#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
🌹عرض سلام کرامت دیگری از داداش ابراهیم👇
روزهای اولی که طبقه پایین خانه مان به لطف خدا و داداش ابراهیم حسینیه شده بود، در یکی از مراسم ها که مربوط به ایام فاطمیه بود، خانمی رو دیدم که همسایمون بود، ولی اولین باری بود که میدیدمش.
دل دل میکرد و مدام از شهید هادی سوال میکرد و من حس کردم جذب داداش ابراهیم شده.
سر صحبت ها باز شد و گفت:«قبل اینکه به حسینیه بیاد، خواب دیده که اومده داخل حسینیه» میگفت:«وقتی اومدم انگار در و دیوار این خونه رو در خواب دیده بودم!»
مریم جان کتاب های سلام بر ابراهیم راخواند و دیگر خدا خواست او هم با شهید والامقام آشنا شد؛ گهگاهی تنهایی می آمد و توی حسینیه ای که به نام شهید مزین شده بود، دعا میخواند.
مریم جان عجیب دل داده بود به شهید...
و اما اتفاقی افتاد که میخواهم به صورت داستان برای شما بگم، البته اگر قلم یاری کند...
(کتاب سلام بر ابراهیم ۲ را اگر خوانده باشید،
بیشتر کرامات و معجزات شهید عزیز را با زبان قلم بیان کرده است)
دم دم های غروب بود که زنگ در به صدا در آمد، رفتم در را باز کردم و چهره ناراحت و بهم ریخته مریم جان را دیدم!
دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم:«چی شده عزیز دلم؟»
بغضش ترکید و گفت:«دعا کنید برامون؛
پسر خواهرم داوود از طبقه پنجم تو آسانسور در حال کار بوده که افتاده پایین و رفته تو کما»
مریم گریه میکرد و عکس آقا داوود را نشانم میداد،نتوانستم جلوی ریزش اشک چشمانم را بگیرم و گریه کنان گفتم:«خدا بزرگه،ان شاءالله شفاش میده»و دلداریش میدادم.
خلاصه مریم با دلی شکسته و ناراحت رفت.
شدید بهم ریخته بودم، حمد شفا خواندم، کلی دعا کردم و چند روز فکرم درگیر بود؛ هرعزیزی را میدیدم التماس دعا داشتم برای این جوان.
یک روز یکهو به ذهنم رسید که بگم به مریم خانم بیاد و در حسینیه هزارتا صلوات بفرستد و هدیه کند به روح پاک داداش ابراهیم، بلکه ان شاءالله به حرمت شهید مریضش شفا پیدا کند.
گوشی را برداشتم و زنگ زدم و بهش گفتم که قبول کرد و آمد...
روز ها میگذشت و جویای حال آقا داوود بودم؛
تا اینکه یه روز مریم خانم زنگ زد و گریه کنان گفت:«، دکترا داوود رو جواب کردن،گفتن میخوان دستگاه رو ازش جدا کنن،
گفتن دستگاه کرایه کنید ببریدش خونه و دیگه ازنظر ما خوب نمیشه»
حالم بهم ریخت، دلم سوخت برای مادرش و بچه هاش... بازم گفتم:«مریم جان خدا بزرگه، به مادرش رحم میکنه ان شاءالله.»
یک هفته ای گذشت و مریم خانم را دیدم که خوشحال و خندان گفت:«داوود شفا گرفته!»
تمام تنم لرزید و گفتم:«خدایااا شکرت!
حالا چه جوری؟چی شد اصلا؟»
گفت:«نمیدونیم! آوردیمیش خونه، یه شب دستگاه بهش وصل کردن و فرداش یهو به هوش اومده و کلا دستگاه رو ازش جدا کردن و دکترا هم گفتن که معجزه شده!»
خیلی خوشحال بودم و به همه میگفتم که چه شده است.
چند ماهی گذشت؛ روز تولد حضرت فاطمه(س) رسید
مراسم تمام شده بود و مهمان ها رفته بودند که
زنگ در به صدا درآمد، در را باز کردم و
مریم جان رو دیدم که همراه خواهرشان وارد شدند؛
اولین بار بود که مادر آقا داوود را میدیدم، تعجب کردم که چرا بعد از تمام شدن مراسم آمدند.
شربت و شیرینی آوردم و بعد کمی صحبت کردن با مادر آقا داوود، با حالتی منقلب و بغض آلود گفتند:«چندشب پیش یهو داوود گفته مامان یادم اومد یه شهیدی منو شفا داد!
(به خاطر ضربه ای که به سرش خورده بود یکم فراموشی گرفته بود)»
مریم جان گفت:«من حس میکنم شهید ابراهیم هادی شفاش داده، برای همین میخوام داوود رو بیاریم تو حسینیه ببینیم بین عکس این شهدا، میشناسه کدوم شهید بوده که شفاش داده یا نه.»
گفتم باشه.
رفتند دنبال آقا داوود؛
بنده خدا راه رفتن برایش سخت بود و به سختی وارد حسینیه شد.
تمام در و دیوار را از نظرش میگذراند، به همه عکس هایی که بود دانه دانه خیره میشد؛
رفت سمت عکس داداش ابراهیم، نگاهش قفل شد به عکس!
ما همه به هم نگاه میکردیم ومنتظر بودیم ببینیم چه میگوید.
آقا داوود یکم آمد عقب، کمکش کردند نشست؛
یکهو بدنش به لرزه افتاد وخواست برود سمت عکس داداش ابراهیم...
عکس را از روی دیوار برداشتم و دادم بهش.
به سختی میتوانست حرف بزند، ولی با همان حالت داد میزد:«به خدا خودشه! خاله خود این شهید اومد تو خوابم و گفت بلند شو خوب شدی!»
یا فاطمه زهرا!
نمیدانید چه شد، چه صحنه ای بود، روضه تصویری ای که اشک همه را جاری کرد؛
تمام بدنم میلرزید، لیوان شربتی که دستم بود و داشتم برای آقا داوود می آوردم، از دستم افتاد روی زمین!
ادامه👇
قلبم از سینه ام داشت می زد بیرون، زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم!
صحنه ای بود که تا ابد لحظه به لحظه اش را از یاد نمیبرم.
عکس را گذاشته بود روی سینه اش و میبوسید و مدام با گریه میگفت:« خودشه!به خدا خودشه!» این بود که به من گفت پاشو خوب شدی بخدا خودشه
و جای تعجب اینجا بود که میپرسید:« کیه این شهید؟اسمش چیه؟!»
یعنی تا آن موقع، نامی از شهید ابراهیم هادی به گوشش نرسیده بود...!
اشک های ما مانع از دیدن آن صحنه های زیبای بین آقا داوود با عکس شهید میشد؛
عجیب ترین حالی که در عمرم تجربه کردم، دیدن آن صحنه بود...
دل پاک مریم عزیز و حس خوبش به شهید و لطف شهید ابراهیم به مریم، باعث اجابت دعایش به اذن خدا و شفای آقاداوود شد.
خدایا شکرت که هوای بنده هایت را داری.
این معجزه ای بود از شهید هادی که ما به چشم خودمان دیده ایم و من به این فکر میکردم که شهید هادی، چه ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشته است که در دنیا و آخرت مورد عنایت حضرت زهرا(س) قرار گرفته و واسطه خیر بین آن حضرت و بندگان خدا است.
خواستم بگویم که چقدر بزرگ هستند شهدا؛
هر حاجتی دارید، از ائمه بخوایید اگر به صلاحتان باشه شهدا شفاعت میکنن
داداش ابراهیم
آن قدر آبرو دارد پیش خدا و مادرشان خانم فاطمه زهرا(س) که شفاعت ما را بکنند ان شاءالله.
باز هم از عزیزان میخواهم که کتاب های سلام بر ابراهیم را بخوانند و بیشتر آشنا بشوند با این شهید والا مقام که من مطمئن هستم خودش میخواهد که همه با او آشنا بشوند..🌹🌹🌹
التماس دعای فراوان
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝کانال متوسلین به شهدا 💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_7
پشت هم تیر خالی میکرد. از آن طرف،نزدیک دیوار،تا دیدند مجید چندمتری از آنها فاصله گرفته،هرکس دستوری بهش میداد:
_مجید،مجید،مجید نرو!
_این رو کی راه داد تو خط؟مجید برگرد!
_مجید کی رفتی اون وسط؟برگرد!
اما مجید دیگر صدای پشت سری ها را نمی شنید.صدای تیرهایی که ردوبدل می شدند،نمی گذاشت حرف کنار دستی هایش را هم بشنود.کمتر از بیست دقیقه به تل رسیدند و آنجا را گرفتند.تیر از همه طرف می بارید.هرکسی پشت سنگر کوچکی که قبلا تکفیری ها درست کرده بودند،پناه گرفت.سنگرهایی از سنگ های کوچک و بزرگ،که پای هرکدام را از دو طرف،بیست سی متر کنده بودند.بیشتر بچه ها کف زمین خوابیده بودند.برای کمین و تیراندازی،پناهگاهی به غیر از همین سنگرهای کوچک یک متری،توی آن دشت نبود.چندتا از بچه ها،لحظات اول شهید شدند.مجید جزء نفراتی بود که جلوتر از بقیه،شلیک میکرد. می خواست از سنگر عقبی،به سنگر جلوی خودش برود،حمیدرضا تا مجید را دید که از پشت سنگرش بلند شده،ترسید و داد زد:
_مجید بشین،تکون بخور!
همان موقع خم شد.نای دویدن نداشت. دستش را به شکمش گرفت.با زحمت خودش را به پشت سنگر جلو رساند.رد خونی که روی زمین افتاده بود،خبر از تیرخوردن مجید می داد.بادگیر آبی رنگی که به تن داشت،عین خون شده بود.مجید تیر خورده بود.حمیدرضا خودش به مجید رساند و حاج قاسم را صدا زد.حاج قاسم نیم خیز،خودش را یک نفس به مجید رساند .می خواستند جیب خشاب را از حمایل بند مجید جدا کنند.بیشتر نیروها،چاقو همراه شان بود.حاج قاسم اسلحه اش را زمین گذاشت.چاقو را زیر یقه اش وصل کرده بود.به زحمت از زیر لباس بیرونش کشید،داشت به سرعت جیب خشاب را میبرید، که دست خودش را برید.دلهره و نگرانی اش،بیشتر به خاطر مجید بود.بریدگی دست،برایش اهمیت نداشت.دستش را با باندهای که همراهش بود،بستند.جیب خشاب های مجید را باز کردند.ولی آرام نبود.همان طور که دستش را،روی زخم گرفته بود،ناله میکرد و میگفت:حاجی سرم درد میکنه،انگار دارن توی سرم طبل میزنن.😭😭
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_8
_حاج قاسم گفت:مجید آروم باش!بچه ها حالا میان می برنت عقب.و بلند شد ،تق تق،تق تق،.....،صدای گوش خراش تیراندازی حاج قاسم بود.هرچند لحظه، یک مرتبه بلند میشد رگباری می گرفت و دوباره به زانو مینشست و فوری سرش را می دزدید،تا سیبل رگبار تکفیری ها نشود.
حتی برای یک لحظه، تیراندازی به مسلّحین ،نه خاموش می شد و نه کم.حاجی این بار همین که نشست،مجید گفت:آخ آخ،حاجی پاهام،درد دارم،کمکم کن!
حاج قاسم تکه سنگی زیر سر مجید گذاشت،با عجله رفت پایین پاهایش نشست و شروع کرد به ماساژ دادن آنها، عمو سعید توی این هول و ولا،سراغ مجید را از بقیه گرفته بود.گفته بودند:
_مجید تیر خورده،بدنش داغه و به تکفیری ها بد و بیراه میگه.
سیّد فرشید،با عجله خودش را به مجید رساند.دل نداشت مجید را در آن حال ببیند.مجید که چشمش به سید افتاد،تکانی به خودش داد و گفت:
_سیدجون،سه تا تیر خوردم،میرم یا می مونم؟😔
_مجید و جا زدن؟می مونی،الان با بچه ها می بریمت عقب.
با همان حالش،هنوز داشت تکفیری ها را،لعن و نفرین میکرد.خونش هم بند نمیآمد. جایی که خوابیده بود،پر از خون تازه و لخته بود.سید فرشید و حاج قاسم مراقبش بودند.حاج قاسم میگفت:
_مجید ذکر بگو،بگو یا زهرا،یاعلی،لبیک یا زینب.
_آخ سرم،یاعلی،یازهرا،لبیک یا زینب حاجی خیلی درد دارم.
حاج قاسم ترسید تیر به صورت مجید بخورد.تکه سنگی را جلوی صورتش سپر کرد .درد زیادی می کشید. سید فرشید چند دقیقه ای با مجید حرف زد.دلداری اش داد و سعی کرد آرامش کند.حاج قاسم دیگر تاب نداشت، درد کشیدن مجید را ببیند.یادش آمد قرص همراهش است.فوری دو تا ژلوفن درآورد و گذاشت دهان مجید. خواست آبش بدهد،اما مجید،در حالی که لبخند میزد،بی هوش شد و قرص ها از دهان نیمه بازش افتاد روی زمین. سحرگاه آن شب،گرچه دفتر زندگی خاکی مجید بسته شد،ولی فصل آسمانی و جاودانه آن،باز شده بود.
😭🥺
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
✨🌿
اگر انسان کارهایش را برای رضاۍ خدا انجام دهد،مطمئن باش زندگی اش عوض میشود و تازه
معنی زندگی کردن را میفھمد.
- شھیدابراهیمهادی
#دههفجر
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم ربّ الشّهدا و الصّدیقین❣
6⃣1⃣ شانزدهمین دوره چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#جمعه 20 بهمن ماه"
📌#روز_نهم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#عباس_پهلوان" 🌷🌷🌷
معرف: خانم سروری 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید گرانقدر عباس پهلوان🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
نام پدر: ولی
تاریخ ولادت: ۱۳۱۷/۲/۱۵
محل ولادت: روستای الله آباد(کلاته محمد رضا خان)_شهرستان فاروج، خراسان شمالی
تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۲/۴
محل شهادت: شلمچه
مزار شهید: روستای سیاهدشت،امام زاده جعفر ملقب به سلطان قاسم معروف به آقا امام
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید والامقام عباس پهلوان
💐🍃شهید پهلوات در پانزدهم اردیبهشت سال۱۳۱۷ در روستای کوچکی به نام الله آباد که بین دو روستای رستم آباد و مفرنقاه واقع شده و از توابع شهرستان فاروج در استان خراسان شمالی دیده به جهان گشود.
از طریق پشتیبانی جهاد سازندگی به جبهه اعزام شد و نهایت در چهارم اسفندماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به مقام شهادت نائل گردید.
ایشان ۶فرزند(چهاردختر ودو پسر)دارد
🔸ویژگی شهید:
شهید فرد خیلی محترمی بود همیشه در خوردن و سلام دادن و...کودکان را مقدم تر میدانست وسعی میکرد به کودکان و نوجوانان احترام خاصی بگذارد.
🔻همسر شهید از نحوه شهادت همسرش چنین میگوید:
عباس از طرف جهاد با یک عده دیگر برای خاکریز وسنگر سازی به جبهه اعزام شدند ابتدا چهل روز به مشهد مقدس برای آموزش رفتند و بعد هم به جبهه اعزام شدند اما در همین سنگرسازی چهارده نفر پشت سر هم رفتند و شهید شدند و عباس هم جزو نفرات اول بود که شهید شد.
🔹آخرین دیدار:
همسر شهید میگوید دفعه آخر که عباس آقا خواست به جبهه برود حال وهوای دیگری داشت کاملا دگرگون شده بود و فکر میکرد که دیگر به این دنیا تعلق ندارد
چندین بار گفت مرگ انسان بسیار سخت است و ما باید خودمان با کارهایی که میکنیم مرگ خود را آسان کنیم و آسان از دنیا برویم.
✨بعضی ها فکر میکنند رزمنده ها برای پول و حقوق به جبهه می روند،من می روم تا بدانند کسی هم که ثروتمند است و نیاز به مال و منال دنیا ندارد عاشق جنگ و شهادت است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊✨🌹🕊✨🕊🌹
💠ملاقات با شهید/ رویای صادقه
❣همسر شهید میگوید درمراسم تعزیه همسرم،دختر کوچکم مریض بود من هم حال وهوای بدی داشتم یک شب آنقدر حالش بد شد که فکر میکردم میمیرد من تا نیمه های شب بالای سرش نشسته بودم و اشک میریختم...
ناگهان دیدم همسرم وارد شد و کنار گهواره آمد و گفت چرا گریه میکنی؟
گفتم فرزندمان مریض است وممکن است بلایی سرش بیاید.دست روی سینه دخترم کشید از آن به بعد من حتی کوچکترین بیماری را در دخترم ندیدم.
♥️دختر شهید میگوید:
وقتی پدرم بعد از هر چند ماه به خانه بر می گشت هر کجا می رفت مرا با خودش می برد وحتی شبها در آغوش گرم خود می خواباند.من درآن سال ها که هفت سال بیشتر نداشتم، وقتی می دید ناراحت یا نگران هستم کنارم می نشست و با من درد و دل میکرد.
الان هم که شهید شده هر وقت مشکلی دارم و نگران هستم به خوابم می آید و مرا راهنمایی می کند.
یک شب خواب دیدم که در مجلس جشن بزرگی هستم ومردی جوان با کت وشلوار سفید به تن جلو آمد،
از او پرسیدم آقا شما عباس پهلوان را می شناسید؟
جواب داد دخترم خودم هستم،
وقتی شناختمش با گریه از او خواستم که دیگر از پیش ما نرود ، او به من گفت گریه نکن دخترم دیگر نمی روم من زنده ام و همیشه در کنار شما هستم.
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🔷نامه دختر شهید عباس پهلوان به پدرش؛
... من لحظه ای را تصور میکنم که پدرم در جلوی من ایستاده در صورتی که بوی گل شقایق می دهد به او می گویم کاش زنده بودی و دستان پرمهرت را بوسه می زدم . پدرم قولی را که به من و مادرم دادی را به یاد دارم که گفتی می روی و زود برمیگردی ولی انگار مثل کبوتر پر کشیدی وبه سوی ایزد منان رفتی .
پدرم من الان به وصیت نامه ات عمل کردم وبه حجابم که حجاب فاطمی است عمل کردم وهنگامی که عکست را می بینم انگار به من لبخند می زنی، پدرم دوست دارم فقط یک لحظه تو را ببینم و بوی پدر را که غریب ترین بوهاست احساس کنم .
من هر شب در خواب برای تو نامه مینویسم و تو میخوانی و پاسخ می دهی.
━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿
💥وصیت نامه شهید عباس پهلوان؛
🌷امروز بر همه واجب است برای یاری دین خدا به جبهه ها برویم این جنگ،جنگ حق علیه باطل است و باید از دین و ناموس وکشورمان دفاع کنیم و همیشه گوش به فرمان امام خمینی باشیم و او را یاری کنیم و به ندای او لبیک بگوییم
و شماها هم در پشت جبهه به فکر جبهه و رزمندگان اسلام باشید.
🌷از فرزندانم می خواهم که حجاب خود را رعایت کنند و با حفظ حجاب خود راه من را ادامه بدهند.
━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝