eitaa logo
فردا به توان تو
512 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
226 فایل
واحد پرورشی دبیرستان دوره اول هدی ادمین..... فهیمه باغبانی👇 @F_baghbani
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرن ‌هاست که فدایی دارد حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد... "اصلاً حرم ناموس ما شیعه ‌ست! " شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چرا که اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات رهبر انقلاب در جمع خانواده ‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلت این شهداست. مهدی علیدوست اولین شهید پاسدار مدافع حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) از قم بود. او در ۲۵ مهرماه ۹۴ بعد از عملیات آزادسازی یکی از روستاهای سوریه، با برخورد ترکش به پهلویش به درجه شهادت نائل آمد.کتاب "پرواز با پاراگلایدر"روایت زندگی این شهید بزرگوار می‌باشد. یک شب خواب زیبایی مهمان مادربزرگش شد.....گفت: «در خواب، پسری بغلم دادند و گفتند اسم این پسر را مهدی بگذارید.» مادر که این حرف را زد، ما هم دیگر حرفی نداشتیم. اسمش را گذاشتیم مهدی.... با چند نفر از دوستانم آموزش‌هایی دیده بودیم و آمادۀ اعزام به جبهه بودیم. شکفتن مهدی در این شرایط بحرانی طعم شیرینی داشت. خوش‌قدم بود. به دنیا که آمد، رفتن ما هم جور شد. چهار روز از زیبایی حضورش می‌گذشت که بار سفر را بستیم و عازم جبهه شدیم. جایی که شاید دیگر برگشتی در کار نبود و آخرین دیدارم با اولین فرزندم بود. خوب نگاهش کردم، اما با همۀ علاقه‌ام، دل کندم و رفتم. سخت بود، خیلی سخت! @Motevaseteh1_hoda
کتاب «غلامرضا» زندگینامه و خاطراتی از جهان پهلوان غلامرضا تختی است که به همت گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم‌هادی گردآوری شده است. مسابقات جهانی صوفیهٔ بلغارستان آغاز شد. در آن مسابقات تختی در دومین کشتی با حریف بلغاری که از حمایت تماشاگران برخوردار بود مسابقه داشت. حریف بلغاری شب قبل از مسابقه پیش تختی آمد و گفت: «آقای تختی شما قهرمان بزرگی هستی، در همهٔ دنیا شما را می‌شناسند مرا هم ببری چیزی به ارزش‌های شما اضافه نمی‌شود، اما من وضع خوبی ندارم. اگر من بر شما پیروز شوم، به عنوان جایزه به من ماشین و خانه می‌دهند و وضع زندگی من بهتر می‌شود». بعد از رفتن کشتی‌گیر بلغاری تختی به فکر فرورفت. بعد هم پیش دوستش مهدی یعقوبی رفت و شرح ماجرا را گفت. تختی که قهرمانی را در چیز دیگری می‌دید اضافه کرد: می‌خواهم فردا کشتی را به حریف بلغاری واگذار کنم! یعقوبی که از این موضوع اطلاع پیدا کرد سراغ حبیب‌الله بلور سرمربی تیم ملی رفت و ماجرا را گفت. بلور که عصبانی شده بود با داد و بیداد به تختی گفت: آخه جواب مردم و روزنامه‌ها را چی می‌خوای بدی؟! تو آمدی برای کشورت کشتی بگیری یا بذل و بخشش کنی؟! فردای آن روز تختی با ناراحتی و اجبار با کشتی‌گیر بلغاری روبه‌رو شد و او را شکست داد. غلام‌رضا بعد از مسابقه به سراغ یعقوبی رفت و گفت: من دیگه حرفی رو با تو در میان نمی‌گذارم! مقصر تو هستی که این بیچاره از گرفتن خانه و ماشین محروم شد! @Motevaseteh1_hoda
«بادیگارد» عنوان یازدهمین شماره از مجموعه‌ی مدافعان حرم ،به زندگی و خاطرات شهید «عبدالله باقری» می پردازد. وی از اعضای تیم حفاظت رییس جمهور اسبق و از نیروهای سپاه انصارالمهدی بود که در شب تاسوعای سال ۹۴ در حومه‌ی حلب به شهادت رسید. عبدالله جمع اضداد بود، هم خشن و جدی، هم رئوف و شوخ و شنگ. توی کار آن قدر جدی می شد که همه ازش حساب می بردند و وقت استراحت آن قدر می خندید که نفس کم می آورد. گاهی آن قدر بی رحم می شد که شوخی هایش با برادر و رفیقش رنگ و بوی شکنجه می گرفت و گاهی آن قدر رقیق القلب، که می شد مادر تمام گربه های کوچه. جرات و جسارتش آن قدر زیاد بود که ولش می کرد می رفت توی دهان شیر و گاهی ساعت ها با ماهی های تو آکواریومش وقت می گذراند و حرف می زد. عبدالله از همان بچگی محافظ بود. محافظ پدر و مادر و برادرهایش. بعد هم همسر و فرزند و حتی دوست و رفقایش. خیلی ها توی حریم حفاظتش بودند. انگار همه را زیر پرو بالش داشته باشد. عبدالله مثل خیلی از جوان های امروزی عاشق خانه و خانواده بود، اهل سفر و درست کردن کباب و دورهمی. اما وقتی اسم سوریه می آید دلش تاب نمی آورد. همه دلخوشی هایش را ول می کند و می رود. @Motevaseteh1_hoda
روایت داستان زندگی افراد به ظاهر کم نام و نشان مانند گشت و گذار در لابلای فرش های دست بافت قدیمی پستوی خانه مادربزرگ است. هر یک که به چشم می آید زیبایی خاصی را نمایان می کند که لحظه ای سکوت و حیرت را به همراه دارد. سکوتی شگفت انگیز. تجربه ای خاص و دلنشین. کتاب "اسم تو مصطفاست" نوشته‌ی "راضیه تجار" روایتی است داستانی از زندگی پهلوان شهید مصطفی صدرزاده، به روایت همسر ایشان خانم سمیه ابراهیم پور. مصطفی صدرزاده، شهید مدافع حرم، در تاریخ ۱ آبان سال ۱۳۹۴ روز تاسوعا در عملیات محرم در حلب سوریه به فیض شهادت نائل آمد. ماه رمضان از راه رسید و من با اینکه نمی‌توانستم روزه بگیرم، دوست داشتم سحرها بیدار شوم و کنار تو بشینم. دلم می‌خواست لحظه لحظه بودنت را حس کنم، ولی تو نمی‌خواستی صدایم بزنی. بی‌تابی محمدعلی نمی‌گذاشت خواب پیوسته‌ای داشته باشم. دوست داشت یکی با او بازی کند و تو بیشتر وقت‌ها او را بغل می‌کردی و از کنار من می‌بردی تا راحت بخوابم. طبق روال همیشگی در ماه رمضان، در فامیل هر شب افطاری منزل یکی بود. شبی که منزل عمو جعفر بودیم گفتم: «آقا مصطفی الان که همه هستند دعوت کن تا یه شبم بیان منزل ما؟»  آهسته گفتی:«نمی‌تونم زمان مشخص کنم، هر لحظه ممکنه زنگ بزنن و مجبور بشم برم!» اخم‌هایم در هم رفت. بلند گفتی: «شنبه هفته دیگه، همگی برای افطار منزل ما!»  اما دو روز مانده به آن شب تلفن خانه زنگ خورد:«سلام عزیزم،من دارم می‌رم!» -کجا؟ - سوریه! و رفتی. به همین راحتی. @Motevaseteh1_hoda
کتاب «قرار بی قرار» پنجمین کتاب از مجموعه کتاب های مدافعین حرم و مربوط به زندگی شهید مصطفی صدرزاده از شهدای مدافعین حرم است که به قلم خانم فاطمه سادات افقه به رشته تحریر درآمده است. این کتاب، در سه بخش کلی، به صورت گردآوری و نقل روایت و خاطره از طرف پدر، مادر، خواهر، همسر، اقوام، دوستان و همرزمان شهید (در ایران و سوریه) تهیه شده، در حقیقت مجموعه خاطراتی است که افراد مذکور از شهید بازگو می کنند و خواننده با مطالعۀ آن تصویر روشنی از شهید و اهدافش را در ذهن خود ایجاد می کند. پدرش می گفت: مصطفی به مادرش گفته شما دعا کن من موثر باشم، شهید شدم یا نشدم مهم نیست. @Motevaseteh1_hoda
این کتاب، زندگی داستانی امام جعفر صادق (علیه السلام) با عنوان ” فواره گنجشک ها ” می باشد. "فواره گنجشک ها" با سی و دو داستان کوتاه به قلم محمود پوروهاب بر اساس روایات مستند به صورت پیوسته زندگانی آن امام همام را معرفی می نماید. ابن ابی العوجا گفت: «عجب! اگر تو از یاران جعفر بن محمد هستی، بدان که او هرگز این گونه با ما حرف نمی زند. او بارها این سخن ها را که تو آن را کفرآمیز می خوانی از ما شنیده؛ ولی هرگز از حدّ ادب بیرون نرفته و دشنام نداده است. او مردی بسیار خردمند، آرام و بردبار است. سخنان ما را به خوبی گوش می دهد تا آن چه در دل داریم، بر زبان بیاوریم؛ طوری که گاهی گمان می کنیم بر او پیروز شده ایم. آن گاه او با کم ترین سخن، دلیل های ما را باطل می سازد، چنان که نمی توانیم پاسخ بدهیم. اگر تو از پیروان او هستی، چنان که شایسته اوست با ما سخن بگو!» @Motevaseteh1_hoda
«با تندی از ما خواستند بلند شویم و بایستیم. ایستادیم، بی آنکه بدانیم برای چه می‌ایستیم. از پشت سر صدای پا کوبیدن نظامیان بلند شد و عکاس‌ها به‌سمت صداها هجوم بردند. از فاصله‌ی دور دیدیم مردی با لباس نظامی، دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به‌سمت ما می‌آید... مرد به ما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. حالا او را کاملا می‌دیدیم که لبخند می‌زد و به‌سمت صندلی شاهانه می‌رفت. او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق. دنیا انگار روی سرمان خراب شد. ما در قصر صدام بودیم. مردی که شهرهایمان را موشک‌باران و به خاکمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله‌ی چندمتری‌مان داشت لبخند می‌زد و ماهیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.» @Motevaseteh1_hoda
وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن ها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید؟ و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت و با لهجه ی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانی عراقی ها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن! رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می گن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت ما به سبیلمون قسم می خوریم. چشمی که ندونه به مردم چطور نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن ها رو به اسارت می گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نموند... @Motevaseteh1_hoda
«شش، هفت صبح بود که حاج عمار شهید شد. نیروهای غیر ایرانی پشت بی‌سیم می‌گفتند «حاج عمار استشهد.» سریع از اتاق عملیات گفتیم «حاج عمار شهید نشده، حالش خوب است، فقط کمی جراحت دارد.» گفتیم مجروح شده که شیرازه کار از هم نپاشد. این نیروها دو، سه سال بود که با حاج عمار کار می‌کردند. نمی‌خواستیم نگرانی در دلشان ایجاد شود. پشت بی سیم گفتیم «فلانی! نگو حاج عمار شهید شده، نگذار همه نیروها متوجه شوند و روحیه‌شان را از دست بدهند.» از این طرف در اتاق عملیات غوغایی بود. یکی از دوستان از پشت میزش افتاد کف اتاق. از حال رفت. پاهایش را دراز کردیم. به هوشش آوردیم و آب قند دادیم بهش، به فکر این بودیم چه کسی را جایگزین حاج عمار کنیم. کسی که جنگنده، خستگی ناپذیر، شجاع و مدیر باشد و با نیروها بجوشد. واقعاً کسی را نداشتیم. حاج قاسم بعد از شهادت حاج عمار گفت «کمرم شکست.» دوستانی که جنازه عمار را دیده بودند می‌گفتند «مثل کسی بوده که روزها و شب‌های متمادی عملیات کرده و حالا از فرط خستگی خیلی راحت خوابش برده.» @Motevaseteh1_hoda
کتاب"سه‌گاه ابوهادی" نوشته سید حمید سجادی منش به زندگی روحانی شهید مدافع حرم علی تمام زاده می‌پردازد سجادی منش با نثری زیبا و دل‌نشین، در بیست و سه گپ از زبان همسر، شوهر خواهر، مادر، هم‌رزمان و … به صورت پیوسته بخش‌هایی از زندگی شهید را روایت کرده است. این کارش انگار آب سردی بود بر پیکر داغ و جوشان من که هنوز دست رفاقت به ابوهادی نداده بودم؛ یعنی آن عادت دیرینه دیر دوست شدن، هنوز دست از سرم برنداشته بود. گفتم: زمانه هم بازی خودش را دارد؛ باید من سالها این گونه باشم، و یکی مثل شیخ ابوهادی هم یک روزه به من بفهماند جور دیگر زندگی کردن را. دیدم انگار این آدم نمک دیگری دارد و کاملا هوایم را عوض کرده است. شده بودم شبیه آدمی که یک حادثه بزرگ جان سالم به در برده و حالا زندگی برایش معنی دیگری دارد. این بود که وقتی شب آمد، ناخواسته بلند شدم و در بغلش گرفتم. هیچ غروری هم در من نبود و خجالت نکشیدم بگویم: از امروز انگار یه برادر پیدا کرده ام. @Motevaseteh1_hoda
"یادگاران" عنوان کتاب هایی است که بنا دارد تصویرهایی از سال های جنگ را در قالب خاطره هایی بازنویسی شده، برای آنها که آن سال ها را ندیده اند، نشان بدهد. خواندن شان تنها یادآوری است، یادآوری این نکته که آن مردها بوده اند و آن واقعه ها رخ داده اند؛ نه در سال ها و مکان های دور، بلکه در همین نزدیکی؛ در مقدمه ی این کتاب می خوانیم: "این کتاب فقط و فقط صد خاطره‌ی کوتاه از مردی است که با آرزوهای بلندش برای کشور و دینش اقتدار به ارمغان آورد. مردی که یکی از آرزوهایش قدرتمندتر شدن شیعه در جهان بود. خاطرات و یاد شهید حسن طهرانی مقدم هنوز هم در قاب چشم خیلی ها جا مانده است و هر کدام به زبان دل خود آنچه از او دیده اند را می گویند. صد خاطره کوتاه از مردی که تکه های پازل تصویرش هنوز برایمان کامل نشده و مرادش به حق درباره اش گفته است که او «سردار عالیقدر، دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا» بود." @Motevaseteh1_hoda
کتاب "با دست های خالی" ، برش هایی است کوتاه و گزیده شده از مجاهدات غرورآفرین "حاج حسن طهرانی مقدم" که به حق، او را "پدر موشکی ایران" لقب داده اند. به اعتقاد نویسنده، آنچه در این کتاب آمده است، حتی نَمی از دریای عزم و اراده آن سردار نیست. بسیاری از خاطرات و اطلاعات تاریخی، به دلایل امنیتی و سیاسی ناگفته یا ناقص گذارده شده اند. جمعی نیز گفتنی های خود را مشروط به نبردن نامشان بیان کردند که از آنان با عنوان «محفوظ» یاد شده است. گفتنی است این اثر به تصاویری رنگی از آن شهید مزین شده است. حاج حسن‌آقا ملاقات‌های خصوصی زیادی با رهبری داشتند البته هر وقت نیاز بود، خدمت ایشان می‌رسیدند، کسی نبود که بخواهد وقت آقا را بگیرد. همیشه می‌گفت: «من وقتی آقا را ملاقات می‌کنم که دستم پر باشد، باید ایشان را خوشحال کنم، چون ایشان مشکلات و سختی‌ها را می‌دانند، هنر آن است که من با دست پر خدمت ایشان برسم.» بعد از شهادت ایشان، همسر حضرت آقا تعریف می‌کنند: آقا آمده بودند منزل برای صرف ناهار که صدای انفجار بلند شد، ما از سر سفره بلند شدیم، بیرون را نگاه کردیم. آقا کمی استراحت کردند و بعد رفتند سر کارشان. شب که برمی‌گشتند، خیلی ناراحت بودند. من پرسیدم چه اتفاقی افتاده، ایشان فرمودند که یکی از بهترین عزیزانم را از دست دادم.» @Motevaseteh1_hoda
پس از صدور فرمان تاريخی امام (ره) مبنی بر تشكيل نيروهای سه گانه سپاه پاسداران،‌ شهيد مقدم در سال ۱۳۶۴ به سِمت فرماندهی موشكی نيروی هوايی سپاه منصوب شد. کتاب "خط مقدم" برشی است از میانه‌ی زندگی دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا سردار شهید حسن طهرانی مقدم سردار طهرانی‌مقدم تا روز آخر عمر نيز به عنوان مسئول این سازمان در ایجاد یک توان علمی و زیر بنایی مشغول کارهای علمی و تحقیقاتی بود .او در حالی که برای آزمايش موشكی، آماده می‌شد، بر اثر انفجار زاغه مهمات، به ياران شهيدش پیوست. جلسه با محسن رضایی با حضور حسن آقا و حاجی زاده و سیدمجید و سیدمهدی و سیوندیان و چند نفر دیگر، فردای همان روز تشکیل شد. آقا محسن چند بار سئوال خود را تکرار کرد. ـ شما مطمئنین که خودتون می تونین موشکو پرتاب کنین؟ و هربار حسن آقا مطمئن تر از بار قبل پاسخ مثبت داد. ـ به نظر من که حتی اگه شما بتونین موشک ها رو شلیک کنین بازم امید زیادی نیست. چرا که لیبیایی ها با این روندی که دارن ادامه می دن بعیده که دیگه به ما موشک بدن. چند تا از قبلی ها مونده؟ ـ کمتر از 10 تا. آقا محسن باشوخی ادامه داد: ـ مقدم! این بچه هایی که دور خودت جمع کردی از بهترین بچه های جنگن. من الان فرمانده گردان نیاز دارم. فرمانده تیپ نیاز دارم. اینا رو ولشون کن بیان! حسن آقا خنده ای کرد. ـ این چه حرفیه آقا محسن؟ یعنی الان از یه فرمانده گردان کمتر دارن به جنگ خدمت می کنن؟ نه ما هرطور شده نمی ذاریم کار موشکی بخوابه... @Motevaseteh1_hoda
کتاب "یک روز بعد از حیرانی" روایت داستانی زندگی شهید مدافع حرم دهه هفتادی محمد رضا دهقان امیری است. شهید دهقان امیری در تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۹۴ به عنوان بسیجی تکاور در دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها همزمان با روزهای آخر ماه محرم الحرام در عملیات محرم در حومه حلب به فیض شهادت نائل آمد. می دانی آرزوی دو چیز به دلم ماند. هم دلم می خواست یک دل سیر کتکت می زدم و هم دلم می خواست یک یادگاری از تو داشته باشم. در جریان یادگاری ها که هستی. همه را گذاشتند توی ویترین و درش را چند قفله کرده اند. از تو فقط چند عکس دارم که آن ها را از مهدیه گرفته ام. هر چه که از تو مانده را مامان فاطمه بلوکه کرده. حتی کم مانده دور ویترین سیم خاردار بکشند. البته حق هم دارند. من اگر بودم شاید دزدگیر هم نصب می کردم. چه صحنه بامزه ای می شود که مثلا یک نفر مهمان خانه شما باشد و بخواهد دور ازچشم بقیه در ویترین را باز کند. آن وقت آژیر دزدگیر رسوایش می کند. من هم به قول خودت گوریل شدم وقتی که به مهدیه گفتم در ویترین را باز کند و گفت در ویترین چند قفله ست و کلیدش را هم احتمالا یک نفر قورت داده... @Motevaseteh1_hoda
این رمان درباره سرگشتگی یک پسر جوان و متمول است که به گذشته اش شک کرده و در جستجوی هویت واقعی خود برمی آید. در ادامه داستان، این شخصیت که سیامک نام دارد، با خانواده شهید مهدی زین الدین آشنا می شود و مسیر جستجوهایش تغییر می کند... صادق کرمیار در کتاب "مستوری" از بین عشق و سرگشتگی پلی به عالم شهادت می زند و مخاطب را با زندگی شهید مهدی زین الدین آشنا می کند. شهید زین الدین از فرماندهان دوران دفاع مقدس است که در ۲۷ آبان سال ۶۳ در سردشت به همرا برادرش مجید به شهادت رسید. او فرمانده لشگر ۱۷ علی ابن ابی طالب (علیه السلام) و رزمندگان قم بود. خانم… خانم! فرزانه به گوشش اشاره کرد که یعنی نمی شنود. حمید بلندتر گفت: «می گویم با همین هلیکوپتر برمی گردی.» من هیچ وقت راهِ رفته را برنمی گردم. حمید ناچار نشست و با غیظ به او نگاه کرد. چند لحظه بعد حمید کاغذ و خودکاری از جیب بیرون آورد و به طرف فرزانه گرفت. مشخصات کامل و آدرس خانه ات را بنویس! فرزانه کاغذ و خودکار را گرفت و پرسید: «برای چی می خواهید؟» لازم داریم. فرزانه نشنید. برای چی؟ حمید فریاد زد: «برای اینکه بتوانیم جنازه ات را به خانواده ات تحویل بدهیم.» @Motevaseteh1_hoda
در مقدمه کتاب  آمده است: تمام آن‌ها که آموخته‌اند، از تعهدش، نکته سنجی‌اش، سخاوت علمی‌اش، پدرانه‌هایش، رفاقتش، اخلاصش، عاشقانه‌هایش، لطافتش، جدیتش، صبر و ایستادگی‌اش و... می گویند که تمام اینها، تنها گوشه‌ای از وجود شهید است. او به راستی تحقق یک مسلمان واقعی بود، در یک جسم خیلی عادی. تجلی یک دنیا صفات ناب و متفاوت، همه در کنار هم. و چقدر راحت نفهمیدیم که تو... تنها استاد درس و مشق دانشگاهمان نبودی... تو... استاد راهمان بودی... از میان تمام علم و دانش و سختگیری و دقتت... از میان تمام تواضع اختیاریت... تمام مجاهده و مراقبه ات... و تمام عشقت به ائمه اطهار که بارها و بارها در کلاس درس و در مناسبات... ابرازش می کردی... و ما کیف می کردیم... که می شود عاشق بود... و عالم بود... چه ساده نشناختیمت استاد... استاد صاحب مکتب ما... تو... با رفتنت هم... بلوغ را برایمان معنا کردی... و بلوغ... یعنی رسیدن... و رساندن...  @Motevaseteh1_hoda
کتاب "چای خوش عطر پیرمرد" داستان هایی کوتاه درباره ی شهید مدرس و نوشته سید سعید هاشمی ست . مدرس، ازجمله شخصیت هایی است که باوجود تاثیر بسیارش بر جریان های انقلابی پس از خود، آن چنان که باید، به آن پرداخته نشده است. مدرسی که هیچ گاه در مقابل ظلم سر خم نکرد و تا پای جان، به خاطر آرمان های خود ایستاد و ایستاده نیز به شهادت رسید.کتاب حاضر با بیانی صمیمی در کنار بیان خاطرات و به تصویر کشیدن ابعاد مختلف شخصیت ایشان خواننده را با اوضاع سیاسی و اجتماعی و شیرینی ها و تلخی های مردم آن زمان آشنا می کند . نوجوانان و جوانان مخاطب اصلی این کتاب سودمند هستند . یکی از وکلا که کنار وثوق الدوله ایستاده بود، با فریاد به مدرس گفت: «آقای مدرس! شما به ملت خیانت می کنید. کجای این قرارداد به ضرر ملت بود. شما هیچی از سیاست سرتان نمی شود. مدرس عصبانی شد سرپا ایستاد. عبایش روی صندلی افتاده بود: «بله آقا! من فقط یک آخوندم. هیچ وقت هم ادعا نکردم از سیاست سر درمی آورم. من چیزی از سیاست نمی دانم، اما می دانم وقتی انگلیسی ها بخواهند استقلال ما را به رسمیت بشناسند، ما باید فاتحۀ خودمان را بخوانیم. @Motevaseteh1_hoda
"کشتی پهلوگرفته" کتابی از سید مهدی شجاعی در مورد زندگی حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) با زبان ادبی و داستانی است و مصائب ایشان را از زبان اطرافیان و نیز خودشان بازگو می‌کند. در واقع می‌توان گفت این کتاب مرثیه‌ای است منثور از زبان و دلِ صاحبانِ عزای فاطمی.این اثر شامل ۱۴ فصل و از پرتیراژترین کتاب‌های ادبیات داستانی ایران است. خواننده کتاب در خلال خواندن این اثر با تاریخ آن دوران آشنا می‌شود. روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریب تر! این چه دنیایی است که دختر رسول خدا را در خویش تاب نمی‌آورد؟ این چه روزگاری است که «راز آفرینش زن» را در خود تحمل نمی‌کند؟ این چه عالمی است که دردانۀ خدا را از خویش می‌راند؟ روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریب تر. آنجا جای تو نیست، دنیا هرگز جای تو نبوده است. بیا دخترم، بیا، تو از آغاز هم دنیایی نبودی. تو از بهشت آمده بودی، تو از بهشت آمده بودی. @Motevaseteh1_hoda
کتاب "به یاری خداوند توانا " که جلد دوم از مجموعه "یاران ناب" می باشد، حاوی خاطراتی از زندگانی "شهید نواب صفوی" از زبان دوستان و همراهان وی است. مطالب کتاب به طور مختصر ، رویدادهای مهم زندگی این شهید را از زمان اعلان موجودیت جنبش "فدائیان اسلام" تا روز شهادت او به تصویر می‌کشد. این رویدادها از زبان نزدیکان، همسر و یاران و همراهان "شهید نواب صفوی" بازگو شده‌اند و مبارزات این شخصیت، دیدارهایش با علما و بزرگان و شخصیت‌های سیاسی وقت، دادگاه‌ها و شکنجه‌های وی، سفرها و رخدادهای زندگی خانوادگی وی را در بردارد. قابل ذکر است، کتاب با تصاویری از این شهید و سال‌شمار رویدادهای زندگی‌اش مستند شده است. وقتی نواب رفت داخل ، دیدم صدای کوبیدن روی میز می آید . ایشان محکم روی میز می کوبید و خطاب به شاه می گفت : مگه مسلمون نیستی ؟ چرا اجازه می دین این گونه مطالب چاپ بشه ؟ نواب اعتراضات زیادی به شاه و نحوه ی اداره مملکت کرد . وقتی بیرون آمد و رفت ، دیدیم شاه مضطرب است . شاه گفت : این سید مثل افسری که با سرباز زیر دستش صحبت میکنه ، با من برخورد کرد . اصلا انگار نه انگار که شاهی وجود داره ! نه به اون سیدی که دیروز پیش ما اومد و نه به این سید امروزی . آن روز شاه حسابی کلافه بود ... @Motevaseteh1_hoda
کتاب " تو شهید نمی شوی " حاوی روایت هایی از حیات شهید محمودرضا بیضایی و از سری کتاب‌های تاریخ شفاهی جبهه مقاومت اسلامی است که توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی منتشر شده است، روایت های برادر شهید از فراز و فرودهای یک زندگی با برکت، کودکی و نوجوانی، مسجد و مدرسه تا دانشگاه و پادگان، تبریز تا تهران و از تهران تا شام است. شهید محمودرضا بیضایی، ۲۹ دی‌ماه ۱۳۹۲ در سوریه منطقه "قاسمیه" در جنوب شرقی دمشق به شهادت رسید. ماندن در تهران برایش به معنی ماندن در میانه میدان و برگشتن به تبریز، به معنی پشت میزنشینی و از دست دادن فرصت خدمتی بود که برای آن، نیروی قدس را انتخاب کرده بود... بعد از اینکه در تهران، تشکیل خانواده داد، در جواب برادری که به او پیشنهاد کرده بود خانواده اش را بردارد و برود تبریز زندگی کند، گفته بود: "تو شهید نمی شوی" @Motevaseteh1_hoda
"در هوای انقلاب" مجموعه ۱۲ جلدی از داستان هايی با محوريت انقلاب اسلامی برای نوجوانان می باشد. هر داستان روايت زندگی نوجوانانی در شهرهای مختلف ايران در زمان شاهنشاهی پهلوی است و بيان گر بخشی از زندگی آنها، قهرمان اين داستان ها نوجوانانی هستند که زندگی شان متاثر از اتفاقات روزهای انقلاب اسلامی ايران و به سمت نويی در حال حرکت هستند. بخشی از کتاب "امتحان آبان ماه" از مجموعه‌ی "در هوای انقلاب" : بالاخره اتوبوس به پیچ شمران رسید. پیاده شدم. تا اداره بابا، حدود ۲۰۰ قدم مانده بود. جلوی اداره شلوغ بود. چند تا ماشین وسط خیابان ایستاده بود. نمی‌دانستم چه خبر است. رفتم جلو. چند مرد ایستاده بودند اطراف ساختمان. چند تا ماشین گارد هم در گوشه و کنار خیابان بود. لحظه‌ای شک کردم بروم یا نروم! داشتم تصمیم می‌گرفتم که کسی بازویم را گرفت... @Motevaseteh1_hoda
برای نسل ما که انقلاب را درک نکرده‌ایم و هرآن‌چه از انقلاب می‌دانیم از تصویرهای سیاه و سفید و سرودهای انقلابی تلویزیون و خاطرات بزرگترها ست خواندن چنین مستندی غنیمت است. کتاب "لحظه های انقلاب" را که باز می‌کنی خیالش را هم نمی‌کنی که این‌چنین غرق شوی در روزهای انقلاب و قلب‌ات بتپد برای اتفاقی که می‌دانی آخرش چه می‌شود اما هر صفحه‌اش دلت شور می‌زند. روایت "محمود گلابدره‌یی" آن‌چنان مستندگونه نوشته شده که می‌توانی بوی دود میز و مبل‌های بانک‌ها را که وسط چهارراه دارد می‌سوزد حس کنی. انگار تو هم پشت دیوار کوتاه پشت‌بام خزیده‌ای و داری شعار می‌دهی و هیچ سردت نیست از بارانی که تند باریدن گرفته ،از تیرهای هوایی سربازها که آسمان را سوراخ کرده‌اند. خمینی چه کرده خدا؟ لباسی که ۵۰ سال منفور بوده و هر که تنش بوده یا مسجد بوده یا سر قبر آقا بوده یا روضه می خوانده و تو وقتی توی فرودگاه می دیدی که چطور قرآن را بالا گرفته و سر عمامه پیچیده را تا کمر خم می کرده تا شاه از زیرش رد شود و برود سوئیس برای تعطیلات زمستانی... و چطور با عمامه بزرگش خم می شده و دست شاه را می بوسیده و در کنارش توی ضریح امام رضا می ایستاده و زیارت نامه می خوانده و اینجا و آنجا وعظ می کرده و شاه را دعا می کرده و سال تا سال هم حتی در یکی از خیابان های تهران چشمت به قد و قواره و عمامه و عبایش نمی خورده، حالا به هر طرف که بپیچی عمامه می بینی.... این خمینی کیست؟ @Motevaseteh1_hoda