✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: دهم
حدود ساعت یازده شب، تقریباً صداها افتاد. در تمامِ این مدت دلشوره و اضطراب لحظهای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد، بارها
و بارها در طول سالها زندگی با حسین این احساس را تجربه کرده بودم، آنقدر که شاید بشود گفت دیگر جزیی از وجودم شده بود. هیچ شکایتی هم نداشتم، برعکس، همیشه آن را از جمله هدایای مخفیِ خدا
برای خودم میدانستم چرا که همیشه بعد از هجومِ
این دلهرهها و اضطرابها پناه میبُردم به آغوشِ گرمِ ذکر خدا تا در برابر همهٔ آن ناآرامیها آرامم کند.
شاید اگر این لحظات و این فشارهای درونی نبود، هیچوقت اینقدر با ذکر خدا اُنس پیدا نمیکردم،
من این اُنس را در اصل مدیون یکچیز بودم و آنهم زندگی با حسین بود!
زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سرآسیمه و نفسزنان رسید. سر و رویَش غرق در خاک بود. با همۀ این اوصاف از اینکه سالم و سرپا میدیدیمش خوشحال شدیم.
سلام که داد، دیدم خیلی خسته و پریشان است. هرچند خودم هم دستکمی از او نداشتم اما به رسمِ همسری و همسفری همراهِ جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنتآمیز گفتم: «عجب جلسهٔ خوب و پُرباری داشتید! مث اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده، فقط فکرکنم میوههاشو نشُسته بودن چون که بدجوری گردوخاک، روی سر و صورتت نشسته!»
زهرا و سارا ریز خندیدند اما حسین انگار که اصلاً لبخندم را ندیده و لحن شوخیام را نشنیده باشد، خیلی جدی پاسخ داد: «اصلاً به جلسه نرسیدیم. اوضاع خیلی بهم ریخته. از اون لحظهای که پامون رو از این منطقه گذاشتیم بیرون، مُسلّحین ریختن
این دور و بر، همهجا رو محاصره کردن. ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سهبار هم تا نزدیکِ کوچه اومدیم اما هر سهبار، عقب زدندمون. حتی یه گوله آر.پی.جی هم طرف ماشینمون شلیک کردن که البته به خیر گذشت. الآن اوضاع به کمی آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه. الآن اونا دیگه همهجا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه کل دمشقو میخوان بگیرن، با این شرایط اصلاً صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید!»
جملهٔ آخرش مثل پُتک توی سرم خورد، گیج شدم. خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیشدستی کردند
و بلافاصله گفتند: «برگردیم؟ کجا برگردیم؟!»
حسین اما بازهم خشک و رسمی، بدون اینکه نگاهمان کند گفت: «یه پرواز فوقالعاده، فردا ایرانیها رو برمیگردونه تهران!»
هم از لحن و هم از اصلِ حرفش گُر گرفتم، اینبار حتی نگذاشتم فرصت به بچهها برسد محکم و جدی گفتم: «ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقّی به توقّی خورد، برگردیم. اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمیگردیم!»
زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبانِ من شنیده بودند، پُشتبند حرفهای من گفتند:
«حق با مامانه، ما میمونیم!»
وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم، پرسیدم: «امروز صبح که ما از تهران میاومدیم، شما میدونستی اینجا چه اوضاعی داره با اینحال گفتی بیاین. مگه نه؟»
سکوت کرد. خودم با لحنی اقناعآمیز گفتم: «حتماً میدونستی. با اینحال گفتی بیاین دمشق.»
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: یازدهم
یکباره آن رسمیت و خشکی از چهرهٔ حسین محو شد، فکر کنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیّت، ما را مجبور کند که برگردیم تهران، اما حالا که جدیّت ما را بیش از خودش میدید
و احساس میکرد شگردش برای مُجابکردن ما
کارگر نبوده، دیگر حوصلهٔ این را نداشت که
با آن ژشت ادامه دهد. کمی مکث کرد، انگار که دنبالِ چارهای نو بگردد با لحن مهربانِ همیشگیاش خیلی پدرانه طوریکه من هم احساس کردم فرزندِ دلبندِ او هستم گفت: «باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت، اوضاع که آرومتر شد، برگردید!»
تغییر یکباره و پایین آمدنِ ناگهانی او از موضع جدیّت و از همه مهمتر لحن پدرانهاش کهگویی تهمایهای از خواهش هم داشت، همهمان را نرم کرد. وقتی یک مرد با همۀ اُبهتش در مقابل خانواده میشکند و خواهشی دارد که لبریز است از مِهر و عاطفه، ناخودآگاه
هر انسانی را تسلیمِ خودش میکند و حسین
در آن لحظات کاملاً اینگونه بود. اینکه گفته بود؛ مُسلّحین اعلام کردهاند تا دوشنبه دمشق را میگیرند
و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانیها را فردا
به تهران برمیگرداند، واقعیت داشت و برای محک زدن و امتحان ما نبود. میدانست که درست مثل خودِ او
از دادن جان واهمهای نداریم اما ترجیح میداد ما را
به جایی بفرستد که دغدغهٔ ذهنیاش کمتر شود.
من غرق در عمقِ مِهر و عاطفهٔ حسین شدم و راضی
به رفتن، اما حسین برای راضی کردن زهرا و سارا
دردسر بیشتری داشت.
زهرا با وجود ۲۵ سال سن، خیلی به حسین وابسته بود و به التماس از او پرسید: «شمام با ما میاین؟!»
حسین دستان زهرا را میان دستهای خستهاش گرفت و گفت: «دخترم! کار من دست خودم نیست!»
سارا هم خواست پدر را به ماندنشان راضی کند
با جدیّتی که التماس در آن موج میزد و نشان از آخرین تلاشهای او برای ماندن داشت، گفت:
«پس ما هم از اینجا تکون نمیخوریم.»
حسین که اصرار بچهها را دید اول سؤال بیجوابِ چند دقیقهٔ قبل من را داد: «آره حاج خانم
من میدونستم اینجا چه خبره. آگاهانه از شما خواستم بیایین دمشق. حالا هم به جابهجایی تاکتیکی میکنید، درست مثل جابهجایی یه رزمنده.»
دخترها باز قانع نشدند و گفتند: «یا شما هم با ما بیا، یا همینجا میمونیم.»
و حسین بهناچار گوشهای از اتفاقات چندروزِ گذشته را بازگو کرد بلکه آنها را برای رفتن متقاعد کند:
«هفتهٔ پیش، وقتی شما ایران بودین، توی کاخ ریاستِ جمهوری، یه انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولینِ سوریه کشته شدن. مُسلّحین تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار، نتیجهٔ همکاری یکی از کارمندانِ کاخ با مُسلّحین بود. بعد از این ماجرا نخست وزیرِ سوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مُسلّحین تا پُشت کاخ اومدن و یه طرف کاخ رو گرفتن.
همون روز من به آقای بشار اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و دَرِ اسلحهخونهها رو، به روشون باز کن، بذار اسلحه دس بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن. ارتش سوریه که به تنهایی توانِ جنگیدن با مُسلّحین رو نداره!»
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: دوازدهم
زهرا سؤالی پرسید که نشان میداد حسین دارد کاملاً در همراه کردنِ او با خود موفق میشود:
«چرا نمیتونن؟!»
حسین خندهٔ تلخی کرد و جواب داد: «شما نباید فکر کنید اینجام مثل ایرانه و ارتش، یه ارتشِ کاملاً وفاداره. درسته که بینشون آدمهای شجاعِ وطندوستی وجود داره ولی ارتش سوریه، ارتشیه که توش شکاف ایجاد شده، بخشی از اونا به اسم ارتش آزاد با دولت میجنگن. توی این وضعیت نابسامان
و دودستگیِ ارتش، یه عده تکفیری از بیرونِ مرزهای سوریه برای تسویهحساب تاریخی وارد سوریه شدهاند و هدف اصلیشون جنگ و کشتار شیعیان
و علویون و حتی اهل سُنته.»
درست شنیده بودم حسین به جای مُسلّحین گفت «تکفیری» و من جواب سؤالم را گرفتم. اما زهرا پرسید: «چرا با اهل سُنت میونهٔ خوبی ندارن؟»
حسین گفت: «از دید وهابیها، شیعه و سنی که
به اهلبیت توسل دارن و به زیارت حرم میرن، هر دو مُشرکن و ریختنِ خونشون واجب. این اندیشهٔ تکفیری از عربستان به اینجا اومده وگرنه مردم سوریه، چه سنی، چه شیعه و چه علوی؛ سالهایسال در کنارهم زندگی کردن و اتفاقاً خیلی هم به اعتقادات هم احترام میذاشتن، نمونهش احترام به حرم حضرت زینبه که خودِ ما هم قبل از این بلبشوها برای زیارت سوریه اومده بودیم و این احترام رو از نزدیک دیده بودیم.»
دخترها دیگر کاملاً غرق در حرفهای پدر شده بودند، سارا در حالی که به خوبی معلوم بود درگیر بحث شده و سؤالات زیادی برای پرسیدن دارد، گفت:
«خب پس با وجود این ارتش، کیا میخوان آرامش رو به مردم برگردونن؟»
گویی پاسخ به این سؤالِ سارا آنقدر برای خودِ حسین شوقبرانگیز بود که هدفش را از طرح این موضوعات پاک فراموش کرده بود، چشمانش را که بدون اغراق مانند دو عقیق آبدار بودند و حالا از برقِ شادی میدرخشیدند، به سارا دوخت و با گونههایی گُلانداخته و لحنی پُر از نشاط گفت:
«ما اومدیم اینجا تا به عنوان فرزندان خمینی، مُستشار فرهنگی اسلام ناب باشیم، ما میخوایم همون چیزایی رو که امام بهمون یاد داد به این مردم مظلوم برسونیم. ما میخوایم اگه خدا بخواد و نظر "خانم" هم همراهمون باشه یه چیزی مثل بسیج خودمون اینجا درست کنیم که پناهِ مردم بیچاره و ستمدیدهٔ اینجا و البته مدافع حرم حضرت باشه!»
بعد از شنیدن این جملهٔ آخر، تمام ابهامها برای من
و دخترها یکسره کنار رفت.
حسین به شکل غیرمستقیم به ما گفت که کاملاً آگاهانه در اوج بحران دمشق، ما را تشویق به آمدن کرده است و به حدی امیدوارانه و باانگیزه صحبت کرد که همهٔ ما برای لحظهای از همهچیز و همهکس حتی همان دشمنانی که تا همین چند ساعت پیش
این کوچه و خیابان را محاصره کرده بودند فارغ شدیم و حسین مست عقاید پاک خودش، همهمان را تحت تأثیر قرار داد.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سیزدهم
سارا پرسید: «با این شرایط چرا ما باید بریم لبنان؟ بذارید بمونیم و کمکتون کنیم!»
حسین بوسهای از سر مِهر پدری به پیشانی سارا زد
و گفت: «اسلحهٔ شما حنجره و قلم شماست.
شما اومدین که حقیقت رو ببینید و سفیرِ این مردمِ ستمدیده بشید. من فکر میکنم ارزش این کار
از دفاع از حرم کمتر نباشه.»
شور و حرارت حسین وقتی داشت به این سؤال جواب میداد، بهطور قابل ملاحظهای کمکم فروکش کرد اما هرچه از آن شور کم میشد به لحن پدرانهاش اضافه میشد: «ببین دخترم! این تکفیریها رو دشمنای اسلام و انقلاب برای این درست کردن تا دوتا کارِ اساسی رو انجام بدن و به یه هدف خیلی مهم برای خودشون برسن؛ اولین کار این بود که چهرۀ اسلام رو تویدنیا زشت و خشن نشون بدن و کار بعدیشون هم هدر دادن نیرو و توان جهان اسلام توی یه درگیریِ داخلی بود تا بتونن امنیت خودشون علیالخصوص صهیونیستها رو تأمین کنن.»
سه نفرمان مثل شاگرد، به تحلیل حسین از لایههای پنهان جنگ در سوریه گوش میدادیم که صدای دَر زدن آمد. حسین رفت و دَر را باز کرد، ابوحاتم بود،
غذا آورده بود. گفتم: «غذا برای چه بود؟ یکچیزی درست میکردیم، این تنها کاریه که الآن از ما برمیاد.»
جوان برخلاف دفعات قبل که از حرف زدن فرار میکرد، اینبار با اشتیاق خواست حرفی بزند، کلمۀ اول را کامل نگفته بود که به نظرم پشیمان شد اما دیگر راهی جز ادامهٔ صحبت نداشت: «حاج آقا
روزه هستن، تـا حالا هم افطار نکردن.»
با تعجب رو کردم به حسین و پرسیدم: «روزهای؟
پس چرا نمیگی؟ میدونی چقدر از اذان گذشته؟
زخم معده میگیریها!»
حسین خودش را زد به بیخیالی و گفت:
«چه اهمیتی داره! حالا این غذا رو که ابوحاتم آورده، بیارید بخوریم تا از دهن نیفتاده!»
بعدش هم لبخند معنیداری زد و ادامه داد: «اگه
زود بیارید زخم معده هم نمیگیریم!»
چیزی نگفتم، رفتم و از توی وسایل دوتا چفیهٔ بزرگ عربی را آوردم تا به جای سفره از آنها استفاده کنیم. دخترها هم بدون معطلی دنبالم راه افتادند. درکشان میکردم، دوریِ چهارماههشان از پدر باعث شده بود که مترصد فرصتی باشند تا کاری برای او بکنند و حالا که قضیهٔ روزه بودن و افطار نکردنش را فهمیده بودند، انگار بهانهٔ خوبی دستشان آمده بود. برای اینکه مجال ابراز احساسات را بهشان داده باشم، اشارهای به ظرف مواد غذایی کردم و گفتم: «چندتا انار یزدی توی خوراکیهایی که از ایران آوردیم هست، برید اونا رو دون کنید.» خودم هم رفتم تا با آن دو چفیهٔ عربی دوتا سفرهٔ جدا پهن کنم که دیدم ابوحاتم دارد با حسین خداحافظی میکند، به حسین گفتم: «تعارفشون کن بمونن، زحمت غذا رو هم که
خودشون کشیدن!»
جواب داد: «گفتم بهش، قبول نمیکنه. میخواد بره پیش زن و بَچهش.»
از شنیدن این پاسخ لحظهای خوشحال شدم، خوشحالیای که بلافاصله تبدیل شد به خجالتی عمیق، اولش با خودم فکر کردم بالاخره بعد از اینهمه جدایی فرصتی پیش میآید تا باز هم همه دور یک سفره،
کنارِ هم بنشینیم اما خوشحالیام طولی نکشید.
صدای بسته شدن دَر که آمد و ابوحاتم رفت مثل اینکه تمام خاطرات امروز از جلوی چشمم گذشته باشد دیدم که چقدر ابوحاتم به ما خدمت کرده بود. نگاهی به ظرف غذا انداختم برای لحظهای تلخیِ خجالت تمامِ وجودم را فرا گرفت.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: چهاردهم
دور سفره که نشستیم انگار حسین هم غصهای توی سینهاش داشت و علیرغم آنکه سعی میکرد تا خودش را خوشحال جلوه بدهد اما دستش به غذا نمیرفت.
چند لقمهای از سرِ بیمیلی خورد و کنار کشید.
برای اینکه کمکش کرده باشم و نگذارم بچهها
از غصهاش خبردار شوند، سرِ صحبت را با او باز کردم
و پرسیدم: «چرا اینقدر پیر شدی؟!»
حسین آدم توداری بود اما توی همین چند ساعت
به نظرم آمد که خیلی ساکتتر و رازآلودتر از گذشته شده است؛ آنقدر که حتی به سؤالی همینقدر ساده هم پاسخ درست و درمانی نداد. هیچ انگار نمیخواست سفرهٔ دلش را باز کند.
چشمان خسته و خوابزدهاش را مالید و به شوخی گفت: «از دوری شما.»
خودم را آماده کرده بودم تا از سؤالم گفتگوی مفصلی با حسین بسازم اما پاسخِ او تمام برنامهریزیهایم را بههم زد، انتظارِ چنین جوابِ کوتاه و سرهم شدهای را نداشتم. دیگر دلودماغ ادامۀ بحث برایم باقی نمانده بود، از طرفی هم اگر ادامه نمیدادم واقعاً فضا خیلی سنگین میشد. اما هرچه سعی کردم حرفی بزنم، نتوانستم. توی دلم از حسین گلایه داشتم که چرا
فکر بچهها را نمیکند؟ چرا همهاش توی خودش است؟ توی همین فکرها بودم که سارا با کاسهای انار وارد
اتاق شد. کاسه را جلوی حسین گذاشت و گفت: «بفرمایید، چون خیلی انار دوست دارید، چندتایی مخصوص شما از ایران آوردیم.»
بوی مُفرّحی به مشامم رسید، دقیق که شدم بوی گلاب بود، گلابی که دخترها روی انار ریخته بودند تا حالِ پدر را جا بیاورد، شکرخدا توی این اوضاع نابسامان
و قاراشمیش هم حس دخترانگیشان را به خوبی حفظ کرده بودند و یادشان مانده بود که ظاهرِ کارهایی هم که میکنند باید شیک و دلربا باشد!
این حرکاتشان که حکایت از ریزهکاریهای زنانه بود، خیلی برایم مهم و نشاطبرانگیز بود چون گاهی که
آن سرِ نترسشان را میدیدم، نگران میشدم نکند روحیهٔ پسرانه پیدا کرده باشند.
حسین با لبخند کاسهٔ انار را جلوی صورتش گرفت
و چشمانش را بست، بوی گلاب را توی بینیاش کشید و سبکبال گفت:
«بوی ایران میده، بوی آرامش و امنیت.»
لحظهای انگار که در افکاری شیرین فرورفته باشد، مکث کرد و با لبخندی پُر از آرامش ادامه داد: «هیچ نعمتی بالاتر از امنیت نیست. الحمدللّه الآن مردم ایران با خیال راحت دور هم جمع میشن، میگن، میخندن، خب گاهی هم مشکلاتی دارن، اما در امانن!»
دوباره مکث کرد. کاسهٔ انار را زمین گذاشت و کمی بهش خیره شد. سرش را که بالا گرفت پردهای از اشک روی چشمهایش را گرفته بود و در حالی که میخواست بغضِ فروخفتهاش را در صدایش بروز ندهد، ادامه داد: «اما مردم مظلوم سوریه آوارهٔ بیابونن. نه خواب درستی دارن و نه خوراکی، چونکه امنیت ندارن، هر روز توی کوچههای همین دمشق، صدای گریهٔ بچههایی میاد که تازه یتیم شدن یا مادرشون رو مُسلّحین به اسارت بُردن.»
به نظرم حالاحالا، حرف برای گفتن داشت اما دیگر توان کنترل احساساتش را نداشت به همین خاطر سکوت کرد و ادامه صحبتهایش را فروخورد.
نگاهی به صورت درهم رفتهاش کردم، نجابتِ نگاهش لالم کرد. احساس کردم هیچ دلگیری ازش ندارم، اصلاً حق میدادم به او که با آن همه مصیبت و فجایعی که در اطرافش اتفاق میافتد و میبیند اینقدر توی خودش رفته باشد.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: پانزدهم
سارا که طاقت غم و غصه پدر را نداشت، خودش را جلو کشید تا اندک فاصلهشان هم از بین برود و بعد کاری کرد که پدرها در مقابل آن نمیتوانند بیتفاوت باشند. کاسهٔ انار را برداشت و چند قاشق توی دهان حسین گذاشت. گِره ابروهای پدر باز شد، دستهایش را روی شانههای سارا و زهرا گذاشت و با لحنی که حکایت از عمیقترین احساسات پدرانه داشت گفت: «خیلی خوشحالم که شما اومدین دمشق.»
زهرا و سارا که دوست داشتند این لحظات تا ابد
ادامه داشته باشد، ساکت ماندند تا پدر ادامه دهد:
«دلم میخواست بیایید اینجا و همهچیز رو از نزدیک ببینید، جوونای بسیجی و رزمندهٔ سوری رو ببینید، ایثار و فداکاریهاشون رو ببینید، ظلم و ستمی رو که به نام اسلام به این سرزمین و مردم مظلومش میشه، ببینید و زینبوار پیام مقاومت رو تا هرجایی که میتونید، ببرید و زنده نگهش دارید!»
ناگهان زهرا انگار که کشف تازهای کرده باشد، پرید توی حرفهای حسین و گفت: «خب پس چرا میخواید
ما بریم لبنان؟ بذارید اینجا بمونیم!»
حسین نگاهی به زهرا انداخت و گفت: «زهرا جان! اونجایی که شما میرید از سوریه هم مهمتره، اصلاً اهمیت سوریه اینه که شاهراه اتصال ما به لبنانه. صهیونیستها میخوان با راه انداختنِ این جنگ
و خدای نکرده تصرف سوریه، راهِ ارتباط ما رو
با خط مقدممون که لبنان و فلسطینه قطع کنن.
شما برید اونجا و لحظهای رسالت خودتون رو فراموش نکنید و راضی باشید به رضای خدا.»
حرفهای حسین کار خودش را کرد، دخترها
علیرغم میلشان به رفتن راضی شدند، سکوت کردند و تسلیم شدند. اما میشد بدون زیارت خانم زینب، دمشق را ترک کرد؟
ملتمسانه پرسیدم: «میشه الآن ما رو ببرید حرم؟»
با لحنی که بوی مِهر و امید داشت، گفت: «به روی چشم حاج خانم، اما حالا نه. شما برید بساط استراحتتون رو آماده کنید، منم میرم و صبح میآم
تا با هم بریم حرم خانم رو زیارت کنیم و بعدش آمادهٔ رفتن به لبنان بشید.»
با تعجب پرسیدم: «یعنی شما این وقت شب میخوای بری؟! پس کی استراحت میکنی؟!»
رو به من خندید و خیلی سرخوش جواب داد:
«وقت برای استراحت زیاده!»
شب از نیمه گذشته بود که حسین رفت.
با آنکه روز سخت و پُرحاشیهای را گذرانده بودیم اما خواب به چشمانمان نمیآمد. دوباره غرق در افکار خودم شدم؛ چقدر اینجا همهچیزش شبیه ایرانِ دورانِ دفاع مقدس است. همان سالها که سه فرزندم، وهب، مهدی و زهرا کوچک بودند و همراه حسین از این شهرِ جنگی به آنیکی میرفتیم.
همان وقتها هم یکی از مهمترین سؤالاتی که در ذهنم بود وضعیت خواب و استراحت او بود، خیلی برایم عجیب بود او که غالباً شبها برای شناسایی و جلسه و اینجور کارها بیدار بود؛ کِی میخوابید که صبحها كاملاً سرحال و بانشاط بود.
یادم میآید یکبار هم از او پرسیدم: «تو کی و کجا میخوابی؟»
دست بر قضا آن روز هم همین جوابی را داد که امشب داد: «خوابها رو گذاشتم برای وقتش.»
.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: شانزدهم
آنقدر خسته بودم که بعد از نماز صبح خوابیدم اما با صدای دعوای گربهها بیدار شدم. زهرا و سارا پتوها را از رویشان کنار زدند و به صدای گربهها گوش تیز کردند. خندیدند، پلکشان گرم شد و دوباره خوابیدند.
تا صبحانه را حاضر کنم حسین رسید. دخترها هم بیدار شدند. بی هیچ صحبتی، از سر و وضع ژولیده
و درهم و غباری که روی صورتش نشسته بود، فهمیدم از منطقهای که درگیری بوده، برگشته است. وقتی دست به سر و صورتش نمیکشید و موهای جوگندمیاش دَرهم میشد، آشفتگی قشنگی پیدا میکرد که به دلم میچسبید. شاید که این آشفتگی و این چهره به گذشتههای تلخ و شیرین دوران جنگِ خودمان برمیگشت و مرا به یاد آن روزها که از جبهه میآمد، میانداخت و میدیدم که آن روزها با همهٔ سختیاش گذشت، پس حالا هم هرچقدر سخت باشد مثل آن روزها میگذرد.
تا بچهها بیایند و سفرهٔ صبحانه پهن شود، حسین دوش گرفت و لباس نو پوشید. سر سفره که نشست انگارنهانگار که این همان مردی است که چند لحظهٔ پیش، از صحنهٔ نبرد بازگشته بود، شیک و مرتب
با رویی گشاده کنارمان نشست. صبحانه را که خوردیم بهشوق زیارت حضرت زینب، ساکهایمان را تندوسریع بُردیم دمِ دَرِ خانه. توی کوچه دو تا ماشین ایستاده بودند، یکی همان ماشین دیروزی بود و دیگری
یک تویوتای به نظرم مدلبالا که پُشتش دوشکا بسته بودند و دو نفر که شلوار معمولی و پیراهن نظامی
به تن کرده بودند و علیرغم کلاه لبهداری که روی سر گذاشته بودند صورت آفتاب سوختهای داشتند، خیلی جدی و با حالت کاملاً آمادهٔ نظامی، کنار آن دوشکا ایستاده بودند و حواسشان به طور محسوسی
به اطراف بود.
حسین آمد و پُشت فرمان نشست. ابوحاتم هم اسلحه بهدست در کنارش. من و سارا و زهرا هم رفتیم و روی صندلیهای عقب ماشین نشستیم.
هم ماشین ما و هم آن تویوتا، هر دو روشن بودند
و بلافاصله پس از سوار شدن ما، باشتاب راه افتادند. خیابانها در عین اینکه نیمه ویران بودند اما کاملاً خلوت و آرام به نظر میآمدند، هیچ اثری از جنگ
و درگیری به جز خرابیها وجود نداشت و همین تعجب سارا را برمیانگیخت که چرا در این اوضاعِ آرام، پدرش آنقدر باشتاب میرانَد؟! کیلومتر ماشین که روی ۱۸۰ رسید، با دست، عقربه را نشانم داد.
من و زهرا هم خیلی تعجب کرده بودیم چرا که نوعِ رانندگی حسین و حالت ابوحاتم که اسلحهاش را مسلح کرده بود و به چپ و راست جاده نگاه میکرد هیچ همخوانیای با شرایط آرام و خلوت محیط نداشت. سارا دستش را توی دست من حلقه کرده بود. متعجّب بود، آهسته و درگوشی بهم گفت:
«مامان! کیلومتر رو ببین!»
باز هم بهحکم وظیفهٔ مادری، با آنکه خودم هم، پُراز تعجب و پرسش بودم، طوریکه شاید آرامتر شود گفتم: «چیزی نگو!»
حسین توی آینه ما را دید و نمیدانم با غریزهٔ پدرانهاش یا با تیزبینی و فراست همیشگیاش حالِ ما را به خوبی فهمید و بدون اینکه پایش را حتی ذرهای از روی پدال گاز شل کند، گفت: «اینجا خیلی ناامنه.»
فکر کنم حرفش ادامه داشت اما صدای شلیک چند گلوله، لحظهای ما را کاملاً مشغول اطراف و البته او را متمرکز در رانندگیاش کرد...
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: هفدهم
... لحظهای بعد خطاب به ما، اما انگار که با خودش حرف بزند، شاد و سرحال گفت: «اینم شاهد خدا!»
همزمان با بیان این کلمات درحالیکه هیچ اثری از ترس یا اضطراب در چهره و حرکاتش ظاهر نبود، با چند حرکت سریع، ماشین را از شعاع دید تکتیراندازهایی که معلوم بود توی یکی از آپارتمانهای اطراف خیابان کمین کرده بودند، دور کرد و آرامآرام گاز ماشین را
کم کرد.
از توی آینه نگاهی به ما انداخت و درحالیکه به سمتِ چپمان اشاره میکرد گفت: «ساختمانهای این سمت، دست مُسلّحینه و تکتیراندازاشون توی این ساختمونا مستقرن»
موضوع این گفت و شنودها و سرِ نترسِ دخترها، آنقدر برای ابوحاتم جذاب بود که به حرف آمد. او که تا آنلحظه از ورود به بحث ما خجالت میکشید، رو به ما کرد و پرسید: «میدونید اینا کیان؟»
منتظر بودیم که بگوید تک تیراندازهای جيشالحُر یا یک گروه مُسلح دیگر هستند اما به جای این اسمها گفت: «اینا باقی موندههای لشکر عُمَر سعد و شِمرن! امروز قناصه دستشون گرفتن و میخوان خودشون رو برسونن به حرم! حتی اسم گُردان تکتیراندازشون رو هم گذاشتن گردان حَرمله!»
زهرا سمت چپ ماشین، یعنی آنطرفی که به تکفیریها نزدیکتر بود نشسته و نگاههای سنگین و حسرتبارِ سارا را تحمل میکرد، سارا دوست داشت همان سمتِ چپ که خطرناکتر بود، بنشیند. خواست سربهسر زهرا بگذارد و با اشاره به سمت چپ، گفت: «همین حالا، تکتیراندازای گُردان حرمله، توی اون ساختمونا نشستن و چشم روی عدسی دوربین اسلحه قناصه گذاشتن.
تو الآن وسط علامت بعلاوهٔ دوربینی. اگه نرمیِ انگشت تکتیرانداز، ماشه رو آهسته به سمت خودش بکشه، مغزت از هم میپاشه و یه وری میافتی رو مامان. حالا میای اینور بشینی یا نه؟»
زهرا یک کلام گفت: «نه.»
حسین خندید اما من با چِندشی که ناشی از شنیدنِ این شوخی پیدا کردم، شاید هم برای عوض کردن بحث، ازش پرسیدم: «تکفیریها تا کجا اومدن؟»
ابوحاتم که راحت و خودمانی شده بود، به جای حسین جواب داد: «مثل موش رفتن زیرزمین و دارن تونل میکنن که از اونجا به حرم برسن.»
حسین با آن صدای دورگهاش به حالت تمسخر خندید و گفت: «قُمپز در میکنن پهلوون پنبهها!»
و لحظهای مثل اینکه به جملهاش فکر کند، مکثی کرد و کنجکاوانه از ابوحاتم پرسید: «اصلاً تو میدونی قُمپز چیه؟»
ابوحاتم دوباره آن حالت حجب و حیا را پیدا کرده بود، آهسته و خجالتی گفت: «اصطلاحات شما رو بلد نیستم اما فکر میکنم منظورتون اینه که دروغِ اغراقآمیزی میگن!»
ما که تا به حال هیچوقت به معنی قُمپز فکر نکرده بودیم و همیشه بلافاصله بعد از شنیدن آن، بدون نیاز به فکر کردن فهمیده بودیمش،
حرفهای ابوحاتم خصوصاً تعريف او از قُمپز
برایمان جالب به نظر رسید آنقدر که لبخندی ملایم روی لبهای هر چهار نفرمان نشست.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: هجدهم
حسین که تا آن لحظه با ویژگی شوخ طبعانهاش حرف میزد، یکباره جدی شد و نگاه واقعیاش را نسبت به همین پهلوان پنبهها گفت:
«دلم برا جوونای مُسلّحی که فکر میکنن؛ در راه خدا و پیغمبر جهاد میکنن، میسوزه. با اینکه اسلحه دست گرفتن و از توی همین خونهها ما رو میزنن، اما من راه برگشت رو براشون بسته نمیبینم، اونا ابزار و وسیلهان توی دست مفتیهای وهابی که این فکر پلید رو تولید کردن. به همین دلیل همیشه به این پهلوونپنبهها میگم مُسلّحین نه تکفیری.»
حسین شعار نمیداد، اما هضم این نگاه رحمانی حتی برای من که سالها با او زندگی میکردم، دشوار بود. برای من، فرقی میان مُسلّحین و تکفیریها نبود.
دقایقی بعد به کوچههایی باریک رسیدیم که در میانِ ساختمانهایی بلند و نیمهویران محصور بودند. کوچهها آنقدر باریک و پیچدرپیچ و ساختمانها آنچنان بلند بودند که حتی بیرون از ماشین هم
به زحمت میشد سر چرخاند و رنگ آسمان را دید!
سرِ یکی از همین کوچهها تابلوی آبی رنگی کاشته شده بود که راهنمای حرکت به سمت زینبیه بود و با گلولههایی که حکایت از نفوذ تکفیریها به این منطقه داشت، سوراخ سوراخ شده بود.
فلش تابلو نشان میداد که باید به سمت راست، دور بزنیم. ماشین که پیچِ کوچه را پُشتسر گذاشت،
از دور گنبد حرم پیدا شد. دیدن گنبد، شوق زیارتِ 'خانم' را در وجودم زنده کرد.
پُر شدم از شادیِ این توفیق؛ اما این شادی دوامی نداشت! گنبد؛ زخمی بود، زخمی از بیحرمتیِ تکفیریها! همۀ آن شادیِ لحظاتی پیش، جایش را با غم و غصهای عمیق عوض کرد. اشک توی چشمهایم پُر شد. ایکاش میمُردم و این صحنه را نمیدیدم. تازه فهمیدم دلیل آنهمه شکستگی و سپیدیِ موهای سروصورت حسین را. حق داشت که خواب و خوراک نداشته باشد. مگر میشود دشمنانی اینچنین وقیح را در نزدیکیِ حرمِ ناموسِ علی دید و یکجا نشست؟!
مثل گنگها شده بودم، از آنلحظه تا رسیدن به حرم هیچچیز نه شنیدم و نه دیدم.
از دَر که وارد حیاط صحن شدم جان از پاهایم رفت. انگار دو دست از زیر خاک، پاهایم را به سمتِ پایین میکشیدند، تا جایی که زانوهایم خم شد
و دیگر نتوانستم جلوتر بروم. قلبم به شدت میتپید و چشمانم با پردهای از اشک روی دیوارها تا منارهها، تا گنبد را میکاوید، همهجا زخمی بود، زخمی از تیر و ترکش تکفیریها.
با دیدن هر زخمی بر حرم، بیهیچ اغراقی احساس میکردم آن زخم بر قلب و دل من مینشیند، گویی همۀ دردهای نگفته و زخمهای نهفتهٔ 'خانم'، سر باز کرده و به اینشکل عیان شده است. همهٔ روضههایی که از کودکی شنیده بودم، توی ذهنم مجسم شدند. چادرم را روی سرم کشیدم و مثل اینکه خون بالا بیاورم با هر ضجّهای، جانم بالا میآمد.
با خودم مدام میگفتم:
«امان از دل زینب، امان از ... .»
هر بار که این جمله را تکرار میکردم، امید داشتم که این آخرین جملهام باشد، اما نمیشد!
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: نوزدهم
خواستم تا روی پا بلند شوم و به سمت ضریحِ خانمی که خیلی غریب بود، بِدوم امّا جان در تنم نداشتم. گنبد زخمی، از پُشت پردههای اشک، نور به چشمانم میپاشید و مثل کَهربا مرا به سمت حرم میکشید.
به زحمت به آستانهٔ حرم نزدیک شدم؛ این صحن و بارگاه هیچ شباهتی به آن زیارتگاهی که سالها پیش
در روزگارِ امن دیده بودم، نداشت. زائر که نه، حتی
از آن کبوترهایی که مدام توی آسمانِ حرم چرخ میزدند و اطراف گنبد مینشستند، خبری نبود. خواستم اِذن دخول بخوانم اما لال شده بودم،
نگاهی به ضریح انداختم، کششی قدرتمند مرا
به سمت خود میکشید. با خودم گفتم کسی که در این اوضاعواحوال مرا از ایران به اینجا کشانده، حتماً اِذنِ دخول را هم خیلی قبلترها داده است.
نگاه غمزدهٔ من به ضریح بود و نگاه نگرانِ دخترها
به من. طاقت نیاوردند. آمدند و زهرا خم شد
و هراسان توی صورتم نگاه کرد: «مامان! خوبی؟»
آرام پلکهایم را روی هم گذاشتم و با اندک حرکتِ سر، پاسخش دادم که خوبم. بچهها با تردید همدیگر را نگاه کردند، حسین را نمیدیدم اما صدایش به گوشم رسید که به دخترها میگفت: «نگران نباشید. ببریدش کنارِ ضریح، حالش جا میاد.»
آهستهآهسته شروع کردم به حرکت، توان گام برداشتن نداشتم. با هزار زحمت کمی پاهایم را از زمین فاصله میدادم تا روی آن کشیده نشوند. کنار ضریحِ بیزائرِ 'خانم' که رسیدیم؛ از دخترها جدا شدم و بیاختیار چسبیدم به ضریح. سروصورتم که به ضریح رسید، مانند کودکی خردسال که پس از یک دوریِ پُرمشقت و طولانی در آغوشِ آشنایی مهربان و قدرتمند افتاده باشد، پُر شدم از طُمأنینه. یاد لحظهای افتادم که بارها در روضهها شنیده بودم اما هیچوقت اینگونه نفهمیده بودمش. ناخودآگاه صدای یک روضهخوان توی گوشم پیچید: «خانم از حال رفتن. سیّدالشهداء دستِ مبارکشونو رو قلب خواهر گذاشتن، بلافاصله خانم به هوش اومدن. آقا لبخندی زدن، فرمودن: «خواهرم! عزیز دلم! صبر کن تو باید زنده بمونی و عَلَم منو سرِپا نگه داری! تو پیغمبر منی! باید بمونی و پیام مظلومیتِ منو به عالم برسونی.»
ناگهان یاد حرفهای حسین توی ماشین افتادم که
از دخترها پرسید: «میدونید چرا دوست داشتم شما بیاین دمشق؟!»
دست خانم را به خوبی روی قلبم احساس میکردم، یقینی مرا فراگرفته بود و آن یقین به رسالتی بود که باید انجام میدادم. مثل اعجازِ زنده شدن یک مُرده،
به یکباره قُوّتی فوقالعاده از قلبم در تمام وجودم جاری شد، دست در گرههای ضریح کردم، با قُوّت
از ضریح کمک گرفتم و روی پا ایستادم، قطرات اشک، بیامان از چشمانم میباریدند اما آنچنان قُوّتی یافته بودم که دیگر هیچچیز جلودارم نبود، خطاب به 'خانم' عرض کردم: «هرچه توان داشته باشم در این راه میگذارم اما شما هم همیشه مددکارم باش و اِلّا
من کجا و کار زینبی کجا؟»
کمی از ضریح فاصله گرفتم و شروع کردم به نماز خواندن. اول دو رکعت نماز شُکر خواندم که پُر بود از اِستغاثه به خدا برای اینکه یاریام کند تا بتوانم روسپید باشم در ادای وظیفهام. بعد هم چند رکعت نماز به نیابت از نزدیکان خواندم.
نمازهایم که تمام شد نگاهی به اطراف انداختم. سارا
و زهرا به ضریح چسبیده بودند و بیصدا میگریستند. حسین امّا دقیقاً مانند کسی که به نگهبانی ایستاده
و باید به دور از هرگونه احساسات، تمامِ حواسش
به وظیفهاش باشد، یک گوشهای نشسته بود و خیلی دقیق چشم دوخته بود توی ضریح.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست
در مسیر رفتن به حرمِ حضرت رقیه برخلاف صبح که به حرم حضرت زینب میرفتیم هیچ حواسم به دور و اطراف نبود، همهاش در فکر این بودم که چگونه میتوانم پیامبر حسین باشم؟ چکار باید بکنم تا
پیام شهدای این جبهه را به خوبی منعکس کنم
و زنده نگهدارم؟ به جز این افکار، تنها چیزی که از آن لحظات در خاطر دارم، جنگ و جدل زهرا و سارا بود برای نشستن در سمتِ راستِ من که با حسابوکتاب آنها و براساس گفتههای حسین، در معرض دید
و تیر مُسلّحین بود!
بعد از سالها بزرگ کردن این بچهها، دیگر دیدن چنین صحنههایی برایم هیچ جای تعجب نداشت، هرچند میدانستم که برای خیلیها از جمله همین ابوحاتم، این سرِ نترسِ دخترها خیلی تعجببرانگیز است. توی این سالها هروقت این شجاعت و نترسی آنها را میدیدم؛ به جای تعجب کمی خوف میکردم که نکند روحیهشان شبیه مردها شده باشد، خوفی که به لطف خدا هیچوقت دوامی نداشت و بلافاصله با انجام کاری ظریف و زنانه از بین میرفت و جای خود را به دنیایی دلدادگی میداد.
نمیدانم فاصلهٔ زینبیه تا حرم حضرت رقیه چقدر بود. به حدی غرق در افکارم بودم که زمان و مسافت را نفهمیدم. حسین ماشین را توی یک بازار قدیمی نگه داشت که خیلی زندهتر و آرامتر از دیگر مناطقی بود که در دمشق دیده بودم. درست است که ترس
و دلهره در چشم تکتک آدمهایی که در بازار بودند موج میزد اما بههرحال برای کسی که از زینبیه میآمد و اوضاعواحوال آن منطقه را دیده بود،
همین رفتوآمد مردم ولو کاملاً غیرعادی جلوهٔ آرامتر و امنتری را در ذهن متبادر میکرد. از داخل همان بازار عبور کردیم و رسیدیم به حرم حضرت رقیه.
از دور چند نفری را توی حیاط حرم دیدم، انگار واقعاً اینجا امنتر از زینبیه بود. وارد صحن که شدیم پُر از کفش بود، از دمپاییهای بندانگشتی عربی گرفته تا کفشهای لنگهبهلنگهٔ کودکان.
اما کنار ضریح خبری از همهمهٔ زائران نبود.
گاهگاهی صدای تیری از دور به گوش میرسید که نشان از آن بود که این امنیت نسبی هم به شدت
در معرض تهدید است.
نزدیک اذان ظهر بود و ما مجبور بودیم تا زیارتمان را مختصر کنیم چون باید طوری تنظیم میکردیم تا حسین به کار مهمی که داشت برسد و هم وقت کافی برای رفتن ما به بیروت وجود داشته باشد.
بعد از زیارت که داخل حیاط شدم، صحن شلوغتر شده بود. حسین پیشنهاد داد که نماز را همانجا
و در کنار همان عدهٔ کمی که برای اقامهٔ نماز آمده بودند بهجا آوریم.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست و یک
بعد از نماز بلافاصله پا شدیم رفتیم سمت ماشین، ابوحاتم داشت با آن دو نفر که پُشت تویوتا بودند صحبت میکرد. با دیدن ما، هر سهشان سلام دادند
و سرهایشان را پایین انداختند. حسین به سمت آنها رفت و بعد از جواب سلام، زیارت قبول و خستهنباشی به آنها گفت. بعد هم چند کلامی آهسته با آنها صحبت کرد. احساس میکردم حسین وظایفی دارد برای خودش و من هم وظیفهای برای خودم، به همین خاطر هیچ به ذهنم خطور نکرد که باید بفهمم که
چه صحبتی بین آنها ردو بدل شده است.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، تسبیحم را از جیبِ کیف کوچکم بیرون آوردم و شروع کردم به گفتنِ تسبیحات حضرت زهرا.
میانهٔ راه، از داخل یکی از ساختمانها رگباری بهطرفمان گرفته شد، باز هم حسین پایش را گذاشت گاز و به سرعت از محل دور شد.
نگاهی به سارا انداختم ببینم اینبار عکسالعملش در برابر این نوع رانندگی پدرش چگونه است، سارا فارغ از اطراف چشم دوخته بود به زهرا و به وضوح حرص میخورد از اینکه نتوانسته است جای او کنار پنجرهای بنشیند که مُسلّحین از آن سمت تیراندازی میکردند. ابوحاتم که گوشش پُر بود از صدای تیر و انفجار با لهجهای عربی این آیه را خواند: «يُريدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَاللهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ اللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ.» (میخواهند که نور خدا را با دهانهایشان خاموش کنند. ولی خداوند نورش را کامل میکند هرچند کافران اکراه داشته باشند. سوره صف آیه ۸ )
حسین انگار که نتیجهٔ فتح الفتوح بزرگی را دیده باشد نگاهی افتخارآمیز به ابوحاتم انداخت، لبخندی از سرِ رضایت زد و گفت: «احسنت! احسنت.»
و در حالی که همان لبخند روی لبش مانده بود،
سر چرخاند رو به جاده و طوری که کاملاً معلوم بود
از عمق جانش میگوید گفت: «الحمدللّه.»
از توی آینه داشتم چهرهٔ جذابش را که با آن لبخند جذابتر هم شده بود نگاه میکردم، هنوز کلام کوتاهش تمام نشده بود که دیدم قطرهٔ اشکی از گوشهٔ چشم چپش سُر خورد روی محاسن سپیدش.
حسین از توی همان آینه نگاهی به من انداخت
و تعجبم را از این حالش فهمید گفت: «ما که کاری از دستمون برنمیآد اما فکر میکنم خدا بیچارگیِ ما رو دیده و نظر لطفش داره کار رو درست میکنه. حالا با وجود بسیجیهایی مثل ابوحاتم حرم به دست مُسلّحین نمیافته و برندهٔ این معرکه ما هستیم!»
ناهار را توی یک بازار قدیمی و آرام دیگر که فاصلهٔ زیادی با حرم حضرت رقیه نداشت، خوردیم. آنجا هم مانند بازار کنار حرم آثاری از جنگ دیده نمیشد.
تنها فرق عمدهای که به چشم میخورد مردمانی بودند که در بازار رفتوآمد داشتند.
سارا با غمی که دلیلش خیلی برایم روشن نبود،
از حسین پرسید: «اسم این بازار چیه؟»
حسین هم پاسخ داد: «الحمیدیه.»
سارا آهی کشید و جملهای گفت که دلیل آه کشیدنش را روشن میکرد: «کاش حرم حضرت زینب هم
کنار این بازار بود!»
حسین بلافاصله انگار که جواب را از آستینش درآورده باشد، گفت: «اگر میشد که خوب بود اما ظاهراً نمیشه! اینجا بازار شامه، بازار شام هم که اسمش
با خودشه!»
مکث کوتاهی کرد و با حالت کسی که کشف بزرگی کرده باشد، گل از گلش شکفت و ادامه داد:
«البته یه راه داره!»
حسابی درگیر بحث شده بودم و منتظر بودم که حرفش را ادامه بدهد تا بفهمم که چه راهی وجود دارد اما دیگر چیزی نگفت. کنجکاویام ناخودآگاه اجازهٔ سکوت را به من نداد و گفتم: «چی؟ اون راه چیه؟»
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست و دو
نگاهی به من و بچهها انداخت، طوریکه هر سهمان
از نگاه عجیبش فهمیدیم روی صحبتش کاملاً با ماست و دلش میخواهد با جانودل به صحبتش گوش بدهیم، احتمالاً برای همین هم صبر کرد تا من از او بخواهم تا آن راه را به ما نشان بدهد. از توجه ما که مطمئن شد گفت: «تنها راهش کاریه شبیه کار حضرتِ زینب! ایشون اونروز کوفه و کاخ یزید رو متحول کرد و امروز هم ما باید شام رو متحول کنیم! سوریه مملکت هفتاد و دو ملته، مسیحی داره، یهودی داره، سُنی داره، شیعه داره، دوروزی و علوی هم داره.
ما باید حقانیت اسلام و مظلومیت حضرت زینب رو
به همهٔ دنیا برسونیم!»
لحظهای مبهوت نگاهش کردم اما برای اینکه کسی از احوالاتم باخبر نشود سرم را پایین انداختم. این چندمین باری بود که حسین، امروز ذهنم را میخواند و نپرسیده پاسخ سؤالاتم را میداد. قبل از این هربار به نحوی سعی میکردم تا این آگاهی را بر چیزی مثلِ فراست و تجربه یا درک پدرانه و همسرانهٔ او حمل کنم اما اینبار دیگر قابل توجیه نبود. او چگونه فهمیده بود سؤالی را که بعد از زیارت خانم و آن اتفاقات داخل حرم، ذهنم را پُر کرده بود؟!
بعداز خوردن غذا بهسمت سفارت ایران که در نزدیکی بازار بود حرکت کردیم. به سفارت که رسیدیم، حسین گفت: «از اینجا باید برم دنبال کاری، شمام با ابوحاتم برید به سمت بیروت. اونجا هماهنگیهای لازم با دوستان سفارت برای اسکان شما انجام شده. اونجا بمونید و دعا کنید اوضاع آروم بشه تا بتونم خیلی زود بیام پیش شما!»
من هم که دقیقاً مثل دخترها مشتاق بودم تا دوباره به سوریه برگردیم و در متن حوادث باشیم، گفتم: «فردا ماه مبارک شروع میشه، ما اونجا قصد ده روز میکنیم و بعدش میاییم پیش شما.»
حسین که به خوبی کنایهام را فهمیده بود با خوشرویی گفت: «انشاءالله، سالار!»
مدت زیادی بود که سالار صدایم نکرده بود. دخترها قصهٔ سالار را نمیدانستند. چندبار پرسیده بودند که چرا بابا شما را سالار صدا میکند اما من طفره میرفتم.
'سالار' قصهٔ کودکیام بود و نمیخواستم به آن روزهای سخت فکر کنم.
نزدیکهای عصر بود که از هم جدا شدیم. حسین رفت و شور و حال را هم از بینمان بُرد. عصرهای جمعه
به خودی خودش دلگیر هست، حالا حسین رفته بود و هیچ کداممان حال و حوصلهٔ هیچچیز را نداشتیم. هرکدام به سویی چشم دوخته بودیم و زیر لب دعایی را به نیّت سلامتی حسین میخواندیم.
ابوحاتم که این پژمردگی ما را دیده بود به واسطهٔ دلبستگیای که به حسین داشت، دلش برای ما سوخت و خواست که تغییری در حال ما ایجاد کند. برایهمین گفت: «میبینید؟ هرچه از دمشق دورتر میشیم اثرات تخریبی جنگ کمتر میشه، البته این به اون معنی نیست که مُسلّحین اینجاها نیستن، اونا خیلی از مناطق اطراف دمشق رو هم تصرف کردن مثل همین منطقه زبدانی که سر راهمونه.»
نام زبدانی خیلی برایم آشنا بود، اما یادم نمیآمد که کجا و چطور آن را شنیدهام! کمی با خودم کلنجار رفتم تا یادم آمد که نام آن را سالها قبل، در دوران دفاعِ مقدس از حسین شنیده بودم.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست و سه
روزهای پس از آزادسازی خرمشهر در خرداد ۶۱،
پس از عملیات رمضان برایم گفته بود که رزمندگان لشکر محمد رسولاللّه به فرماندهی حاج احمد متوسلیان برای مقابله با حملهٔ احتمالی اسرائیل به منطقهٔ زبدانی رفتند.
حسین همیشه حسرت آن روزهایی را میخورد که پای پلهٔ هواپیما از حاج احمد متوسلیان جدا شد. حسین به جبهه بازگشت و حاج احمد رفت به جنوب لبنان. رفتنی که البته تا امروز بازگشتی نداشته است.
وقتی بعداز چند لحظه از فضای یادآوری این خاطره بیرون آمدم، ابوحاتم هنوز داشت به حرفهایش ادامه میداد. انگار او هم خاطراتی از زبدانی داشت که
از پدر شهیدش شنیده بود و اتفاقاً با خاطراتی هم که چند لحظه پیش داشتم مرورشان میکردم، بیربط نبود. او که معلوم بود کاملاً باافتخار صحبت میکند، میگفت: «زبدانی، محل تولد مقاومت لبنان
و پیدایش حزباللهه، حتى سيدِ مقاومت هم از ثمراتِ آموزشهاییه که رزمندگان ایرانی سالها قبل، همینجا به شیعیان لبنان دادن.»
مسیر دو ساعت و نیمهٔ دمشق تا بیروت به کُندی میگذشت و حرکتِ خودروهای مردمی که از ترس هجوم تکفیریها به سمت لبنان میگریختند،
آهنگ رفتنمان را کُندتر هم میکرد.
به غیر از خودروها، حاشیههای جاده نیز، از انبوهِ زنان و کودکان و پیرمردهایی که باروبِنهٔ چند روزهای صرفاً برای زنده ماندن با خود به دوش میکشیدند، پُر بود. نگاهشان میکردیم؛ بیشترِ کودکان، پابرهنه بودند، چقدر این صحنه شبیه روزهایی بود که زنان
و کودکانِ عربِ خوزستان از سوسنگرد و بُستان
و هویزه و حمیدیه آوارهٔ بیابانها بودند و به طرفِ اهواز فرار میکردند. دلم از درد ریشریش شده بود اما چهکاری از دستمان برمیآمد؟
نزدیک مرز لبنان که رسیدیم، ابوحاتم گذرنامههایمان را به مأموران لبنانی داد و آنها مُهرشان کردند.
برای عبور از مرز مشکلی نداشتیم. اما نمیدانستیم که مردم آوارهٔ سوری، چگونه از این مرز عبور میکنند و اصلاً به اینجا میرسند یا نه؟ ای کاش میماندیم و با تاول پاهایشان با چشمان اشکبارشان و دلهای شکستهشان همراهی میکردیم.
لبنان کشور نسبتاً کوچکی است، از مرز تا بیروت خیلی راه نبود، وارد شهر که شدیم همهچیز برعکسِ دمشق بود. خلوتی خیابانها، جای خود را به ترافیک سنگین خودروها داده بود. تقریباً کرکرهٔ هیچ مغازهای پایین نبود. جلوی پیادهروها و سرِ بلوارها، چراغهای رنگی، لابهلای درختان کاج سبز و کوتاه که نماد کشور لبنان هم هستند، خاموش و روشن میشد. ساختمانهای بلند به واسطهٔ ظاهر استوار و چراغهای روشنشان، زنده به نظر میآمدند.
شهر پُر بود از شور و نشاط. مردم غالباً با خیال آسوده و به دور از ناامنی، سرگرم زندگی روزمرهشان بودند.
به یک میدان بزرگ رسیدیم.
کاجهای چند طبقه با فاصلهٔ منظم دورتادور میدان،
از توی چمنها قد کشیده بودند و وسطشان، فوارهٔ آبی بالا میرفت و به شکل نیلوفری میشکفت و پایین میریخت. با همۀ نزدیکی بیروت تا دمشق، چقدر فاصله میان این طبیعت آرام و رؤیایی با طبیعتِ
بههم ریخته و خیابانهای زخم خوردهٔ دمشق بود.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست و چهار
ابوحاتم که آرامش و شادی بیروت را میدید حالا مثلِ اینکه دلش بیشتر برای مردم سوریه میسوخت، با اندوهی که علیرغم سعی او در لحنش پیدا بود گفت: «اگر سی سال پیش بذر حزباللّه در اینجا پاشیده نمیشد، تکفیریها اینجا رو هم مثل سوریه ویران
و ناامن میکردن.»
با ته مایهای از شکایت جوابش دادم که: «خب
شما که اینو میدونید چرا توی سوریه یه حزباللّه ِ دیگه درست نمیکنین؟ نکنه جوونایی مث جوونای حزباللّه ندارین؟»
ابوحاتم انگار که بهش برخورده باشد بلافاصله گفت: «چرا داریم، ولی تا امروز یکی مثل سردار متوسلیان نداشتیم که همهجوره آموزشمون بده که شکرخدا
با اومدن ابووهب این مشکلمون هم داره حل میشه! انشاالّله ابووهب، حزباللّه دوم رو توی سوریه تشکیل میده. البته کار خیلی مشکلیه. ابووهب چند ماه پیش که اومدن سوریه، از آقای بشار اسد خواستن تا جلسهای با سران ارتش داشته باشن. من به عنوان راننده، ایشون رو به محل ستاد ارتش بُردم. وقتی
وارد اونجا شدیم، صحنهای دیدیم که حتی من هم
به عنوان یه سوری باورم نمیشد. ژنرالهای ارتش
با زیرپوش و خیلی بیخیال، اونجا نشسته بودن. یکی روی صندلیش ولو شده بود و پاهاش رو انداخته بود روی میز. اون یکی قلیون میکشید، بیشترشون سیگار میکشیدن. لحظهٔ ورودمون اونقدر دود سیگار و توتون فضا رو پُر کرده بود که ابووهب به سرفه افتاد و ژنرالها زدن زیر خنده، اما ایشون هیچ عکسالعملی نشون ندادن، حتى لبخند ملیحی هم روی لبشون اومد.
بعد از آشنایی با فرماندهها و گرم گرفتن با اونا، بهشون گفت: این نوع جمع شدن شما که اُمرای ارتش هستید اصلاً کار درستی نیست، اگه خدای نکرده یه انتحاری بین شما نفوذ کنه، کار ارتش تمومه!
ژنرالهام که خب خودشون رو کسی میدونستن توجهی به حرفهای ایشون نکردن، خندیدن و چیزهایی گفتن که مایههای طعن و تمسخر داشت.
سرِ ظهر وقتی ناهار آوردن، ابووهب لب به غذا نزد. پا شد و همونجا شروع کرد به نماز خوندن! کجا؟ توی ستاد ارتشی که با نماز و نمازخون میونهٔ خوبی نداشتن! وقت خداحافظی باز هم ابووهب به رئیسِ ستاد ارتش سفارش کردن که، فرماندهان اگه اینطوری یه جا جمع نشن بهتره.
جالب اینجاست که چند روز بعد شنیدیم یکی از انتحاریها، خودش رو با یه خودروی پُر از موادِ منفجره، به محل اجتماع ژنرالهای ارتش کوبونده
و چند نفرشون رو کشته.
بعد از این اتفاق ابووهب رفت پیش رئیسجمهور
و گفت که با این ارتش نمیشه کار رو پیش بُرد، باید یه فکری به حال اصلاح ارتش کرد و یه نیروی مردمیِ خدامحور تشکیل داد!»
همانطور که ابوحاتم شیرین و شنیدنی خاطراتش را از حسین تعریف میکرد، بهوضوح حس افتخار را
در نگاه دخترهایم میدیدم. برای من هم خطاب ابووهب از سوی ابوحاتم، دلنشین و غرورآفرین بود. وَهب پسر بزرگم بود که اسمش را حسین انتخاب کرد و دوست داشت من از اُمّ وَهب آن شیرزن واقعهٔ عاشورا، الگو بگیرم. حالا در دمشق به این فکر میکردم که اگر دفاع از ناموس اهلبیت رسالتِ حسيني حسين است، چه بار سنگینی برای پیامبری آن به عهدهٔ منِ ضعیف خواهد بود! آیا امتحانی مثل امتحان اُمّوَهَب، قسمت من خواهد بود؟
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست و پنج
توی بیروت چند جوان از طرف حزبالله آمدند و ما را به محل اسکانمان بُردند. محل اسکان ساختمان چند طبقهای بود نزدیک سفارت ایران که چند خانوادهٔ ایرانیِ دیگر هم آنجا زندگی میکردند.
از همان لحظهٔ ورود عرق از سر و رویمان جاری شد. هوای بیروت شرجی و گرم بود و برخلاف تصورمان نصف روز از برق خبری نبود تا لااقل بشود با باد کولر کمی این هوا را تحمل کرد. بعد از ساعتی زهرا و سارا بیحال افتادند. زهرا گفت: «مثل سوسکهای پیفپاف خورده، زندهایم ولی دستوپای راه رفتن نداریم.»
سارا هم کلافه گفت: «مامان! زنگ بزن به بابا بگو بیاد ما رو از اینجا ببره.»
حق به جانب گفتم: «خودتون خواستید بیاید اینجا، مگه بابا نگفت که برگردید ایران؟»
سارا به دفاع از خودش گفت: «الآن هم میگیم هوای برگشتن به ایران نداریم. ولی اینجا هم جای موندن نیست، به بابا بگو که...»
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: «مجبوریم که بمونیم، ابوحاتم هم که برگشت دمشق، دیگه کسی نیست
تا ما رو برگردونه اونجا، پس باید تحمل کنید.»
روز اول تا غروب مثل بچه.یتیمها نشستیم توی خانه. مقداری پول داشتیم که از بیرون غذا تهیه کنیم.
دخترها گفتند: «حداقل بزنیم بیرون، هوای بیرون
بهتر از هوای دمکردهٔ این حمامه!»
چادرهایمان را که سر کردیم، دَر زدند. زهرا دَر را باز کرد، چندنفر که کُت و شلوار رسمی به تن داشتند
و یقه پیراهنهای سفیدشان مثل دیپلماتها بود، پُشتِ دَر ایستاده بودند. یک نفرشان که از همه لاغرتر و قدبلندتر بود و اگر لباسی را که به تن داشت نادیده میگرفتم بیشتر شبیه بسیجیهای بیریای خودمان بود، جلوتر آمد. طوری که اول جا خوردم، گفت:
«از کارکنان سفارت ایران هستم، خیلی خوش آمدید.» و تا دید که شُرشُر عرق میریزیم، سرایدار را صدا کرد و از او خواست با موتور برق کولر را روشن کند.
باد کولر هر چند فقط باد گرم میداد، به تنمان که خورد، کمی حال آمدیم. دیپلمات که انگار از قبل
ما را میشناخت گفت: «خانم همدانی! شما و خونوادهٔ محترمتون، مثل خونوادهٔ خود من هستید، ولی امکانات بیروت، بیشتر و بهتر از این نیست. تنها دلخوشیِ ما تو اینجا؛ همراهی و همدلیِ مسلمونها
و حتى غیرمسلمونها با ایران و ایرانی است. از فردا که میون مردم برید این مِهر و محبت و ارادت رو خودتون از نزدیک خواهید دید. اگرچه پای تکفیریها به لبنان هم بازشده، اما اینجا مثل سوریه ناامن نیست.»
کارکنان سفارت که رفتند، ما هم پُشت سرشان از خانه زدیم بیرون. بیروت و مردمِ آن، همانی بودند که آقای دیپلمات گفته بود. همین که میدیدند ایرانی هستیم تحویلمان میگرفتند و ابراز محبت میکردند. عربی که بلد نبودیم اما به هر زوری که شده با ترکیب حرکات دست و سر و عربی دست و پاشکستهای که بچهها توی مدرسه و دانشگاه یاد گرفته بودند، خریدهایمان را انجام دادیم. همهچیز گران بود و یک بستنیِ ساده
به پولِ ما بیست و پنج هزار تومان میشد!
به خانه برگشتیم و اولین شب ماه رمضان را بدونِ حسین و در هوایی دَمکرده گذراندیم. از فردا هم، برای فراموش کردن سختی و غصهٔ دوری از حسین و هم برای آشنایی با دیگر ایرانیهای داخل ساختمان، یا همسایهها میهمانِ ما میشدند یا ما میهمان آنها.
به همین منوال تا ده روز، بدون اینکه از ساختمانمان دور شویم، گذشت.
دقیقاً روز دهم بود که ابوحاتم آمد و خبر خوشی را
به ما داد. آن خبرِ خوش چیزی جز خبِر بازگشتنمان
به دمشق نبود. دمشق با همۀ غربتش برای ما از بیروت، آرامشبخشتر بود چرا که هم در کنار حسین بودیم و هم در متن حوادثی که بعدها میبایست روایتش میکردیم.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست و شش
به دمشق که رسیدیم تازه فهمیدیم امین - شوهر دختر بزرگم، زهرا- چند روزی بود که از ایران آمده و تا ما از بیروت برگردیم، پیش حسین بوده. او میتوانست حلقهٔ ارتباطی خوبی بین ما و حسین باشد و کمی از حرفهایی را که حسین برای ما نمیزد، بگوید. شاید همین آمدنِ امین، باعث شده بود حسین راضی شود تا ما را به دمشق برگرداند چرا که با وجود امین، بودنِ ما برای حسین راحتتر و کمدردسرتر میشد. امین میتوانست کمی جای خالیِ او را که غالباً یا در جلسه بود یا در میدان نبرد، برای ما پُر کند.
شرایط دمشق هیچ تفاوتی با قبل از رفتن ما به بیروت نداشت هر شب، صدای تیراندازی میآمد و گوشمان به صدای انفجار و لرزیدن شیشهها عادت کرده بود. این بار محل استقرارمان در ساختمانی ۱۷ طبقه بود که ما در طبقهٔ هفدهم آن ساکن بودیم و برای ما به ساختمان ۱۷ معروف شد گاهی شبها، سر بالکن میرفتیم و از برق انفجارها و ردّ سرخ تیرها، به مکان درگیری نیروهای دولتی با مُسلّحین نگاه میکردیم. امین خیلی زود با جغرافیای دمشق آشنا شده بود و برایمان تعریف میکرد که مُسلّحین چه مناطقی را تصرف کردند و چه خیابانهایی امن و چه خیابانهایی ناامن هستند. میگفت: «حاج قاسم(سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی فرماندهٔ نیروی قدس) چند نفر محافظ و چند خودروی اسکورت رو برای محافظت از جان حاج آقا در اختیار او قرار داده ولی حاج آقا همه رو پیچونده و کار خودش رو مثل گذشته فقط با ابوحاتم، انجام می ده.»
فردا وقتی حسین به خانه آمد زهرا در خلال صحبتهایمان با او، پرسید: «بابا ماجرای این محافظهایی که میگن حاج قاسم برای شما گذاشته چیه ؟!»
حسین فهمید که قضیه را امین لو داده است خندید و گفت: «با وجود اون اسکورتها خیلی تابلو شده بودم، درست مثل یه هدف متحرک که هر وقت مُسلّحین اراده میکردن میتونستن این هدف رو بزنن و من نمیخوام به این آسونی شکار اونا بشم.»
آنشب حسین سرِ سفره بیشتر و و آزادانهتر از گذشته در مورد روشهای جنگ تکفیریها یا به قول خودش مُسلّحین صحبت کرد و این خاطره را گفت: «تازه اومده بودم سوريه، چَمُّوخَمِ کار هنوز دستم نبود اما مُسلّحین خیلی زود منو شناسایی کرده بودن. یادمه که جمعه بود. اومدم خونه، همین که چراغ رو روشن کردم، شیشهٔ دو جداره خُرد و ریزریز شد، تکتیرانداز از آپارتمان روبهرو، زد وسط پنجره، گلوله از بالای سرم رد شد و توی دیوار نشست. بچههای سپاه قدس که از ماجرا خبردار شدند ازم خواستن که برم یه خونهٔ دیگه.»
پرسیدم: «رفتی؟»
گفت: «آره ولی خونههای دیگه امنتر از اونجا نبود.»
فکر کردم که حسین با چه هدفی اینقدر صریح
از زندگی پُرمخاطره در دمشق برای ما حرف میزند؟ او که همیشه عادت داشت بحرانیترین شرایط را عادی نشان بدهد، حتماً میخواست دل ما را قرص کند که اتفاقی برایش نمیافتد و ضریب هوشیاری ما را
بالا ببرد.
بعد از رفتن حسین، امین به من و دخترانم گفت:
«باید برای سلامتی حاج آقا صدقه کنار بذاریم
و براشون دعا کنیم.»
با شناختی که طی این چند سال زندگی مشترکِ او
با دخترم داشتم، فهمیدم که این درخواستش بیدلیل نبوده است، پرسیدم:
«امین آقا! برای حسین اتفاقی افتاده بود؟»
هراسان گفت: «نه، چه اتفاقی؟ اصلاً چرا باید
اتفاقی افتاده باشه؟!»
زهرا که شوهرش را بهتر از ما میشناخت ادامه داد: «بگو، حتماً اتفاقی افتاده که تو اینجوری نگرانی.»
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: بیست و هشت
به زینبیه نزدیک شدیم. توی خیابان اصلی منتهی به حرم، با فاصلهٔ هر بیست متر، یک دیوار بتونی پیشساخته را طوری گذاشته بودند که ماشینها نتوانند با سرعت از بین آنها عبور کنند. پُشتِ دیوارها هم چند جوان یا نوجوان سوری با آر.پی.جی و تیربار نشسته بودند تا مبادا، تکفیریها با عملیات انتحاری خودشان را به حرم برسانند.
ابوحاتم ماشین را به حالت زیگزاگ و آهسته از بین دیوارهای بتونی عبور میداد و برای جوانان سوری که غالباً قیافههای محجوب و مهربانی داشتند و مرا یادِ بسیجیهای خودمان میانداختند، دست تکان میداد.
ابوحاتم گفت: «اینها اولین نیروهای داوطلبِ مردمیان که ابووهب سازماندهی کرده، بهشون میگن "دفاع وطنی" و قراره صدها گردان از سرتاسر سوریه به این شکل سازماندهی بشن.»
از ماشین پیاده شدیم. ابوحاتم جلو افتاد، امین پُشتِسر او و ما کمی عقبتر، شروع به حرکت کردیم. توی کوچهای که از روی تلّ آجرها و سیمانهای فروریخته و شیشههای خُرد و لبتیز، نمیشد بهراحتی راه رفت. چارهای جز عبور از میان اینهمه خرابی نداشتیم.
پاورچینپاورچین از میانشان رد شدیم. زیر پایمان گاهی میسُرید و صدا میکرد. نگاهی به زمین داشتم که نیفتم و نیمنگاهی به ابوحاتم که در حین راه رفتن، به ساختمانهای ویران نظر میانداخت. نگران بود، نگرانِ تکتیراندازهایی که در تیررسشان بودیم.
به جایی رسیدیم که بهنظرِ ابوحاتم نمیشد از همین راه ادامهٔ مسیر داد؛ بههمین خاطر از داخل خانههایی که دیوارهاشان سوراخ شده بود و اینگونه به هم متصل شده بودند، به سمت حرم رفتیم.
شرایط به مراتب، بدتر از گذشته بود. به گفتۀ ابوحاتم، تکفیریها اگرچه نتوانسته بودند به حرم برسند ولی خون زیادی از مردم و مُحبّان حضرت را توی کوچهها و کنار حرم ریخته بودند. فقط به جُرم اینکه آنها
چه شیعه و چه سُنّی، مُحبِ اهلبیت بودهاند.
پایمان به صحن حرم که رسید، نفس راحتی کشیدیم. گویی به حرم امنِ خدا رسیدهایم، اما حرمِ امنِ خدا اینقدر بی زائر و غریب نبود. چسبیدم به ضریح
و پنجه بر مُشبکهای آن انداختم و به پهنای صورتم برای غربت حضرت زینب، اشک ریختم. اشکی که آرام و مُصمم کرد که حاضر بودم همانجا بمانم و برای دفاع از حرم، مثل آن جوانهای سوری اسلحه بگیرم
و بجنگم و حتم داشتم که دخترانم، همین عزم و اراده را دارند. ساعتی را به دعا و نماز و زیارت گذراندیم
و با دلی محکم از یاد خدا، از حرم بیرون آمدیم. ابوحاتم به قصد بازگشت جلو افتاد، در جهت معکوسِ همان مسیر، همان ویرانهها و حتماً همان چشمهای حرملهها روی ماشه.
ولی ما آرامتر و سبکبالتر از آمدن، برمیگشتیم.
-----------------------------
--------------------
🔻سایر کانال های خودتون را از اینجا
https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843
لبیک یا خامنه ای
#تابستونه
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی
تا چند روز خبری از حسین نبود. آهسته آهسته با همهٔ سرسختیام که حاصل تجربهٔ دوران دفاع مقدس بود، دلتنگی داشت بر من غلبه میکرد که ابوحاتم آمد. پرسیدم: «از حاج آقا چه خبر؟»
گفت «خوبن، فقط خیلی سرشون شلوغه،
منو فرستادن که ببرمتون زینبیه.»
اسم خانم و زیارت که آمد آسمان گرفتهٔ دلم باز شد.
وقت حرکت، ابوحاتم کمی گُنگ و خیلی تند، جوری که هم حرفش را زده باشد هم نزده باشد، گفت: «ساکهاتون رو هم بردارید، قراره بعد از زیارت بریم بیروت.»
سارا و زهرا که گل از گلشان به واسطۀ شوق زیارت شکفته شده بود، اصلِ حرف ابوحاتم را خوب فهمیدند و پژمرده رو به من و شاید در اصل خطاب به ابوحاتم گفتند: «ما نمیخوایم از اینجا بریم، میخوایم تو سوریه بمونیم.» ابوحاتم هم که انگار مثل من خودش را مخاطب اصلی حرف آنها دیده بود گفت:
«ابووهب از من خواستن که برای یه مدت کوتاه ببرمتون بیروت و چارهای جز این نیست!»
واقعاً چاره ای نبود. بچهها با بیمیلی ساکهایشان را برداشتند. هوای گرم و شرجی و عطش روزه، بیحالمان کرده بود.
تنها چیزی که در این برهوتِ تنهایی آراممان میکرد؛ ایمان به این راه و زیارت خانم بود.
ماشینها عوض شده بودند. چند نفر از بچههای حزبالله لبنان با یک تویوتای دیگر، پُشت سر ما میآمدند. مسیر هم عوض شده بود، ماشین از یک راهِ فرعی و از کنار دیوارهای بتنی به سمت زینبیه حرکت میکرد که یکمرتبه چندنفر با چهرههایی نیمه آشنا
و لباسهایی نیمه نظامی جلویمان را گرفتند.
ابوحاتم پیاده شد و به عربی چیزهایی به او گفتند. فوراً سوار ماشین شد و درجا دور زد که صدای تیر آمد. پرسیدم: «چرا برگشتید؟! اتفاقی افتاده؟»
باشتاب و پُرهیجان گفت: «اطراف حرم درگیریه، نمیشه جلوتر رفت.»
عجب حال و اوضاعی شده بود. اندوهِ رفتن از سوریه و دوریِ حسین را میخواستیم با زیارت جبران کنیم که حالا با بسته شدنِ راهِ حرم، آن هم امکانپذیر نبود. سکوتی غمبار ماشین را پُر کرده بود. ابوحاتم به دلداری و برای تلطیف فضا گفت: «تا حالا چندبار تا نزدیکِ حرم اومدن، اما نتونستن هیچ غلطی بکنن. اینبار هم مثل دفعات قبل.»
حرفهای ابوحاتم تمام شده و نشده، بغض زهرا شکست. با اینکه وجودم
پُر شده بود از درد، اما ناخودآگاه کلماتی بر زبانم جاری شد. قرص و محکم و مطمئن گفتم: «دخترم!
مطمئن باش دفعهٔ بعد که بیاییم دستمون به ضریحِ خانم میرسه، گریه نکن.»
از دمشق دور شدیم.
سارا و زهرا، هرازگاهی سر میچرخاندند و مانند فرزندانی که به زور از مادر جداشان کرده باشند نگاهی پُرحسرت به پُشتسر میانداختند.
امین که در همین حضورِ چند روزهاش خیلی بیشتر از ما در متن حوادث قرار گرفته بود و این شرایط برایش بسیار معمولیتر از ما جلوه میکرد، با ابوحاتم گرمِ تعریف شد. من هم به قصد زیارت آهسته و زیر لب دعای توسل را زمزمه کردم.
گاهی هم نگاهی به بیرون و اطراف جاده میانداختم. مثل بار قبل مردم آواره، به مشقّت، با هر وسیلهای
به طرف بیروت میگریختند.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی و یک
اذان که شد صبر کردیم تا به محل مناسبی برای خواندن نماز برسیم.
نمازمان را که خواندیم دوباره راه افتادیم و دنبال ماشین بچههای حزبالله به مسیرمان ادامه دادیم تا به بیروت رسیدیم. محل اسکانمان نزدیک جای قبلی بود، با همان قطع برق نیمروزه و هوای گرم دمکرده که تقریباً به آن عادت کرده بودیم و این عادت باعث میشد تا زودتر با این خانه به دوشی کنار بیاییم.
ابوحاتم بلافاصله پس از استقرار ما، مقداری موادِ غذایی برایمان تهیه کرد و به دمشق برگشت.
بازهم ما ماندیم و خودمان، البته اینبار حضور امین کمی از حس غربتمان میکاست. برای اینکه روزگار زودتر و بهتر بگذرد، دستی به سرو روی اتاق
و آشپزخانه کشیدیم.
آن روز از سر بیمیلی و خستگی، افطار فقط نان
و هندوانه خوردیم. بعد از افطار هم دوباره رفتیم سراغ همسایههای ایرانی را گرفتیم و تا چند شب با آمدن یا رفتن به میهمانی افطار، خودمان را مشغول کردیم. زندگی در بیروت روال ساکن و یکنواختی داشت، نه مثل زندگی در تهران بود که کارهای خانه آنقدر مشغولم میکرد که گذر زمان را متوجه نمیشدم و نه مانند زندگی در دمشق بود که هر لحظهاش خبری بود و حادثهای.
از این فراغت و سکون زندگی در بیروت استفاده کردم و چند روزی را که آنجا بودیم ثبت خاطراتم را به صورت جدی آغاز کردم، تقريباً هر روز به صورتِ مداوم یادداشتهایی مینوشتم.
ماه رمضان که تمام شد، حسین از دمشق آمد پیش ما. دخترها از شادی در پوست خود نمیگنجیدند،
مثل پرندگان رها شده از قفس؛ بال بال میزدند.
حسین هم بهوجد آمده بود و نمیتوانست شوروشوقِ درونیاش را پنهان کند؛ برای لحظاتی زهرا و سارا را
در آغوش کشید و بوسید.
من هم مثل پروانه دور حسین میچرخیدم
و به صورت نورانی او که مثل چراغ میدرخشید،
نگاه کردم.
امین مشتاق بود که اخبار سوریه را از زبان حسین بشنود و حسین مثل همیشه، طفره میرفت و با جملههایی مثل «خوبه» یا «همه چیز درست میشه» از زیر پاسخ دادن به سؤالات امین، شانه خالی میکرد.
پرسیدم: «کی رسیدی؟»
- «دیروز دم غروب.»
«پس چرا حالا...؟»
حرفم را بُرید و با شادی زایدالوصفی گفت:
«با سیدحسن نصرالله جلسه داشتم. اتفاقاً ازش یه هدیهٔ خوب هم برای سارا خانم گرفتم.»
سارا که با شنیدن نامش به یکباره تمام توجهش
جلب شده بود، برق شادی در چشمانش درخشید.
با شادیای که البته هرلحظه جایش را با یک بیتابیِ عجیب عوض میکرد. حسین هم که این بیتابی را دریافته بود، تصمیم گرفت تا کمی سربهسر دخترش بگذارد، بههمینخاطر هدیه را که از ساکش بیرون آورده بود، دوباره توی ساک گذاشت.
سارا به التماس افتاد که هدیه را زودتر ببیند.
هدیه یک جلد قرآن جیبی بود که در صفحۀ اولش دستخطی از سیدحسن نصرالله نوشته شده بود، حسین وقتی التماس سارا را دید دیگر دلش نیامد بیشتر سربهسر او بگذارد، قرآن را دودستی به او داد.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی و دو
سارا قرآن را گرفت، بوسید، روی چشمانش گذاشت
و با عجله شروع کرد به خواندن یادگاری سیّد.
همه مشتاق شنیدن بودیم، اما سارا لب ورچید و توی دلش خواند. لحظاتی بعد اشکش هم سرازیر شد.
اولین دانهٔ اشکش که روی قرآن افتاد، حسین قرآن را از او گرفت و گفت: «تا سارا خانم با اشکهاش
نوشتهٔ سیّد رو بههم نریخته، براتون بخونمش.»
میشد ولع را در صورت تکتکمان به وضوح دید پیام به عربی نوشته شده بود و حسین شروع کرد
به خواندن آن:
بِسم اللّهِ الرّحمنِ الرّحيم «الأخت العزيزه سارا همدانی، مَعَ دُعائى لَكِ بالتوفيقِ لِكُلٍِ خَيْر وَالسّعادهِ و عافيهِ
في الدينِ والدُنيا والاخِره.
"نصراللّه ۱۴۳۴-ه.ق"
پیام که تمام شد، برایمان ترجمهاش کرد:
«دخترعزیزم سارا همدانی، دعا میکنم برای توفیقِ تو در هر کار خیر و همراه با سعادت و عافیت در دین
و دنیا و آخرت.
سیّدحسن نصراللّه سال ۱۴۳۴ هجری قمری
(پس از شهادت سرلشکر حسین همدانی، این یادداشت به دستخط رهبر معظم انقلاب اسلامی مزین شد،
با این عبارت؛ رحمت و فضل الهی بر شما و بر سیّدِ عزیز نصرالله و بر شهید همدانی.)
امین قرآن را به زهرا داد، او هم گرفت، بوسید
و نگاهی به دستخط سیّد انداخت. کاری که
پس از او من هم انجام دادم. با وجود سیّدحسن و نیروهای او، لبنان اقتدار و امنیت داشت و حسین گفته بود که میخواهد، حزباللّه دیگری در سوریه راهاندازی کند. او از همان سالهای دفاع مقدس کارهای نشدنی، بسیار کرده بود. اما اینجا شرایط بسیار متفاوت بود این تفاوت را حتی حاج قاسم هم آخرین بار که
سری به ما زد، وقتی داشت از اهمیت کار حسین برایمان میگفت، سربسته توضیح داد: «ما تو جنگِ خودمون به معنی واقعی فرماندهی میکردیم، یه لشکر پُشتِ سرمون بود. با توجه به وجود اونا، برنامهریزی میکردیم و میجنگیدیم؛ اما تو سوریه قضیه خیلی متفاوته، فرماندهی که نیرو نداشته باشه و تو دیارِ غربت باشه فقط خدا از غربتش خبر داره.»
زمستان از راه رسید و مجسمههای بابانوئل با آن ریش سفید بلند و کلاه قرمز منگولهدارش به درختانِ کاجِ کوتاه، اضافه شد و خیابانهای بیروت پُر شد از چراغهای رنگی که چشمکزنان روشن و خاموش میشدند تا برای مسیحیان پیغامآور شادی باشد؛
پیغام فرا رسیدنِ سالِ نوی مسیحی.
بیروت جای عجیبی است، یک پایتخت آسیایی که شیعه و سنی دَروزی و مسیحی با گرایشهای حزبیِ مختلف، غالباً به منافع مشترک ملی و استقلال میاندیشند و حزباللّه را حافظ این منافع میدانند، مسلمانان چه شیعه و چه سنی در شادیِ عید سالِ نوی مسیحیان سهیماند؛ اما من و دخترانم باوجودِ
این امنیت، آرامش و نشاط اجتماعی همچنان دلمان
در دمشق بود. از طرفی حسین تأکید داشت که
«در بیروت آرام و امن بمانید.» و از طرفی ما اصرار داشتیم که «به دمشق برمونگردون.»
سرانجام حسین پافشاری بیش از حد ما را که دید، تسلیم شد.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی و سه
عصر روز بعد از کریسمس، ساکهایمان را بستیم. حسین پُشت فرمان نشست و راهی دمشق شدیم. پُشت سرِ ما خودرویی میآمد که محافظ حسین، داخل آن بود. اسم محافظ هم حسین بود، بسیجیای با ریش بلند، که به قول حسین قیافهاش داد میزد که ایرانی است.
امین که بیشتر از ما از سرِکار گذاشتنهای محافظها توسط حسین خبر داشت، با
سر به حسین اشاره کرد و پرسید: «حاج آقا!
این یکی رو نپیچوندین؟!»
حسین ابرو بالا انداخت و گفت: «بعضیها پیچوندی نیستن، از بس دوست داشتنیان، حسین آقا یکی از اوناست.»
من هم خواستم میان این گفتگو نمکی پاشیده باشم. پرسیدم: «حاج آقا، پروژه به کجا رسید؟»
حسین خندهٔ تلخی کرد و گفت «غزل خداحافظی رو خوند.»
با ته مایهای از کلافگی پرسیدم: «این پروژه چیه؟»
حسین گفت: «مرکز ایرانیها توی دمشق بود.»
- «یعنی حالا نیست؟»
- «نه، دست مُسلّحین افتاد و سقوط کرد. چند روز قبل نفوذیها، به اتوبوس چهل و هشت نفرهٔ ایرانی رو بُردن و تحویل مُسلّحین دادن. ما توی پروژه داشتیم برای آزاد کردن اینها از راه سیاسی و دیپلماسی و گفتگو با قطر و ترکیه برنامهریزی میکردیم که دیدیم با وجود برجکهای نگهبانی، یه عده مسلح از دیوارهای چهارطرف بالا کشیدن و شروع کردن به تیراندازی. من و چند نفر دیگه داخل مونده بودیم، بچهها گفتن الآن اسیر میشیم باید تا آخرین فشنگ بجنگیم! گفتم نه، حتی یه تیر هم شلیک نکنید و اگه شرایط طوری شد که ناچار شدیم، من اولین تیر رو میزنم بعد شما بزنید. تکفیریها؛ مثل گرگهای وحشی و گرسنه، روی دیوارها، زوزه کشیدن، شعار دادن و تیراندازی میکردن؛ اما هرچی زدن، جوابی نشنیدن. ترفندمون گرفت و اونا از این بیپاسخی، جا خوردن، فکر کردن
ما از ساختمون رفتیم و هرلحظه ممکنه با نیروهای کمکی بیاییم و محاصرهشون کنیم، بههمین خاطر خودشون فرار کردن. میدونستم که فردا شب دوباره برمیگردن. اسناد رو از ساختمون به جای دیگهای انتقال دادیم و خودمون پروژه رو ترک کردیم. فردا شب تکفیریها اومدن و ساختمون مرکزی پروژه رو اشغال کردن، به همین راحتی.»
پرسیدم: «سرنوشت اون چهل و هشت نفر ایرانی
چی میشه؟! آزاد میشن؟»
گفت: «همۀ گروههای مُسلّح و مخالف نظام سوریه از اهالی سوریه نیستن. سوریه میدونِ تسویهحسابِ تاریخیِ بعضی از دولتها مثل ترکیه و اردن با سوریه شده، بعضی از دولتها هم مثل عربستان و قطر که مراکز تولید فکرِ وهابیت هستن خیلی مایِلن جنگ ایدئولوژیکی راه بندازن و درگیری تو سوریه رو جنگِ سُنی با شیعهها جلوه بِدن. اونا هرکدوم گروههای خاص خودشون رو حمایت فکری و مالی میکنن. البته هرچی زمان میگذره از سایر کشورها، حتی اروپا هم آدمهای مختلفی رو به هر نحوی که شده خصوصاً از طریق شبکههای اجتماعی جذب این گروهها میکنن و برای جنگیدن به سوریه میآرن و تا امروز از ۸۰ کشور تروریست به سوریه اومده که بخشی از اونا داعیهٔ حکومت بر دو کشور عراق و سوریه رو دارن و حتماً جبههٔ جدیدی رو تو عراق برای تصرف و تجزیه عراق باز خواهند کرد. اونا ما رو خارجی میدونن و تلاش میکنن از طریق شبکههای اینترنتی برای افکار عمومی مردم دنیا اینطور جا بندازن که ما ایرانیها هم برای سهمخواهی به سوریه اومدیم، اما خودشان هم میدونن که اگر ما امروز تو سوریه با اونا مقابله نکنیم، فردا باید پُشت مرزها و حتی داخل شهرهامون با اونا بجنگیم. حالا هم ما از طریق دیپلماسی در تلاشیم تا
با همکاری ترکیه و قطر که از حامیان این گروهها هستن، راهی برای آزاد کردن این ۴۸ نفر پیدا کنیم.»
امین که از تعریفهای حسین ذوقزده شده بود سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: «پس بیدلیل نیست که شما کنار برنامهریزی برای جوونهای سوری بهدنبال افشاگری پُشت صحنۀ گروههای مسلح از طریق راهاندازی ارتش سایبری و بسیج رسانهای هستید.»
حسین که تا اینجا کاملاً جدی بود از توی آینهٔ ماشین نگاهی به امین کرد و امین لب گزید و ادامه نداد.
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی و چهار
به دمشق رسیدیم. گوشهگوشۀ شهر از انفجار توپ و خمپاره، روشن و خاموش میشد. درست مثلِ رعدوبرق یک رعدوبرق سنگین و پُرصدا که گوش را میآزرد و چشم را میزد.
فکر کردیم که دوباره به ساختمان ۱۷ میرویم اما
به یک محلهٔ جدید و خانهٔ جدید رفتیم. خانهای دوطبقه و بزرگ که چند درخت نارنج، حیاطش را دلنشین و دیدنی کرده بودند.
فردا صبح حسین رفت و ابوحاتم برای خرید آمد سراغمان. مقداری مواد غذایی خریدیم. خوشحال بودم که با وجود جنگ شهری و کوچهبهکوچه، تعدادی از کسبه هنوز کرکرۀ دکانهایشان را بالا میزنند.
بیشتر از خرید، دنبال نگاهشان به ایران و ایرانی بودم که نسبت به گذشته مهربانتر شده بودند.
آنها باوجودِ سانسور شدید خبری، به واقعیتهای تازهای در میدان عمل رسیده بودند و ما هم خرید را بهانه میکردیم که با آنها صحبت کنیم، هرچند گاهی سرِ یک کلمه گیر میکردیم. اما با زبانِ دلمان با آنها حرف میزدیم و آنها هم با خوشرویی و مهربانی پاسخمان را میدادند.
به خانه رسیدیم پردهکرکرهها را پایین کشیدم. دور جدیدِ درگیری آغاز شده بود و شیشهها میلرزیدند. نماز را خواندیم. اتاق را جارو زدیم. زهرا گفت:
«مامان! وقتیکه هرلحظه ممکنه شیشهها خُرد بشن، جارو زدن خندهدار نیست؟!»
گفتم: «مامان جان، وقتی بابا میآد، خونه باید تمیز باشه. اگه هر روز کنارمون خمپاره بخوره و شیشه بریزه، ما باید زندگی عادیمون رو داشته باشیم.»
شب میان آن سروصدا، تلویزیون را روشن کردیم مردمی را که با پای پیاده برای زیارت اربعین، از نقاط مختلف عراق به طرف نجف و کربلا میرفتند نشان میداد. دلم پر کشید و به گریه افتادم. همۀ آن زائران برای همراهی با حضرت زینب، این راه را میرفتند اما خانم اینجا، در آستانهٔ اسارتی دوباره بود. با بچهها زیارت عاشورا خواندیم و مثل همیشه تا پاسی از شب، چشمانتظارِ حسین نشستیم اما خبری از او نشد.
فردا صبح مقداری دلِ گوسفند برای ناهار گذاشتم
و پیاز سرخ کردم. با بوی پیاز سرخکرده، دخترها بیدار شدند و صبحانه خوردند.
سارا کتاب خواند و زهرا خانه را جارو کشید.
برای اینکه کمی حال و هوای آنها را عوض کنم، بهشان گفتم: «بریم از داخل حیاط یه کم نارنج بچینیم.»
پای درخت نارنج رسیدیم. چند تایی پای درخت ریخته بود ولی بیشتر نارنجها، لابهلای برگهای سبز و براق، به شاخهها چسبیده بودند. من نارنجهای پای درخت را جمع کردم و زهرا و سارا داشتند از شاخههای دمِدست میچیدند که چند خمپاره، سوتِ نازکی کشیدند
و در فاصلهای نهچندان نزدیک ما، فرود آمدند.
دخترها گفتند: «نمردیم و بالاخره جبهه رو هم دیدیم.»
گفتم: «جبهه جاییه که پدرتون میجنگه. اینجا
پُشت جبههس.»
خندیدیم و بیخیالِ خمپاره به کارمون ادامه دادیم.
وقت چیدن نارنج، به روزگار کودکیام برگشتم
و به یاد درخت توت بزرگی که وسط حیاط خانه قدیمیمان بود، افتادم.
به زهرا و سارا که نگاه میکردم، کودکی نوجوانی
و سرِ نترسی که داشتم برایم تداعی میشد. تا انفجار خمپارهای در فاصلهٔ نزدیک، رشتهٔ پیوند با گذشته را
از خاطرم پاره کرد و به دخترها گفتم:
«دیگه کافیه، بریم داخل اتاق.»
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی و پنج
آنشب تا ساعت ۲ چشمم به دَر بود که حسین خستهوکوفته با چشمان سرخی که انگار کاسهٔ خون بودند، وارد خانه شد. شام نخورده بود، شامش را که آوردم، گفتم: «کجا بودی؟ نگرانت شدیم.»
گفت: «تا حالا با حاج قاسم بودیم و به خطوط سرکشی میکردیم.»
سفرهٔ شام را باز کردم. چشمش به نارنجهای قاچشده افتاد و گفت: «میل ندارم، از بسکه صحنههای دردآور دیدم اشتهام کور شده! مردم بیخانمان
از ترس هجوم مُسلّحین خونه زندگیشونو رها کردن و سر به بیابونها گذاشتن. چقدر پرتغال و نارنج زیر درختا ریخته و خراب شده. حتی حیوونهای خونگی هم آب و غذا ندارن. دست و پاشون قطع شده
یا از گرسنگی مُردن.»
گفتم: «ضعیف شدی، اگه از غذا بیفتی، نمیتونی
ادامه بدی!»
گفت: «یه کم سوپ درست کن فردا ببرم سرکار.»
من خوشخیال فکر کردم حسین دلش سوپ خواسته است که از این غذا نمیخورد، برای همین گفتم: «حالا این غذا رو بخور، فردا هم برات سوپ درست میکنم!»
جواب داد: «سوپ رو فردا درست کن. محافظم سرما خورده، تب و لرز شدیدی داره. با هم میخوریم.»
این را گفت و روی کاناپه دراز کشید، تا من سری به آشپزخانه زدم و برگشتم، همانجا خوابش بُرد.
از ساعت دوی نیمهشب، برق رفت و فنکوییل خاموش شد و هوا سرد، دلم نیامد بیدارش کنم رویَش دوتا پتوی ضخیم انداختم و کنار کاناپه نشستم و برای سلامتیاش دعای توسل خواندم. نزدیک صبح پلکم سنگین شد و خوابم بُرد.
برای نماز صبح با صدای شلیک توپ و تانک بیدار شدم و حسین که همیشه بعد از نماز سر کار میرفت، گرفت خوابید. حتماً علّتی داشت که عادت نخوابیدن بعد از نماز را شکست.
صبح که از لای پردهکرکره به بیرون نظر انداختم، برف سفید، همه جا را پوشانده بود. اولین بار بود که در سوریه برف میدیدم. یاد حرف حسین افتادم که «مردم آواره توی سرما، مثل بید میلرزن و بچههاشون از سرما میمیرن.»
دیدن برف همیشه برایم لذت بخش بود اما این بار حس خوبی نداشتم. سارا و زهرا زودتر از پدرشان بیدار شدند و تعجب کردند که چرا برخلاف همیشه
تا حالا خوابیده است.
داشت خواب میدید، ناله میکرد. دخترها نگران، نگاهش میکردند. حسین سروصدای شلیک و انفجار هم بیدارش نکرد. چه خوابی بود که خطوط موازیِ صورتش را خیس کرده بود و توی خواب انگار داشت گریه میکرد. سارا طاقت نیاورد. تکانش داد: «بابا! باباجان!»
حسین یکه خورد و روی کاناپه نشست و دوروبر را ورانداز کرد. از میان ما، چشم توی چشم سارا دوخت.
سارا پرسید:
«بابا! خواب دیدی؟»
گفت: «آره چه خواب شیرینی!»
- «پس چرا ناله میکردی؟!»
«خواب زینب رو میدیدم، بیست ساله شده بود،
با قیافهٔ یه کم بزرگتر از الآنِ تو.»
----------------------------
--------------------
🔻سایر کانال های خودتون را از اینجا ببینید
https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843
لبیک یا خامنه ای
#تابستونه
✨📕✨ #خداحافظ_سالار
📖خاطرات: #پروانه_چراغنوروزی «اُمِّ وَهَب»
🦋همسرِ #سرلشکر_شهید_حاجحسین_همدانی
نوشتهٔ: #حمید_حسام
✅قسمت: سی و شش
دخترها سردرگم شدند. آنها نمیدانستند که فرزند اولِ ما دختر بوده. دختری که من اسمش را الهه گذاشته بودم و حسین زینب صدایش میکرد.
زینب ۲۰ روز بیشتر توی این دنیا نبود. وقتی که از دنیا رفت، حسین تنهایی به گورستان شهر همدان -باغ بهشت- رفت و او را دفن کرد. وقتی که برگشت، بهقدری گریه کرده بود که چشمانش سرخ و خونین شده بود. سارا و زهرا فکر کردند که حسین، از بیست سالگی خانم زینب حرف میزند و او را به خواب دیده است. نخواستم بیش از این در حیرت بمانند، حسین هم چشم به سارا دوخته بود و حظ میکرد. شاید تصویرِ زینب بیست روزه را در سیمای سارای
۱۷ سالهاش میدید.
گفتم: «دخترا! صبحانه حاضره، بعداً براتون
از خواهر بزرگتون زینب میگم.»
تلفن حسین زنگ خورد. نمیدانم کی بود و چی گفت اما کلاً حسین را از آن حالوهوا بیرون آورد.
گوشی را که گذاشت، به سجده افتاد.
سر از سجده که برداشت نگاهش کردم، چشمانش پردهای از اشک داشت.
پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»
گفت: «قراره ۴۸ اسیر ایرانی معاوضه بشن، باید برم.»
و لباسهای خاکی را که شب به تن داشت با کتوشلوار عوض کرد. من سوپ سفارشی را داخل ظرف، بسته کردم. خندید و گفت: «فرصت این کارها نیست مجتبی هم خوب میشه.»
مثل برقوباد، جنبید و زود به محلی رفت که قرار بود اسرای ایرانی را پس از معاوضه بیاورند. منتظرش بودیم تا هرچه زودتر بیاید و ما را هم در شادی خود شریک کند. دقایق به کُندی گذشت.
بالاخره، انتظار به سررسید و همانگونه که پیشبینی میکردیم سرشار از نشاط و سرخوش از آزادیِ اُسرا آمد و ماجرا را برایمان تعریف کرد: «اُسرا رو که آوردن، همهشان نحیف و لاغر شده بودند. قیافهٔ اُسرای ایرانی رو داشتن که بعد از ۸ سال اسارت از زندانهای صدام آزاد شدن. اما اینا فقط چند ماه تو اسارتِ تکفیریها بودن و به این قیافه دراومده بودن.
قرار بود برای اونا لباس نو بیارن. نشستن و یکیشون ذکر گرفت و روضه خواند و بقیه گریه کردن.
از عکاسها و خبرنگارا خواستم که تا اتاق مجاور بمونند. بعد از رفتن اونا تعدادی از اُسرا از اونچه که تو این چند ماه به اونا گذشته بود، گفتن.
از اینکه هر روز شکنجه میشدن و از غذایی که فقط به اندازۀ زنده نگهداشتنشون به اونا میدادن.
یکی تعریف کرد «وقتی اسیر شدیم توی لباسهام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چندبار، لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن و گفتن، بگو که غیر از تو چه کسی نظامیه. به حضرت زینب متوسل شدم و شهادتین رو گفتم. بقیهٔ اُسرا از پشت پنجره این صحنه رو میدیدن.
برای تکفیریها گردن زدن، یه کارِ عادی بود. اما میخواستن که من بقیه رو لو بدم. یکیشون که سرکرده بود و فحش میداد و توهین میکرد، برای آخرین بار از من خواست که اقرار کنم. حرف نزدم. منتظر بودم که با تبر گردنم رو بزنه که خمپارهای
از سمت نیروهای طرفدار دولت شلیک و نزدیک این فرمانده منفجر شد. ترکش به سرش خورد و افتاد. تکفیریها عصبی شدن و جنازهٔ فرماندهشون رو از جلوی ما دور کردن و از اون به بعد روزانه فقط سهمیهٔ کتک خوردن داشتیم تا یه شب تو عالم خواب امام رضا رو جایی دیدم که برف سنگینی میاومد.
حضرت اومد و گذرنامهٔ ما رو یکییکی گرفت و امضا کرد و فرمود؛ شما آزاد خواهید شد. فردا که از خواب بیدار شدم، خبر آزادی رو شنیدم. در حالی که همون برفی رو که تو خواب دیدم، میاومد و...»----------------------------
--------------------
🔻سایر کانال های خودتون را از اینجا ببینید
https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843
لبیک یا خامنه ای
#تابستونه