داستانی زیبا از امتحانات:
وقتی که بچه بودم شبهای امتحان استرس بدی به جانم می افتاد .صرف نظر از بیهوده بودنش و اینکه حالا که فکر میکنم میبینم چقدر مظلومانه و کودکانه در چرخه زرنگ و تنبل بودن برچسب میخوردیم.
مادرم همیشه یک راه حل مفید برایم داشت .وقتی کتابم را به پایان می رساندم و بیکار می نشستم .مادرم که استرسم را می دید مرا صدا میکرد و می پرسید خوب درست تمام شد ؟
میگفتم بله ولی ...
مادرم میگفت ولی ندارد.
دیگر تمام شده است .
۵۰ درصد کار را کردی
میگفتم پس ۵۰ درصد دیگر چی؟
میخندید و میگفت آن ۵۰ درصد دست تو نیست
دست منم نیست حتی دست معلمت هم نیست .
آن باقی مانده دست خداست .
تو کارت را کردی حالا برو بخواب و سعی نکن کار یاد خدا بدهی.
و من همین کار را می کردم .
فردا صبح تا خود محل امتحان میگفتم خدایا من که کارم را کردم بقیه اش دست تو
و میدانید چه می شد .
خدا خیلی بهتر از من کارش را بلد بود .
۹۰ درصد مواقع بالاترین نمره ی کلاس را من میگرفتم .
چندسالی ست حرفهای مادرم یادم رفته ست .
بشکلی احمقانه تلاش میکردم هم کار خودم و هم کار خدا را باهم انجام دهم .به زمین و آسمان می زدم و به هر دری می کوبیدم و نتیجه اینکه همیشه دستم خالی می ماند .
راستش مدتی ست رها کردم .
حتی اگر هیچ چیز از دستم برنمی آید بجای ۵۰ درصد ۱۰۰درصد را به خدا میسپارم .
این به معنی تنبلی نیست من واقعا دری پیدا نمیکنم و راستش دیگر دلم به رو انداختن به خلق الله نمی رود .
پس گفتم خدایا خودت میدانی و خودت
تو مرا میشناسی
توقعم را هم میدانی
به خلقت نیاز ندارم تو بساز که سازنده تویی .
و راستش هیچ چیز اگر نشد حداقل آرامش مرا فرا گرفت و تو چه می دانی شاید وضعیت بعد از این تغییر کند.
♡حسنا محمدی خمینی♡
نور ۵
#خدا
#امتحانات
#راه_کار
#استرس