کانال ایستگاه «313» در ایتا تاسیس شد🌼
🌹#امام_زمان🌹
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد🌿
جهت عضویت کلیک کنید
https://eitaa.com/joinchat/950272186C2bb5dfccd2
https://eitaa.com/joinchat/950272186C2bb5dfccd2
تبادل 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بصیرت
┏🌹⊱━─–—━━(:
@motazerannn
┗━━——─━⊰🌹⊱┛
خاطره 📻 📝
حاج احمد متوسلیان :
حاج احمد آمد طرف بچهها.از دور پرسيد«چي شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت«هرچي بهش گفتيم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهين کرد،من هم زدم توي صورتش.»
حاجي يک سيلي خواباند زير گوشش.
ـ کجاي اسلام داريم که ميتونيد اسير رو بزنيد؟!اگه به امام توهين کرد،يه بحث ديگهس.تو حق نداشتي بزنيش.
#شهید_شناسی 🔰 🔆
┏🌹⊱━─–—━━(:
@motazerannn
┗━━——─━⊰🌹⊱┛
خاطره 📻 📝
حاج احمد متوسلیان :
زخمي شده بود.پايش را گچ گرفته بودند و توي بيمارستان مريوان بستري بود.بچه ها لباسهايش را شسته بودند. خبردار که شد،بلند شد برود لباس هاي آن ها را بشويد. گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفتهن.اگه گچ خيس بشه، پاتون عفونت ميکنه.»
گفت«هيچي نميشه.»
رفت توي حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشيد. گفتيم الآن تمام گچ نم برداشته و بايد عوضش کرد.
اما يک قطره آب هم روي گچ نريخته بود.
ميگفت«مال بيت المال بود،مواظب بودم خيس نشه.»
#شهید_شناسی 🔰 🔆
┏🌹⊱━─–—━━(:
@motazerannn
┗━━——─━⊰🌹⊱┛
خاطره 📻 📝
دژبان تازه وارد جلو حاجی را گرفت و گفت کارت شناسایی!!
همراهانش می خواستند حاجی را معرفی کنند ولی خوده حاجی با اشاره گفت نمی خواهد
دژبان که دید جوابش را نمی دهند یکی از همرانه حاجی گفت طناب رو بنداز بریم حوصله نداریم!!
با این حرف دژبان سلاحش را به سمت آنان گرفت و گفت بلبل زبونی می کنی؟!
زود باشید بیاد پایین سینه خیز برین تا با مقرارت آشنا بشین حاجی با فروتنی گفت :
هر چی میگه گوش کنید. دژبان که دید حاجی یک دست نداره گفت تو سینه خیز نرو اما ده مرتبه بشین پاشو برو!!
در همین حال مسوول دژبانی با عجله آمد و گفت : داری چی کار می کنی ؟ نمی دونی ایشان فرمانده لشکر هستند!!
شرمندگی در چهره دژبان هویدا شد.
حاجی بدون هیچگونه ناراحتی و با تبسمی حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت،بوسید و گفت : اتفاقا وظیفه اش را خوب انجام داد !!
شهید خرازی 💚
#شهید_شناسی 🔰 🔆
┏🌹⊱━─–—━━(:
@motazerannn
┗━━——─━⊰🌹⊱┛
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله :
سکوت،طلاست و سخن نقره
#حدیث
#تصویری
┏🌹⊱━─–—━━(:
@motazerannn
┗━━——─━⊰🌹⊱┛
خاطره 📻 📝
روزهای آخر
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.
راویان: علی صادقی، علی مقدم
شهید ابراهیم هادی 🤍
#شهید_شناسی 🔰 🔆
┏🌹⊱━─–—━━(:
@motazerannn
┗━━——─━⊰🌹⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسن علیه السلام 💚
#تصویری
┏🌹⊱━─–—━━(:
@motazerannn
┗━━——─━⊰🌹⊱┛
خاطره 📻 📝
شهید ابراهیم هادی
کاش همه ی امر به معروف ها و نهی از منکر های اینطوری بودن...
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختره خداحافظی کند. متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست.
دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت وابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت:
ببین، در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته، من تو خانواده ات رو کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ...
#شهید_شناسی 🔰🔆
┏🌹⊱━─–—━━(:
@motazerannn
┗━━——─━⊰🌹⊱┛
👇
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی رو داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم انشاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟
جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه
ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم. آدم منطقی و خوبیه.
جوان هم گفت نمی دونم چی بگم.بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد.
و حالا این بزرگتر ها هستند که باید جوان ها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تائید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم.
ابراهیم پرسید حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
#شهید_شناسی 🔰 🔆
┏🌹⊱━─–—━━(:
@motazerannn
┗━━——─━⊰🌹⊱┛
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود.
آخر کوچه چراغانی شده بود لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود.
رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده بود. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 47
#شهید_شناسی 🔰 🔆
┏🌹⊱━─–—━━(:
@motazerannn
┗━━——─━⊰🌹⊱┛
هدایت شده از [ خبرگزاری عَمّار ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اشک تمساح
🔹التماس و گریه مسیح علینژاد در مصاحبه با ایران اینترنشنال برای همراه کردن سلبریتیها جهت حمایت از آشوبگرایان.
🔹عدم همراهی مردم دشمنان را به زانو در آورده است.
🔻به خبرگزاریمردمیعَمّار بپیوندید
http://eitaa.com/joinchat/2044657664C50ccd48f34
@adminpress 👈: تحریریه