فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم
غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" محسن حججی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید محسن حججی
💚همنوا با امام زمان(عج)
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220714-WA0022.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
💚💚💚💚💚
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت31
✅ فصل نهم
💥 یک بار هم یکی از همروستاییها خبر آورد صمد با عدهای دیگر به یکی از پادگانهای تهران رفتهاند، اسلحهای تهیه کردهاند و شبانه آوردهاند رزن و آن را دادهاند به شیخ محمد شریفی ( شیخ محمد شریفی بعدها امام جمعهی رزن شد ).
این خبرها را که میشنیدم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. حرص میخوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا میآمد و بهانه میآورد که سر زمستان است؛ جادهها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. میدانستم راستش را نمیگوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، میرود تظاهرات و اعلامیه پخش میکند و از این جور کارها.
💥 عروسی یکی از فامیلها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از همروستاییهایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آوردهاند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچهها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار میداد: « مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. » مردها افتادند جلو و زنها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه میگفتند و بعد هم زنها. هیچکس توی خانه نمانده بود.
💥خانوادهی حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار میدادند. تشییع جنازهی باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت میرود خانهی شهید قنبری.
💥شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول میکرد. رفتم خانهی پدرم. شیرین جان ناراحت بود. میگفت حاجآقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سر کردم و گفتم: « حالا که اینطور شد، میروم خانهی خودمان. » خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
💥شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: « من باید بروم. صمد الان میآید خانه و نگرانم میشود. »
💥 خدیجه که دید از پس من برنمیآید، طوری که هول نکنم، گفت: « سلطان حسین را گرفتهاند. » سلطان حسین یکی از همروستاییهایمان بود.
گفتم: « چرا؟! »
خدیجه به همان آرامی گفت: « آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آوردهاند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همبن خاطر او را گرفته و بردهاند پاسگاه دمق. صمد هم میخواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاجآقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند. »
💥 اسم حاجآقایم را که شنیدم، گریهام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: « تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاجآقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید. »
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاجآقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و میگفتند: « چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند. »
💥 نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. میخواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: « نمیخواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا میآید. ما تو را از کجا پیدا کنیم. » مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را میرسانم. » اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: « اگر تو ناراحت باشی، نمیروم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که میروم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟! »
💥 بلند شدم کمی غدا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارشها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: « پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آنهایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتیاش را بخر. »
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: « دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم. »
برگشتم خانه. انگار یکدفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سر کردم و رفتم خانهی حاجآقایم.
🔰ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت32
✅ فصل نهم
💥 دو روز از رفتن صمد میگذشت. برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد میکرد. با خودم گفتم: « باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمیآید. »
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آنها را شستم.
💥 ظهر شده بود. دیدم دیگر نمیتوانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچههایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانهی ما.
از درد هوار میکشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست میکرد و زعفران دمکرده به خوردم میداد. کمی بعد، شیرینجان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. تا صدایی میآمد، با آن حال زار توی رختخواب نیمخیز میشدم. دلم میخواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریهی بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم میشد، خواب صمد را میدیدم و به هول از خواب میپریدم.
💥 یک هفته از به دنیا آمدن بچه میگذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه میرسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: « قهری؟! »
جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: « حق داری. »
گفتم: « یک هفته است بچهات به دنیا آمده. حالا هم نمیآمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را میرسانم. ناسلامتی اولین بچهمان است. نباید پیشم میماندی؟! »
💥 چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: « هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آوردهام. نمیدانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است. »
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشمهایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشههای سفید. همان بود که میخواستم. چهار گوش بود و روی یکی از گوشههایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمهای و آبی و سفید
💥 پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: « نمیدانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوستهایم رفتیم. آنها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابانها. یکی اینطرف خیابان را نگاه میکرد و آن یکی آنطرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود. »
آهسته گفتم: « دستت درد نکند. »
💥دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: « دست تو درد نکند. میدانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم میدانم. اگر مرا نبخشی، چهکار کنم؟! »
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
گفت: « دخترم را بده ببینم. »
گفتم: « من حالم خوب نیست. خودت بردار. »
گفت: « نه... اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد. »
💥 هنوز شکم و کمرم درد میکرد، با اینحال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: « خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی. »
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچهمان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آبها از آسیاب افتاد، پرسیدم: « چند روز میمانی؟! »
گفت: « تا دلت بخواهد، ده پانزده روز. »
گفتم: « پس کارت چی؟! »
گفت: « ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفتهی دیگر میروم دنبال کار جدید. »
💥 اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچهداری و خانهداری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقابها را توی سفره میچیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش.
🔰ادامه دارد.....
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
7⃣1⃣هفدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#جمعه 10فروردین ماه"
📌#روز_چهاردهم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#مهدی_صادقی" 🌷🌷🌷
معرف: خانم سمیه جعفری 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
معلم شهید مهدی صادقی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1351/6/1
محل ولادت: نهبندان_روستای چهارفرسخ
تاریخ شهادت: 1388/3/7
محل شهادت: زاهدان_مسجد علی ابن ابیطالب ع
مزار: زادگاه شهید
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه معلم شهید مهدی صادقی
💐🍃شهید مهدی صادقی در اول شهریور ماه سال 1351 هجری شمسی در روستای چهارفرسخ از توابع شهرستان نهبندان در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود.
دو ساله بود که خانوادهاش به دلیل شغل پدرش به شهرستان سربیشه عزیمت کردند. وی تحصیلاتش را تا پایان دوران دبیرستان در همان جا گذراند و سپس برای ادامه تحصیل به شهرستان بیرجند آمد و در مرکز تربیت معلم شهید باهنر بیرجند پذیرفته و مشغول تحصیل شد.
پس از اتمام تحصیلات در مرکز تربیت معلم به روستاهای دورافتاده شهرستان نهبندان رفت و قریب سه سال به امر تعلیم و تربیت دانش آموزان محروم آن روستاها پرداخت.
شهید مهدی صادقی در سال 1374 در رشته دبیری شیمی دانشگاه زاهدان پذیرفته و وارد آن دانشگاه شد.
وی در سال 1377 تحصیلاتش را با موفقیت به پایان رساند و در اول مرداد 1379 ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای سجاد و فاطمه بودند که سجاد به هنگام شهادت پدرش 8 ساله و فاطمه 3 ساله بود.
ایشان در اول مهرماه 1379 به همراه همسرش برای ادامه تعلیم و تربیت دانش آموزان محروم به شهرستان سراوان رفت و هفت سال در آنجا ماند.
سپس در اول مهرماه 1386 به شهرستان زاهدان انتقال یافت و در آنجا نیز حدود دو سال شغل شریف معلمی را ادامه داد و سرانجام در شامگاه هفتم خرداد ماه سال 1388 شمسی مصادف با سوم جمادی الثانی سال 1430 هجری قمری یعنی در شام غریبان بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) در مسجد علی ابن ابی طالب (ع) زاهدان در حین اقامه نماز مغرب بر اثر انفجار بمب به دست عوامل استکبار جهانی به فیض رفیع شهادت نائل آمد.
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿✨🌷🌿✨🌷🌿
🔻گفتگو با خانواده شهید بزرگوار مهدی صادقی
☘امنیت امروز را مدیون خون شهدا هستیم
پدر شهید:
امنیتی که امروز در ایران است در کشورهای دیگر نیست بنابراین ما هرچه داریم از شهدا داریم.
پدر شهید صادقی با بیان اینکه کسی نمیتواند در وصف شهدا سخن بگوید افزود: شهدا رفتند جان خود را فدا کردند و چه زجرها کشیدند تا ما امروز راحت باشیم.
وی با بیان اینکه آنان به خاطر نگهداری از وطن و ناموس رفتند خاطرنشان کرد: اگر ما خون آنان را پاس نداریم ظلم کردیم و اگر در مملکتی خون شهدا پایمال شود آن مملکت دیگر مملکتی نخواهد بود.
🌺🍃خواندن نماز اول وقت از خصوصیات شهید صادقی است
از خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدم میتوان به نماز اول وقتش اشاره کرد که هیچگاه آنرا ترک نمیکرد و سعی میکرد نمازش را در مسجد به جماعت اقامه کند.
وی با بیان اینکه فرزندم در خوردن مال حلال دقت زیادی میکرد که هیچگاه مال
حرام وارد اموالش نشود افزود: شهید هیچ وقت در مجالس غیبت حضور نمییافت و اگر در مجلسی غیبت از کسی میشد آن مجلس را ترک میکرد.
مهدی معمولاً با صدای آرام حرف میزد و آرام میخندید و قهقهه نمیزد. به پدر و مادرش بسیار احترام میگذاشت و در برخورد با بیت المال دقت زیادی به خرج میداد و در ساعات کاری خود به حدی دقیق بود که حتی در روزهای پایانی سال که دانش آموزان کمتر به مدرسه میآمدند در دفتر مدرسه حضور مییافت چون معتقد بود که ما بابت این ساعات حقوق میگیریم و باید در درگاه الهی پاسخگو باشیم.
فرزندم در برخورد با نامحرم دقت زیادی میکرد تا مبادا چشمش به گناه آلوده شود و درمورد خانوادهاش نیز سعی میکرد تا حتی الامکان کوتاهی در مورد آنان صورت نگیرد.
🌸🍃شهید صادقی قدمی جز رضای خدا بر نمیداشت
پدر شهید صادقی با اشاره به اینکه شهید قدمی جز رضای خدا بر نمیداشت افزود: به محض تعطیل شدن از کارش به بیرجند میآمد و در کنار ما میماندند و نزدیک باز شدن مدارس دوباره به زاهدان میرفت.
وی گفت: دوره دبیرستان شهید که تمام شد ابتدا به جبهه رفت اما چون قد شهید کوتاه بود از گناباد مجدد به بیرجند برگردانده شد و سپس کنکور شرکت کرد و تربیت معلم قبول شد و دو سال در روستا درس داد و بعد از دو سال در دانشگاه شرکت کرد و دبیری شیمی قبول شد و پس از اتمام دانشگاه ازدواج کرد.
🌹🍃شهید صادقی در زمینه حقالناس حساس و مقید بود
برادر شهید نیز در این دیدار به خصوصیات شهید اشاره کرد و گفت: برادرم در بحث بیت المال و حق الناس خیلی حساس و مقید بود.
وی با بیان اینکه بسیاری از شهدا انتخاب شده هستند افزود: شهید وصیت نامه خود را شب قبل از شهادت نوشته بود و گویا به شهید الهام شده بود که قرار است به جمع شهدا بپیوندد.
برادر شهید صادقی با اشاره به اینکه فلسفه همه کارهای شهید رضای خدا بود بیان کرد: محال بود شهید تشییع جنازهای برود و آن برای رضای خدا نباشد.
🌷🍃فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه ترویج شود
وی با بیان اینکه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست افزود: در خواست من از رسانهها این است که شهدا را به گونهای به مردم بشناسانند که شهدا برای مردم ملموس شوند چراکه در حال حاضر فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه ما ضعیف میشود.
🕊🥀وعده شهادت در خواب
مادر شهید صادقی به زمان شهادت شهید اشاره کرد و افزود: شهید صادقی معلم بود و هر سال بعد از تمام شدن امتحانات به بیرجند میآمد و حدود دو ماهی را با خانواده در کنار پدر و مادرش میماند، اواخر امتحانات بود که ما به درخواست مهدی به زاهدان رفتیم تا بعد از اتمام امتحانات همراه آنان به بیرجند بیاییم.
یک روز مهدی خوابی را که دیده بود برایم تعریف کرد و از من خواست این خواب را برای هیچکس نگویم. او گفت: "در خواب دیدم آقایی آمد و به من گفت همین چند روز آینده شهید میشوی و پیش ما میآیی".
بنده که از خواب شهید دلخور شده بودم به او گفتم پس خبر خوشی داشتی که ما را دعوت کردی پیش شما بیاییم مهدی که ناراحتی من را میبیند خواب خود را انکار میکند تا من ناراحت نشوم.
وی به روز شهادت شهید اشاره کرد و گفت: زمانی که خبر انفجار در مسجد علیبنابیطالب(ع) زاهدان را متوجه شدم خود را با عجله به مسجد رساندم و با خبر شدم کشتهها و زخمیها را به بیمارستان خاتمالانبیاء(ص) بردند.
مادر شهید صادقی بیان کرد: خود را به بیمارستان خاتمالانبیاء(ص) رساندم و متوجه شهادت فرزندم شدم اما باورش برای بنده غیر ممکن بود و تصور میکردم فرزندم در حال کمک رسانی به زخمیها است و بر خواهد گشت اما او دیگر برنگشت.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃