🖤🖤🖤
#قصهدلبری
#قسمتچهلوسه
دل رحمی هایش را دیده بودم،مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند،به خصوص خانواده ها را.یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم،ازش پرسیدم:《این مال کیه؟》گفت:《راستش مادروپسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن و اومده بودن برای دوادرمون.پول کم آورده بودن و داشتن برمیگشتن شهرشون!》
به مقدار نیاز،پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزارتومان هم دستی به آن ها داده بود.بعد برگشته بود و آن ها را رسانده بود بیمارستان.میگفت:《از بس اون زن خوشحال شده بود،یادش رفته عکسش رو برداره!》☺️
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان.
گاهی به بهزیستی سر میزد و کمک مالی میکرد.وقتی پول نداشت،نصف روز می رفت با بچه ها بازی میکرد.یک جا نمیرفت،هر دفعه مکان جدیدی.🙃
برای من که جای خود داشت،بهانه پیدا میکرد برای هدیه دادن🙈.
اگر در مناسبتی دستش تنگ بود،می دیدی چندوقت بعد با کادو آمد و می گفت:《این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!》یا مناسبت بعدی،عیدی میداد در حد دو تا عیدی.سنگ تمام میگذاشت.اگر بخواهم مثال بزنم،مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه(س)و حضرت علی(ع) رفته بود عراق برای ماموریت،بعد که آمد،یک عطر و تکه ای از سنگ حرم امام حسین(ع) برایم آورده بود،گفت:《این سنگ هم سوغاتیت.عطر هم هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه س و حضرت علی ع!》🙂
در همان ماموریت خوشحال بود که همهٔ عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است.در کاظمین،محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بوده که وقتی پنجره را باز می کرد،گنبد را به راحتی میدید.شب جمعه ها که میرفتند کربلا،بهش می گفتم:《خوش به حالت،داری حال میکنی از این زیارت به اون زیارت!😉》
#ادامهدارد...