eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۰ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۱ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم یک ماهی می‌شد که لباس مان را عوض نکرده بودیم. چند نفری لباسهای جدید را پوشیده بودند که سربازها برگشتند. با یک عالمه تیغ و ریش تراش. پشت سرشان سامر آمد داخل با چوب دستی‌اش بازی می‌کرد و لب هایش را می‌جویید. طوری نگاهمان می‌کرد که معلوم بود دنبال بهانه است تا اذیت مان کند. کسی از جایش جم نمی خورد. خیلی ها مثل من ناز شستش را چشیده بودند. سامر جنّ به تمام معنا بود. همه از او حساب می بردند؛ حتی خود عراقی ها. می گفتند جزو نیروهای اطلاعاتی است و اتفاقات اردوگاه را به استخبارات عراق گزارش می‌کند. تیغ ها و ریش تراش ها را بین بچه ها تقسیم کردند. سامر بین بچه ها می گشت و گیر می‌داد به کسانی که ریششان بلند بود. از موهایشان می گرفت و می‌کشید یا توی سرشان می‌زد و می‌خندید. به هر دو نفر یک تیغ دادند. یک عالمه موی پراکنده و انبوه، با یک تیغ. موهای بلند من با سه تیغ هم تمیز نمی شد چه برسد به یک ریش تراش ساده. کار سخت و غیر ممکنی بود. از دل دل کردن بچه ها معلوم بود که اعتراض دارند. اعتراض مان را به زبان آوردیم. بهانه دست سامر افتاد. یک ریش تراش برداشت و رفت سراغ اولین نفری که اعتراض کرده بود. با یک دست موهای سرش را گرفت و با دست دیگر تیغ را به موهای صورت او کشید. ناجور می‌کشید. طوری که یک ور صورتش خونی شد. حساب کار دست بقیه آمد. ریش تراشها را برداشتند و بدون معطلی دست به کار شدند. حالا جای شکرش باقی بود که همراه تیغ، ریش تراش هم دادند وگرنه باید انگشتانمان را زخم و زیلی می‌کردیم. من و دمیرچه لو باهم بودیم. ریش تراش را برداشتم و شروع کردم به تراشیدن سر او. وسط سرعلی تاس بود. با خنده توی گوشش گفتم: «تاس بودن سرت بالاخره یه جایی به درد خورد. این جوری به نفع موهای منه!» دستی به ریش‌های بلندش کشید و گفت: «عوضش تو هم ریش نداری و این به نفع ریش‌های منه!» موهای سرعلی که تمام شد ریش تراش را از دستم گرفت و افتاد به جان موهای بلند و به هم چسبیده ام. سرم را صاف گرفته بودم و بچه ها را می دیدم که همدیگر را کمک می‌کنند. تیغ‌ها کند شده بود و نمی برید. موی سر یکی نصفه مانده بود. دیگری صورتش را زخمی کرده بود و آن یکی ریش تراش را به زمین میزد تا موهایش تمیز شود. چند کاسه آب هم آوردند. تمیز کردن موهای من که دیگر مصیبت بود. دمیرچه لو مجبور می‌شد تیغ را محکم بکشد تا پاک شوند. گاهی موی سرم کشیده می‌شد و جایش می سوخت. چشمهایم را بسته بودم و سعی می‌کردم به چیزهای خوب فکر کنم تا حواسم پرت شود. صدای سامر را که شنیدم سریع چشمهایم را باز کردم. بالای سرما بود با دست اشاره کرد و گفت: «انهاض!» ایستاده. بلند شدم کمی از من بلندتر بود. با حالت تمسخرآمیزی گفت: «انت سخلا؟» متوجه منظورش نشدم. سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. نمی‌دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. بازهم حرفش را تکرار کرد. نگاهم به دهان مترجم بود اما چیزی نگفت. با خودکارش چند ضربه روی موهای باقی مانده ام زد و به عربی چیزی گفت که متوجه نشدم. به مترجم اشاره کرد که برایم ترجمه کند. - سیدی میگن که تا آخر عمرت دیگه هیچ وقت از این موها نمی‌بینی. هردو خندیدند. با حرفش ته دلم خالی شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم موهایم را دوست داشتم و در شرایط عادی خیلی بهشان می‌رسیدم. توی منطقه که اکثر بچه ها سرشان را کچل می‌کردند؛ من حاضر نمی‌شدم حتی کمی کوتاه شان کنم. کار دمیرچه لو که تمام شد دست روی سرم کشیدم. جا به جا بریدگی داشت و انگشتهایم خونی شد. آهی از ته دل کشیدم. یکی از دلخوشی‌های جوانی ام را از دست داده بودم. علی هم دلش نمی آمد ریش‌هایش را کوتاه کند. همان حس دل بستگی را داشت که من به موهای سرم داشتم. واقعاً همین اتفاق افتاد و بعد از آزادی موهای سرم دیگر مثل قبل رشد نکرد. کار هرکس تمام می‌شد موهای سر و صورتش را تمیز می‌کرد و لباسهای تازه را می پوشید. کوهی از لباسهای خاکی و شپش گرفته جلوی در سلول جمع شد. آنها را ریختند داخل گونی‌ها و بردند بیرون. چند متر آن طرف تر توی محوطه کبریت کشیدند و همه را آتش زدند. با لباسهای کوتاه و سر و صورتی کثیف و کچل شبیه حسنی توی قصه ها شده بودیم. با این تفاوت که حسنی از حمام فرار می‌کرد و ما لحظه شماری می‌کردیم تا حمامی که ساخته اند؛ افتتاح شود. وقتی درها را بستند رفتم سراغ آقای «آزمون». آواره جنگی آبادان بود و در بوشهر زندگی می‌کرد. دیپلمه بود و عربی را مثل بلبل حرف می زد. معنی کلمه «سخلا» را از او پرسیدم. اول از جواب دادن طفره رفت و گفت: «سخلا خودشه و جد و آبادشه.» با ناراحتی پرسیدم: «یعنی آنقدر فحش زشتیه؟» خندید و گفت: «نه بابا! سخلا یعنی بز.» دلداراری ام داد. - به دل نگیراخوی! به خدا بز شرافت داره به صدتا مثل سامر، اینا چیزی بارشون نیست که. وقتی این حرف را زد سریع دور و برش را نگاه کرد. تازگی ها یکی راپورت بچه ها را به عراقی ها می‌داد. آزمون دوست نداشت عراقی ها بفهمند عربی اش خوب است. دلش نمی‌خواست مترجم شان باشد. وقتی از بچه ها می پرسیدند کی عربی اش خوب است؟ آزمون دستش را بالا نمی برد. به ما هم سپرده بود که لوش ندهیم. چند ساعت بعد درها را باز کردند تا برویم هواخوری. بچه های سلول یک و دو را هم آوردند بیرون. آنها هم کچل کرده بودند. ظاهر همه مان خنده دار شده بود. بین‌شان قیافه های آشنا زیاد بود ولی در نگاه اول نمی شد تشخیص داد دوست هستند یا غریبه. اولین بار بود که همگی باهم توی محوطه بودیم. هرکس دوستش را می‌شناخت اول بهش می‌خندید و بعد بغلش می‌کرد. کیومرث شهبازپور را آنجا دیدم. از همکلاسی هایم بود. با دیدنش آن قدر خوشحال شدم که جیغ کوتاهی کشیدم و بغلش کردم. حصارها کامل شده بود و نگرانی از این بایت نداشتند که فکر فرار به سرمان بزند. دور همه قاطع ها سیم خاردار داشت و نمی‌شد از محدوده تعیین شده دورتر رفت. وقتی اعلام کردند بعد از دست شویی جلوی حمام صف ببندیم. چنان خوشحال شدیم و ذوق کردیم که انگار دنیا را بهمان دادند. در یک چشم به هم زدن صف‌های طولانی تشکیل شد. چند روز پیش برای هر قاطع یک آبگرمکن برقی آوردند. از همان روز انتظار یک حمام تمیز با دوشهای آب گرم داشتیم، اما دیدیم نه بابا! از این خبرها نیست. نفری دو حلب پنج کیلویی آب ولرم بود و یک عالمه چرک و کثافت. با آن سرو روی خونی فقط پنج دقیقه به هرکس فرصت می دادند. اگر طول می‌کشید، در را می بستند به مشت و لگد و با زور می انداختند بیرون. اوضاعی شده بود. نفرات بعدی قبل از وارد شدن زیر پیراهنشان را در می آوردند تا وقت تلف نشود. وقتی نوبت من شد. فی الفور لباسم را درآوردم و از میخ روی دیوار آویزان کردم. به عادت همیشگی دست بردم تا موهایم را بشویم. ته مانده تیز موهایم را که لمس کردم؛ حالم گرفته شد. یادم رفته بوده کچل شده ام. با آب یکی از قوطی‌ها سر و روی خونی‌ام را شستم و بعدی را ریختم تا عرق و موهای چسبیده به تنم پاک شوند. همان یک ذره آب چنان حالم را جا آورد که احساس می‌کردم خیلی سبک شده ام. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم بعد از حمام وقتی به سلول برگشتیم دوباره خارش بدنم شروع شد. چرکهای تنم آب خورده و بلند شده بودند. همین که دست می‌کشیدم. لای ناخن هایم پر می‌شد از ماده ای سیاه و بدبو. از فردای آن روز دو وعده غذا دادند. یک وعده نزدیک ظهر و یک وعده نزدیک غروب. وعده اول برنج بود با بامیه یا بادمجان خرد شده، وعده دوم غذایی آبکی بود شبیه آبگوشت. عراقی‌ها به آن شوربا می‌گفتند. یک تکه نان هم کنارش می‌دادند تا تیلیت کنیم. بدون مواد شوینده بدنمان تمیز نمی‌شد. دونه‌ای قرمز می‌زد و می‌خارید. بیماری «گال» گرفته بودیم که عراقی‌ها به آن «جرب» می‌گفتند. وقتی توی محوطه جلوی آفتاب مستقیم قرار می‌گرفتیم؛ تنمان داغ می‌شد و بیشتر می‌خارید. (برای بعدها که این بیماری در کل اردوگاه شایع شد؛ توی قوطی حلبی‌ها، وازلین می دادند. وقتی آن را به تن مان می مالیدیم، خارش مان کم تر می شد.) همان روزها بود که گوشه سلول اندازه یک متر مربع، اتاقکی با بلوک درست کردند، شبیه حمام. یک شیر هم از بیرون کشیدند که آب خیلی کمی از آن می‌آمد. از آن اتاقک، هم برای حمام استفاده می‌کردیم و هم دست شویی. به جای کاسه دست شویی یک سطل بزرگ گذاشته بودند برای استفاده شب . صبح بچه ها به نوبت می‌بردند و محتویاتش را خالی می‌کردند. آب باریکه ای که از شیر می آمد؛ خیلی کم بود. یک ساعت طول می‌کشید تا سطل آب پر شود. ولی به آن وضعیت راضی بودیم. حداقل می.توانستیم صورتمان را بشوییم و وضو بگیریم. خیلی بهتر از ماه گذشته بود که آبی برای خوردن پیدا نمی‌کردیم. یک روز فرامرز را صدا کردند. با معاون و دستیارش رفت و دست پر برگشت. به هر کدام‌مان یک لیوان، قاشق و حوله شخصی داده بودند. به همراه چند پودر رختشویی و نخ و سوزن با خودکار و کاغذ برای ارشد. به هرگروه یک ماشین ریش تراشی هم دادند و گفتند: «عراقیها تهدید کردن سر و صورت تون همیشه باید تیغ کشیده و بدون مو باشد. حداقل هفته ای یکبار باید موهاتونو تیغ بکشید وگرنه هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید! همان موقع ها بود که ساعت هواخوری را بیشتر کردند. دو ساعت صبح می رفتیم بیرون و دو ساعت بعد از ظهر. آب شیر داخل هم بیش تر شده بود. طوری که هر روز یک گروه می‌توانست حمام کند. باید مسئول گروه، سطل را پر از آب می‌کرد و به نوبت بچه هایش را می‌فرستاد داخل. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🍂
آن روزها ڪہ دشمن بہ " جانمان " حملہ ڪرد، شهدا ما را شرمندہ خود ڪردند!  نڪند این روزها ڪہ دشمن بہ " نانمان " حملہ ڪردہ است شرمندہ شهدا شویم! @mostagansahadat
🌷شهید علی چیت‌سازیان : 🔹 اگر بنا بود آمریکا را سجده کنیم انقلاب نمی‌کردیم 🌴ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده می‌کنیم سر حرفمان هم ایستاده‌ایم @mostagansahadat
آنان همه از تبار باران بودند رفتند ولی ادامه دارند هنوز ... تهران- سال ۱۳۶۵ دانش‌آموزانِ نوجوان در بدرقه‌‌ی نیروهای اعزامی به مناطق جنگی @mostagansahadat
💢 # یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ دوتا داداش بودند. بچه ی سمنان.دائما تو منطقه بودند. یکبار که هر دوشون از جبهه به خانه برگشتند،مادر به آن‌ها گفت: «حداقل یکی‌تان برود، یکی بماند».میثم سکوت کرد و حسین سر تکان داد و گفت: «مادر تا کفر هست جبهه و جهاد هم هست» دیگر حرفی نزدم…». . ▫️ میثم در عملیات «والفجر 3» در کنار حسین به شهادت رسید. حسین هم با مسئولیت فرمانده و قائم مقام گردان موسی بن جعفر (ع) در 22 بهمن 1364 طی عملیات «والفجر 8» با اصابت ترکش به بدن، بشهادت رسید.▫️دختر شهید می‌گوید: «پدرم در ایام ولادت حضرت زینب (س)، عجیب بذل و بخشش می‌کند». زینب نوروزی که شش ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمده، می‌گوید «برخی از آشنایان و مردم شهر ماه‌ها در انتظار شب میلاد حضرت زینب (س) هستند تا در این روزها عیدی و حاجت خود را از او بگیرند.» @mostagansahadat
آن روز از سه راهی شهادت گذشتند .. امروز در دو راهی عافیت مانده ایم .. آن‌‌جا خدا بود و اخلاص .. این‌جا؛ "الذی یوسوس فی صدور الناس" @mostagansahadat
از نیل رد شده‌ای و به ساحل رسیده‌ای! ما غرق در هوائیم دعا کن برای ما ...💔 غواص شهید حسن وکیل‌زاده گردان حبیب لشکر عاشورا شهادت : عملیات کربلا ۵ @mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۴ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم اوضاع مان کمی آرام شده بود و بچه ها حرف از چهلم امام و عزاداری می‌زدند. روزهای عاشورا و تاسوعا در گیرودار بعقوبه بودیم و چیزی نفهمیدیم. بعد از آن همه سختی و مصیبت دلمان لک زده بود برای یک عزاداری جانانه. آن شب بعد از نماز، ابراهیم آزمون شروع کرد به نوحه خوانی. دوستان خودش زودتر از بقیه بلند شدند و سینه زنی کردند. همین که اسم امام حسین را شنیدم؛ گریه ام گرفت. مداحی اش به لهجه جنوبی بود. همه آنهایی که دراز کشیده بودند؛ یکی یکی بلند شدند، دست انداختند روی شانه بغل دستی و سینه زنی کردند. در عرض چند دقیقه صف‌ها کامل شد. انگار همه بی صبرانه منتظر همین لحظه بودند. صدای آزمون حزن غریبانه ای داشت و خیلی به دل می نشست. بغضم وا شده بود و بی اختیار اشک می ریختم. هرچه «طلعت» نگهبان عراقی از میله ها می‌کوبید و داد میزد، اعتنایی نمی کردیم. مثل روز برایم روشن بود که به خاطر این کار تنبیه می‌شویم. توی دلم خدا خدا می‌کردم که کمی دیر برسند. صدای شیون و ناله بچه ها لحظه به لحظه بیش تر می‌شد. بعضی‌ها می‌نشستند و به سر و صورت شان می‌زدند. حال عجیبی پیدا کرده بودیم. توی عمرم آن قدر از ته دل برای مصیبت حضرت زینب و امام حسین(ع) اشک نریخته بودم. در حال سینه زنی بودیم که یک دفعه در باز شد. درجه دارها و سربازها ریختند تو و افتادند به جان بچه ها. با هرچه دم دستشان بود؛ می‌زدند. طلعت سربازی بود که یک پایش می‌لنگید. چنان با غیظ و عصبانیت وارد سلول شد که گویی خود شمر ذالجوشن است. لیوان یکی را برداشت و با آن، چنان به سربچه ها می‌کوبید که آخر سر لیوان مچاله شد. تا می‌توانستند کتک‌مان زدند و رفتنی ابراهیم آزمون را کشان کشان با خودشان بردند. کوفته و زخمی سرجای مان نشستیم و تا خود صبح ناله کردیم. بعد از دو روز انفرادی، آزمون را دوباره به سلول برگرداندند. نگهبانهای پشت پنجره کارشان گیر دادن به ما یا خواندن روزنامه بود. وقت‌هایی هم که حوصله شان سر می‌رفت بلند می‌شدند و همان اطراف قدم می‌زدند. یک بار نگهبان شیفت صبح نیم ساعتی زودتر از همیشه رفت. از ظاهر رنگ پریده‌اش معلوم بود حالش خوب نیست.‌روزنامه اش را روی صندلی کنار پنجره جا گذاشته بود. نگاهی به دور و بر کردیم. کسی آن اطراف نبود. یکی از بچه ها میله بلندی از محوطه پیدا کرده بود. سر آن را مثل قلاب تا کردیم و گیراندیم به دسته صندلی و کشیدیم جلو. به زحمت دست یکی از بچه ها فقط به گوشه یکی از برگ‌های روزنامه رسید. آن را گرفت و کشید داخل. بقیه برگها پخش شدند روی زمین. روزنامه «الجمهوریه» عراق بود که به زبان عربی نوشته شده بود. ابراهیم آزمون می‌توانست با تسلط آن را بخواند. دلمان نمی‌خواست بازهم برایش دردسر درست کنیم اما چاره ای نداشتیم. چند نفری هم که عربی بلد بودند؛ سواد درست و حسابی نداشتند. ابراهیم روزنامه را گرفت و همین که چشمش به تیتر بزرگ یکی از صفحات افتاد سرش را بلند کرد و با ناباوری گفت: بچه‌ها ببینید اینجا چی نوشته.» جمله ی عربی را خواند و ترجمه کرد: «وقف اطلاق النار... ! آتش بس اعلام شده.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @mostagansahadat 🍂