eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 محمد جهان آرا با من تماس گرفت گفت در اتاق جنگ می‌گویند بچه ها چه کار می‌کنند؟ باید جلوی عراقی‌ها را بگیریم، کاری بکن. گفتم، چه کار کنم؟؟ گفت: هرکاری می‌توانی بکن، اگر می‌توانید ضربه ای به این‌ها بزنید. هشت روز بود جلوی ارتش عراق ایستاده بودیم. جهان آرا می‌خواست حرکتی کنیم تا دشمن احساس کند نیرویی که مقابلشان است فقط تدافعی نیست، تهاجمی هم هست. به بچه ها گفتم: محمد می‌گوید باید کاری انجام دهیم چه کار کنیم؟ یکی از بچه ها پیشنهاد داد طرف نهر عرایض برویم. گفت: عراقی‌ها تا آنجاها آمده اند. برویم دور بند (از پاسگاهای مرزی شلمچه) پشت خانه های صددستگاه ضربه ای به دشمن بزنیم. فکر خوبی بود. باید شبیخونی طراحی می‌کردیم. پانزده نفر در این خانه بودند همه می‌خواستند در عملیات شرکت کنند. از بین بچه ها تعدادی را انتخاب کردیم. با رسول بحرالعلوم، پرویز عرب، امیر رفیعی، جواد عزیزی(شاعر شعر ممد نبودی)، غلام بوشهری و نادر طبیجی به طرف صددستگاه حرکت کردیم. سن بچه ها بین بیست و بیست و دو سال بیشتر نبود؛ بدون تجربه جنگی. ماشین را کنار مسجد صددستگاه پارک کردیم. جمعی از تکاوران نیروی دریایی توی مسجد بودند. تعدادی از بچه های آغاجاری هم کنار مسجد سنگر گرفته بودند. آنها جلوی ما را گرفتند که کجا می‌خواهید بروید. گفتم: «همین اطراف کاری داریم انجام می‌دهیم و بر می‌گردیم.» گفتند نمی شود. آن طرف منطقه دشمن است. نمی توانید جلو بروید. پس از کمی جروبحث مسئولشان را کشیدم کنار آهسته گفتم: «ما بچه های سپاه خرمشهر هستیم امشب می‌خواهیم به عراقی ها شبیخون بزنیم.» گفت: «اجازه بدهید ما هم با چند نفر از بچه ها با شما بیاییم و کمک کنیم.» تشکر کردم. اصرار کرد گفت میخواهم به شما کمک کنم!» گفتم: "اگر فردا صبح برنگشتیم، موضوع را به اطلاع جهان آرا برسان" در تاریکی شب حرکت کردیم. سمت راست، جاده روستای دوربند است. کمی جلوتر به یک نهر رسیدیم. از کنار نهر حرکت کردیم تا به یک پل رسیدیم. پل، تنه یک درخت خرما بود که روی نهر انداخته بودند. عربها به این نوع پل "گنتره" می‌گویند. از روی این گنتره عبور کردیم. یکی از بچه ها کنار پل ماند که راه را گم نکنیم و اگر حمله کردیم عراقی ها این پل را نگیرند. جلوتر به یک توپ چهار لول برخوردیم که عراقی‌ها در خط مقدمشان گذاشته بودند. یکی از بچه های آرپی چی‌زن و یک نفر کمک گذاشتم، گفتم: «روبه روی این توپ بنشین، هر وقت درگیر شدیم این را بزن و فرار کن.» رفتیم جلوتر، به یک نفربر رسیدیم. چند عراقی توی آن بودند. یکی دیگر از بچه ها را گذاشتم گفتم هر وقت درگیر شدیم این را بزن و فرار کن. خودم و پرویز عرب رفتیم جلو. صدایی شنیدیم. دقت کردیم، شبحی از یک کامیون بزرگ توی جاده خاکی دیده می‌شد که به طرف ما می آمد. صدای کامیون هر لحظه نزدیک تر می شد. پرویز گفت: «بزنش همین را بزن» گفتم توی تاریکی چیزی نمی‌بینم، چطور بزنم؟ گفت: «صدایش را که می‌شنوی، هیکلش هم معلوم است. تا آمدم تصمیم بگیرم پرویز یک گلوله آرپیچی از کوله اش برداشت، گذاشت توی آرپی چی‌ام گفت: «یالله بزن.» روی زانو نشستم بسم الله گفتم و شلیک کردم. یکباره انفجار مهیبی بلند شد. کامیون پر مهمات بود. گلوله ها یکی پس از دیگری منفجر می شد و سرگردان ویژویژکنان این طرف و آن طرف می رفت. تعدادی منور هم داخلش بود. تمام آن منطقه مثل روز روشن شد؛ صحنه ای دیدنی بود. به محض اینکه کامیون را زدم بچه ها هم آن نفربر را زدند و پا به فرار گذاشتیم. عراقی ها انداختند دنبال ما. یک گله سگ ولگرد هم که هار شده بودند به طرف ما حمله ور شدند. در حال فرار، از روی یک دیوار گلی توی یک خانه روستایی پریدیم. خواستیم برویم بیرون، دیدیم در قفل است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 چهره مبارک این روزهای مدافع خرمشهر، محمدعلی نورانی کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 سگها عوعو می‌کردند و عراقی ها هم بی هدف و دیوانه وار زمین و آسمان را به رگبار بسته بودند. غلام هی در را تکان میداد و ضربه میزد. در باز نمی‌شد. داد زد این در باز نمی‌شه، این لامصب باز نمی‌شه. گفتم خب با تیر به قفلش بزنه، همین کار را کرد. از آنجا فرار کردیم و به نهر رسیدیم. پل را گم کردیم. خودمان را تا سینه توی لجن انداختیم و از نهر رد شدیم. در مسیر صددستگاه قرار گرفتیم دیدیم امیر رفیعی نیست. چند دقیقه ایستادیم. خبری نشد. گفتم می‌روم دنبال امیر. دو نفر از بچه ها گفتند ما هم می‌آییم. سه نفری برگشتیم، دیدیم امیر با خونسردی قدم زنان می آید، پرسیدم: «کجا بودی؟» گفت: دیدم سروصدا زیاده، قایم شدم تا اوضاع آرام بشه، آمدم بیرون! وقتی به مقر برگشتیم صبح بود. وقایع را به اطلاع محمد رساندم، گفت: با بچه ها بیایید مقر فتح الله افشاری، آنجا توضیح بده.» فتح الله مسئول عملیات بود مقری در زیرزمین بانک رفاه کارگران داشت. به آنجا رفتیم دیدم خیلی دمغ است، پرسیدم: چی شده؟» گفت: «شما که میخواهید کار به این خطرناکی انجام دهید، نباید مرا که مسئول عملیات هستم در جریان بگذارید؟ ناسلامتی ما مسئول عملیاتیم.» فتح الله آدم دقیق و منضبطی بود؛ دوران شاه آموزش افسری دیده و جزو گارد ویژه بود. گفتم اصلا حواسم نبود، محمد گفت، ما هم انجام دادیم.» دلخوری او تمام نشد؛ اما من آن قدر شارژ و خوشحال بودم که توجه به رنجیدگی او نکردم. در جبهه دیگر، دشمن در جاده اهواز خرمشهر، به پنج کیلومتری خرمشهر رسید و پشت انبارهای عمومی اداره بندر مستقر شد. اداره بندر در حومه ورودی شهر تعدادی خانه با دیوارهای بتنی پیش ساخته برای کارکنانش در دست ساخت داشت. آنجا به پروژه خانه های پیش ساخته مشهور بود. عراقی‌ها از روستای عرایض تا پشت این خانه ها نیز پیشروی کرده بودند. به جاده اهواز خرمشهر رفتیم و در خانه های پیش ساخته مستقر شدیم. باید مراقب دو محور می بودیم؛ یکی پشت همین خانه ها سمت خط راه آهن و دیگری روی جاده آسفالت خرمشهر به اهواز تعدادی از بچه ها و مردم را پشت ریل خط راه آهن چیدم. گروهی دیگر را به دروازه ورودی شهر بردم. این گروه بیشتر از مردمی بودند که روزها می جنگیدند و شب‌ها به خانه هایشان می رفتند، از اموال و اثاثیه خانه شان مراقبت کنند. در همان درگیری‌ها چند مورد سرقت از خانه های تخلیه شده اتفاق افتاده بود. مردم سه نفر از سارقین را دستگیر کرده بودند و از بخت بد سارقین، همان روز آقای خلخالی وارد شهر شد و آنها را در مسجد جامع محاکمه کرد؛ چند سؤال پرسید، آنها اعتراف کردند و همانجا حکم اعدام را صادر کرد. پس از آن، سرقتی از خانه های مردم نشد. آتش سنگینی از توپخانه و تانکهای عراق روی محور خانه های پیش ساخته ریخته می‌شد. غروب مردم به خانه هایشان رفتند و بچه های ارتش که دو دستگاه توپ ۱۰۶ آورده بودند، به مقرشان در داخل شهر بازگشتند. بچه ها را پشت خط راه آهن مستقر کردم. تعدادی از هم کلاسی های قدیمی ام آنجا بودند. آنها را کنار جاده خرمشهر به اهواز چیدم. مدام به من غر میزدند که با این تعداد کم نمی‌توانیم در مقابل ارتش دشمن بایستیم و مقاومت کنیم. می‌گفتند باید فکر اساسی کرد. گفتم: «واقعیت این است که الآن کسی به دادمان نمی رسد، چاره ای جز این نداریم، می‌گویید ما هم رها کنیم و برویم؟ می‌گفتند این جنگ به نفع امپریالیسم است؛ گرایش‌های چپ داشتند. ابتدا فکر می‌کردم از روی دلسوزی و نگرانی از ورود عراقی ها به شهر این حرفها را می‌زنند به آنها می‌گفتم خدا با ماست، تکلیف داریم مقاومت کنیم یا شهید شویم یا جلوی دشمن را بگیریم. آنها دیگر صحبت از امپریالیست نمی‌کردند می‌گفتند این خودکشی است. نمی خواهیم این طوری تلف شویم. این بحث و گفت و گوها در حالی می شد که توپخانه دشمن بی وقفه روی ما آتش میریخت. سعی می کردم توجیه شان کنم که در حال حاضر وظیفه ما جنگیدن و مقاومت است و بحث ها را برای بعد بگذاریم در ادامه صحبت ها متوجه شدم آنها می خواهند بروند ولی از من خجالت می‌کشند. می‌گفتند ماندن در اینجا خودکشی است. تو دیوانه ای اینجا ایستاده ای بلند شو برویم سعی میکردند مرا هم با خودشان ببرند تا وجدانشان راحت باشد. من هم مقابلشان سفت ایستادم که باید بجنگیم. به آنها گفتم اگر میخواهید بروید بدون خجالت بروید چرا با من رودرواسی می‌کنید. حرف خانواده هایشان را پیش کشیدند که برویم وضعیت خانواده هایمان را مشخص کنیم و برگردیم. گفتم حالا که میخواهید بروید، سلاح هایتان را تحویل دهید. ناراحت شدند گفتم خودتان میدانید چقدر کمبود اسلحه داریم گفتند ما شناسنامه و رسید دادیم. نپذیرفتم و سلاحشان را گرفتم. خداحافظی کردند و رفتند تا به امروز دیگر آنها را ندیدم.
•┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
17.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار سبکباران عاشق 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 آنان که قلبشان ز تو رخصت گرفته بود سربندشان به نام تو زینت گرفته بود از لحظه‌ای بگو که شلمچه غرور داشت صدها محب فاطمه در آن حضور داشت (س) کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 3⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی عقد تمام شده است و قمر برگشته بوشهر. با رسميه صحبت م
🍂🍂 🔻 4⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ساعت ۸ شب است و تازه جلسه تمام شده سید منتظر است تا برویم مراسم - بريم سيد دير شد. تا میرسم توی کوچه با سرعت می روم طرف خانه مان. در میزنم هیچ خبری نیست. از دیوار بالا می روم و توی حیاط را نگاه میکنم اصلا کسی نیست، نه مهمانی، نه عروسی... ذهنم رفت سراغ خانه ی فامیل و عموهایم که چند تا کوچه از ما بالاترند. مثل آدم های سر در گم دارم دنبال عروس میکردم. الآن است که سید دست بگیرد و بعد کلی بساط خنده راه بیندازد. - سيد، بریم دم خانه عموم شاید آنجا مجلس گرفته اند خانه اش بزرگتره. سید خنده اش گرفته، خانه عمویم شلوغ پلوغ است. بچه ها همه آمده اند و مهمان ها جمعند. سریع می فرستم دنبال قمر که داشت شام را آماده می کرد. به یکی از خانم های جلو در میگویم: - قمر را صدا کنید بیاید. میخوایم بریم عروس رو بیاریم. قمر با عصبانیت برایم پیغام داده - آخه چه جوری؟ داریم شام میآريم الآن وقته آمدنه؟ - باشه، بهش بگید اومدی که اومدی نیومدی خودم میرم. قمر تا این را شنید غذا را رها کرد و همین طور پابرهنه دم در آمد. - من باید ببینم تو دست زنت رو چه طور می گیری می آری. میخوای منو جا بذاری؟ لباسهات رو عوض نمیکنی، با همین ها میخوای بری دنبال عروس؟! - آره دیگه وقت نیست. سوار ماشین می شویم و با سید میرویم تا عروس را بیاوریم. رسميه در طول راه اصلا حرف نمی زند، ناراحتی هم نمی کند که چرا اینقدر دیر دنبالش رفته ایم. می سپارمش به قمر و پیش مردها میروم. از مجلس زنانه صدای شادی و کل کشیدن می آید اما اینجا مردها خیلی آرام نشسته اند شاید هم رو در وایسی میکنند. - سید حالا که اینقدر آرام نشسته اید حداقل یک دعای کمیلی راه بیندازید. - میخوای عروسی رو عزا كنی على؟ - نه، دعای کمیل خیلی هم خوبه. - چرا دعای کمیل؟ همش گریه، باید بگی شهدا این جور شهید شدن، حداقل بگو یک مولودی چیزی بخونیم. سرم را عین یک داماد حرف گوش کن پایین می اندازم و می خندم سفره که پهن شد بساط سر و صدا و شوخی بچه ها هم به پا شد... همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 4⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ساعت ۸ شب است و تازه جلسه تمام شده سید منتظر است تا
🍂🍂 🔻 5⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی میهمان ها یکی یکی دارند می روند و برایم آرزوی خوشبختی میکنند. - سيد فردا ساعت ۸ اینجا باش. - بابا حالا چند روز جزیره رو ول کن به حال خودش، ناسلامتی دامادی. - نه بابا نمیشه کارها مونده، جنگ که منتظر من نمی مونه. قرار شده بود من و رسمیه مدتی در یکی از اتاق های منزل عمویم بمانیم تا من جایی را کرایه کنم. هر چه فکر میکنم میبینم نمیتوانم از ننه و بچه ها دور باشم. یک اتاقی روبروی خانه خودمان هست که صاحبخانه اش آدم خوبی است و خانه اش را اجاره میدهد. صحبت کردم قرار شده همان جا را کرایه بگیریم. وسایل که زیاد نداریم جمع کرده ایم و آورده ایم در همین اتاق. کوچک است اما خوبی اش به این است که وقتی از منطقه می آیم، هم رسميه را می بینم و هم یک سری به ننه و بقیه میزنم. خیالم هم راحت است که رسمیه کنار خودمان است و بچه ها هوایش را دارند تا دلتنگی نکند. و در قرارگاهم که احمدپور تماس میگیرد. تا گوشی را بر می دارم میگویم - به به، آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ همیشه ما سراغ شما رو میگیریم چی شده شما به یاد فقير، بیچاره ها افتادید؟ " - هیچی، یک نامه داده بودید که قرارگاه نصرت ماشین نداره، ماشین میخوایم. - بله، خیر باشه، قراره ماشین ها را تحویل بدید؟ - بله، یک سری ماشین به این شماره پلاک. - خب آقای احمدپور اینها دیگه چیه؟ تا حالا رسم نبود شماره پلاک از پشت تلفن برامون بخونید. - چطور نمی شناسی؟ این شماره پلاک ماشین هایی که در مجلس عروسی شما شرکت کردند. همش برای بچه های نصرته. از روی پشت بام همه رو برداشتم. شما که اینقدر ماشین دارید واسه چی درخواست میدید؟ رودست خورده بودیم. خودم را جمع و جور میکنم که کم نیاورم. - بابا ما اصلا از خیر ماشین گذشتیم. برای خودتون. ولی ما برای کارامون بیشتر از اینها احتیاج داریم. - فعلا بیشتر نداریم که بدیم با همینها کار کنید. - چشم، به روی چشم. گوشی را می گذارم، ولی همین طور دارم با خودم فکر میکنم که احمدپور روی کدام یک از پشت بام ها رفته و همه ی شماره ماشین ها را نوشته همراه باشید با کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اى شهيد 🕊 چه زيبا با خدايمان عشق بازى كردى چه زيبا شناختى راز عشق بازى كردن با او را و چه زيبا پاسخى گرفتى از معبود🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت ایتا https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd سروش https://splus.ir/mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا