🔷شهید عبدالمهدی مغفوری به روایت همسر:
⚡⚘همکارانش می گفتند در محل کار زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه می رفت و در هفته چند ساعت برای خود «کسر کار» می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم.
🔹🔸🔹🔸🔹
زهرا سلطان زاده همسر شهید عبدالمهدی مغفوری به بیان خاطراتی از این عارف شهید پرداخت.
❣در روز خواستگاری و آشنایی اول با لباس خاکی وارد شد
عبدالمهدی با یک موتور با لباس خاک آلود از ماموریت برگشته بود و با همان لباس آمد خانه ما تا از مادرم، من را خواستگاری کند.
مادر و پدرم برای ازدواج من خیلی سخت گیر بودند. شهید در جلسه اول آشنایی که مادرم حضور داشت فقط قرآن می خواند و مادر از تلاوت او بسیار خوشش آمده بود و به من گفت: آقای مغفوری مرد زندگی است.
🌹نشستن روی این قالی ها من را از یاد محرومان غافل می کند
وقتی ازدواج کردیم جهیزیه من تقریباً از وسایل قیمتی بودند و شهید مغفوری که متوجه شد از من خواست ظروف، پرده ها و قالی ها را تعویض کنیم. با درآوردن پرده های خانه، موافقت کردم. شهید روی قالی های خانه نمی نشست.
می گفت: نشستن روی این قالی ها من را از یاد محرومان غافل می کند، او یک فرش ساده مانند حصیر تهیه کرده بود و یک گوشه خانه گذاشته بود و زمانی که در خانه بود روی این فرش می نشست.
سخنرانی که باعث اعزام دانشجویان و اساتید به جبهه شدند
او مسئول تبلیغات جبهه بود و بیشتر در پشت جبهه خدمت می کرد و در سخنرانی هایی که در مجالس، دانشگاهها، مساجد انجام می داد عده زیادی را راهی جبهه می کرد. یادم هست سخنرانی در یک دانشگاه انجام داد. بعد از آن سخنرانی تقریباً کل دانشگاه و اساتید آن عازم جبهه شدند.
🌹در مجالس سخنرانی نمی خواهم بفهمند که تو همسر من و اینها فرزندان من هستند
در اکثر مجالسی که سخنرانی می کرد، من و دو فرزندمان هم شرکت می کردیم.
به ما می گفت: در مجلس به بچه ها اجازه نده پیش من بیایند. چون نمی خواهم بفهمند که تو همسر من و اینها فرزندان من هستند و خدای ناکرده به خاطر این که همسر مغفوری هستید توقع احترام داشته باشید و یا دیگران احساس کنند باید به شما احترام بگدازند. در مجالس شرکت می کردیم، بدون اینکه کسی متوجه باشد من و فرزندانم همراهی های آقای مغفوری هستیم.
همه زندگی ما در یک اتاق خلاصه می شد
هیچ وقت در زندگی احساس کمبود چیزی را نداشتم. همه زندگی ما در یک اتاق خلاصه می شد که در خانه عموی ایشان ساکن بودیم. از هر وسیله ای که داشتم استفاده بهینه می کردم مثلاً از چمدان به عنوان میز. تمام وسایلمان در یک اتاق بود و وقتی دوستان شهید به دیدارش می آمدند با بچه ها در محوطه حیاط خانه قدم می زدم.
💥وقت کار من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم
همکارانش می گفتند در محل کار زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه می رفت و در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. وقتی از او سوال می شد شما از همه زودتر می آید و از همه دیرتر می روید، چرا کسر کار؟
در جواب می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم.
🌹من اصلاً متوجه حضور فرزندمان نشدم
شهید در حین قرآن خواندن فقط جسمش در خانه بود. یک روز دخترم فاطمه در حین قرآن خواندن پدرش، هر چه از کول و کمر شهید بالا می رود و پدر را صدا می کند. شهید اصلاً متوجه نمی شد. اعتراض کردم درست است که قرآن می خوانید ولی جواب فرزندتان که این همه شما را صدا کرد را می دادید و ایشان گفت: من اصلاً متوجه حضور فرزندمان نشدم.
🌹احترام به پدر
عبدالمهدی به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت و علاقه وافر به آنها داشت. هرگز ایشان در جلوی پدر خواب نبود. یک روز که پدرشان برای خواب می خواستند منزلمان بیایند، عبدالمهدی خیلی خسته بود و می گفت: باید بنشینم و خوابم نبرد که اگر پدر آمد من جلوی ایشان خواب نباشم. پدر ایشان آمد و جای پدر را انداخت .
پدر که خوابید بعداً عبدالمهدی خوابید. همیشه در مقابل پدر ومادر دو زانو می نشست و هر وقت به دیدن آنها می رفت دستشان را می بوسید و وقتی هم خداحافظی می کرد باز دست آنها را می بوسید.
عبدالمهدی میوه ها را جدا نمی کرد هر چه به دستش می رسید داخل پاکت می گذاشت
وقتی به خرید میوه و سبزی می رفتیم .عبدالمهدی میوه ها را جدا نمی کرد هر چه به دستش می رسید داخل پاکت می گذاشت.می گفتم: چرا میوه های خوب جمع نکردید. در جواب می گفت: آن میوه فروشی که پول بابت اینها داده گناهی ندارد.
✨ادامه👇
وقتی عبدالمهدی آن دعا را بالای سرم خواند حالم دگرگون شد انگار که اصلاً مریض نبودم
یکی از روزهای ماه مبارک رمضان مهمان داشتیم و مادرم من هم مریض شده بود و داخل بیمارستان بستری بود.
من از این قضیه خبر نداشتم و وقتی مهمان ها رفتند شهید به من گفت: آماده شو باید جایی برویم. رفتیم بیمارستان. اول من به داخل بیمارستان پیش مادرم رفتم. قرار بود که فردای آن روز مادرم را به خاطر عارضه قلبی عمل کنند. آمدم بیرون تا عبدالمهدی برود.
شهید بالای سر مادر دعایی خوانده بود و برگشتیم خانه. فردا مادرم حالش خیلی خوب بود و گفت: من نیاز به عمل ندارم. وقتی آزمایش ها و عکس را دوباره تکرار می کنند اثری از آن بیماری نبود
و مادر گفت: وقتی عبدالمهدی آن دعا را بالای سرم خواند حالم دگرگون شد انگار که اصلاً مریض نبودم.
🌹شهید در سجده ها و دعای دستش دعا کمیل می خواند
عبدالمهدی یک عارف بود. او نمازهای می خواند که من ساعت ها متحیر می ماندم. شهید در سجده ها و دعای دستش دعا کمیل می خواند و دائم الوضو بود. در یک عملیات که شیمیایی شده بود و تمام دو دستش پر ازآبله و زخمی بود، ایشان با پماد که زخم ها را چرب می کرد دوباره برای هر وضو با آب و صابون چنان روی زخم می کشید که من وقتی سئوال می کردم دستان شما درد ندارد در پاسخ می گفت: هیچ دردی احساس نمی کنم.
یعنی ایشان اصلاً در یک عالمی بود که درد زخم های دستانش را متوجه نمی شد.
🌹شما دیگر باید عادت کنید که تنها از عهده زندگی خود برآید
آخرین باری که برادرم به جبهه می رفت شهید به من گفت: تا می توانی برادرت را ببین. از این سفر دیگر برنمی گردد و شهید می شود و همین طور هم شد.
دفعه آخری که شهید رفت و دیگه برنگشت. قبل از رفتن به من گفت: زهرا هر دفعه که جبهه رفتم شما رفتید زرند خانه مادرتون.
این دفعه در خانه بمان، شما دیگر باید عادت کنید که تنها از عهده زندگی خود برآید. من حرف هایش را جدی نمی گرفتم.
ولی ایشان داشتند وداع آخر را انجام می داند و من خانه مادر نرفتم تا اینکه خبر شهادت عبدالمهدی را آوردند.
🌹لبهای شهید تکان می خورد و می گوید:" انا اعطیناک الکوثر"
وقتی جنازه شهید را می آورند من اصلاً توی این دنیا نبودم و نمی خواستم قبول کنم. مادرم می گفت: وقتی بالای سر شهید بودم. دیدم شهید سوره کوثر را می خواند.
مادرم می گفت: اول فکر کردم اشتباه می کنم. بعد که دقت کردم دیدم لبهای شهید تکان می خورد و می گوید:" انا اعطیناک الکوثر".
حتی در سردخانه بعد از 8 روز یکی از اقوام صدای اذان شهید را شنیده بود.
روح مردان خدا شاد یادشان گرامی🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
♥️💫شهید عبدالمهدی مغفوری معروف به عارف شهدا
چند نمونه از کرامات این شهید بزرگوار👇
🌷پس از شهادت حاج عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای ۴ پیکر پاکش را برای تشیع به کرمان آورده بودند
خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند.
🌻مادر خانم حاج عبدالمهدی میگفت:وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم،با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سوره مبارکه کوثر مترنم است...
و من بیاختیار این جمله در ذهنم نقش میبندد که هان ای شهیدان.با خدا شبها چه گفتید؟
جان علی با حضرت زهرا(ص) چه گفتید؟
پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطرهای شگفت دارد:
وقتی میخواستیم او را که به برکت زندگی سراسر مجاهدهاش شهد وصال نوشیده بود به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم،که به یکباره منقلبمان کرد. وقتی پیکر شهید را در قبر میگذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم.
💥کرامات شهید از زبان دوست شهید:
تا اینکه من دچار بیماری سختی شدم و پزشکان از بهبودی من قطع امید کردند
یک روز حاج مهدی با یک دسته گل سرخ به عیادتم آمد وقتی نظر پزشکان را به او گفتم اشک در چشمانم حلقه زد پس لیوانی را برداشت آن را تا نیمه آب کرد و چیزی زیر لب خواند و به آب داخل لیوان دمید
پارچه سبزی را از جیب پیراهنش درآورد و با آب لیوان خیس کرد و نم آن را بر لبان من کشید و درآخر زمزمه کرد به حق دختر سه سالهی حسین…
روز بعد در عالم رویا خودم را در صحنهی کربلا دیدم دختربچه ای سمتم آمد و من قمقمه ام را به او دادم او آن را گرفت و فقط لبهای خشکش را تر کرد و دوباره به سوی خیمهها رفت اما سواری دختر بچه را با سیلی زد هرچه تقلا کردم به کمکش بروم نتوانستم یکباره از خواب پریدم و از همان لحظه حالم خوب شد و بهبود یافتم .
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
📚معرفی کتاب های عارف شهید عبدالمهدی مغفوری:
✔️به رنگ خدا
✔️شهید عبدالمهدی
✔️کوچه پروانه ها
✔️آیینه ستاره ها
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید عبدالمهدی مغفوری و ارادتشان به خانم فاطمه زهرا سلام اله علیها♥️
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌹فتوکلیپ از سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" عبدالمهدی مغفوری" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت عاشورا
🕯️به نیت شهید "عبدالمهدی مغفوری"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به کمال رساندن خوبی ،نیکوتر از آغاز کردن آن است.
امام علی(ع)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹اعلام پایان چله
(دورهبیستویکم)🌹
🕊⚘️متوسلین به شهدا⚘️🕊
@motevasselin_be_shohada
⚘️🕊✨
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
🌷السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)
🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س)
❤️السلام علیک یا قائم ال محمد(عج)
✨✨✨✨✨✨
💚سلام همراهان گرامی💚
سپاس بی کران پروردگار یکتا را که هستی مان بخشید و به طریق روشن هدایت، رهنمونمان شد و
به همنشینی رهروان سعادت مفتخرمان نمود و خوشه چینی از دریای بیکران عشق الهی را روزیمان ساخت♥️🦋
💕هر چند شما عزیزان با اختیار، همدلی و مهربانیِ خودتان، ما را در این راه یاری فرمودید
لیکن:
🌸 به مصداق آیه شریفه ( -قُل لَنْ یُصیبَنا اِلاّ ما کَتَبَ اللهُ لَنا هُوَ مَوْلنا وَ عَلَی اللهِ فَلْیَتَوَّکَّلِ الْمُؤمِنُون (سوره توبه – آیه 51)
معنی آیه: بگو هرگز چیزی برای ما اتفاق نمیافتد مگر آنچه را خدا مقدر کرده باشد. اوست صاحب اختیار ما و مومنان فقط و فقط بر خدا توکل میکنند ) 🌸
🌱 این لطف و نگاه ویژه خداوند رحمان بود که شامل حال ما شد و در این چهل روز زیبا همراه هم ، مهمان شهدا بودیم🌹
اکنون که به لطف خداوند و به مدد چهارده معصوم علیهم السلام و همت شما دوستان عزیز
🌼دوره #بیستویکم چله ی کانال متوسلین به شهدا به پایان رسید
✅به رسم ادب این چله تقدیم میشود به:
🌹 خاتم الانبیاء، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم🌹
و
🌹سید و سالارمان اباعبدالله الحسین (علیه السلام)🌹
و
🌹 تمام ائمه معصومین علیه السلام و الانبیاء والمرسلین🌹
و برای
سلامتی و تعجیل در ظهور
🌹حضرت حجة ابن الحسن المهدی(عجّل الله تعالی فرجه الشّریف)🌹
و
🦋شادی روح پاک
🌷تمام شهدای اسلام که از درّ وجودی و ثروت عظیم خدادادی یعنی جانشان در راه احیای اسلام گذشتند و پا جای پای سید و سالار شهیدان اباعبدالله الحسین(ع) نهادند و به سعادت شهادت نائل آمدند🌷
و در آخر برای طلب دعای خیر تقدیم به روح:
🌹🌹پدران و مادران آسمانی🌹🌹
و
سلامتی پدران و مادران عزیزی که در قید حیات هستند
باشد که از دعای خیر این عزیزان، تمام اعضای کانال بهره مند شویم.
🌴آمین یا رب العالمین🤲💐
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊🌿🌹🕊
🌼❣🍃🌼❣🍃🌼❣🍃🌼❣
🔰دعا برای کل اعضای خانواده بزرگ کانال متوسلین به شهدا ♥️👇
🌸خدایا به حق آیه آیه های قرآن و نورانیت صلوات و برکات دعا، همه اعضای کانال را از هر نوع بلا و شری محافظت بفرما🤲🏻
🌸نور شهدا و برکت وجودشان را در زندگیشان ساری و جاری بفرما 🤲🏻
🌸هر غمی که دارند به شادی تبدیل کن🤲🏻
🌸هر حاجتی دارند برآورده به خیر بگردان🤲🏻
🌸اگر مریضی دارند از شفا خانه اهل بیت شفای
عاجل عنایت بگردان و هر چه زودتر لباس عافیت بر تنشان بپوشان🤲🏻
🌸 خوشبختی، سعادت، سلامتی و فرزند صالح و سالم نصیب بگردان🤲🏻
🌸در زندگیشان آسایش و آرامش برقرار بگردان 🤲🏻
🌸 و گره از تمام مشکلاتشان بگشا🤲🏻
🌸عاقبت همه ما را خیر و عافیت قرار بده و ختم به شهادت بفرما🤲🏻
🤲🏻🌸آمین یا رب العالمین🌸🤲🏻
🌸اللّهُمَّ
💕(🌷)صَلِّ
💕(🌷)عَلَی
💕(🌷)مُحَمَّدٍ
💕(🌷)وَ آلِ
💕(🌷) مُحَمَّدٍ
💕(🌷)وَ عَجِّلْ
💕(🌷)فَرَجَهُمْ
💕(🌷)وَ اَهْلِکْ
💕(🌷)اَعْدَائَهُمْ
💕(🌷)اَجْمَعِین
💚اللهـم صل علی محمد آل محمد💚
💚وعجل فرجهم💚
🌸 آغاز سخن این بود زین مستی و حیرانی
پایان سخن بشنو وقت است که باز آیی🌸
🌿اللهم عجل لولیک الفرج🌿
♥️به امید همراهی شما عزیزان در این راه روشن به مدد روح پاک شهدا🦋
در چله های بعدی همراه ما باشید شفاعت و عنایت شهدا نصیبتان♥️
🕊 زلف سخن چو پیچید درزلف ماهرویان🕊
🕊 پایان نمی پذیرد گفتار تا قیامت🕊
🌺🌺التماس دعا 🌺🌺
⚘️مدیون شهدائیم تا قیام قیامت⚘️
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_صد_و_هشتاد_نه
ساکت شد.گفتم:«شما بگو با کی هماهنگی کردی تا من خاطر جمع بشم، والا نمی آم»
راه افتاد.همان طور که می رفت گفت:«بیا تا برات بگم.»
دنبالش راه افتادم
«من با خود فرماندهی تیپ بیت المقدس هماهنگ کردم اولش که قبول نکرد ولی وقتی ازش خواهش کردم اجازه داد. من می خواستم اجازه ی پنج، شش نفر رو بگیرم اون ولی فقط با اومدن دو نفر موافقت کرد که این توفیق بزرگ نصیب تو هم شد؛ یعنی ما الان داریم با مجوز شرعی می ریم.»
نفس راحتی کشیدم و گفتم:«همین رو شما از اول می گفتی حالا دیگه خاطرم جمع شده»
لبخند معنی داری زد و چیزی نگفت رفتیم قاطی نیروهای دیگر و مثل آنها منتظر دستورحمله شدیم.
هوا گرگ و میش بود تو تاریک - روشن صبح درگیری شدید شده بود حتی بعضی جاها کار به جنگ تن به تن رسید با کارد و سرنیزه،گاهی هم با نارنجک نیروهای دشمن را به درک می فرستادیم و سنگربه سنگر می رفتیم جلو.
تو آن گیرودارسعی می کردم عبدالحسین را گم نکنم، تا کنار اروند رود و نزدیک گمرک خرمشهر رفتیم،داشتیم آخرین سنگرهای دشمن را پشت سر می گذاشتیم عراقی ها با خفت و خواری یا فرار می کردند، یا دست می گذاشتند رو سرشان و تسلیم می شدند.
اوج درگیریها نزدیک شهر بود بچه ها مثل سیل کوبنده می رفتند جلو، هیچ کدام از ترفندهای دشمن جلودارشان نبود. تک و توکی از سنگرها هنوز مقاومت می کردند همان ها هم به حول و قوه ی الهی سقوط کردند.
وقتی خرمشهر آزادشد خورشید طلوع کرده بود و هوای صبح لطافت عجیبی داشت من هم مثل تمام بچه ها حال خودم را نمی فهمیدم خیلی ها همان جا به خاک سجده افتاده بودند و با ناله های از ته دل، شکر می کردند. واقعاً از خود بیخود شده بودم و برای رفتن به شهر لحظه شماری می کردم مسجد جامع، با آن همه رنج و شکنجه هنوز پا بر جا ایستاده بود دوست داشتم جزو اولینها باشم که آن جا نماز شکر
می خوانم.
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود
ثمره ی خون شهدا را به وضوح می دیدیم تو چشمها همین طوراشک شوق بود که حلقه می زد.
در این بین،عبدالحسین هم سرازپا نمی شناخت خیلی ها می دویدند به طرف شهر،
یک آن اسلحه را تو دستم فشار دادم و من هم بنای دویدن گذاشتم داشتم می رفتم داخل شهر،یکدفعه کسی از پشت دستم را گرفت.کم مانده بود بیفتم ،برگشتم با حیرت نگاه کردم، عبدالحسین بود
«کجا؟»
تو آن لحظه ها هیچ چیز برام عجیب تر از این سؤال نبود با نگاه بزرگ شده ام گفتم «خب معلومه دارم میرم تو
شهر»
خونسردگفت:«باشه برای بعد»
یعنی چه؟منظورت رو نمی فهمم حاجی»
«باید بریم
گردان»
«حالا چه وقت شوخی کردنه؟!»
آمدم به راه خودم بروم دوباره گرفتم، از نگاهش فهمیدم تصمیمش كاملاً جدی است.معترض گفتم:«حالا دو ساعت دیگه می ریم حاج آقا،به قول خودت تو گردان همه چی خاطر جمع شده.»
یاد نکته ی دیگری افتادم
«تازه اگر مشکلی هم می خواست پیش بیاد تو تاریکی شب بودحالا که دیگه روز شده و مشکلی نداره.»
مثل معلمی که بخواهد شاگردش را نصحیت کند گفت:«نه من به فرماندهی تیپ قول دادم که بعداز تموم شدن عملیات تو اولین فرصت خودم رو برسونم گردان،یعنی ما از این به بعد دیگه اجازه نداریم هر چی بمونیم خلافه.»
ناراحت و دلخورگفتم:«حالا آقای کلاه کج که چیزی نمی گه اگه ما یک
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود_و_یک
ساعت هم دیرتر بریم
گفت: «ما به کسی کاری نداریم، وظیفه خودمون رو باید بشناسیم؛ منم خیلی دوست دارم برم خاک این شهر رو
بو کنم و ببوسم ولی باشه برای بعد»
سریع یک موتور جور کرد آمد کنارم ایستاد
«زود سوار شو که داره دیر میشه.»
هنوز باورم نمی شد با حسرت به طرف شهر نگاه کردم آهسته گفتم:« ما آرزو داشتیم حداقل مسجد جامع رو از
نزدیک می دیدیم.»
لبخند زد و گفت: «ان شاء الله بعداً به آرزوت می رسی.»
سوار شدم هزار فکر و خیال جورواجور اذیتم می کرد گاز موتور را گرفت و رفتیم طرف گردان
وقتی رسیدیم خط خودمان ،رادیو هنوز خبر آزادی خرمشهر را نگفته بود عبدالحسین هم بیکار ننشست تک تک سنگرهای گردان را رفت و خبر خوشحالی را به همه داد.
مدتی بعد رفتیم منطقه سومار و نفت شهر، بنا بود آن طرفها عملیاتی داشته باشیم " 1 ".
یک شب با خبر شدیم آهنی و چند تا دیگر از بچه های تیپ بیست و یک امام رضا سلام الله علیه نفوذ کردند توشهر مندلی عراق.
ظاهراً
برنامه ای داشتند. وقت برگشتن دشمن تازه متوجه ی آنها می شود مابین درگیری ،آهنی پاش می رود روی مین و انگار گلوله هم می خورد به هر حال شهید می شود و جنازه اش همان جا می ماند.
پاورقی
۱ بعدا به دلایلی این عملیات لغو شد
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
تک ورها
#قسمت_صد_و_نود_و_دو
چند شبی گذشت و از آوردن جنازه خبری نشدیک شب عبدالحسین آمدپیشم،گفت «شهید آهنی به گردن ما حق
داره با هم خیلی رفیق بودیم.»
حدس زدم باید فکری توی سرش باشد. گفتم:«چطور؟»
گفت:«بیا بریم جنازه اش را بیاریم»
«منطقه خیلی حساسه باید از خیرش بگذری»
«حالا
سر و گوشی آب می دیم، اگر شد
می
آریمش.»
گفتم:«آخه میگن موقعیتش خیلی خطرناکه نمی شه.»
منصرف نشد مصمم بودکه برود.بالاخره هم راهی شد و مرا هم با خودش برد.
اول رفتیم پیش بچه های تیپ بیست و یک،درباره ی موضوع صحبت کردیم. آنها هم حرف مرا زدند.
«نمی شه آقای برونسی،ما چند نفر فرستادیم دست خالی برگشتن.»
عبدالحسین ولی پاتو یک کفش کرده. گفتند:«جنازه رو تله کردن،زیرش مین گذاشتن که نشه بهش دست بزنی، منطقه اش هم بد منطقه ای هست دقیق تو تیررس دشمنه.»
«حالا ما یک زحمتی می کشیم!اگر تونستیم بیاریم که می آریم، نتونستیم هم دیگه نتونستیم»
نمی دانم چه اصراری به این کارداشت، فقط می دانم بدون دلیل،دنبال هیچ موضوعی نمی رفت آن شب با هم تا چند قدمی جنازه رفتیم،جنازه شهید بزرگوار آهنی.
مابینمان یک رشته سیم خاردار حایل بود دراز کشیده بودیم روی زمین،عبدالحسین خواست جلوتربرود،گرفتمش،
«کجا حاجی؟!»
با تعجب نگاهم کردگفت:«خب می رم
بیارمش.»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷