘 دوست داشتم به میدان جنگ برگردم. ولی به حالی افتاده بودم که از شدت درد و ناراحتی، مچاله شده بودم و امکانات اورژانس در حدی نبود که بتواند کاری برای من بکند. بالاخره ساعت یک دکتر بالای سرم آمد. تا مرا دید، گفت که این مریض را سریع داخل اورژانس بیاورید. بعد گفت که ممکن است قطع نخاع شده باشم. پس از معاینه گفت: ایشان را سریع به دزفول منتقل کنید. با هلی کوپتر به دزفول منتقل شدم. از آنجا هم مرا با هواپیما به اهواز بردند و دست آخر به بیمارستان شهید نمازی شیراز رساندند. 🔘 ساعت شش و نیم مرا روی نیمکتی در بیرون بخش جراحی گذاشتند و رفتند. تا ساعت هشت شب کسی به سراغم نیامد. ساعت هشت پرفسوری که رییس بیمارستان بود همراه دو سه دکتر دیگر از آنجا می گذشتند. آدم قدبلندی بود. خودم را به مردن زدم که توجه شان را به خودم جلب کنم. می‌خواست رد شود که مرا دید فکر کرد مرده باشم. آمد که دستی به من بزند یقه اش را محکم گرفتم. بنده خدا شوکه شد. فکر کرد موجی شده ام. گفتم آقای دکتر، من موجی نیستم ستون فقراتم شکسته از ساعت شش و نیم بعد از ظهر این جا مانده ام. الان ساعت هشت است. از شدت درد دارم می‌میرم. دستش را به سرو صورتم کشید تا بلکه نوازشم کند. گفت یقه ام را ول كن. اتفاقاً متخصص تو، من هستم. 🔘 بعد هم دستور داد این را برای عکس برداری ببرید. اولین کاری هم که می‌کنید بدنش را راست کنید تا صاف شود. آمپولی برای عکس رنگی به داخل نخاع زدند. از درد چنان نعره ای کشیدم که مردم هجوم آوردند ببینند چه خبر است! عکس را آوردند. پرفسور آمد و گفت هرچه بگویم، طاقت شنیدنش را داری؟ گفتم: بله من وحشتی ندارم. گفت: احتمال این که فلج بشوی، وجود دارد. ما با توکل به خدا همین الان عمل می‌کنیم. نخاع شما آسیب دیده. بعد از جراحی، مقدار آسیب دیدگی معلوم می‌شود. 🔘 مرا به اتاق عمل بردند. ساعت نه و ده شب بود که چهار پنج واحد، داروی بیهوشی زدند، هیچ تأثیر نکرد. گفتند که تا ده بشمار من تا صد شمردم. دکتر گفت: یعنی چه؟ گفتم: بدنم در مقابل این دارو خیلی مقاوم است. قبلاً که عمل‌کرده ام، همین اتفاق افتاد، شما باید دو سه برابر دارو استفاده کنید. این کار را کردند. متخصص بیهوشی را آوردند. ایشان هم آزمایش گرفت، نوار قلب و مغز گرفت و به این نتیجه رسیدند که بدن من در مقابل داروی بیهوشی مقاوم است. داروی قوی زدند. تا ده شمردم و به خواب و فراموشی درد فرو رفتم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 وقتی به هوش آمدم اولین چیزی که مد نظرم بود، پاهایم بودند. به محض این که حالم بهتر شد پاهایم را بلند کردم. وقتی متوجه شدم پاها به اختیار خودم در آمده اند می‌خواستم داد بکشم و بگویم دکتر کجاست. دیدم که دست گرمی روی دستم گذاشته شد. نگاه کردم، دیدم جناب پروفسور است. بالای سرم ایستاده بود. گفت: خدا به تو نظر دارد. نخاعت کش آمده بود یعنی محافظ روی نخاع، پاره نشده بود. اندازه نخاع مقداری بلند است که می‌تواند خودش را ترمیم بکند. بعد میتوانی حرکت کنی. 🔘 مرا به اتاق کنترل بردند، دیدم در اتاق کنترل مجروحی بستری شده که یک پای او از ران قطع بود. شکمش نیز آسیب دیده بود. دو نفرمان را در یک اتاق بردند. چهار پنج روز آنجا بودیم. خانواده ام هیچ خبری از مــن نداشتند. غلام حسین، برادرم در جبهه بود اما مطلع نشده بود. عده ای گفته بودند به احتمال زیاد نظر نژاد شهید شده. حاج باقر قالیباف، دنبال این افتاده بود که مرا پیدا کند. به اورژانس تیپ ۳۱ عاشورا رفته بود. آنها گفته بودند او ستون فقراتش شکسته است اما جنازه سه نفر دیگر را آورده اند. بیایید ببرید. برادرم می‌گفت با ابوالفضل رفیعی در قرارگاه بودیم که حاج باقر قالیباف آمد و به ابوالفضل رفیعی گفت ناراحت نباش رفیقت زنده است ولی آن سه نفر دیگر شهید شده اند. 🔘 چون عملیات هنوز ادامه داشت من نمی‌خواستم با خانواده تماس بگیرم. با آن وضعیت سه چهار روزی در اتاق بستری بودم. آن روزها دلم خیلی می‌گرفت. علی الخصوص دم غروبها عزا می گرفتم. برای خودم زیر لب شعر می‌خواندم. طبع شعر ندارم ولی شعری را که در یک غروب خواندم، این بود: کبوتر بر دلم پرواز سر کن برو جبهه یاران را خبر کن به خون اندر تنم آغشته گشته که روحم با ملک همسایه گشته دریغا دور گشتم بار دیگر ز رخسار دلیران دلاور هر آن که بر مزارم شد نظاره بخواند از برایم حمد و سوره یادم می.آید که وقتی شعر را خواندم، هم اتاقی من گریه کرد. 🔘 دختر خانم هجده نوزده ساله ای که پرستار اتاق ما بود، از من خاطره خوبی ندارد. چون یک روز دیدم در حالی که بدن هم اتاقی من لخت بود او محل جراحت را که بالای ران او بود پانسمان می کرد. من هم عصا را برداشتم و محکم به پشت او زدم و گفتم: خجالت نمی کشی؟ مگر مرد کم است؟ بگو یک مرد بیاید و پانسمان کند. این خانم برگشت و خیلی آرام بدون این که ناراحت شود، خندید و گفت: مصطفی به ایشان بگو من چکاره ام؟ مصطفی گفت حاج آقا ایشان همسر بنده است. ما دختر خاله پسر خاله ایم. خیلی ناراحت شدم و خجالت کشیدم. زود ملافه را کشیدم روی سرم که نبینم. تا این که خانم آقا مصطفی رفت. بعد گفتم خب مرد‌مؤمن زودتر می‌گفتی، من از روی ایشان خجالت می‌کشم. گفت: حاج آقا یک چیزی می‌گویم که فقط تذکر است. اول تحقیق کن، بعد تصمیم بگیر. 🔘 یک روز که خیلی ناراحت و گریان بودم، بالاخره خوابم برد. در خواب احساس کردم یک نفر پاهایم را ماساژ می‌دهد. به خودم آمدم و ملافه را کنار زدم یک پیرمرد ۷۵ ساله ریش سفید بود. دیدم پایین پایم ایستاده و با مهربانی لبخند می‌زند، گفت حالت خوب است باباجان، ناراحت نباش. بالاخره اقوامت می‌آیند. گفتم: نه، من اگر از دوری آنها ناراحت بودم، زنگ می‌زدم. سید، شما نمی‌دانید که من در اولین ساعت‌های عملیات به این روز افتادم. نمی‌دانم به سر بچه ها چه آمد. دلم به حال خودم می‌سوزد که با آنها نبودم. سیدجان، من خیلی تنها شده ام. گفت هر چه خواست خدا بود، همان شده است. نگران نباش تو هم،‌بر می گردی. 🔘 بعد دستش را توی جیبش کرد یکی دو تا شکلات در آورد و به من داد گفت که این شکلاتها تبرک است. خداحافظی کرد و بالای سر بقیه مجروحین رفت. متوجه جریان حضور او نبودم چون پدرم مریض بود، تصمیم داشتم شکلاتها را به او بدهم. شکلات ها کنار من و روی تخت مانده بودند و من دوباره به خواب رفتم. پرستار که آمد، هر دو شکلات را برداشته و خورده بود. وقتی بیدار شدم پرسیدم: شکلاتهایم کجاست؟ گفت: من خوردم. پرسیدم: چرا؟ گفت: یک جعبه برایت می آورم. گفتم: سید پیرمردی آمد و شکلات ها را به من داد. پدرم مریض است. می خواستم آنها را به او بدهم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 هشت یا ده روز از مجروحیت من می‌گذشت که مرا به بخش بردند. در اتاقی بستری شدم که سه مجروح دیگر هم بستری بودند. هنوز خانواده ام اطلاعی از وضعیت من نداشتند. بعدها دانستم که برادرم، غلامحسین روز چهارم مجروحیت به خانواده اطلاع میدهد اما می گوید که نمی‌داند من در کدام بیمارستان بستری شده ام. 🔘 آن بندگان خدا تمام بیمارستانهای مشهد را گشته بودند. هـر بیمارستان که رفته بودند به آنها گفته بودند که چنین کسی را نیاورده اند. همسایه ما آقا رضا نجار تلفن را برداشته بود و به تمام بیمارستانهای شهرهای بزرگ زنگ زده بود. سه روزه، بیش از هفت هشت هزار تومان به پول آن زمان فقط پول تلفن داده بود تا بالاخره به بیمارستان نمازی شیراز رسیده بود. خانمی آمد و گفت بیا بابا یک آدم عجیب و غریبی پشت خط است. نمی دانم از اقوامت است یا نه، هر چه می گویم ایشان نمی تواند تکان بخورد می‌گوید تلفن را ببرید کنار تختش. 🔘 گوشی را گرفتم دیدم آقا رضا نجار است. آقارضا به محض شنیدن صدای من گفت گوشی را نگه دار تا حاج خانم بیایند. حاج خانم آمد و بنای گریه گذاشت. گفت: ما بیچاره شدیم. زندگی‌مان فلج شده، همه دنبال تو می‌گشتند. گفتم: من الان در بیمارستان نمازی در قسمت جراحی هستم. گفت: ما امشب بلیت می‌گیریم و با هواپیما می آییم. ساعت هشت بعد از ظهر بود که گفتند یک نفر آمده با شما کار دارد. قصاب محل مان آقای محمد علی پیراست،ه چون دیده بود مادر من خیلی ناراحتی می‌کند گفته بود که من می‌روم و او را پیدا می‌کنم. ایشان آمد و به خانم پرستار گفت: من امشب بیرون نمی‌روم. جایی را ندارم. 🔘 صبح ساعت نه بود که صدای پدرم را شنیدم. او با پرستاران دعوایش شده بود. پرستارها گفته بودند که الان وقت ویزیت بیماران است، نه وقت ملاقات. ایشان گفته بود: من نمی‌دانم باید او را ببینم. چطور دکتر می‌تواند او را ببیند و پدرش نمی تواند! سروصدای پدرم را که شنیدم به آقای پیراسته گفتم که سریع تخت مرا ببرد چون من پدرم را می‌شناختم. تا ایشان سر تخت را از اتاق بیرون برد، من دستم را بلند کردم، پدرم مرا دید. فوری آمد دست مرا گرفت و صورتم را بوسید. برادرم همراه او بود. او گفت: من بروم بــا دکترت صحبت کنم شاید امکان انتقال شما به مشهد باشد. دکتر گفته بود تا ده پانزده روز دیگر نمی‌تواند مرا به مشهد منتقل بکند. 🔘 یک ماه از عملیات والفجر یک می‌گذشت که ما را به مشهد منتقل کردند. در فرودگاه مشهد چهار پنج نفر از جمله برادرم برانکارد مرا گرفتند و پایین آوردند. متوجه شدم پدرم همه را به گریه انداخته. چون حاضر نبود مرا روی برانکارد ببیند. پیرمرد با صدای بلند گریه می کرد و می‌گفت پسرم تو مردی نیستی که با برانکارد بیایی! چرا این طوری شدی؟ بلند شو تا من ببینم حرکت می‌کنی من هم طاقت نیاوردم و گریه ام گرفت. گفتم برانکارد را روی زمین بگذارند. 🔘 مرا با یک آمبولانس به قسمت جراحی بیمارستان امام رضا(ع) منتقل کردند. در آنجا مادرزن و خواهرم منتظر ایستاده بودند. خواهرم نوحه سرایی می‌کرد و به سر و سینه اش می‌زد. غلامحسین هم از جبهه برگشته بود. ده روز در بیمارستان امام رضا (ع) بستری بودم. پزشک معالج من آقای دکتر بیرجندی در بیمارستان قائم (عج) کار می کرد و به همین دلیل مرا به آن بیمارستان بردند. یک ماه در بخش جراحی بیمارستان قائم بستری بودم. بعد هم به نقاهتگاه جهاد سازندگی منتقل شدم. در آنجا چهار پنج نفر از رفقا مثل آقای یعقوب نظری و ابوطالب جعفری نیز بستری بودند. راننده آمبولانسی که مرا می‌برد و می آورد از شاگردهای خودم و جزو ورزشکاران بود. او در وزن ۸۲ کیلو کشتی می گرفت. خیلی راحت مرا روی دستش می‌گرفت و جابه جا می‌کرد. با حضور او دیگر احتیاجی به چهار پنج نفر نبود. ادامه دارد......        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 هر روز صبح حاج محمد کله پز که در چهارراه برق، کله پزی داشت، برای بچه هایی که در نقاهتگاه بودند، کله پاچه مجانی می‌فرستاد. پسر بزرگ او هم در جبهه بود. مردم دسته دسته به دیدنمان می آمدند. معلمین، دانش آموزان را می‌آوردند. یک روز حدود صد نفر از دانش آموزان دبیرستانها به دیدن ما آمدند. وقتی معلم آنها آمد دیدم همان علی شاهچراغی راننده مین در جبهه الله اكبر است. تقاضا کرد که برای دانش آموزان صحبت کنم. من به تشریح نقش شاگرد استاد دانش آموز و دانشجو در جنگ پرداختم. یک ساعتی برای آنها صحبت کردم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بودند. اکثر آنها گریه می‌کردند. حالت معنوی عجیبی در نقاهتگاه به وجود آمده بود. مردمی هم که برای عیادت مجروحین دیگر آمده بودند، گریه می‌کردند. در واقع از سر احساس و سوز دل برای اولین بار یک روضه خوانده بودم. این روضه آن قدر تأثیر داشت که فردای آن روز عده ای از علمای بزرگ مشهد برای ملاقات ما تشریف آورده بودند. چند جلد کتاب هم برای من آوردند. هر روز مرا برای فیزیوتراپی می‌بردند. 🔘 مجروحی در آنجا بستری بود که چهارده پانزده سال بیشتر نداشت. نصف باسن این بچه را ترکش برده بود. مرد پرستاری که زخم او را پانسمان می کرد، ضربه شست خوبی از من خورد. او وقتی می‌خواست پانسمان را باز کند، طوری آن را می‌کشید که خون بیرون می‌زد. فریاد جگر خراش این بچه ضعیفه دل شنونده را به درد می‌آورد. هرچه به آن پرستار تذکر می‌دادم توجه نمی کرد تا این که به برادرم گفتم یک چوب بلند بیاورد. وقتی پرستار آمد و کار همیشگی اش را تکرار کرد با چوب او را زدم. پرستار وقتی به طرف من حمله ور شد شاگرد من رسید و او را از پنجره بیرون انداخت. مردم رسیدند و جویا شدند. گفته شد که پرستار به مجروحین حمله کرده، یکی از مجروحین گفت: من از دست او شکایت کرده ام. او از منافقین است. بارها گفتم ولی گوش نداده اند. بعد هم که از طریق دادسرای انقلاب تحقیق کردند، او بازداشت شد. 🔘 تب شدیدی داشتم. دکتر بیرجندی آمد و گفت: شما باید از این گرفتاری نجات پیدا کنید. من آن روز متوجه شدم که از قسمت روده بزرگ و آلت تناسلی به طور کامل ناتوان شده ام. روزی که پسر عمه ام به همراه همقطاران طلبه اش برای ملاقات بودند، دکتر بیرجندی دستور داد که از روی تخت برخیزم. او گفت که دیگر نباید بخوابم و می‌توانم با عصا راه بروم. اما من جرأتم را از دست داده بودم. پایم تکان می‌خورد ولی قدرت این را که از تخت پایین بیایم نداشتم. دکتر هر روز می گفت، من انجام نمی‌دادم. دخترم فاطمه را آوردند جلوی در اتاق. هنوز داخل نشده بود که دکتر جلوی او را گرفت و دو تا سیلی به او زد. طاقت نیاوردم. بدنم را به هر بدبختی بود، از تخت به بیرون پرتاب کردم و بی اینکه متوجه باشم، چند قدم برداشتم و به سمت دکتر حمله کردم. یقه اش را گرفتم و او را به دیوار کوبیدم. دکتر خندید و گفت تمام شد. من به هدفم رسیدم. شما موفق شدید راه بروید. 🔘 من از فرط عاطفه و هیجان دویده بودم دکتر صورت دخترم را بوسید و او را نوازش کرد. بعد رو کرد به من و گفت: من می‌خواستم شما را تحریک کنم. از همسرتان سؤال کردم به چه چیزی یا چه کسی علاقه مند است. ایشان گفتند که علاقه خاصی به بچه ها دارید. از این نقطه ضعف شما استفاده کردم و این کار را انجام دادم. شما می ترسیدید از تخت پایین بیایید ولی الان قادر به راه رفتن هستید. اگر بیش از این هم روی تخت می‌ماندید ممکن بود پاهایتان خشک شود. دیگر نمی‌خواهد راه بروید روی تخت برگردید. 🔘 دیدم نمی‌توانم برگردم. گفتم که نمی‌شود. عصا را به من دادند و خودشان از اتاق بیرون رفتند. تا تخت دو سه متر فاصله بود. با زحمت رفتم و روی تخت دراز کشیدم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 قریب دو ماه گذشته بود و هنوز شکم من کار نکرده بود. فقط ادرارم را با سوند می‌کشیدند. روغن کرچک و این جور چیزها دادند اما وضعیت طور دیگری شد و بر مشکلاتم افزوده شد. قادر به کنترل ادرارم نبودم. کسی حاضر نبود از من پرستاری کند. فقط همسر و برادرم از من مراقبت می‌کردند. برادرم روزها خدمت بود و شب‌ها شب تا صبح کنار من بیدار می‌نشست. روزها هم همسرم می آمد. مشکلات فوق العاده زیادی داشت. 🔘 بچه ها را می‌فرستاد مدرسه و سریع خودش را به بیمارستان می‌رساند. تا ظهر پرستار من بود. بعد بر می گشت تا ناهار بچه ها را بدهد، باز خودش را می‌رساند و تا سر شب می ماند. شاید به جرأت بتوانم بگویم که ایشان در این مدت، نـه شـب و نه روز، نخوابیدند! قبل از این اتفاق اگر در بیابان ناچار به دفع ادرار می‌شدم، چهار پنج کیلومتر راه می‌رفتم تا از محلی که بقیه هستند دور شوم. چرا که بسیار خجالت می‌کشیدم. اما با این وضعیت دچار تأثر روحی هم بودم. رفقا و دیگر هم اتاقی ها، تخت‌هاشان را بردند. آنها دیگر قادر نبودند کنار من زندگی کنند. در اتاق تنها ماندم. 🔘 دو ماه طول کشید تا این که وضعیتم به صورت عادی درآمد و قادر شدم توسط قرص‌هایی که دکتر بیرجندی می‌داد، خودم را تنظیم کنم. یکی از شبها ابوالفضل رفیعی و حاج باقر قالیباف مرا با برانکارد به منزل آقای ملک نژاد بردند. آنها چون مراتب روحانی پسرشان را می دانستند می‌خواستند از زبان من نحوه شهادت فرزندشان را بشنوند. آن‌جا از سخنان من فیلمبرداری هم کردند. حدود یک ساعت در ارتباط با عملیات صحبت کردم. توضیح دادم که فرزندشان چگونه شهید شد. گفتم که دستم را دراز کرده بودم و انگشت‌هایمان توی هم بود و ایشان یاحسین یاحسین می‌گفت که لبیک گفت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 شهریور ماه ۱۳۶۲ پدرم از دنیا رفت. آن زمان هنوز قادر به راه رفتن نبودم. پدرم گفته بود بروید محمد را بیاورید. مرا با برانکارد به منزل پدرم بردند. دیدم ایشان را رو به قبله گذاشته اند. پدرم را صدا زدم. بلافاصله چشم هایش را باز کرد نگاهی کرد و گفت: آمدی بابا. گفتم بله. خیلی آرام دستش را دراز کرد و من دستم را گذاشتم توی دستش. آهسته سرم را جلو بردم گفت دوست دارم اولین کسی که خاک رویم می ریزد، تو باشی. نگذار که دیگران رویــم خــاک بریزند. شاید غبار جبهه هنوز در وجود تو باشد و این غبار مرا از فشار قبر نجات بدهد. یک ربع بعد هم تمام کرد. مرا به بهشت رضا(ع) بردند. آنجا خودم را از روی برانکارد پایین کشیدم و با دست روی پدرم خاک ریختم. جمعیت زیادی آنجا بودند. از نظر معنوی احتیاج به روضه نبود. 🔘 بهمن همان سال دیگر قادر به حرکت بودم. ساعت پنج صبح آقای نعمانی به منزل ما آمد و گفت: قالیباف خواسته که به جبهه برگردی. یک سال تمام استراحت مطلق به من داده بودند ولی خودم اعتقاد داشتم که در جبهه خوب می‌شوم. همسرم گفت تو تازه داری راه می‌روی. هنوز نمی توانی بدوی. گفتم بچه ها مواظب من هستند شما غصه نخورید، آنها از خانه بیشتر پرستاری می‌کنند. 🔘 به پادگان نیروی هوایی امام رضا (ع) آمدم دیدم اسم مرا آنجا یادداشت کرده اند و حاج باقر قالیباف منتظر است. با یک استیشن پای هواپیما رفتیم و سوار شدیم. ما به دزفول رفتیم. در دزفول حاج باقر قالیباف گفت: من به منطقه مورد نظر برای عملیات می روم. سایت نزد بقیه بچه ها بروید. من با نعمانی که مسؤول محور بود به سایت رفتیم. هادی سعادتی و حسن آزادی داخل سنگر بودند. سنگر خیلی خوبی بود. ما را دیدند و صلوات فرستادند. گفتند: امشب ما به سمت منطقه حرکت می‌کنیم. شما در اینجا بمانید تا حاج باقر قالیباف بیاید. 🔘 هادی سعادتی، نعمانی، اسداللهی، حسین کارگر و حسن آزادی رفتند. من و عبدالرحمن نجفی که رییس ستاد تیپ بود، در سنگر ماندیم. شب شد اما قالیباف نیامد. فردا هم نیامد. تا سه روز، نه او آمد و نه کس دیگری به ما سر زد. سه روز بعد دم عصر بود کـه دیـدم آقــای احمدی آمد و گفت حاج باقر قالیباف در منطقه عملیاتی منتظر شماست. گفتند که باید تحت پوشش برویم. سوار یک آمبولانس شدیم و به چزابه رفتیم. تا آنجا که رسیدیم نمی‌دانستم منطقه عملیاتی کجاست. 🔘 گفتم میخواهید به منطقه هور بروید؟ آقای احمدی گفت تو از کجا فهمیدی؟ گفتم غیر از آنجا جای دیگری برای عملیات نیست. شما باید به پل طلائیه و شلمچه بروید یا این که از هور و از آب عبور کنید. گفت: اتفاقا تیپ ۲۱ امام رضا(ع) می‌خواهد از آب عبور کند. راه برگشت دیگری نمانده است. اگر به آنجا برویم دیگر نمی گذارند برگردیم. 🔘 ساعت یک نیمه شب بود که رسیدیم. همه خواب بودند. سنگری بود که آن را با حلبی درست کرده بودند، خیلی ساده و بیشتر شبیه کلبه ماهیگیران بود. داخل سنگر رفتم دیدم دم در خوابیده اند. حاج باقر آن عقب خوابیده بود. با سروصدای ما آنها هم بیدار شدند. قالیباف گفتند: حاج آقا، بگیر بخواب. گفتم باباجان ساعت از دو گذشته بلند شوید. بلند شدند. چای خوردیم و مقداری صحبت کردیم. به حاج باقر قالیباف گفتم که تو قرار بود برگردی. گفت اگر می‌گفتم تو ول کن ما نبودی. گفتم: من به عنوان یک فرد سیار نمی‌آیم. اگر این باشد همین الان به خانه ام بر می‌گردم و استراحت می‌کنم. مسؤولیت مرا مشخص کنید. حاج باقر قالیباف گفت: حالا صبح بشود. گفتم نه مسؤولیت مرا مشخص کن. 🔘 گفت: خیلی خب شما به عنوان مسؤول محور تیپ ۲۱ امام رضا(ع) باشید. آقای نعمانی، اسداللهی و کارگر نیز به عنوان معاونین شما کار می‌کنند.. گفتم: حرفی نیست ولی چرا این همه نیرو به من می‌دهید؟ گفت: به خاطر این است که اگر شما ماندید اینها بتوانند جلو بروند. گفتم: من باید توجیه شوم. حاج باقر قالیباف گفت برای توجیه شدن وقت زیاد است. ادامه دارد.......        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 دیروز هر کار کردیم نتوانستیم مرغابی بزنیم، امروز ببینم می‌توانیم بزنیم. به کنار هور رفتیم. فکر می‌کنم پنجاه شصت تیر زدیم اما به یک مرغابی هم نخورد. در واقع زدن مرغابی با کلاشینکف خیلی سخت است. مرغابی‌ها هم توجیه بودند. به محض این که می‌رفتی بزنی بلند می شدند. اسداللهی خودش را لخت کرده بود که وقتی مرغابی زدیم، شنا کند و برود آن را بیاورد. اسفند ماه بود هوا سرد بود و او سرما خورد. اسداللهی می لرزید و حاج باقر قالیباف تیراندازی می کرد. گفتم: حاج آقا، این بنده خدا پیرمرد است، نمی تواند. قایقی را توی آب انداختیم. قایق باریکی بود آقای کارگر، آقای نعمانی و آقای اسداللهی توی قایق نشستند. حاج باقر قالیباف گفت: مــن با حاج آقا نظر نژاد اینجا می ایستیم، شما چند تا ماهی بگیرید و بیاورید. به آنها دستور داده بود وسط آب که رسیدند، قایق را چپ کنند. به محضی که رسیدند وسط آب قایق را چپ کردند. اسداللهی توی آب افتاد. بعد به حاج باقر قالیباف گفت: حاج باقر این کلک ها زیر سر توست باشد. توی خط که رسیدیم جبران می‌کنم. 🔘 به محل استقرارمان برگشتیم. خودمان باید غذا را درست می‌کردیم. تعدادی سنگر در اطراف سنگر ما قرار داشت که سنگر بچه های اطلاعات بود. آنها سوپ مرغ درست کرده بودند. به آنجا رفتیم و از سوپ مرغ آنها خوردیم. به سنگر که برگشتیم، کارهای بررسی نقشه انجام شد. گفتند که باید قرارگاهی برای تیپ ۲۱ امام رضا(ع) درست شود تا گردانها به آنجا بیایند. حاج باقر قالیباف به پاسگاه برزگــر رفـت. وقتی برگشت گفت که اجازه دادند بلدوزر بیاوریم و کار کنیم. بلدوزرها خاک برداری زمین قرارگاه را آغاز کردند. قرارگاه را حول و حوش پاسگاه برزگر زدیم. بعدها جاده سیدالشهدا را هم از همان قسمت کشیدند و به سمت جزیره بردند. 🔘 آبراه جلوی قرارگاه، محل عبورمان بود. قرار شد من، حاج باقر قالیباف، هادی سعادتی، حسن آزادی و بچه های اطلاعات با دو قایق برویم و راه را بازدید بکنیم. لباسهای بلند عربی پوشیدیم و با وسایلی مثل تور و چنگک ماهیگیری در قایق ها نشستیم. من، حاج باقر قالیباف و هادی سعادتی در یک قایق نشستیم. حسن آزادی، احمدی قراقی و نعمـانی هـم در قایق دیگری نشستند. آنها جلوتر حرکت می‌کردند. آقای احمدی مسؤول اطلاعات تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بیشتر از ما توجیه بود. به طرف هور رفتیم و شبی را در آنجا گذراندیم. 🔘 بچه های عرب که آنجا کار می‌کردند روی همین نی‌ها با کتری چای می‌گذاشتند. آتش را از نی خشک و خار و خاشاک مهیا می کردند. با همان روش چای درست شد و همه خوردیم. بعد کنسرو آوردیم. من که از ترس نیاز به بیرون رفتن جرأت نکردم کنسرو بخورم. قرار شد حاج باقر قالیباف و آقای احمدی و حسن آزادی تا نزدیکی دجله بروند و در خشکی پیاده بشوند، بعد هم به سمت روستای همایون بروند. ما در نزدیکی روستای رطه و داخل نیزار ماندیم جای خوبی بود. داخل آب خشکی‌های متحرکی وجود داشت. در یکی از آن خشکی ها پیاده شدیم و قایق را بستیم. 🔘 حاج باقر قالیباف به همراه یکی از بچه ها لباس هایشان را در آوردند و داخل کوله پشتی گذاشتند. سپس داخل آب رفتند و شناکنان به سمت خط عراقی ها حرکت کردند. از آنجا تا خشکی، دویست سیصد متر بیشتر فاصله نبود. عراقی ها خط آن چنانی نداشتند، چون فکر می‌کردند که نمی‌توان عملیات انجام داد. نیروهای جيش الشعبی در آن قسمت مستقر بودند. آنها با فاصله های خیلی زیاد روی پشت بام های روستای رطـه سـنگر زده و تیربارهای خود را کار گذاشته بودند. وقتی بچه ها به آن طرف رسیدند لباسهای عربی‌شان را پوشیدند، تورهای ماهیگیری را روی دوششان انداختند و به سمت روستای همایون رفتند. 🔘 دم غروب، حاج باقر قالیباف و بقیه از برگشتند. حاج باقر گفت: نزدیک بود گیر بیفتیم. پرسیدم چه شد؟ گفت: کنار دجله رفتیم خواستیم عبور کنیم که دیدیم سربازهای عراقی آنجا هستند. تا ما را دیدند سؤال پیچ مان کردند. این بنده خدا جوابشان را می‌داد. ما هم خودمان را به گنگی زده بودیم و اصلاً حرف نمی‌زدیم. عراقی‌ها هم از این که ما گنگ هستیم، دلشان به حال ما می سوخت. در دلم گفتم بگذار برگردم عقب، یک پدری از شماها در بیاورم که بفهمید گنگی یعنی چه.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 در عملیات خیبر چیزی به اسم غواص نبود. تا آن زمان حتـی بــه نیروهای اطلاعات عملیات هم غواص نمی‌گفتند. کار اطلاعات شناسایی، مشخص کردن راه کارها، پیدا کردن نقطه ضعف دشمن و راه های نفوذی به داخل آنها بود. شناسایی قرارگاه های سپاه دشمن از طرف قرارگاههای کربلا ، قدس، نجف و خاتم الانبیاء (ص) صورت می گرفت. بچه های عرب زبان هم در آن قرارگاه ها زیاد بودند. 🔘 کار شناسایی تیپ و گردانهای دشمن از سوی اطلاعات لشکر و تیپ‌های خودمان انجام می‌گرفت. واحدهای اطلاعات هم به صورت اکیپ های سه چهار نفره تشکیل شده بودند و انجام وظیفه می کردند. در این قسمت کارهای اطلاعاتی به عهدۀ سه تیم مختلف بود. در هور دکل‌هایی زده و روی آنها دوربین کار گذاشته بودیم. با کیسه دور دوربین ها را استتار می‌کردیم. اسفند ١٣٦٢ بود. دستور داده شد گردانها را به منطقه عملیاتی نهم بیاوریم. نعمانی، اسداللهی و کارگر گردانها را به قرارگاه آوردند. نیروها به داخل سنگرهایی که ساخته شده بود، هدایت شدند. شریفی و سید علی ابراهیمی به ترتیب فرماندهی و جانشینی گردان الحدید را به عهده داشتند. 🔘 بصیر و خاوری در گردان کوثر، سعید رئوف فرمانده گردان یاسین و پروانه فرمانده گردان رعد بودند و علی اصغر برقبانی فرماندهی پنجمین گردان را به عهده گرفت. هر گردان در جای خودش استقرار پیدا کرد. یک گروه چند نفره از مجاهدین عراقی هـم به تیپ ۲۱ امام رضا(ع) مأمور شدند. قرار شد به وسیله بیسیم با آن طرف آب ارتباط داشته باشیم. حاج باقر قالیباف فرماندهان گردانها را برای بردن نیروها به هور کاملاً توجیه کرد. حتی یک شب شریفی را با خودش به آنطرف هور برد و آبراه ها را تا خود روستای رطه کاملاً بررسی کردند. 🔘 چادرها را با نی استتار کردند. تسوجی که شیخ جوان و وارسته ای بود، قرار شد بعد از عملیات برای توجیه مردم شهر القرنه به منطقه برود. من گوشۀ چادر را مقداری بالا زدم و دیدم تسوجی داخل نیروهای پیشتاز تجهیزات بسته و عمامه اش را روی سر گذاشته و کلاشینکف هم بر شانه اش گرفته است. عربها شعار حماسی می‌دادند. گاه هم تیر هوایی شلیک می کردند. تسوجی هم با آنها دم گرفته بود. دست به کمر زده، یک چیزی می خواندند و دور آتش می‌چرخیدند. به حاج باقر قالیباف گفتم: قرار نبود شیخ تسوجی جلو برود؟! گفت: ما هرچه به ایشان گفتیم گفت شما می خواهید حیثیت و آبروی ما را ببرید که همه بگویند شیخ‌ها فقط برای حرف زدن می آیند. قرار باشد حرف بزنم بعد از عملیات بلندگو بیاورید، من برای مردم القرنه صحبت می‌کنم. 🔘 تسوجی مجرد بود. من به او گفتم آقای تسوجی، شما هنوز ازدواج نکرده اید؟ گفت: من کلاه سرم نمی رود! برای او شعر می‌خواندم و سربه سرش می گذاشتم. گفت: ایــن حرف ها در روحیه من تأثير ندارند. من حالا حالاها ازدواج نخواهم کرد. حاج باقر قالیباف شما را فرستاده که مرا منصرف بکنید. آن شب شور و هیجان عجیبی داخل این دو گروه افتاده بود. نیروهای مجاهد عراقی که در بین بچه های منطقه بودند، می دانستند اگر فردا جلو بروند پدر و مادران خود را می‌بینند. اول صبح به گردانها دستور استراحت کامل دادیم. نیروها تا ساعت دو بعداز ظهر کاملاً استراحت کردند. حاج باقر قالیباف، من و آقای احمد قراقی دوباره با قایق به آب زدیم. ده پانزده کیلومتر آبراه را طی کردیم. همه چیز عادی بود. ساعت دو به نیروها دستور حرکت داده شد. با احمد قراقی کنار آب رفتیم و نیروها را سوار قایق کردیم. روی قایق‌ها موتور گذاشته بودیم ولی سر موتورها را از آب خارج کرده بودیم. در مسیر، قسمتهایی که قرار بود با موتور روشن بروند، می رفتند. در برخی از قسمتها نیز با موتور خاموش حرکت می‌کردند. حدود ساعت سه وربع کل نیروهای گردان از دید ما دور شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 قرار بود نیروها یک روز را داخل نیزارها مخفی باشند و فردا شبش به خط دشمن بزنند. فردای آن روز ساعت یازده و نیم به گردان های الحديد و رعد دستور حرکت داده شد. پشت سر آنها گردان یاسین حرکت کرد. گردان رعد جلوتر از بقیه بود. القرنه در کنار رود فرات واقع شده است. درست در محل الحاق دو رودخانه دجله و فرات که شط العرب را تشکیل می‌دهند. امتداد آن نیز به سمت بصره می‌رود. در در مسیر آن عراق یک پادگان آموزشی فعال داشت. در آن طرف فرات، در کنار القرنه، پلی بود که گروهانها از آن عبور می‌کردند. تعدادی قایق در آنجا بود. عراقی ها در منطقه خشکی هم کانال زده بودند. دویست متر جلوتر از هر کانال دیگر زده شده بود که دژ حساب می‌شد. همه آنها کانال های انحرافی آب بودند. جاده آسفالته ای از کنار فرات می‌گذشت و اتوبانی در امتداد دجله قرار داشت. آنجا به الصخره و العزير و العماره می‌رسید و به علی شرقی و علی غربی منتهی می‌شد. از یک طرف به بغداد و از طرف دیگر هم به ناصریه و کوت می رفت. از کوت، یک شاخه به کوفه و شاخه دیگر به بغداد ختم می شد. در واقع منطقه، منطقه ای بود که اگر مشکلاتی در آن برای ما پیش نمی آمد پایان جنگ حتمی بود. گرفتن پل ناصریه که از روی فرات عبور می کرد، شاه کلید سقوط حزب بعث بود. در آخرین لحظات به حاج باقر قالیباف پیشنهاد دادم گروه تخریب بیاید و پل ناصریه عراق را منهدم کند، یا این که با محسن رضایی تماسی گرفته شود. در این صورت اگر تعدادی هلی کوپتر به ما می دادند، ما می توانستیم نیروها را هلی برن کنیم. در حال درگیری هلی کوپترها خیلی راحت می‌توانستند نیرو پیاده کنند. این پیشنهاد بدون شک موفقیت صــد درصد به دنبال داشت. حاج باقر قالیباف درخواست هلیکوپتر کرد. آنها گفته بودند چنین امکاناتی در اختیار ندارند. به فرماندهان سپاه بیست سی قایق بیشتر ندادند. به همین خاطر در هر قایقی حداکثر دوازده نفر سوار می‌کردیم. یک گروهان از گردان الحدید را به علت کمبود قایق نتوانستیم ببریم. دو گروهان با شریفی رفتند. نیروهای گردان رعد را توانستم رد کنیم. دو گروهان از نیروهای گردان یاسین را هم بردیم. حرکت نیروها تا ساعت پنج بعدازظهر طول کشید. ساعت ده و نیم شب هم قرار بود به خط عراقی ها بزنند. عملیات از پل طلائیه آغاز شد. چیزی حدود ۱۳۰ کیلومتر تا نزدیک چزابه عرض جبهه بود. به جز تیپ ۲۱ امام رضا(ع) و تیپ مستقل لشکر ۵ نصر، پنج گردان که از قبل برای عملیات آماده بودند و ده گردان نیروی کمکی هم تحویل ما شد. آنها در سایت ها بودند. تعدادی از آنها را هم نزدیک آب آورده بودیم. نزدیک روستای رطه و به صدمتری آب رسیده بودیم که درگیری شروع شد. شریفی گفت: ما درگیر شده ایم. حاج باقر قالیباف، من و هادی سعادتی توی یک قایق بودیم. قراقی زخمی شده بود و این برای ما ضربه سختی بود. گردان آقای شریفی وارد عمل شد. شریفی شنا بلند نبود. جلیقه نجات به خودش بسته بود. بچه ها گفتند: دیدیم از قایق پرید بیرون و گفت یک آر.پی.جی بدهید. او با آر.پی.جی سنگر پشتیبانی عراقی‌ها را منهدم کرد. تیربار آنها از کار افتاد. قایقها را روشن کردیم و با سرعت به طرف دژ رفتیم. نیروهای ما در آب پیاده شده و به سمت دجله رفته بودند. گردان رعد باید از پشت رطه می‌آمد تا با کمین عراقی ها برخورد نکند. آنها هنوز به خشکی نرسیده بودند. شریفی گفت: من روی خشکی هستم به سمت القرنه می‌روم. در همان تاریکی خودش را به فرات رسانده بود. گردان یاسین از دو گروهان، یک یا دو دسته اش را گم کرده بود. آنها با بقیه نیروهاشان بـه پشت گردان رعد رسیده و راهی دجله شدند. نیروهای پروانه قرار بود بیایند روی پل فرات و شهر القرنه را پاکسازی کنند. از آنجا، مقصد پل ناصریه پشت القرنه و بین هور و فرات بود. بعد هم که می‌رسیدند، باید در محل تنگه، هور و فرات یعنی جایی بسیار باریک و تنگ پدافند می‌کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 قرار شد گروهی از تخریب بروند و پل ناصریه را منفجر کنند. قرار بود آقای پروانه توی جاده ناصریه موضع خود را محکم کند و سعید رئوف از کنار سایت موشکی بگذرد و در کنار هـور پدافند کند. گردان شریفی از روی این دژ حرکت می‌کرد. اگر گردان سعید رئوف نمی توانست سایت موشکی را بزند ایشان می‌زد و منطقه را به محل پدافند نیروهای لشکر ۵ نصر ملحق می کرد. چون پادگان آموزشی عراقیها در آنجا بود، نیروها و تانکهایشان از سمت ناصریه فشار آوردند. بچه های ما رفتند پل ناصریه را بزنند که نتوانستند و اسیر شدند. آقای محمدرضا رحمانی نیز اسیر شد. 🔘 نیروهای ارتش عراق از پادگان ناصریه حرکت کردند. عراقی ها نیروهایی را که در منطقه داشتند جمع و جور کردند و ساعت پنج بعداز ظهر پاتک خودشان را آغاز کردند. روی لشکر ۵ نصر فشار بسیار زیادی وارد شد. لشکر به اهدافش نرسید و روی جاده خندق و سیل بند کنار هور پدافند کرد. بین ما و لشکر ۵ نصر به خاطر مشکل پشتیبانی، تعداد کمی نیرو مستقر شده بود. دشمن از رخنه بین ما و لشکر ۵ نصر نیز حمله کرد و نیروهای گردان پروانه، در این فاصله تارومار شدند. گردان رعد به تنهایی با یک تیپ زرهی عراق که از طرف ناصریه و یک لشکر زرهی که از طرف بصره آمده بودند، درگیر شد. 🔘 تعدادی از مسؤولین تیپ ۲۱ امام رضا (ع) به شهادت رسیدند. پروانه در همان جا به شهادت رسید. حسین مهاجر هم شهید شد. جانشین گردان، آقای ژیان به همراه آقای طالبی اسیر شدند. وقتی من با طالبی صحبت می‌کردم حاج باقر قالیباف هم نشسته بود. طالبی گفت: عراقی‌ها به من نزدیک شدند می‌خواهم بیسیم را توی فرات بیندازم. خداحافظ. او در آخرین لحظه خداحافظی کرد و بیسیم را داخل فرات انداخت. عراقی‌ها او را چگونه گرفته بودند نمی‌دانم. 🔘 برنامه ریزی کردیم که سریع پاتکهای کوچکی انجام بدهیم. فکر کردیم شاید بتوانیم عراقی‌ها را از این قسمت بیرون بکنیم. هر شب به سراغشان می‌رفتیم و نیرویی که می‌آمد به دست ما هلاک می‌شد. به آن طرف دجله که می‌رفت نمی‌توانست آرایش بگیرد. عراقی ها از سمت خشکی به موضع لشکر ۵ نصر وارد شدند و لشکر را از منطقه بیرون کردند. لشکر ناچار به عقب نشینی شد. تعداد اسرا در این عقب نشینی بالا بود. عراقی‌ها فشار می‌آوردند و ما مجبور شدیم به سمت عقب و به این طرف دجله بیاییم. 🔘 اولین بمباران شیمیایی که من را هم گرفتار کرد در عملیات خیبر اتفاق افتاد. هفت روز از حمله ما به منطقه القرنه می‌گذشت و درگیری های شدید منطقه همچنان تا جزیره مجنون ادامه داشت. دامنه پاتک وسیع عراق از منطقه پل طلائیه تا منطقه العزير، الصخره والعماره کشیده شده بود. در العزير والصخره لشکر ۵ نصر و تیپ امام حسن مجتبی(ع) عمل می‌کردند. البته در روز ششم توسط عراقیها از منطقه رانده شدیم. تیپ مستقل ۲۱ امام رضا (ع) و دو گردان از تیپ قمربنی هاشم(ع) در القرنه باقیمانده بودند. علت این بود که ۹ تیپ و ۹ قرارگاه برای عقب نشینی تدبیری نداشتند. عقب نشینی آن هم به این وسعت پیش بینی نشده بود. 🔘 اغلب نیروها به انگیزه پیشروی در منطقه حضور داشتند و به موضوع عقب نشینی نمی توانستند فکر کنند! ما در فکر خود، حرکت تا قلب بغداد را داشتیم. می‌گفتیم:"به عراق خواهیم رفت تا حکومت صدام قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را بپذیرد." روز هفتم برای تیپ ۲۱ امام رضا(ع)، روز تلخ و طولانی بود. حادثه ای بسیار سخت و ناگوار رخ داد. تا آن روز، تیپ ۲۱ امام رضا(ع) توانسته بود سه گردان از خود و دو گردان از تیپ قمر بنی هاشم(ع) را به صورت کامل در منطقه مستقر کند. پنج گردان یعنی چیزی بالغ بر ۱۵۰۰ انسان در آن طرف هــور بودند. حدود ٤٨ کیلومتر از مرز خشکی ایران فاصله داشتیم. امکانات و قایق هم کم بود. شاید یک سوم خواست‌های ما را بیشتر برآورده نمی کرد. طرفهای عصر، یک گردان جامانده از لشکر ۵ نصر خودش را به سمت ما کشید. 🔘 مسؤول این گردان حمید خلخالی بود. آنها بدون هیچ سازمانی آمدند و همه سازمان ما را به هم ریختند. یک تعداد از نیروهای ما عقب کشیدند. مجبور شدیم دژ اول را در کنار دجله رها کنیم. حدود پانصد متر دورتر دژ دوم را برای خط دفاعی انتخاب کردیم. همین هم باعث شد که عراقی‌ها جای پایی در این طرف دجله پیدا کنند و فشار سنگین خود را بر نیروهای تیب ما وارد آورند. روز بعد، ساعت هفت صبح پاتک شدید عراق از دو جناح آغــاز شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 عراق یک لشکر مکانیزه را به همراه تعداد زیادی تانک و هواپیما علیه نیروهای ما گسیل کرد. هواپیماهاشان ده فروند و بیست فروند با هم می آمدند و منطقه را مرتب بمباران می‌کردند. هلی کوپترهای دشمن نیز به صورت چهار و پنج فروند خط دفاعی ما را زیر آتش پرحجم قرار داده بودند. امکاناتی که ما داشتیم یک موشک انداز ١٠٦ بود که بیش از دویست سیصد گلوله نداشت. 🔘 دو خمپاره انداز ۸۱ میلی متری و دو خمپاره انداز ۱۲۰ میلیمتری هم در اختیار داشتیم. در همان لحظه حاج باقر قالیباف جلسه ای تشکیل داد. در آن جلسه قرار شد فرماندهان گردانها و جانشینان آنها به همراه مسؤولین محورها در خط قرار بگیرند. من، حسن آزادی و هادی سعادتی هـم قرار شد که در سه راهی خانه‌چه ها (کلبه‌های کشاورزان) قرار بگیریم. حاج باقر قالیباف هـم با فاصله ای از خط آتش دشمن مستقر شد تا بتواند درست تصمیم بگیرد. به همه نیروها گفته شد که خودشان را برای یک نبرد سنگین و جنگ تمام عیار شبیه نبرد مسلمین در اسپانیا آماده کنند. 🔘 حاج باقر قالیباف می گفت که آنجا مسلمانها قایق‌هاشان را شکستند. ما نیز مجبور هستیم پیروز شویم و یا به شهادت برسیم. ساعت هشت صبح جنگ به درگیری تن به تن رسید. نیروهای دشمن به دژ رسیدند. بچه های ما با نارنجک دستی و کلاشینکف سعی می‌کردند جلوی دشمن را بگیرند. چندین ساعت پی در پی درگیری تن به تن ادامه داشت. در این نبرد توانستیم نیروهای دشمن را تا دجله عقب بزنیم. حدود دوازده دستگاه تانک و تعداد زیادی از نیروهای عراقی منهدم شد و تعداد زیادی از نیروهای عراقی آن طرف دژ به هلاکت رسیدند. خودمان هم شهدای زیادی دادیم. 🔘 ساعت یک بعد از ظهر عراقی‌ها خودشان را به ما رساندند. درگیری تن به تن از سر گرفته شد. گاهی وقتها نیروها با هم قاطی می شدند. مشخص نبود این نیروی خودی و یا نیروی دشمن است. از این طرف، حدود بیست نفر از بچه های ما به عمق دشمن می رفتند و از آن طرف حدود پنجاه نفر از نیروهای عراقی به عمق نیروهای ما نفوذ می کردند. گرد و غبار بسیار سنگینی بر منطقه حاکم شده بود. 🔘 زمین زیر پاهایم می‌لرزید. روی دژ که حرکت می کردی مثل گهواره تکان می‌خورد. با این وضعیت در هر سنگر دو سه نفر می جنگیدند و یک نفر نماز می‌خواند. من خودم آن شب نماز را در حالت دویدن خواندم. فقط در زمان سجده و رکوع بود که در مسیر قبله می ایستادم. پس از سجده و رکوع باز حرکت می‌کردم. 🔘 اولین فرمانده شهید ما علیرضا نعمانی به زمین افتاد. او نیروی ورزیده و با تجربه ای بود. در پیشروی بی‌باک و دلاور بود. اما وقتی می‌بیند نیروهای دشمن به خط ما رسیده اند بلند می شود و با یک تیربار جلوی آنها می‌ایستد. بیسیم‌چی او نوار تیربار را کنترل می‌کند. دشمن که متوجه می‌شود با تیربار روی تانک طوری او را زده بود که نصف سرش نبود. وقتی جنازه او را دیدم، جگرم آتش گرفت. من به حسین کارگر بیسیم زدم که خودش را به سمت سه راه بکشاند. اول خیلی اصرار داشت که جای خوبی دارد. 🔘 بعد که متوجه شد دشمن به یک قدمی او رسیده گفت: من به آن طرف می آیم. اسداللهی و سعادتی به جای شهید نعمانی در محل سه راه مأمور شدند. یک دفعه آقای آزادی گفت: من جلو میروم. هر چه اصرار کردم که این کار را نکند، نپذیرفت. به محض این که کنار خاکریز رسید هلی کوپتر عراقی با یک راکت او را زد. ترکش‌هایی که به تن او نشسته بود پره پره بودند. بعدها متوجه شدیم که ترکشها آلوده به سم هستند. 🔘 بعد از شهادت حسن آزادی، من و سعادتی که از صبح زود بــا آزادی، همه با هم بودیم خودمان را جلوتر کشیدیم و هدایت عملیات را به عهده گرفتیم. ساعت پنج بعد از ظهر بود که جنگ تن به تن با تمام توان آغاز شد. عراقی‌ها تلاش داشتند قبل از غروب آفتاب کار را یکسره کنند. ما هم با تمام وجود می‌جنگیدیم که تاریکی شـب فـرا برسد. می‌دانستیم عراقی‌ها از عملیات شبانه ما چشم ترسیده دارند. پس مجبور هستند عقب نشینی کنند. برای همین، فشار آورده بودند که منطقه را قبل از غروب آفتاب از ما بگیرند. 🔘 حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود که حسین کارگر و اسداللهی نیز به شهادت رسیدند. آنها در جنگ تن به تن با دشمن شهید شده بودند. اجساد آنها پشت خاکریز باقی ماند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 من در سمت چپ سه راه حرکت می‌کردم، سعادتی در سمت راست می‌رفت. نیروها را با یک عقب نشینی تاکتیکی به یک راه نجات نزدیک کردیم و به آنها فهماندم که وقتی می‌خواهیم یک دسته نیرو بفرستیم این خواسته را در بیسیم به این شکل اعلام خواهیم کرد که مثلاً از جناح راست به دشمن حمله می‌کنیم تا دشمن حواسش بـه سمت راستش پرت بشود. ما جاده حد فاصل خط اتصال لشکر نصر و تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را دوباره مورد تهدید قرار می‌دهیم. 🔘 بنابراین، به محض آنکه آتش دشمن کم بشود ما فرصت خارج کردن دسته دسته نیرو را از منطقه خواهیم داشت. در همین اثنا ابراهیم شریفی دچار موج گرفتگی شد. لذا فرمانده گردان الحدید از منطقه بیرون رفت. تعدادی از نیروها هم آمدند پرسیدند:"ما چکار کنیم؟ نیروهای سرشناسی بودند." به آنها گفتم:"اگر می توانید، عقب بروید." خودشان را به آب زدند و رفتند. حدود چهار کیلومتر در آب شنا کرده بودند. 🔘 هلی کوپترهایی که برای پشتیبانی ما به منطقه می آمدند، بسیار محدود بودند. یک بار یکی از آنها با یک هلی کوپتر عراقی، شاخ به شاخ شدند که همدیگر را بزنند. هر آن ممکن بود هلی کوپتر ما بخورد. در یک لحظه دیدم هلی کوپتر عراقی تکه تکه شد. موشک درست به وسط آن خورده بود. هر تکه اش به یک طرف افتاد. یک ربع بعد، یک هواپیمای عراقی ظاهر شد و به طرف یکی از هلی کوپترهای ما که داشت مهمات می‌آورد، شلیک کرد. 🔘 راکت به یکی از چرخ های زیر هلی کوپتر خورد وقتی هلی کوپتر خواست بنشیند که برای ما مهمات خالی کند مانده بود چکار بکند. ما هم با کیسه برای او چرخ درست کردیم. سه تا از چرخ های او روی زمین بودند و به جای چرخ چهارم کیسه ها انجام وظیفه می‌کردند. بار را خالی کرد و در جا بلند شد. در عقبه هم عین همین کار را کرده بودند. این برایم مهم بود که خلبان هلی کوپتر شنوک بعد از اصابت موشک، هلی کوپتر را به سمت پایین و داخل نیزار کشید فکر نکرد برگردد و فرار کند. افسری که روی این هلی کوپتر کار می‌کرد، افسر نیروی دریایی بود. ساعت هشت بعد از ظهر بود، فکر کردم دیگر نمی شود کاری کرد. 🔘 تصمیم گرفتیم که به این طرف آب برگردیم. موقعی که از پشت سیل بند خودمان برمی‌گشتیم صحنه های دلخراش و عجیبی دیدیم. ما روی اجساد می جنگیدیم. آن طرف خاکریز صدها جسد عراقی ریخته شده بود. نادانسته، به سمت عراقی‌ها می‌رفتم که بیسیم چی‌ام جلویم را گرفت و گفت: حاج آقا نظر نژاد نیروهای ما در این طرف می جنگند، شما کجا می روید؟ اول گفتم: پسرجان! ساکت باش. دوباره که آمد، زار زد و اشک ریخت و گفت: بچه ها آنجا می جنگند، حاج آقا... دیگر طاقت نیاوردم مثل کسی که درونش منفجر بشود، برگشتم و گفتم: راست می گویی. 🔘 وقتی فهمیدم وضعیت گیج کننده شده مغزم مثل بمب منفجر شد. به خود گفتم آیا خودم را نجات بدهم کفایت می‌کند یا این که نه، باید این بچه ها را با خودم ببرم؟ دست بیسیم چی را گرفتم و به پشت دژ رفتم. وقتی به پشت دژ برگشتم متوجه شدم اغلب بچه های مسؤول به ‌شهادت رسیده اند یا مجروح شده اند. از فرماندهان تیپ فقط من و حاج باقر قالیباف، سعادتی و برقبانی مانده بودیم. از جانشین گردانها فقط سید علی ابراهیمی زنده بود. 🔘 من و سعادتی کنار سه راه داخل یک سنگر گود و چاله مانند پناه گرفتیم، رفتیم توی چاله نشستیم که با هم صحبت کنیم ناگهان یکی از تانکهای عراقی با گلوله به سنگر ما زد. سنگر خراب شد. من و سعادتی و بیسیم چی ام زیر خاک مدفون شدیم. با فشاری که آوردم هر طوری بود از داخل خاکها بیرون آمدم. ؛ به محضی که بیرون آمدم سر و صدا کردم. دو سه نفر از بچه ها آمدند. خاکها را کنار زدیم و آن دو را نیز بیرون آوردیم. به سعادتی و عده ای از بچه ها گفتم: شما همـين جـا باشيد. مـن بر می گردم. ادامه دارد.....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂