eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
258 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❣گفتگو با همسر گرامی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی 《 دلم می‌خواهد همسرم برای شهادت من نیز دعا کند》 [✨🌸🕊] شهید «حمید سیاهکالی مرادی» از مردانی است که از مال و جان خود گذشت تا ثابت کند عشقش به وسعت یک دریا است، دریایی که پایانی ندارد و همه را شامل می‌شود، این مرد جهادگر که با قدم‌های استوار و قاطع در راه رضای خداوند پای گذاشت می‌تواند نمونه‌ خوبی برای انتخاب قهرمان برای زندگی و ایجاد سبک زندگی پسندیده و جذاب همسو با آموزه‌های آیینی و ملی کشور ما باشد. شهید مرادی کارشناسی ارشد نرم‌افزار و مدرک دان دو کاراته داشت؛ وی در آذرماه سال ۱۳۹۴ به آرزوی دیرینش رسید و جانش را در راه رضای خداوند و حفظ حریم اهل بیت(ع) فدا کرد. فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر شهید متولد سال ۱۳۷۲ و دانشجوی مهندسی بهداشت حرفه‌ای است. او که پس از شهادت حمید با خاطرات و یادگاری‌هایش زندگی می‌کند، جوانی است که ثابت کرده نسل جدید نیز با بصیرت و انقلاب‌گری قدم در راهی گذاشته‌اند که رضای خداوند و حفظ عزت و امنیت دین و کشو در آن نهفته است همسر شهید سیاهکالی مرادی گاهی با بغض و گاهی با لبخند از دلتنگی‌ها، آروزها، خاطرات و روزهای خوشی که در کنار همسرش گذرانده است می‌گوید؛ 🔹🔸🔹🔸🔹 ❤همسرم پسرعمه من بود و از کودکی یکدیگر را می‌شناختیم؛ اما به دلیل فضا و اعتقادات مذهبی فامیل، تداخل محرم و نامحرم در آن وجود نداشت و همین هم سبب می‌شد که ما در دوران کودکی نیز با یکدیگر هم‌بازی نشویم. وقتی بزرگ‌تر شدیم، آبان ماه سال ۹۱ عقد کردیم و یک ماه پس‌ از آن نیز هم‌زمان با عید غدیر خم عروسی برگزار شد، در طول زندگی مشترکمان به دلیل فعالیت‌هایی که داشتیم، مدت زیادی را با یکدیگر نمی‌گذراندیم. هردوی ما دانشجو بودیم و بخشی از زمان خود را در دانشگاه به سر می‌بردیم، از سوی دیگر رشد کردن در خانواده‌های مذهبی به ما آموخته بود که باید زکات دانش خود را به هر شکل ممکن بپردازیم و از همین رو در جلسات مذهبی به آموزش احکام، فقه، پاسخ به شبهات و شیعه شناسی و نظایر آن می‌پرداختیم. روزهایی از هفته را نیز در باشگاه نزد پدرم به ورزش کاراته می‌پرداخت، وی همچنین مربی حلقه‌های صالحین بود و هر هفته در پایگاه شهدای صادقیه جلسه داشت. در روزهای نزدیک به عید که زمان شست‌وشوی موکت‌های حسینیه سپاه بود، همسرم به سربازان کمک می‌کرد تا خسته نشوند و بتوانند از دوران سربازی خود لذت ببرند. همسرم علاوه بر انجام وظایف و شرکت در رزمایش‌ها و مأموریت‌های کاری، در هیئت خیمه‌العباس نیز فعالیت داشت و پنجشنبه هر هفته در آن حضور می‌یافت؛ ضمن اینکه جلساتی نیز به‌صورت متفرقه در هیئت برگزار می‌شد اما در مجموع فکر نمی‌کردیم عمرزندگی‌ ما تا این اندازه کوتاه باشد. حمید روحیه‌ای لطیف و دوست‌داشتنی داشت. همیشه وقتی در کارهای منزل کمکم می‌کرد از او تشکر می‌کردم اما می‌گفت این حرف‌های یک همسر به همسرش نیست، شما باید بهترین دعا را در حق من کنید، باید دعا کنید شهید شوم. اوایل من از گفتن این دعا ممانعت می‌کردم و دلم نمی‌آمد اما آنقدر اصرار می‌کردند تا من مجبور می‌شدم دعا کنم شهید شود اما از ته دل راضی نبودم.   همیشه نماز اول وقت و نماز شب می‌خواند، از غیبت بیزار بود، اینکه می‌گویند، کسی پای خود را مقابل پدر و مادرش دراز نمی‌کند، در مورد همسرم صدق می‌کرد، دانشجوی نمره الف دانشگاه بود، شکم، چشم و زبان را همیشه و به‌ویژه در میهمانی‌ها حفظ می‌کرد و به من بسیار احترام می کرد و محبت داشت. خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت می‌کرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش می‌ماند تا تمام حقوقی که دریافت می‌کند حلال باشد. وقتی کسی مبلغی قرض می‌خواست، حتی اگر خودش آن مبلغ را در اختیار نداشت، از شخص دیگری قرض می‌گرفت و به او می‌داد تا آن فرد مجبور به تقاضا کردن از افراد دیگری نباشد. بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک می‌کرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد، وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است. در تمام مأموریت‌ها قرآن را به همراه داشت و در مأموریت سوریه نیز قرآن را درون ساکش قراردادم که این کار او را بسیار خوشحال کرد. 👉🌷@motevasselin_be_shohada ادامه👇
همیشه خیلی راحت جمله‌های احساسی را بیان می‌کرد، اما صبح روزی که قرار بود برود به من گفت: من در کنار دوستانم شاید بتوانم بگویم دلم تنگ شده اما نمی‌توانم بگویم دوستت دارم، باید چه کنم؟ من نیز برنامه‌ای را دیده بودم که همسر یک شهید تعریف می‌کرد وقتی به همسرش نامه می‌نوشت احتمال می‌داد که کسی نامه را بخواند، بین خودشان رمز گذاشته بود. من نیز دوستت دارم را یادت باشد گذاشتم، وقتی از پله‌های خانه پایین می‌رفت بلند بلند داد می‌زد، یادت باشد، یادت باشد، من هم می‌گفتم یادم هست. در خرید کردن بسیار سخت‌پسند بود و وقتی باهم خرید می‌رفتیم من خسته می‌شدم، دفعه اول که به خرید رفتیم آنقدر وقت برای خرید کردن گذراند که خسته شدم. نماز شب او هرگز قضا نشد و عادت داشت در اتاق تاریک نماز می‌خواند، همیشه صدای دعاهای او را می‌شنیدم، همواره با گریه طلب شهادت می‌کرد و این آرزوی او بود. در دوران نامزدی بودیم که فهمیدم هرگز برای ابد حمید را نخواهم داشت و یک روز با شهید شدنش او را از دست می‌دهم، او عکس‌هایش را به من نشان می‌داد و می‌گفت ببین چقدر برای بنر اعلام شهادت مناسب و زیبا است. جالب است که خیلی از همان عکس‌ها برای بنرهای او استفاده شده است.  اردیبهشت‌ماه ۹۴ برای رفتن به سوریه داوطلب شده و تا پای هواپیما رفته بود؛ اما برگشته بود، شهریورماه نیز قرار بود اعزام شود؛ اما لغو شد و این موضوع او را بسیار ناراحت می‌کرد، بر سر سجاده بسیار با گریه کردن از خدا شهادت می‌خواست تا اینکه دوباره در آبان ماه صحبت اعزام به سوریه به میان آمد و همسرم گفت که قرار شده چند روز دیگر به سوریه بروم. همسرم فرمانده مخابرات و مسئول فرهنگی گردان سیدالشهدا(ع) بود و گرچه خودش علاقه‌ای به‌عکس گرفتن از خود نداشت؛ امابرای گردان عکس و فیلم تهیه می‌کرد، آن روزها هم لباس نظامی‌اش را به خانه آورده بود و تعداد زیادی عکس با لباس نظامی گرفت؛ در حالی‌که برای لباس نظامی ۹ قطعه عکس نیاز نبود، وقتی علت این کار را باوجود بی‌علاقگی‌اش به‌ عکس گرفتن از او پرسیدم در پاسخ گفت که «این عکس‌ها لازم می‌شود و از سپاه می‌آیند و می‌برند»؛ موضوعی که پس از شهادتش به واقعیت پیوست. به خاطر دارم عصر روز ۱۶ آبان بود که از دانشگاه به منزل بازگشتم، حمید خانه بود و به من گفت بیا کنارم بنشین، این جمله را که شنیدم بند دلم پاره شد، نشستم و گفتم باز هم سوریه؟ حمید خندید و گفت: آفرین! خیلی باهوش هستی. باهم صحبت کردیم، لازم بود تا با لباس نظامی عکس داشته باشد و حاضر شد که برود و با لباس‌های نظامی عکس بگیرد. همین که پایش را از خانه بیرون گذاشت گریه امانم نداد، به هرکس که می‌شناختم زنگ زدم تا بلکه آرام شوم اما نشد، انگار که می‌دانستم دیگر برنمی‌گردد. بعداً هرگز نتوانستم گریه کنم و می‌ترسیدم اگر گریه کنم نزد اهل بیت(ع) شرمنده شوم؛ یک طرف ایمانم بود و یک طرف احساسم، احساسم می‌گفت اجازه نده برود اما ایمانم عکس احساسم بود. گفتم برو و با مادرت خداحافظی کن و برگرد اما زود برنگرد، ساعت ۶ عصر رفت و ساعت ۱۱ شب بازگشت، از او پرسیدم مادرت چه گفت؟ پاسخ داد: هیچ کلامی نگفت و فقط گریه کرد من هم که این را شنیدم خیلی گریه کردم. دستانم را گرفت و اشک ریخت و گفت دلم را لرزاندی، بعد از چند دقیقه گفت اما نمی‌توانی ایمانم را بلرزانی. وقتی که برای آخرین لحظات در خانه بود آرزو می‌کردم جایی از تنش درد بگیرد و دلیلی باشد که نتواند به سوریه برود اما بعد با خودم گفتم هرگز راضی به درد کشیدنش نیستم، اشکالی ندارد برود و باز می‌گردد. نفسم را می‌گرفت وقتی در راه پله داد می‌زد: یادت باشد، یادت باشد. شب قبل از شهادتش قرآن باز کردم و آیه ۱۷ سوره انفال آمد که «(به کشتن دشمنان بر خود مبالید) شما آنان را نکشتید بلکه خدا آنان را کشت. [ای پیامبر!] هنگامی که به سوی دشمنان تیر پرتاب کردی، تو پرتاب نکردی، بلکه خدا پرتاب کرد [تا آنان را هلاک کند] و مؤمنان را از سوی خود به آزمایشی نیکو بیازماید زیرا خدا شنوا و داناست». شهادت پیامد خوشی است اما برای بازماندگان بسیار زجرآور است. گاهی انسان دوست دارد یک دروغ را باور کند، به خودم می‌گفتم حمید سالم است و باز می‌گردد، وقتی پیکرش را آورده بودن با خودم زمزمه می‌کردم که این حمید نیست و تابوت خالی است، صورتش را که لمس کردم سردی جسمش جانم را گرفت، تنش خیلی سرد بود، هرگز آن سردی صورتش را فراموش نمی‌کنم، به گوشش گفتم که مرا ببخش اگر آن شب به خاطر من لحظه‌ای تردید کردی، آن ۱۵ دقیقه‌ای که باهم بودیم را نمی‌دانستم چه کنم فقط در آغوش گرفته بودمش و می‌گفتم دوستت دارم. همیشه وقتی از سرکار به منزل می‌آمد برایم گل می‌خرید، وقتی با پیکرش صحبت می‌کردم با گریه گفتم از این به بعد من باید برای تو گل بخرم، پس چرا وقتی برگشتی برایم گل نیاوردی؟ 👉🌷@motevasselin_be_shohada ادامه👇
شهید علمدار می‌گفت اینکه وقتی به معشوقت فکر می‌کنی و نمی‌دانی او هم به تو فکر می‌کند خیلی آزاردهنده است. تمام لحظات حضورش را حس می‌کنم و بوی او را احساس می‌کنم اما با این چشم خاکی نمی‌توانم او را ببینم و این بسیار آزاردهنده است. به خاکش گفتم تو چقدر از من خوشبخت‌تر هستی که می‌توانی تا قیامت حمید را در آغوش بگیری. هر بار که به دیدنش می‌روم برای او گل «نرگس» می‌برم، حمید گل نرگس را خیلی دوست داشت. گاهی از زندگی در دنیا خسته می‌شوم، کفش‌های حمید را می‌پوشم و حس می‌کنم پاهایم به پاهایش می‌خورد. با همه دلتنگی‌هایم خوشحالم که همسرم به شهادت رسیده است. حمید همیشه به هرچیزی که دوست داشت رسیده بود، کربلا را دوست داشت و به آن رسید، مرا دوست داشت و به من رسید و شهادت را دوست داشت و به شهادت رسید و من به‌خاطر همسرم از تمام خواسته‌هایم می‌گذرم و خداوند را شاکرم. ❣دلم می‌خواهد آن‌قدر در راه همسرم و ائمه اطهار(ع) پیش بروم که همسرم برای شهادت من نیز دعا کند و در جوانی با شهادت به او ملحق شوم تازندگی‌مان را در آن دنیا با هم ادامه دهیم... 👉🌷@motevasselin_be_shohada ❣💫🕊❣💫🕊❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰وصیت نامه شهید والامقام حمید سیاهکالی مرادی 🌷«با سلام وصلوات بر محمد و آل محمد (ص) این جانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله، لازم دیدم تا چندجمله ای را از باب درد و دل در چند سطر مکتوب کنم. ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب (س) را بر خود واجب می دانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد. آنچه این حقیر تاکنون در زندگی خویش از کج فهمی ها و بی بصیرتی های برخی از انسان ها فهمیده ام این است که یا این خانواده اهل بیت (ع) را درک نکرده اند و در هیچ برهه ای در کنارشان قرار نگرفته اند و یا در کنارشان بوده اند ولی درصحنه های حساس میدان را خالی کرده اند و یا مانعی بوده اند در این مسیر. آنان که ماندند از دین داری به دین یاری رسیده بودند و فهم درک کرده بودند که این مسیر تنها راه رسیدن به خداست و عامل انحراف بشریت دور ماندن و کور ماندن از راه و از نور هدایت است. وای از روزی که آنان که ولایت دارند قدر آن را ندانسته و بی راهه بروند زیرا تا مادامی که پشتیبان ولایت باشیم و ره رو این مسیر همیشه سرافرازیم و نوک پیکان ارتش و سپاه ولی عصر (عج ) ان شاالله... زیرا نقطه قوت ما ولایت است و نقطه ضعف ما نیز بی توجهی به این امر، زیرا ما آنچنان که لازم است باید به حدود و ثغور آن توجه کرده و خود را ذوب در این امر بدانیم. اما می نویسم تا هر آنکس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر (عج ) و نایب بر حقش امام خامنه ای ( مدظله العالی) فدا کنم و با یقین به این امر که خونم موجب سعادتم می شود و تعالی روح و شرابی است طهور که به قول حضرت علی اکبر(ع) شیرین تر از عسل ، می روم تا به تأسی از مولایم اباعبدالله (ع) با خدایم عشق بازی کنم تا عمق در خدا شوم. اما یک نکته و آن این است اگر در حال حاضر در جبهه سخت تعدادی از برادران در حال جهادند دلخوش هستند که جبهه فرهنگی که عقبه هستند ، عقبه ای که تداوم جبهه سخت را شامل می شوند و عامل اصلی جهادگران جبهه سخت می باشد توسط تمامی جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند ان شاالله ... اما به نظر این حقیر هیچ چیز بالاتر از حسن کلام و حسن رفتار نیست در عموم جامعه و مخصوصاً در بین نظامیان و بالاخص در میان پاسداران حریم ولایت. اما در جمله آخر می نویسم آنچه که در این دنیا از مادیات دارم من باب گذران زندگی در اذن همسرم باشد تا بتواند امورات زندگی کند ان شاالله. و در آخر هر کس که این متن را می خواند و یا می شنود ان شاالله که این حقیر سراپا تقصیر را حلال نماید. همیشه یادتان را من به هنگام نظربازی ز رخسار علی جویم و این است اوج طنازی همیشه با لبت آرام می خندم و با چشمان تو مستم قسم خوردم به جان تو که پای رهبرم هستم همیشه خار بودم من به چشم دشمن ناپاک خدارو شکر در راهت به خون افتاده ام بر خاک وکفی بالعلم ناصرا حمید سیاهکالی مرادی ۱۳۹۴/۸/۱۹ 👉🌷@motevasselin_be_shohada 💐☘💐☘💐☘💐☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚معرفی کتاب از شهید حمید سیاهکالی: 《 یادت باشد》 ❣عاشقانه ترین کتاب مدافع حرم 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🌼🍃🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام حمید سیاهکالی" 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد "شهید حمید سیاهکالی" 💚همنوا با امام زمان(عج) ____✨🌺✨____ 👉🌷@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ___🌤🌺🌤_____ 👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 1️⃣6️⃣ 🎬 صبح زود ، صدای شاداب دخترانه ای در زمین چمن پشت عمارت حاکم پیچیده بود. روح انگیز با شتاب روسری را به سرش کرد و وارد بالکن طبقه ی دوم عمارت شد ، حاکم خراسان روی صندلی رو به فضای چمنکاری شده نشسته بود و سوارکاری تنها دخترش را که با شور و شوقی کودکانه همراه بود ، نگاه می کرد. با وارد شدن روح انگیز ، حاکم نگاهی به او انداخت و همانطور که با لبخند جواب سلام همسرش را می داد ، فرنگیس را به او نشان داد و گفت : نگاه کن روح انگیز، چقدر ماهرانه سوارکاری می کند ، حیف که دختر است ، اگر پسر بود از او رستمی پهلوان می ساختم و بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد : ببینم مگر نگفتی فرنگیس حالش کمی دگرگون و تب دار است ،اینکه مثل بره آهو جست و خیز می کند. روح انگیز بالای سر همسرش ایستاد و همانطور که با دستهای ظریف و کشیده اش شانه های حاکم را ماساژ میداد گفت : نمی دانم به خدا ، من که سر از کار این دختر درنیاوردم ، دیروز همچون کوره ی آتش می‌سوخت و چندین روز هم از خورد خوراک افتاده بود ، اما به محض اینکه از حرم امام برگشت ، انگار زیررو شده بود . گویی معجزه ای به وقوع پیوسته بود. حاکم دستان روح انگیز را در دست گرفت و به صندلی کنارش اشاره کرد تا بنشیند. روح انگیز در کنار حاکم قرار گرفت و حاکم همانطور که خیره به حرکات فرنگیس بود گفت : باید زودتر شوهرش دهیم ، تا نشاط و سرزندگی دارد وگرنه مردم هزار حرف پشت سرمان میزنند و رو به همسرش ادامه داد : تو که مادرش هستی زیر زبانش را برو و ببین از اینهمه خواستگارهای رنگ و وارنگ کدام یک را می پسندد... روح انگیز آهی کوتاه کشید و گفت: انگار این دختر با بقیه ی دختران فرق دارد ، خوی مردانه اش بر زنانگی غلبه کرده ، گاهی اوقات فکر می کنم دلی در سینه ندارد ، الان نگاهش کن ، حرکاتش مانند مردی چابک سوار است تا یک دختر نازک نارنجی..... آنطور که فهمیدم بر خلاف من که بهادر خان را جوانی برازنده میدانم ،فرنگیس از او بیزار است. اما پسر مشاور اعظم تان هم روی خواستگاری اش بسیار پافشاری می کند ، نگران نباش به شما قول می دهم به ماه نکشیده او را سر سفره ی عقد می بینی ،حالا یا بهادر خان یا مهرداد پسر مشاور....باید یکی از این دو را انتخاب کند.... حاکم سری تکان داد و گفت : ان شاالله که چنین شود.... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋
2⃣6⃣ 🎬 قبل از ظهر بود که فرنگیس ، گلناز را برای کسب خبری از سهراب به عمارت حکمرانی که به نوعی ساختمان اداری قصر محسوب میشد فرستاد . گلناز که دخترکی زبر و زرنگ بود ، خود را به شکیب رسانید و متوجه شد ،شاهزاده فرهاد طبق قولی که به او داده ،عده ای را برای آوردن سهراب ،روانه ی حرم نموده، گلناز ترجیح داد تا آمدن سربازان و مشاهده ی سهراب در همان اطراف بماند. دقایق به کندی می گذشت ، گلناز نزدیک عمارت حکمرانی و فرنگیس بعد از سوارکاری در اتاقش ، بی صبرانه منتظر شنیدن خبری خوش بودند. بالاخره نزدیک ظهر ، دسته ای سرباز وارد عمارت شدند ، اما هر چه که گلناز چشم دوانید ، اثری از سهراب ندید، با خود گفت حتما اشتباه کرده و این گروه سربازان ، آن دسته ای نیست که او فکر می کرده ، ساعتی دیگر صبر کرد و چون دید ،خبری نشد ، تصمیم گرفت بار دیگر دست به دامان شکیب شود. خودش را به دربی که شکیب آنروز نگهبانش بود رساند ،شکیب متوجه حضور او شد و خوب میدانست برای چه آمده ،با من ومن گفت : سلامی دوباره بانوی جوان....شما هنوز اینجایید؟ گلناز که گذشت زمان و بی خبری باعث شده بود صبر از کف دهد و اندکی خشمگین باشد گفت : نه...من در ملکوتم و این روحم است با شما صحبت می کند، خوب می دانی که برای چه آمدم و تا خبری کسب نکنم نمی روم. حالا بگو چرا خبری نشده؟ نکند سربازان شاهزاده فرهاد آب شده اند و به زمین رفته اند؟ شکیب با تأسف سری تکان داد و گفت : انگار سهراب آب شده و به زمین رفته، آنها قریب یک ساعت پیش آمدند، اما هرچه حرم و اطرافش را جستجو کردند، خبری از سهراب نبوده.... دنیای پیش روی گلناز تیره و تار شد...همانطور که سرش به دوران افتاده بود ، دست به دیوار گرفت و روی سکوی کنار درب نشست و با خود گفت: خدای من، چگونه این خبر را به بانویم دهیم، بی شک اینبار ......وای..... و فرنگیس بی صبرانه منتظر رسیدن خبری از سهراب بود و بی خبر از اینکه ،در این لحظات سهراب به همراه کاروانی کوچک ، از دروازه ی بزرگ خراسان بیرون رفته تا سفری دور و دراز را شروع کند . ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋
3️⃣6️⃣ 🎬 سهراب به همراه حسن آقا از بازار بزرگ خراسان گذشت و بعد از طی مسیری ، درست پشت بازار ،به همراه حسن آقا که مردی بلند قامت و لاغر اندام ،اما خوش مشرب و بسیار فهمیده بود ، وارد خانه ی او شد. خانه ای زیبا با معماری اصیل ایرانی ، حوض آب بزرگی در وسط که چاه آبی هم در کنارش بود‌. حیاط خانه سنگ فرش بود و تعداد زیادی اتاق دور تا دور حیاط با حالتی دایره وار به چشم میخورد ،سطح اتاقها به اندازه ی پنج شش پله از سطح حیاط بالاتر بود . درب های اتاقها همه چوبی و با پنجره های رنگی ، فضای زیبایی بوجود آورده بودند. با ورود سهراب به همراه حسن آقا، مرد جوان کوژپشتی که قوز کمرش بیرون زده بود ،جلو دوید و با سلامی بلند افسار اسب را از دست سهراب گرفت و به سمت راهرویی کمی آن سو تر روان شد ،چند کودک که دور حوض مشغول بازی و سرو صدا بودند،با ورود سهراب و حسن آقا ، از بازی دست کشیدند و خیره به سهراب شدند، پسرکی در گوش دیگری گفت :حیدر....این همان پهلوان است که گفتم ، به خدا خودش است ،اون اسب سیاه هم مال همینه.....دیدی.....دیدی من دروغ نمی گفتم ... بچه ها یکی یکی جلو آمدند و با خجالت سلام کردند، حسن آقا لبخند زنان دست در جیب قبایش برد و در دست هر یک از آنها مشتی نخود و کشمش و نقل ریخت و سپس اتاقی را که آن سوی حیاط بود و به نظر می رسیداز سرو صدای اهالی خانه به دور باشد نشان داد و گفت :اتاق میهمان آن طرف است ، تشریف بیاورید ، این یک شب را که مهمان ما هستید در آنجا استراحت نمایید. سهراب همانطور که با چشمان جستجوگرش اطراف را زیرو رو می کرد ، سری تکان داد و به دنبال او به طرف اتاق مورد نظر حرکت کرد. سهراب باورش نمی شد این خانه ی بزرگ و اعیونی متعلق به مردی باشد که فقط کارگزار یک تاجر است و با خود می اندیشید اگر در این دم و دستگاه به کار گرفته شود، آیا می تواند ثروتی بهم زند که در حد حاکم خراسان باشد؟! با ورود به اتاق و شنیدن حرف های حسن آقا و دانستن مأموریتی که بر عهده ی او‌ گذاشته بودند ، نقشه ای دیگر در ذهن سهراب نشست ، نقشه ای که خیلی زودتر او را به هدفش که همان دامادی حاکم خراسان بود می رساند... درست است که نقشه اش شیطانی بود و سهراب هم توبه کرده بود ، اما مگر شکستن توبه آنهم فقط یکبار ، چقدر گناه می توانست داشته باشد؟! سهراب به خود قول داد این نقشه آخرین خطایش باشد.... ادامه دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی 🦋🕊🦋🕊🦋 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برگرد غمت با دل من بی رحم است...💔 _شادی روح شهدا صلوات🌹 👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️عکسی کمتر دیده شده از فرماندهان مقاومت شهید قاسم سلیمانی، شهید عماد مغنیة، شهید احمد کاظمی، شهید مصطفی بدرالدین و سید حسن نصرالله به همراه تعداد دیگری از فرماندهان مقاومت. 👉🌷@motevasselin_be_shohada
👉🌷@motevasselin_be_shohada 💥ڪاش میفهمیدند! میفهمیدند که دشمن آزادی مارا نمیخواهد دشمن است دیگر از اسمش معلوم ! بدنبال هوس‌رانۍ خودش هست ... بدنبال منفعت و سود خودش.. ڪاش‌میفهمیدند : که اسلام براۍ زن ارزش قائل شد بہ زن آبرو داد عفت داد شرف داد وبہ معناۍ واقعۍ آزادی داد امـــــا کور خواندن... همان ها که دوست دارن ما فکر نکنیم ، ما تصمیم نگریم .. وآنها به جای ما فکرکنندو تصمیم بگیرند (نوعی بردگۍ فکری) کور خواندن ... چراکه همه ی‌ما نسل قاسم سلیمانۍ هستیم وهرگز‌ شرفمان عفتمان را به غنیمت نخواهیم داد... 💐☘🌺