فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶حفاظت از ارزش های اسلام مهم ترین وظیفه ما است، این باور یک مدافع حرم است که با جان و دل حاضر است از خود بگذرد اما از وطن ،ناموس، دین و حریم اهلبیت هرگز.
🎬براستی اگر مدافعان حرم نبودند چه میشد؟
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام سجاد زبرجدی
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید سجاد زبرجدی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
#شهیدمحمدرضاشفیعی🥀🕊
🌷🌿پیکر شهید محمدرضا شفیعی پس از شهادت آنچنان تازه و معطر باقی می ماند که صدام به سربازان خود دستور می دهد که پیکر این شهید را در برابر آفتاب قرار دهد تا بپوسد
و وقتی این کار نیز به سرانجام نرسید دستور میدهد که بر روی پیکر این شهید اسید بپاشند😭 که با این کار نیز آسیبی به بدن شهید نمی رسد و جسد تازه و معطر این شهید بعد از گذشت 16سال به وطن برمی گردد.
#شادیروحپرفتوحشهداصلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
🔹داستان زندگی شهید شفیعی را مرور میکنیم
👇👇👇
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#هنوز_سالم_است
💐#قسمت_هفدهم💐
محمدرضا یاد تاسوعا افتاد ؛
بچهها تشنه بودند. لب هایشان ترک خورده بود. می گفتند عمه جان تشنه ایم یعنی آب نیست ؟ اگر آب هست، به ما هم بدهید ؛ حتی اگر چند قطره باشد . عمو خجالت می کشید . بچهها تشنه بودند .
حال محمدرضا لحظه به لحظه وخیمتر می شد. بی تاب بود و آب می خواست.
بچهها داد و فریاد را انداختند و نگهبان ها را صدا کردند . بالاخره آمدند و یک آمپول تزریق کردند و رفتند ، همین .
زبان محمد رضا مثل تکه چوب خشک شده بود . خون و چرک از زخمش بیرون می ریخت .
سرش آنقدر سنگین بود که نمی توانست به راحتی بچرخانش . لب هایش مثل ماهی باز و بسته می شدند.
و صدایش بی رمق به گوش می رسید: که آب می خواهم ، آب بدهید .
یکی از بچه ها گفت : محمدرضا که شهید می شود ، چرا لب تشنه من به او آب می دهم. نشست کنار محمدرضا تا آبش بدهد ، اما دید که محمد رضا تکان نمی خورد صورتش را نزدیک لب و بینی اش آورد و پر اضطراب گفت:
« چرا محمدرضا نفس نمی کشد ؟
یا حسین(علیه السلام) ... محمدرضا ! »
محمدرضا جواب سلام های قبل از اذان صبح و غروب هایش را گرفته بود حالا دیگر پیش آقا سرش بالا بود و خجالت نمی کشید .
محمدرضا لب تشنه پر کشید .😭
بچهها فریاد زدند .
عراقی ها آمدند تا صدا را خفه کنند ، پای آبرویشان در میان بود ؛ صلیب سرخ برای سر کشی آمده بود . محمدرضا را دیدند که جسمش بود ، اما روحش نه .
بچهها محمدرضا را روی پتویی گذاشتند و عراقی بردنش .
صلیب سرخ پی گیر شد تا ببیند کجا دفنش می کنند : کاظمین ، قبرستان« الکلخ » شماره 127 .
همان شب عملیات مادر خواب دید که محمد رضا با لباس سبز زیبایی که خط های طلایی داشت ، همراه یک بسته به خانه آمد و گفت : « مامان ! برایت هدیه آورده ام . »
_ گفت :« عجب زود آمدی این دفعه »
محمدرضا گفت : « آمدم که چشم به راهم نباشی . » مادر داشت هدیه اش را باز می کرد که از خواب بیدار شد .
فردا شب هم همین خواب را دید .
_ روز بعد عکس و فتوکپی شناسنامه محمدرضا را فرستاد سپاه تا از او خبری بگیرد .
سپاه هم مدارک را تحویل صلیب سرخ داد .
♦️ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#هنوز_سالم_است
💐#قسمت_آخر💐
بعدازظهر بود که زنگ خانه ،نگاه مادر را سمت در کشاند . هشت ماه بود که منتظر محمدرضا بود . 240 روز بود که هیچکس از او خبری نیاورده بود .
پشت در بچههای سپاه بودند با یک آلبوم زیر بغل آمدند و نشستند ، کمی مقدمه چیدند و بعد گفتند : « حاج خانم ! این عکس ها را نگاه کن ببین میتوانی محمدرضا را بشناسی . »
آلبوم پر بود از عکس رزمنده هایی که اسیر شده بودند .چشم هایشان و دست هایشان را بسته بودند و ازشان عکس گرفته بودند . صلیب سرخ عکس ها رو فرستاده بود .
مادر دلش می خواست تنها بود تا زار زار گریه کند . هر صفحه را که ورق می زدند ، دلش از جا کنده می شد
صفحه آخر بود که عکس محمدرضایش را دید .
چشم هایش را بسته بودند و لب هایش خشک خشک بودند. مادر طاقت نیاورد و بی اختیار گفت :
« مادر فدای لب تشنه ات بشوم . آب بهت ندادند مادر ؟! »
و اشک مثل سیل بهار جاری شد .
یک تابوت خالی را که دورش پرچم ایران🇮🇷پیچیده بودند و رویش پر از گل بود ، آوردند .
همه سیاه پوشیده بودند . تابوت روی دوش سنگینی نمی کرد .
رفتند تا گلزار ، قطعه ی 2 دست چپ . یک قبر خالی نشان مادر دادند و گفتند : « اینجا مزار شهید محمدرضا شفیعی است .»
جنگ تمام شد و اسرا برگشتند . میرزایی هم پیام محمدرضا را برای مادر آورد .
چند سال بعد که راه کربلا باز شد ، قرار شد اول خانواده ی شهدا را راهی زیارت کنند . مادر ساکش را بست . نشانی محمدرضا را هم برداشت و راه افتاد .
بالاخره توانسته بودند مأمور عراقی را با پول راضی کنند و مخفیانه راهی قبرستان کاظمین شدند .
روی سنگ قبر شماره ی 127 نوشته بودند :« محمد رضا شفیعی .»
حالا مادر حرف های چند ساله ی دلش را می خواست در چند دقیقه برای پسر رشیدش نجوا کند ؛
_ محمدرضا جان مادر ! عزیزدلم سلام ! قربان قد و بالایت بشوم . این جا چه کار می کنی؟ دلم برایت تنگ شده بود مادر 💔 لب تشنه ات را دیدم آخرش آبت دادند یا نه ؟
دورت بگردم مادر ! در خانه جایت خالی است . غریب افتاده ای اینجا . مگر مادر نداشتی که ...
(الهی بمیرم برای این مادر و مادران شهدا )
بعد از تبادل اسرا ، نوبت تبال جنازه ها رسید . قرار شده بود هر چه از بقایای پیکر شهدا مانده تحویل بدهند . بعثی ها رفتند سراغ قبر ها . یکی شان هم قبر محمدرضا بود . با بیل و کلنگ خاک ها را کنار زدند ....
به دنبال چهار تکه استخوان بودند ، اما پیکر محمدرضا صحیح و سالم بود
، رشید و چهار شانه . هیچ چیز تکان نخورده بود ؛ موهایش ، پوستش ، مژه اش ، محاسن پرش ، حتی زخم تنش . انگار چند دقیقه پیش شهید شده بود .
عکس ها و مدارک را مطابقت دادند . خبر به گوش صدام رسید .
گفته بود جنازه را تحویل ندهید . محمدرضا را سه ماه تمام زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد پودر تجزیه و آهک روی بدن و صورت محمدرضا ریختند ، نه سوخت ، نه پودر شد ، فقط کمی تغییر کرد .
رنگ پوستش سفید بود ، سبزه بامزه شد
به هر دری می زدند ، رسواتر می شدند . صلیب سرخ در جریان بود و ایران هم مدرک داشت ؛ مجبور شدند محمدرضا را تحویل بدهند ؛
« و مَکروا مکرُ اللّه وَ اللّهُ و خیرُ الماکرین »
سال 1381 بود . عصر مادر تلویزیون را روشن کرده بود و نشسته بود روی تخت که شنید : « 570شهید سرفراز از خاک عراق به آغوش میهن بازگشتند. »
دل مادر به تپش افتاد .
زنگ خانه را که زدند دوید ، آیفون را برداشت و بی سلام گفت : « محمدرضا یم را آورده اید»
آن هایی ک پشت در بودند زبانشان بند آمد . در باز شد و داخل خانه رفتند .
از سپاه بودند . متعجب به مادر نگاه می کردند که مادر گفت ؛_ سه شب پیش خواب دیدم که پدر محمدرضا آمد تا دیوار خانه را که خراب شده بود ، تعمیر کند. یک قناری سبز هم با خودش آورده بود.
بیدار که شدم فهمیدم که محمدرضایم را می آورند . منتظر بودم .
محمدرضا آمده بود و حالا دیگر آن قبر خالی در گلزار شهدا یک مهمان عزیز داشت ...
پایان کتاب هنوز سالم است
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🌹🌿🌷🌷🌿🌹🌹
Part09_خداحافظ سالار.mp3
13.3M
📗کتاب صوتی
#خداحافظ_سالار
قسمت 9⃣
<<━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━>>
@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بسم ربِّ الشُّهدا وَالصدّیقین✨
امام خامنه ای مدّظله العالی :
امروزفضیلت زنده نگه داشتن نام، یاد و خاطره شهیدان کمتراز شـــ🌹ــهادتـــــ نیست.
🕊زیارتنامه شهدا🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، السّلام عَلیکُم یا انصار مهدی عجّل الله، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
ارزوی شهادت
شهید محمد کامران خیلی با معنویات مانوس بودن و خصلت بهشتی همراه داشتن.ایشون شب ها با گریه در نماز شب از پروردگار متعال شهادتش رو گرفت. خیلی خوش اخلاق بودن. مدام میگفتن وصلت با سادات و خانواده حضرت زهرا خدایی نکرده اجازه بد رفتاری با همسر رو به ادم نمیده همچنین احترام زیادی برای والدین من داشتن و هر وقت ایشون صله رحم میکردن دست پدر و مادرم رو میبوسیدن
بار آخری که اعزام شدن از ماموریت تماس گرفتن که ساداتم فقط به عشق شهادت آمده ام و دل از تعلقات دنیایی کندم میخواهم شما هم این جوری باشی بهم قول میدید؟ منم گفتم چشم ولی به یه شرطی اگه شهادت نصیبتون شد به منو هم باخودتون ببرید و قول شفاعت بهشت رو بهم بدید ایشون هم قبول کردن...
اما خبری از قول و قرارمون نشد😔 من توی نماز هام برای شهادت جفتمون دعا میکردم.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍂وقتی تاریخ مراسم عروسی قطعی شد، از فردای ماه رمضان افتادیم دنبال مقدمات مراسم. قرار بود از جهیزیه چهار وسیله یخچال، تلویزیون، فرش و ماشین لباس شویی را حمید بخرد. بقیه جهیزیه را تا حد امکان همراهیم می کرد تا بخریم.
در همان روز اول خرید حمید گفت: وقتی حضرت آقا گفته اند از کالای ایرانی حمایت کنید، ما هم باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم.🍁
هر فروشگاهی که می رفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم. نظر هر دوی ما هم همین بود تا حد امکان جنس ایرانی...🍂
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌹
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🔰میرم عروسی دختر عموبرمیگردم
ايام جنگ بود و دليرمردي از مازندران قصد حضور در جبهه داشت. مادر با دلشوره اي پر از مهر از او پرسيد: «مادر جان كي برمي گردي؟» او به اطراف نگاهي كرد و با لبخند گفت: «عروسي دخترعمو برمي گردم.» همه خنديدند. دختر عمو فقط 8 سال داشت.
دلاور رفت و ديگر بازنگشت. گفتند به شهادت رسيده اما پيكرش مفقود است. 8 سال بعد چند پاره استخوان به مادر او تحويل دادند و گفتند: «اين پيكر پسر توست.» مادر كنار پاره هاي استخوان نشست و گريست، آن هم در شب عروسي دخترعمو.
عروس 16 ساله گوشه اي نشست، غصه دلش را فرا گرفت. كسي در گوش دلش زمزمه كرد كه: « حالا نمي شد اين چند پاره استخوان فردا بيايد؟» شب از نيمه گذشت كه همه به بستر رفتند. خواب چشمان عروس غم آلود را در خود گرفت: در خواب ديد كه در منجلابي افتاده و دائم فرو مي رود. كار به جايي رسيد كه فقط دستش بيرون مانده بود و در دل گفت: «خدايا چرا كسي به فريادم نمي رسد.» ناگهان دستي از غيب آمد و او را از منجلاب بيرون كشيد و صدايي در دل تاريكي گفت: «اين دست، دست همان يك مشت استخوان است كه ديشب به ميهماني تو آمد.»
#راوي : حجت الاسلام ضابط
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🔴 ما_هرگز_از_تو_نگفتیم
🔹 اگر چهره شهیدی را قاب و بنر و عکس پروفایل کردیم...
اگر برای شهیدی صدها شعر و کتاب و مطلب منتشر کردیم...
اگر به دنبال عطر گلاب قبر شهیدی، قطعه به قطعه جستجو کردیم...
اگر دور قبر شهیدی را حسابی شلوغ کردیم و برایش گل ریختیم...
اگر پست غمناک فراق و دوری و دلتنگی و توصیف چشم و ابروی شهیدی گذاشتیم...
‼️ یادمان نرود
‼️ یادمان نرود
‼️ یادمان نرود
🔹 آن قبر غریب با چهره معمولی فلان روستا یا محله دور افتاده هم متعلق به شهیدی است...
که به جز مادر و پدرش زائری نداشته و هیچکس از او یادی نکرده و برایش شعری نسروده و پست عاشقانه نگذاشته و وصیت نامهاش را نخوانده و...
🔸 شهدا حلالمان کنید که
بیاعتنا از کنار مزارتان گذشتیم
یکبار هم کنار مزارتان زانو نزدیم
عکستان را، وصیت نامهتان را منتشر نکردیم
فقط چون معروف نبودید
چهرهتان دل ربایی نکرد
و...
ما بین شما هم فرق گذاشتیم، درحالیکه
شما برای همه ما معرفت و مرام گذاشتید.....
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
دلم تنگ است برای کسی که
نمیشود او را خواست...
نمیشود او را داشت...
فقط میشود سخت برای او #دلتنگ شد...
و در حسرت نبودنش سوخت...!
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجایند مردان بی ادعا💔
#مدیون_شهدا_هستیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین رفیقم ما رو یادت نره ها ♥️
دست ما رو بگیر ...🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣