✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست و سه
روزهای پس از آزادسازی خرمشهر در خرداد ۶۱،
پس از عملیات رمضان برایم گفته بود که رزمندگان لشکر محمد رسولاللّه به فرماندهی حاج احمد متوسلیان برای مقابله با حملهٔ احتمالی اسرائیل به منطقهٔ زبدانی رفتند.
حسین همیشه حسرت آن روزهایی را میخورد که پای پلهٔ هواپیما از حاج احمد متوسلیان جدا شد. حسین به جبهه بازگشت و حاج احمد رفت به جنوب لبنان. رفتنی که البته تا امروز بازگشتی نداشته است.
وقتی بعداز چند لحظه از فضای یادآوری این خاطره بیرون آمدم، ابوحاتم هنوز داشت به حرفهایش ادامه میداد. انگار او هم خاطراتی از زبدانی داشت که
از پدر شهیدش شنیده بود و اتفاقاً با خاطراتی هم که چند لحظه پیش داشتم مرورشان میکردم، بیربط نبود. او که معلوم بود کاملاً باافتخار صحبت میکند، میگفت: «زبدانی، محل تولد مقاومت لبنان
و پیدایش حزباللهه، حتى سيدِ مقاومت هم از ثمراتِ آموزشهاییه که رزمندگان ایرانی سالها قبل، همینجا به شیعیان لبنان دادن.»
مسیر دو ساعت و نیمهٔ دمشق تا بیروت به کُندی میگذشت و حرکتِ خودروهای مردمی که از ترس هجوم تکفیریها به سمت لبنان میگریختند،
آهنگ رفتنمان را کُندتر هم میکرد.
به غیر از خودروها، حاشیههای جاده نیز، از انبوهِ زنان و کودکان و پیرمردهایی که باروبِنهٔ چند روزهای صرفاً برای زنده ماندن با خود به دوش میکشیدند، پُر بود. نگاهشان میکردیم؛ بیشترِ کودکان، پابرهنه بودند، چقدر این صحنه شبیه روزهایی بود که زنان
و کودکانِ عربِ خوزستان از سوسنگرد و بُستان
و هویزه و حمیدیه آوارهٔ بیابانها بودند و به طرفِ اهواز فرار میکردند. دلم از درد ریشریش شده بود اما چهکاری از دستمان برمیآمد؟
نزدیک مرز لبنان که رسیدیم، ابوحاتم گذرنامههایمان را به مأموران لبنانی داد و آنها مُهرشان کردند.
برای عبور از مرز مشکلی نداشتیم. اما نمیدانستیم که مردم آوارهٔ سوری، چگونه از این مرز عبور میکنند و اصلاً به اینجا میرسند یا نه؟ ای کاش میماندیم و با تاول پاهایشان با چشمان اشکبارشان و دلهای شکستهشان همراهی میکردیم.
لبنان کشور نسبتاً کوچکی است، از مرز تا بیروت خیلی راه نبود، وارد شهر که شدیم همهچیز برعکسِ دمشق بود. خلوتی خیابانها، جای خود را به ترافیک سنگین خودروها داده بود. تقریباً کرکرهٔ هیچ مغازهای پایین نبود. جلوی پیادهروها و سرِ بلوارها، چراغهای رنگی، لابهلای درختان کاج سبز و کوتاه که نماد کشور لبنان هم هستند، خاموش و روشن میشد. ساختمانهای بلند به واسطهٔ ظاهر استوار و چراغهای روشنشان، زنده به نظر میآمدند.
شهر پُر بود از شور و نشاط. مردم غالباً با خیال آسوده و به دور از ناامنی، سرگرم زندگی روزمرهشان بودند.
به یک میدان بزرگ رسیدیم.
کاجهای چند طبقه با فاصلهٔ منظم دورتادور میدان،
از توی چمنها قد کشیده بودند و وسطشان، فوارهٔ آبی بالا میرفت و به شکل نیلوفری میشکفت و پایین میریخت. با همۀ نزدیکی بیروت تا دمشق، چقدر فاصله میان این طبیعت آرام و رؤیایی با طبیعتِ
بههم ریخته و خیابانهای زخم خوردهٔ دمشق بود.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست و چهار
ابوحاتم که آرامش و شادی بیروت را میدید حالا مثلِ اینکه دلش بیشتر برای مردم سوریه میسوخت، با اندوهی که علیرغم سعی او در لحنش پیدا بود گفت: «اگر سی سال پیش بذر حزباللّه در اینجا پاشیده نمیشد، تکفیریها اینجا رو هم مثل سوریه ویران
و ناامن میکردن.»
با ته مایهای از شکایت جوابش دادم که: «خب
شما که اینو میدونید چرا توی سوریه یه حزباللّه ِ دیگه درست نمیکنین؟ نکنه جوونایی مث جوونای حزباللّه ندارین؟»
ابوحاتم انگار که بهش برخورده باشد بلافاصله گفت: «چرا داریم، ولی تا امروز یکی مثل سردار متوسلیان نداشتیم که همهجوره آموزشمون بده که شکرخدا
با اومدن ابووهب این مشکلمون هم داره حل میشه! انشاالّله ابووهب، حزباللّه دوم رو توی سوریه تشکیل میده. البته کار خیلی مشکلیه. ابووهب چند ماه پیش که اومدن سوریه، از آقای بشار اسد خواستن تا جلسهای با سران ارتش داشته باشن. من به عنوان راننده، ایشون رو به محل ستاد ارتش بُردم. وقتی
وارد اونجا شدیم، صحنهای دیدیم که حتی من هم
به عنوان یه سوری باورم نمیشد. ژنرالهای ارتش
با زیرپوش و خیلی بیخیال، اونجا نشسته بودن. یکی روی صندلیش ولو شده بود و پاهاش رو انداخته بود روی میز. اون یکی قلیون میکشید، بیشترشون سیگار میکشیدن. لحظهٔ ورودمون اونقدر دود سیگار و توتون فضا رو پُر کرده بود که ابووهب به سرفه افتاد و ژنرالها زدن زیر خنده، اما ایشون هیچ عکسالعملی نشون ندادن، حتى لبخند ملیحی هم روی لبشون اومد.
بعد از آشنایی با فرماندهها و گرم گرفتن با اونا، بهشون گفت: این نوع جمع شدن شما که اُمرای ارتش هستید اصلاً کار درستی نیست، اگه خدای نکرده یه انتحاری بین شما نفوذ کنه، کار ارتش تمومه!
ژنرالهام که خب خودشون رو کسی میدونستن توجهی به حرفهای ایشون نکردن، خندیدن و چیزهایی گفتن که مایههای طعن و تمسخر داشت.
سرِ ظهر وقتی ناهار آوردن، ابووهب لب به غذا نزد. پا شد و همونجا شروع کرد به نماز خوندن! کجا؟ توی ستاد ارتشی که با نماز و نمازخون میونهٔ خوبی نداشتن! وقت خداحافظی باز هم ابووهب به رئیسِ ستاد ارتش سفارش کردن که، فرماندهان اگه اینطوری یه جا جمع نشن بهتره.
جالب اینجاست که چند روز بعد شنیدیم یکی از انتحاریها، خودش رو با یه خودروی پُر از موادِ منفجره، به محل اجتماع ژنرالهای ارتش کوبونده
و چند نفرشون رو کشته.
بعد از این اتفاق ابووهب رفت پیش رئیسجمهور
و گفت که با این ارتش نمیشه کار رو پیش بُرد، باید یه فکری به حال اصلاح ارتش کرد و یه نیروی مردمیِ خدامحور تشکیل داد!»
همانطور که ابوحاتم شیرین و شنیدنی خاطراتش را از حسین تعریف میکرد، بهوضوح حس افتخار را
در نگاه دخترهایم میدیدم. برای من هم خطاب ابووهب از سوی ابوحاتم، دلنشین و غرورآفرین بود. وَهب پسر بزرگم بود که اسمش را حسین انتخاب کرد و دوست داشت من از اُمّ وَهب آن شیرزن واقعهٔ عاشورا، الگو بگیرم. حالا در دمشق به این فکر میکردم که اگر دفاع از ناموس اهلبیت رسالتِ حسيني حسين است، چه بار سنگینی برای پیامبری آن به عهدهٔ منِ ضعیف خواهد بود! آیا امتحانی مثل امتحان اُمّوَهَب، قسمت من خواهد بود؟
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست و پنج
توی بیروت چند جوان از طرف حزبالله آمدند و ما را به محل اسکانمان بُردند. محل اسکان ساختمان چند طبقهای بود نزدیک سفارت ایران که چند خانوادهٔ ایرانیِ دیگر هم آنجا زندگی میکردند.
از همان لحظهٔ ورود عرق از سر و رویمان جاری شد. هوای بیروت شرجی و گرم بود و برخلاف تصورمان نصف روز از برق خبری نبود تا لااقل بشود با باد کولر کمی این هوا را تحمل کرد. بعد از ساعتی زهرا و سارا بیحال افتادند. زهرا گفت: «مثل سوسکهای پیفپاف خورده، زندهایم ولی دستوپای راه رفتن نداریم.»
سارا هم کلافه گفت: «مامان! زنگ بزن به بابا بگو بیاد ما رو از اینجا ببره.»
حق به جانب گفتم: «خودتون خواستید بیاید اینجا، مگه بابا نگفت که برگردید ایران؟»
سارا به دفاع از خودش گفت: «الآن هم میگیم هوای برگشتن به ایران نداریم. ولی اینجا هم جای موندن نیست، به بابا بگو که...»
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: «مجبوریم که بمونیم، ابوحاتم هم که برگشت دمشق، دیگه کسی نیست
تا ما رو برگردونه اونجا، پس باید تحمل کنید.»
روز اول تا غروب مثل بچه.یتیمها نشستیم توی خانه. مقداری پول داشتیم که از بیرون غذا تهیه کنیم.
دخترها گفتند: «حداقل بزنیم بیرون، هوای بیرون
بهتر از هوای دمکردهٔ این حمامه!»
چادرهایمان را که سر کردیم، دَر زدند. زهرا دَر را باز کرد، چندنفر که کُت و شلوار رسمی به تن داشتند
و یقه پیراهنهای سفیدشان مثل دیپلماتها بود، پُشتِ دَر ایستاده بودند. یک نفرشان که از همه لاغرتر و قدبلندتر بود و اگر لباسی را که به تن داشت نادیده میگرفتم بیشتر شبیه بسیجیهای بیریای خودمان بود، جلوتر آمد. طوری که اول جا خوردم، گفت:
«از کارکنان سفارت ایران هستم، خیلی خوش آمدید.» و تا دید که شُرشُر عرق میریزیم، سرایدار را صدا کرد و از او خواست با موتور برق کولر را روشن کند.
باد کولر هر چند فقط باد گرم میداد، به تنمان که خورد، کمی حال آمدیم. دیپلمات که انگار از قبل
ما را میشناخت گفت: «خانم همدانی! شما و خونوادهٔ محترمتون، مثل خونوادهٔ خود من هستید، ولی امکانات بیروت، بیشتر و بهتر از این نیست. تنها دلخوشیِ ما تو اینجا؛ همراهی و همدلیِ مسلمونها
و حتى غیرمسلمونها با ایران و ایرانی است. از فردا که میون مردم برید این مِهر و محبت و ارادت رو خودتون از نزدیک خواهید دید. اگرچه پای تکفیریها به لبنان هم بازشده، اما اینجا مثل سوریه ناامن نیست.»
کارکنان سفارت که رفتند، ما هم پُشت سرشان از خانه زدیم بیرون. بیروت و مردمِ آن، همانی بودند که آقای دیپلمات گفته بود. همین که میدیدند ایرانی هستیم تحویلمان میگرفتند و ابراز محبت میکردند. عربی که بلد نبودیم اما به هر زوری که شده با ترکیب حرکات دست و سر و عربی دست و پاشکستهای که بچهها توی مدرسه و دانشگاه یاد گرفته بودند، خریدهایمان را انجام دادیم. همهچیز گران بود و یک بستنیِ ساده
به پولِ ما بیست و پنج هزار تومان میشد!
به خانه برگشتیم و اولین شب ماه رمضان را بدونِ حسین و در هوایی دَمکرده گذراندیم. از فردا هم، برای فراموش کردن سختی و غصهٔ دوری از حسین و هم برای آشنایی با دیگر ایرانیهای داخل ساختمان، یا همسایهها میهمانِ ما میشدند یا ما میهمان آنها.
به همین منوال تا ده روز، بدون اینکه از ساختمانمان دور شویم، گذشت.
دقیقاً روز دهم بود که ابوحاتم آمد و خبر خوشی را
به ما داد. آن خبرِ خوش چیزی جز خبِر بازگشتنمان
به دمشق نبود. دمشق با همۀ غربتش برای ما از بیروت، آرامشبخشتر بود چرا که هم در کنار حسین بودیم و هم در متن حوادثی که بعدها میبایست روایتش میکردیم.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست و شش
به دمشق که رسیدیم تازه فهمیدیم امین - شوهر دختر بزرگم، زهرا- چند روزی بود که از ایران آمده و تا ما از بیروت برگردیم، پیش حسین بوده. او میتوانست حلقهٔ ارتباطی خوبی بین ما و حسین باشد و کمی از حرفهایی را که حسین برای ما نمیزد، بگوید. شاید همین آمدنِ امین، باعث شده بود حسین راضی شود تا ما را به دمشق برگرداند چرا که با وجود امین، بودنِ ما برای حسین راحتتر و کمدردسرتر میشد. امین میتوانست کمی جای خالیِ او را که غالباً یا در جلسه بود یا در میدان نبرد، برای ما پُر کند.
شرایط دمشق هیچ تفاوتی با قبل از رفتن ما به بیروت نداشت هر شب، صدای تیراندازی میآمد و گوشمان به صدای انفجار و لرزیدن شیشهها عادت کرده بود. این بار محل استقرارمان در ساختمانی ۱۷ طبقه بود که ما در طبقهٔ هفدهم آن ساکن بودیم و برای ما به ساختمان ۱۷ معروف شد گاهی شبها، سر بالکن میرفتیم و از برق انفجارها و ردّ سرخ تیرها، به مکان درگیری نیروهای دولتی با مُسلّحین نگاه میکردیم. امین خیلی زود با جغرافیای دمشق آشنا شده بود و برایمان تعریف میکرد که مُسلّحین چه مناطقی را تصرف کردند و چه خیابانهایی امن و چه خیابانهایی ناامن هستند. میگفت: «حاج قاسم(سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی فرماندهٔ نیروی قدس) چند نفر محافظ و چند خودروی اسکورت رو برای محافظت از جان حاج آقا در اختیار او قرار داده ولی حاج آقا همه رو پیچونده و کار خودش رو مثل گذشته فقط با ابوحاتم، انجام می ده.»
فردا وقتی حسین به خانه آمد زهرا در خلال صحبتهایمان با او، پرسید: «بابا ماجرای این محافظهایی که میگن حاج قاسم برای شما گذاشته چیه ؟!»
حسین فهمید که قضیه را امین لو داده است خندید و گفت: «با وجود اون اسکورتها خیلی تابلو شده بودم، درست مثل یه هدف متحرک که هر وقت مُسلّحین اراده میکردن میتونستن این هدف رو بزنن و من نمیخوام به این آسونی شکار اونا بشم.»
آنشب حسین سرِ سفره بیشتر و و آزادانهتر از گذشته در مورد روشهای جنگ تکفیریها یا به قول خودش مُسلّحین صحبت کرد و این خاطره را گفت: «تازه اومده بودم سوريه، چَمُّوخَمِ کار هنوز دستم نبود اما مُسلّحین خیلی زود منو شناسایی کرده بودن. یادمه که جمعه بود. اومدم خونه، همین که چراغ رو روشن کردم، شیشهٔ دو جداره خُرد و ریزریز شد، تکتیرانداز از آپارتمان روبهرو، زد وسط پنجره، گلوله از بالای سرم رد شد و توی دیوار نشست. بچههای سپاه قدس که از ماجرا خبردار شدند ازم خواستن که برم یه خونهٔ دیگه.»
پرسیدم: «رفتی؟»
گفت: «آره ولی خونههای دیگه امنتر از اونجا نبود.»
فکر کردم که حسین با چه هدفی اینقدر صریح
از زندگی پُرمخاطره در دمشق برای ما حرف میزند؟ او که همیشه عادت داشت بحرانیترین شرایط را عادی نشان بدهد، حتماً میخواست دل ما را قرص کند که اتفاقی برایش نمیافتد و ضریب هوشیاری ما را
بالا ببرد.
بعد از رفتن حسین، امین به من و دخترانم گفت:
«باید برای سلامتی حاج آقا صدقه کنار بذاریم
و براشون دعا کنیم.»
با شناختی که طی این چند سال زندگی مشترکِ او
با دخترم داشتم، فهمیدم که این درخواستش بیدلیل نبوده است، پرسیدم:
«امین آقا! برای حسین اتفاقی افتاده بود؟»
هراسان گفت: «نه، چه اتفاقی؟ اصلاً چرا باید
اتفاقی افتاده باشه؟!»
زهرا که شوهرش را بهتر از ما میشناخت ادامه داد: «بگو، حتماً اتفاقی افتاده که تو اینجوری نگرانی.»
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست و هشت
به زینبیه نزدیک شدیم. توی خیابان اصلی منتهی به حرم، با فاصلهٔ هر بیست متر، یک دیوار بتونی پیشساخته را طوری گذاشته بودند که ماشینها نتوانند با سرعت از بین آنها عبور کنند. پُشتِ دیوارها هم چند جوان یا نوجوان سوری با آر.پی.جی و تیربار نشسته بودند تا مبادا، تکفیریها با عملیات انتحاری خودشان را به حرم برسانند.
ابوحاتم ماشین را به حالت زیگزاگ و آهسته از بین دیوارهای بتونی عبور میداد و برای جوانان سوری که غالباً قیافههای محجوب و مهربانی داشتند و مرا یادِ بسیجیهای خودمان میانداختند، دست تکان میداد.
ابوحاتم گفت: «اینها اولین نیروهای داوطلبِ مردمیان که ابووهب سازماندهی کرده، بهشون میگن "دفاع وطنی" و قراره صدها گردان از سرتاسر سوریه به این شکل سازماندهی بشن.»
از ماشین پیاده شدیم. ابوحاتم جلو افتاد، امین پُشتِسر او و ما کمی عقبتر، شروع به حرکت کردیم. توی کوچهای که از روی تلّ آجرها و سیمانهای فروریخته و شیشههای خُرد و لبتیز، نمیشد بهراحتی راه رفت. چارهای جز عبور از میان اینهمه خرابی نداشتیم.
پاورچینپاورچین از میانشان رد شدیم. زیر پایمان گاهی میسُرید و صدا میکرد. نگاهی به زمین داشتم که نیفتم و نیمنگاهی به ابوحاتم که در حین راه رفتن، به ساختمانهای ویران نظر میانداخت. نگران بود، نگرانِ تکتیراندازهایی که در تیررسشان بودیم.
به جایی رسیدیم که بهنظرِ ابوحاتم نمیشد از همین راه ادامهٔ مسیر داد؛ بههمین خاطر از داخل خانههایی که دیوارهاشان سوراخ شده بود و اینگونه به هم متصل شده بودند، به سمت حرم رفتیم.
شرایط به مراتب، بدتر از گذشته بود. به گفتۀ ابوحاتم، تکفیریها اگرچه نتوانسته بودند به حرم برسند ولی خون زیادی از مردم و مُحبّان حضرت را توی کوچهها و کنار حرم ریخته بودند. فقط به جُرم اینکه آنها
چه شیعه و چه سُنّی، مُحبِ اهلبیت بودهاند.
پایمان به صحن حرم که رسید، نفس راحتی کشیدیم. گویی به حرم امنِ خدا رسیدهایم، اما حرمِ امنِ خدا اینقدر بی زائر و غریب نبود. چسبیدم به ضریح
و پنجه بر مُشبکهای آن انداختم و به پهنای صورتم برای غربت حضرت زینب، اشک ریختم. اشکی که آرام و مُصمم کرد که حاضر بودم همانجا بمانم و برای دفاع از حرم، مثل آن جوانهای سوری اسلحه بگیرم
و بجنگم و حتم داشتم که دخترانم، همین عزم و اراده را دارند. ساعتی را به دعا و نماز و زیارت گذراندیم
و با دلی محکم از یاد خدا، از حرم بیرون آمدیم. ابوحاتم به قصد بازگشت جلو افتاد، در جهت معکوسِ همان مسیر، همان ویرانهها و حتماً همان چشمهای حرملهها روی ماشه.
ولی ما آرامتر و سبکبالتر از آمدن، برمیگشتیم.
-----------------------------
--------------------
🔻سایر کانال های خودتون را از اینجا
https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843
لبیک یا خامنه ای
#تابستونه
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی
تا چند روز خبری از حسین نبود. آهسته آهسته با همهٔ سرسختیام که حاصل تجربهٔ دوران دفاع مقدس بود، دلتنگی داشت بر من غلبه میکرد که ابوحاتم آمد. پرسیدم: «از حاج آقا چه خبر؟»
گفت «خوبن، فقط خیلی سرشون شلوغه،
منو فرستادن که ببرمتون زینبیه.»
اسم خانم و زیارت که آمد آسمان گرفتهٔ دلم باز شد.
وقت حرکت، ابوحاتم کمی گُنگ و خیلی تند، جوری که هم حرفش را زده باشد هم نزده باشد، گفت: «ساکهاتون رو هم بردارید، قراره بعد از زیارت بریم بیروت.»
سارا و زهرا که گل از گلشان به واسطۀ شوق زیارت شکفته شده بود، اصلِ حرف ابوحاتم را خوب فهمیدند و پژمرده رو به من و شاید در اصل خطاب به ابوحاتم گفتند: «ما نمیخوایم از اینجا بریم، میخوایم تو سوریه بمونیم.» ابوحاتم هم که انگار مثل من خودش را مخاطب اصلی حرف آنها دیده بود گفت:
«ابووهب از من خواستن که برای یه مدت کوتاه ببرمتون بیروت و چارهای جز این نیست!»
واقعاً چاره ای نبود. بچهها با بیمیلی ساکهایشان را برداشتند. هوای گرم و شرجی و عطش روزه، بیحالمان کرده بود.
تنها چیزی که در این برهوتِ تنهایی آراممان میکرد؛ ایمان به این راه و زیارت خانم بود.
ماشینها عوض شده بودند. چند نفر از بچههای حزبالله لبنان با یک تویوتای دیگر، پُشت سر ما میآمدند. مسیر هم عوض شده بود، ماشین از یک راهِ فرعی و از کنار دیوارهای بتنی به سمت زینبیه حرکت میکرد که یکمرتبه چندنفر با چهرههایی نیمه آشنا
و لباسهایی نیمه نظامی جلویمان را گرفتند.
ابوحاتم پیاده شد و به عربی چیزهایی به او گفتند. فوراً سوار ماشین شد و درجا دور زد که صدای تیر آمد. پرسیدم: «چرا برگشتید؟! اتفاقی افتاده؟»
باشتاب و پُرهیجان گفت: «اطراف حرم درگیریه، نمیشه جلوتر رفت.»
عجب حال و اوضاعی شده بود. اندوهِ رفتن از سوریه و دوریِ حسین را میخواستیم با زیارت جبران کنیم که حالا با بسته شدنِ راهِ حرم، آن هم امکانپذیر نبود. سکوتی غمبار ماشین را پُر کرده بود. ابوحاتم به دلداری و برای تلطیف فضا گفت: «تا حالا چندبار تا نزدیکِ حرم اومدن، اما نتونستن هیچ غلطی بکنن. اینبار هم مثل دفعات قبل.»
حرفهای ابوحاتم تمام شده و نشده، بغض زهرا شکست. با اینکه وجودم
پُر شده بود از درد، اما ناخودآگاه کلماتی بر زبانم جاری شد. قرص و محکم و مطمئن گفتم: «دخترم!
مطمئن باش دفعهٔ بعد که بیاییم دستمون به ضریحِ خانم میرسه، گریه نکن.»
از دمشق دور شدیم.
سارا و زهرا، هرازگاهی سر میچرخاندند و مانند فرزندانی که به زور از مادر جداشان کرده باشند نگاهی پُرحسرت به پُشتسر میانداختند.
امین که در همین حضورِ چند روزهاش خیلی بیشتر از ما در متن حوادث قرار گرفته بود و این شرایط برایش بسیار معمولیتر از ما جلوه میکرد، با ابوحاتم گرمِ تعریف شد. من هم به قصد زیارت آهسته و زیر لب دعای توسل را زمزمه کردم.
گاهی هم نگاهی به بیرون و اطراف جاده میانداختم. مثل بار قبل مردم آواره، به مشقّت، با هر وسیلهای
به طرف بیروت میگریختند.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی و یک
اذان که شد صبر کردیم تا به محل مناسبی برای خواندن نماز برسیم.
نمازمان را که خواندیم دوباره راه افتادیم و دنبال ماشین بچههای حزبالله به مسیرمان ادامه دادیم تا به بیروت رسیدیم. محل اسکانمان نزدیک جای قبلی بود، با همان قطع برق نیمروزه و هوای گرم دمکرده که تقریباً به آن عادت کرده بودیم و این عادت باعث میشد تا زودتر با این خانه به دوشی کنار بیاییم.
ابوحاتم بلافاصله پس از استقرار ما، مقداری موادِ غذایی برایمان تهیه کرد و به دمشق برگشت.
بازهم ما ماندیم و خودمان، البته اینبار حضور امین کمی از حس غربتمان میکاست. برای اینکه روزگار زودتر و بهتر بگذرد، دستی به سرو روی اتاق
و آشپزخانه کشیدیم.
آن روز از سر بیمیلی و خستگی، افطار فقط نان
و هندوانه خوردیم. بعد از افطار هم دوباره رفتیم سراغ همسایههای ایرانی را گرفتیم و تا چند شب با آمدن یا رفتن به میهمانی افطار، خودمان را مشغول کردیم. زندگی در بیروت روال ساکن و یکنواختی داشت، نه مثل زندگی در تهران بود که کارهای خانه آنقدر مشغولم میکرد که گذر زمان را متوجه نمیشدم و نه مانند زندگی در دمشق بود که هر لحظهاش خبری بود و حادثهای.
از این فراغت و سکون زندگی در بیروت استفاده کردم و چند روزی را که آنجا بودیم ثبت خاطراتم را به صورت جدی آغاز کردم، تقريباً هر روز به صورتِ مداوم یادداشتهایی مینوشتم.
ماه رمضان که تمام شد، حسین از دمشق آمد پیش ما. دخترها از شادی در پوست خود نمیگنجیدند،
مثل پرندگان رها شده از قفس؛ بال بال میزدند.
حسین هم بهوجد آمده بود و نمیتوانست شوروشوقِ درونیاش را پنهان کند؛ برای لحظاتی زهرا و سارا را
در آغوش کشید و بوسید.
من هم مثل پروانه دور حسین میچرخیدم
و به صورت نورانی او که مثل چراغ میدرخشید،
نگاه کردم.
امین مشتاق بود که اخبار سوریه را از زبان حسین بشنود و حسین مثل همیشه، طفره میرفت و با جملههایی مثل «خوبه» یا «همه چیز درست میشه» از زیر پاسخ دادن به سؤالات امین، شانه خالی میکرد.
پرسیدم: «کی رسیدی؟»
- «دیروز دم غروب.»
«پس چرا حالا...؟»
حرفم را بُرید و با شادی زایدالوصفی گفت:
«با سیدحسن نصرالله جلسه داشتم. اتفاقاً ازش یه هدیهٔ خوب هم برای سارا خانم گرفتم.»
سارا که با شنیدن نامش به یکباره تمام توجهش
جلب شده بود، برق شادی در چشمانش درخشید.
با شادیای که البته هرلحظه جایش را با یک بیتابیِ عجیب عوض میکرد. حسین هم که این بیتابی را دریافته بود، تصمیم گرفت تا کمی سربهسر دخترش بگذارد، بههمینخاطر هدیه را که از ساکش بیرون آورده بود، دوباره توی ساک گذاشت.
سارا به التماس افتاد که هدیه را زودتر ببیند.
هدیه یک جلد قرآن جیبی بود که در صفحۀ اولش دستخطی از سیدحسن نصرالله نوشته شده بود، حسین وقتی التماس سارا را دید دیگر دلش نیامد بیشتر سربهسر او بگذارد، قرآن را دودستی به او داد.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی و دو
سارا قرآن را گرفت، بوسید، روی چشمانش گذاشت
و با عجله شروع کرد به خواندن یادگاری سیّد.
همه مشتاق شنیدن بودیم، اما سارا لب ورچید و توی دلش خواند. لحظاتی بعد اشکش هم سرازیر شد.
اولین دانهٔ اشکش که روی قرآن افتاد، حسین قرآن را از او گرفت و گفت: «تا سارا خانم با اشکهاش
نوشتهٔ سیّد رو بههم نریخته، براتون بخونمش.»
میشد ولع را در صورت تکتکمان به وضوح دید پیام به عربی نوشته شده بود و حسین شروع کرد
به خواندن آن:
بِسم اللّهِ الرّحمنِ الرّحيم «الأخت العزيزه سارا همدانی، مَعَ دُعائى لَكِ بالتوفيقِ لِكُلٍِ خَيْر وَالسّعادهِ و عافيهِ
في الدينِ والدُنيا والاخِره.
"نصراللّه ۱۴۳۴-ه.ق"
پیام که تمام شد، برایمان ترجمهاش کرد:
«دخترعزیزم سارا همدانی، دعا میکنم برای توفیقِ تو در هر کار خیر و همراه با سعادت و عافیت در دین
و دنیا و آخرت.
سیّدحسن نصراللّه سال ۱۴۳۴ هجری قمری
(پس از شهادت سرلشکر حسین همدانی، این یادداشت به دستخط رهبر معظم انقلاب اسلامی مزین شد،
با این عبارت؛ رحمت و فضل الهی بر شما و بر سیّدِ عزیز نصرالله و بر شهید همدانی.)
امین قرآن را به زهرا داد، او هم گرفت، بوسید
و نگاهی به دستخط سیّد انداخت. کاری که
پس از او من هم انجام دادم. با وجود سیّدحسن و نیروهای او، لبنان اقتدار و امنیت داشت و حسین گفته بود که میخواهد، حزباللّه دیگری در سوریه راهاندازی کند. او از همان سالهای دفاع مقدس کارهای نشدنی، بسیار کرده بود. اما اینجا شرایط بسیار متفاوت بود این تفاوت را حتی حاج قاسم هم آخرین بار که
سری به ما زد، وقتی داشت از اهمیت کار حسین برایمان میگفت، سربسته توضیح داد: «ما تو جنگِ خودمون به معنی واقعی فرماندهی میکردیم، یه لشکر پُشتِ سرمون بود. با توجه به وجود اونا، برنامهریزی میکردیم و میجنگیدیم؛ اما تو سوریه قضیه خیلی متفاوته، فرماندهی که نیرو نداشته باشه و تو دیارِ غربت باشه فقط خدا از غربتش خبر داره.»
زمستان از راه رسید و مجسمههای بابانوئل با آن ریش سفید بلند و کلاه قرمز منگولهدارش به درختانِ کاجِ کوتاه، اضافه شد و خیابانهای بیروت پُر شد از چراغهای رنگی که چشمکزنان روشن و خاموش میشدند تا برای مسیحیان پیغامآور شادی باشد؛
پیغام فرا رسیدنِ سالِ نوی مسیحی.
بیروت جای عجیبی است، یک پایتخت آسیایی که شیعه و سنی دَروزی و مسیحی با گرایشهای حزبیِ مختلف، غالباً به منافع مشترک ملی و استقلال میاندیشند و حزباللّه را حافظ این منافع میدانند، مسلمانان چه شیعه و چه سنی در شادیِ عید سالِ نوی مسیحیان سهیماند؛ اما من و دخترانم باوجودِ
این امنیت، آرامش و نشاط اجتماعی همچنان دلمان
در دمشق بود. از طرفی حسین تأکید داشت که
«در بیروت آرام و امن بمانید.» و از طرفی ما اصرار داشتیم که «به دمشق برمونگردون.»
سرانجام حسین پافشاری بیش از حد ما را که دید، تسلیم شد.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی و سه
عصر روز بعد از کریسمس، ساکهایمان را بستیم. حسین پُشت فرمان نشست و راهی دمشق شدیم. پُشت سرِ ما خودرویی میآمد که محافظ حسین، داخل آن بود. اسم محافظ هم حسین بود، بسیجیای با ریش بلند، که به قول حسین قیافهاش داد میزد که ایرانی است.
امین که بیشتر از ما از سرِکار گذاشتنهای محافظها توسط حسین خبر داشت، با
سر به حسین اشاره کرد و پرسید: «حاج آقا!
این یکی رو نپیچوندین؟!»
حسین ابرو بالا انداخت و گفت: «بعضیها پیچوندی نیستن، از بس دوست داشتنیان، حسین آقا یکی از اوناست.»
من هم خواستم میان این گفتگو نمکی پاشیده باشم. پرسیدم: «حاج آقا، پروژه به کجا رسید؟»
حسین خندهٔ تلخی کرد و گفت «غزل خداحافظی رو خوند.»
با ته مایهای از کلافگی پرسیدم: «این پروژه چیه؟»
حسین گفت: «مرکز ایرانیها توی دمشق بود.»
- «یعنی حالا نیست؟»
- «نه، دست مُسلّحین افتاد و سقوط کرد. چند روز قبل نفوذیها، به اتوبوس چهل و هشت نفرهٔ ایرانی رو بُردن و تحویل مُسلّحین دادن. ما توی پروژه داشتیم برای آزاد کردن اینها از راه سیاسی و دیپلماسی و گفتگو با قطر و ترکیه برنامهریزی میکردیم که دیدیم با وجود برجکهای نگهبانی، یه عده مسلح از دیوارهای چهارطرف بالا کشیدن و شروع کردن به تیراندازی. من و چند نفر دیگه داخل مونده بودیم، بچهها گفتن الآن اسیر میشیم باید تا آخرین فشنگ بجنگیم! گفتم نه، حتی یه تیر هم شلیک نکنید و اگه شرایط طوری شد که ناچار شدیم، من اولین تیر رو میزنم بعد شما بزنید. تکفیریها؛ مثل گرگهای وحشی و گرسنه، روی دیوارها، زوزه کشیدن، شعار دادن و تیراندازی میکردن؛ اما هرچی زدن، جوابی نشنیدن. ترفندمون گرفت و اونا از این بیپاسخی، جا خوردن، فکر کردن
ما از ساختمون رفتیم و هرلحظه ممکنه با نیروهای کمکی بیاییم و محاصرهشون کنیم، بههمین خاطر خودشون فرار کردن. میدونستم که فردا شب دوباره برمیگردن. اسناد رو از ساختمون به جای دیگهای انتقال دادیم و خودمون پروژه رو ترک کردیم. فردا شب تکفیریها اومدن و ساختمون مرکزی پروژه رو اشغال کردن، به همین راحتی.»
پرسیدم: «سرنوشت اون چهل و هشت نفر ایرانی
چی میشه؟! آزاد میشن؟»
گفت: «همۀ گروههای مُسلّح و مخالف نظام سوریه از اهالی سوریه نیستن. سوریه میدونِ تسویهحسابِ تاریخیِ بعضی از دولتها مثل ترکیه و اردن با سوریه شده، بعضی از دولتها هم مثل عربستان و قطر که مراکز تولید فکرِ وهابیت هستن خیلی مایِلن جنگ ایدئولوژیکی راه بندازن و درگیری تو سوریه رو جنگِ سُنی با شیعهها جلوه بِدن. اونا هرکدوم گروههای خاص خودشون رو حمایت فکری و مالی میکنن. البته هرچی زمان میگذره از سایر کشورها، حتی اروپا هم آدمهای مختلفی رو به هر نحوی که شده خصوصاً از طریق شبکههای اجتماعی جذب این گروهها میکنن و برای جنگیدن به سوریه میآرن و تا امروز از ۸۰ کشور تروریست به سوریه اومده که بخشی از اونا داعیهٔ حکومت بر دو کشور عراق و سوریه رو دارن و حتماً جبههٔ جدیدی رو تو عراق برای تصرف و تجزیه عراق باز خواهند کرد. اونا ما رو خارجی میدونن و تلاش میکنن از طریق شبکههای اینترنتی برای افکار عمومی مردم دنیا اینطور جا بندازن که ما ایرانیها هم برای سهمخواهی به سوریه اومدیم، اما خودشان هم میدونن که اگر ما امروز تو سوریه با اونا مقابله نکنیم، فردا باید پُشت مرزها و حتی داخل شهرهامون با اونا بجنگیم. حالا هم ما از طریق دیپلماسی در تلاشیم تا
با همکاری ترکیه و قطر که از حامیان این گروهها هستن، راهی برای آزاد کردن این ۴۸ نفر پیدا کنیم.»
امین که از تعریفهای حسین ذوقزده شده بود سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: «پس بیدلیل نیست که شما کنار برنامهریزی برای جوونهای سوری بهدنبال افشاگری پُشت صحنۀ گروههای مسلح از طریق راهاندازی ارتش سایبری و بسیج رسانهای هستید.»
حسین که تا اینجا کاملاً جدی بود از توی آینهٔ ماشین نگاهی به امین کرد و امین لب گزید و ادامه نداد.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی و چهار
به دمشق رسیدیم. گوشهگوشۀ شهر از انفجار توپ و خمپاره، روشن و خاموش میشد. درست مثلِ رعدوبرق یک رعدوبرق سنگین و پُرصدا که گوش را میآزرد و چشم را میزد.
فکر کردیم که دوباره به ساختمان ۱۷ میرویم اما
به یک محلهٔ جدید و خانهٔ جدید رفتیم. خانهای دوطبقه و بزرگ که چند درخت نارنج، حیاطش را دلنشین و دیدنی کرده بودند.
فردا صبح حسین رفت و ابوحاتم برای خرید آمد سراغمان. مقداری مواد غذایی خریدیم. خوشحال بودم که با وجود جنگ شهری و کوچهبهکوچه، تعدادی از کسبه هنوز کرکرۀ دکانهایشان را بالا میزنند.
بیشتر از خرید، دنبال نگاهشان به ایران و ایرانی بودم که نسبت به گذشته مهربانتر شده بودند.
آنها باوجودِ سانسور شدید خبری، به واقعیتهای تازهای در میدان عمل رسیده بودند و ما هم خرید را بهانه میکردیم که با آنها صحبت کنیم، هرچند گاهی سرِ یک کلمه گیر میکردیم. اما با زبانِ دلمان با آنها حرف میزدیم و آنها هم با خوشرویی و مهربانی پاسخمان را میدادند.
به خانه رسیدیم پردهکرکرهها را پایین کشیدم. دور جدیدِ درگیری آغاز شده بود و شیشهها میلرزیدند. نماز را خواندیم. اتاق را جارو زدیم. زهرا گفت:
«مامان! وقتیکه هرلحظه ممکنه شیشهها خُرد بشن، جارو زدن خندهدار نیست؟!»
گفتم: «مامان جان، وقتی بابا میآد، خونه باید تمیز باشه. اگه هر روز کنارمون خمپاره بخوره و شیشه بریزه، ما باید زندگی عادیمون رو داشته باشیم.»
شب میان آن سروصدا، تلویزیون را روشن کردیم مردمی را که با پای پیاده برای زیارت اربعین، از نقاط مختلف عراق به طرف نجف و کربلا میرفتند نشان میداد. دلم پر کشید و به گریه افتادم. همۀ آن زائران برای همراهی با حضرت زینب، این راه را میرفتند اما خانم اینجا، در آستانهٔ اسارتی دوباره بود. با بچهها زیارت عاشورا خواندیم و مثل همیشه تا پاسی از شب، چشمانتظارِ حسین نشستیم اما خبری از او نشد.
فردا صبح مقداری دلِ گوسفند برای ناهار گذاشتم
و پیاز سرخ کردم. با بوی پیاز سرخکرده، دخترها بیدار شدند و صبحانه خوردند.
سارا کتاب خواند و زهرا خانه را جارو کشید.
برای اینکه کمی حال و هوای آنها را عوض کنم، بهشان گفتم: «بریم از داخل حیاط یه کم نارنج بچینیم.»
پای درخت نارنج رسیدیم. چند تایی پای درخت ریخته بود ولی بیشتر نارنجها، لابهلای برگهای سبز و براق، به شاخهها چسبیده بودند. من نارنجهای پای درخت را جمع کردم و زهرا و سارا داشتند از شاخههای دمِدست میچیدند که چند خمپاره، سوتِ نازکی کشیدند
و در فاصلهای نهچندان نزدیک ما، فرود آمدند.
دخترها گفتند: «نمردیم و بالاخره جبهه رو هم دیدیم.»
گفتم: «جبهه جاییه که پدرتون میجنگه. اینجا
پُشت جبههس.»
خندیدیم و بیخیالِ خمپاره به کارمون ادامه دادیم.
وقت چیدن نارنج، به روزگار کودکیام برگشتم
و به یاد درخت توت بزرگی که وسط حیاط خانه قدیمیمان بود، افتادم.
به زهرا و سارا که نگاه میکردم، کودکی نوجوانی
و سرِ نترسی که داشتم برایم تداعی میشد. تا انفجار خمپارهای در فاصلهٔ نزدیک، رشتهٔ پیوند با گذشته را
از خاطرم پاره کرد و به دخترها گفتم:
«دیگه کافیه، بریم داخل اتاق.»
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی و پنج
آنشب تا ساعت ۲ چشمم به دَر بود که حسین خستهوکوفته با چشمان سرخی که انگار کاسهٔ خون بودند، وارد خانه شد. شام نخورده بود، شامش را که آوردم، گفتم: «کجا بودی؟ نگرانت شدیم.»
گفت: «تا حالا با حاج قاسم بودیم و به خطوط سرکشی میکردیم.»
سفرهٔ شام را باز کردم. چشمش به نارنجهای قاچشده افتاد و گفت: «میل ندارم، از بسکه صحنههای دردآور دیدم اشتهام کور شده! مردم بیخانمان
از ترس هجوم مُسلّحین خونه زندگیشونو رها کردن و سر به بیابونها گذاشتن. چقدر پرتغال و نارنج زیر درختا ریخته و خراب شده. حتی حیوونهای خونگی هم آب و غذا ندارن. دست و پاشون قطع شده
یا از گرسنگی مُردن.»
گفتم: «ضعیف شدی، اگه از غذا بیفتی، نمیتونی
ادامه بدی!»
گفت: «یه کم سوپ درست کن فردا ببرم سرکار.»
من خوشخیال فکر کردم حسین دلش سوپ خواسته است که از این غذا نمیخورد، برای همین گفتم: «حالا این غذا رو بخور، فردا هم برات سوپ درست میکنم!»
جواب داد: «سوپ رو فردا درست کن. محافظم سرما خورده، تب و لرز شدیدی داره. با هم میخوریم.»
این را گفت و روی کاناپه دراز کشید، تا من سری به آشپزخانه زدم و برگشتم، همانجا خوابش بُرد.
از ساعت دوی نیمهشب، برق رفت و فنکوییل خاموش شد و هوا سرد، دلم نیامد بیدارش کنم رویَش دوتا پتوی ضخیم انداختم و کنار کاناپه نشستم و برای سلامتیاش دعای توسل خواندم. نزدیک صبح پلکم سنگین شد و خوابم بُرد.
برای نماز صبح با صدای شلیک توپ و تانک بیدار شدم و حسین که همیشه بعد از نماز سر کار میرفت، گرفت خوابید. حتماً علّتی داشت که عادت نخوابیدن بعد از نماز را شکست.
صبح که از لای پردهکرکره به بیرون نظر انداختم، برف سفید، همه جا را پوشانده بود. اولین بار بود که در سوریه برف میدیدم. یاد حرف حسین افتادم که «مردم آواره توی سرما، مثل بید میلرزن و بچههاشون از سرما میمیرن.»
دیدن برف همیشه برایم لذت بخش بود اما این بار حس خوبی نداشتم. سارا و زهرا زودتر از پدرشان بیدار شدند و تعجب کردند که چرا برخلاف همیشه
تا حالا خوابیده است.
داشت خواب میدید، ناله میکرد. دخترها نگران، نگاهش میکردند. حسین سروصدای شلیک و انفجار هم بیدارش نکرد. چه خوابی بود که خطوط موازیِ صورتش را خیس کرده بود و توی خواب انگار داشت گریه میکرد. سارا طاقت نیاورد. تکانش داد: «بابا! باباجان!»
حسین یکه خورد و روی کاناپه نشست و دوروبر را ورانداز کرد. از میان ما، چشم توی چشم سارا دوخت.
سارا پرسید:
«بابا! خواب دیدی؟»
گفت: «آره چه خواب شیرینی!»
- «پس چرا ناله میکردی؟!»
«خواب زینب رو میدیدم، بیست ساله شده بود،
با قیافهٔ یه کم بزرگتر از الآنِ تو.»
----------------------------
--------------------
🔻سایر کانال های خودتون را از اینجا ببینید
https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843
لبیک یا خامنه ای
#تابستونه
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی و شش
دخترها سردرگم شدند. آنها نمیدانستند که فرزند اولِ ما دختر بوده. دختری که من اسمش را الهه گذاشته بودم و حسین زینب صدایش میکرد.
زینب ۲۰ روز بیشتر توی این دنیا نبود. وقتی که از دنیا رفت، حسین تنهایی به گورستان شهر همدان -باغ بهشت- رفت و او را دفن کرد. وقتی که برگشت، بهقدری گریه کرده بود که چشمانش سرخ و خونین شده بود. سارا و زهرا فکر کردند که حسین، از بیست سالگی خانم زینب حرف میزند و او را به خواب دیده است. نخواستم بیش از این در حیرت بمانند، حسین هم چشم به سارا دوخته بود و حظ میکرد. شاید تصویرِ زینب بیست روزه را در سیمای سارای
۱۷ سالهاش میدید.
گفتم: «دخترا! صبحانه حاضره، بعداً براتون
از خواهر بزرگتون زینب میگم.»
تلفن حسین زنگ خورد. نمیدانم کی بود و چی گفت اما کلاً حسین را از آن حالوهوا بیرون آورد.
گوشی را که گذاشت، به سجده افتاد.
سر از سجده که برداشت نگاهش کردم، چشمانش پردهای از اشک داشت.
پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»
گفت: «قراره ۴۸ اسیر ایرانی معاوضه بشن، باید برم.»
و لباسهای خاکی را که شب به تن داشت با کتوشلوار عوض کرد. من سوپ سفارشی را داخل ظرف، بسته کردم. خندید و گفت: «فرصت این کارها نیست مجتبی هم خوب میشه.»
مثل برقوباد، جنبید و زود به محلی رفت که قرار بود اسرای ایرانی را پس از معاوضه بیاورند. منتظرش بودیم تا هرچه زودتر بیاید و ما را هم در شادی خود شریک کند. دقایق به کُندی گذشت.
بالاخره، انتظار به سررسید و همانگونه که پیشبینی میکردیم سرشار از نشاط و سرخوش از آزادیِ اُسرا آمد و ماجرا را برایمان تعریف کرد: «اُسرا رو که آوردن، همهشان نحیف و لاغر شده بودند. قیافهٔ اُسرای ایرانی رو داشتن که بعد از ۸ سال اسارت از زندانهای صدام آزاد شدن. اما اینا فقط چند ماه تو اسارتِ تکفیریها بودن و به این قیافه دراومده بودن.
قرار بود برای اونا لباس نو بیارن. نشستن و یکیشون ذکر گرفت و روضه خواند و بقیه گریه کردن.
از عکاسها و خبرنگارا خواستم که تا اتاق مجاور بمونند. بعد از رفتن اونا تعدادی از اُسرا از اونچه که تو این چند ماه به اونا گذشته بود، گفتن.
از اینکه هر روز شکنجه میشدن و از غذایی که فقط به اندازۀ زنده نگهداشتنشون به اونا میدادن.
یکی تعریف کرد «وقتی اسیر شدیم توی لباسهام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چندبار، لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن و گفتن، بگو که غیر از تو چه کسی نظامیه. به حضرت زینب متوسل شدم و شهادتین رو گفتم. بقیهٔ اُسرا از پشت پنجره این صحنه رو میدیدن.
برای تکفیریها گردن زدن، یه کارِ عادی بود. اما میخواستن که من بقیه رو لو بدم. یکیشون که سرکرده بود و فحش میداد و توهین میکرد، برای آخرین بار از من خواست که اقرار کنم. حرف نزدم. منتظر بودم که با تبر گردنم رو بزنه که خمپارهای
از سمت نیروهای طرفدار دولت شلیک و نزدیک این فرمانده منفجر شد. ترکش به سرش خورد و افتاد. تکفیریها عصبی شدن و جنازهٔ فرماندهشون رو از جلوی ما دور کردن و از اون به بعد روزانه فقط سهمیهٔ کتک خوردن داشتیم تا یه شب تو عالم خواب امام رضا رو جایی دیدم که برف سنگینی میاومد.
حضرت اومد و گذرنامهٔ ما رو یکییکی گرفت و امضا کرد و فرمود؛ شما آزاد خواهید شد. فردا که از خواب بیدار شدم، خبر آزادی رو شنیدم. در حالی که همون برفی رو که تو خواب دیدم، میاومد و...»----------------------------
--------------------
🔻سایر کانال های خودتون را از اینجا ببینید
https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843
لبیک یا خامنه ای
#تابستونه