eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
31.7هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
283 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌻🌿 🌤از هوايی تنفس مي کنيم که بوی خون شهدا مي دهد در زمينی راه می رويم که از خون شهدا گلگون است💔 👈و اين شهيدان بر همه اعمال ما ناظرند... 🌷🌙🥀 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada @motevasselin_be_shohada 🌸🌿🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🕊شهدا رفتند...ما ماندیم و پاسداری از راه و هدفشان مسئولیت سنگینی بر دوش ماست...👌ان شاءالله مدیون خون شهدا نباشیم... 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام سید مهدی متحملیان" 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد "شهید سید مهدی متحملیان" 💚همنوا با امام زمان(عج) 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با صدای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
️⃣1️⃣ 🎬 سهراب همانطور که به جلو می رفت ، اطرافش هم از نظر می گذراند و هر چند لحظه یک بار ، برمی گشت و پشت سرش را نگاه می کرد . کم کم به این نتیجه رسید که کسی او را تعقیب نمی کند و این حس از تخیلات او نشأت می گیرد. از جلوی دکانی در حال عبور بود که نخود کشمش های داخل گونی جلوی دکان که برای فروش گذاشته بودند ، بسیار درشت و هوس انگیز به چشم او آمد ، ناخوداگاه دست برد و مشتی از آنها برداشت ، می خواست قیمتشان را بپرسد که متوجه شد ،صاحب دکان مشغول چند و چون با مشتری است . پس بی صدا در بین شلوغی بازار ،از کنار آن حجره گذشت، می خواست اولین نخود را در دهانش بگذارد ، ناگاه صدایی از پشت سر او را در جای خود میخکوب کرد : آهای مرد روی پوشیده....صبر کن.. سهراب مشتش را بست و به عقب برگشت ، پشت سرش مردی بلند بالا با دستاری سبز بر سرش و لباسی نظیف و مرتب که از محاسن سفیدش بر می آمد سنی از او‌ گذشته ، در حالیکه بقچه ای زیر بغل داشت، به سهراب نزدیک شد . سهراب اندکی تعلل کرد تا آن مرد به او رسید و لبخند زنان ، همانطور که دستش را به سمت سهراب دراز می کرد ،گفت : سلام چطورید؟ سهراب که غرق چهره ی نورانی و مهربان پیرمرد شده بود ،با دست پاچگی ،نخود و کشمش ها را در دست چپش ریخت و همانطور که دست می داد، گفت : س..س..سلام ،ممنون...ببخشید شما را نمی شناسم. آن مرد لبخندی زد و دست سهراب را در دستش فشار داد و‌گفت : عجیب است ،چون تمام اهل بازار مرا می شناسند،حتما غریبه ای که من را به جا نیاوردی ، گرچه صدای شما هم برای ما ناآشناست ، رویت هم که پوشیده ای ...پس من هم تو را نمی شناسم. آن مرد با سهراب هم قدم شدم و اشاره ای به مشت سهراب کرد و‌گفت : آجیلت را بخور... سهراب با خجالت مشتش را باز کرد و به او تعارف کرد... مرد نگاهی انداخت و گفت : چه درشت است...کیلویی چند گرفتی؟ سهراب سرش را پایین انداخت و‌گفت : نمی دانم چه قدر قیمتش است ، صاحب مغازه سرش شلوغ بود ، حوصله ی ایستادن نداشتم ، برای نمونه برداشتم. آن مرد سری تکان داد ، دانه ای از نخود را برداشت و گفت : این نخود را می بینی؟کوچک است و بیمقدار و خوردن و لذت خوردن آن ،شاید چند ثانیه باشد‌..اما همین دانه ی کوچک ، می تواند ، در آن سرای ابدی تو را به خاک سیاه بنشاند. سهراب با تعجب به حرفهای آن مرد گوش می کرد ، گیج بود ،نمی دانست او چه می گوید... آن مرد که حالت سهراب را دید ، گفت : این نخود مال تو نبوده و نیست ، چون بهایش را ندادی ، مال مردم است ، خداوند بارها و بارها در قرآن از رعایت حق الناس سخن گفته ، پروردگار عالم مهربان است بر بندگانش، او شاید از حق خود بر بندگان بگذرد، اما از حقی که از مردم دیگر ضایع کردیم ،نخواهد گذشت... سهراب با شنیدن این حرف ، عمق مطلبی را که آن مرد می خواست به او بفهماند گرفت ، یک لحظه با اجازه ای گفت و به عقب برگشت‌.. ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada @motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
0️⃣2️⃣ 🎬 سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش را پر کرده بود رساند ،نخود و کشمش را داخل گونی اش ریخت و رو به صاحب دکان که حالا سرش خلوت شده بود کرد و گفت : قیمت این نخود و کشمش ها چقدر است عمو؟ آن مرد نگاهی به سهراب کرد و بعد دستی روی سینه گذاشت و گفت : سلام قربان ، خوش آمدید.. سهراب متعجب به سمت صاحب دکان نگاهی کرد و تازه متوجه شد که دکان دار با مرد پشت سرش که همان پیرمرد غریبه بود ،است‌ سهراب از جلوی مرد کنار رفت ، آن مرد سرش را کنار گوش سهراب آورد و گفت : آفرین...خودت را از حق الناسی که داشت به گردنت می آمد ،نجات دادی ،اما باید بدانی ،سکه ای هم که در قبال خرید می دهی پاک باشد و عاری از حق الناس باشد . حق فقیر و حق امام و حق مردم دیگر داخل پولت نباشد. سهراب با گیجی نگاهی به مرد کرد و گفت : اولا حرفهایت را نمی فهمم ، درثانی از بقچه ی زیر بغلت ، فکر کردم مسافری ،حال می بینم انگار آشنایی و همه تو را می شناسند. مرد لبخندی زد و گفت : آری همه مرا می شناسند و در این بازار معروف به «آقا سید» هستم، تو به چه سبب بقچه زیر بغل داری؟ سهراب سری تکان داد و جلو را نشان داد و گفت : می گویند در این بازار گرمابه هست ، مقصدم آنجاست تا بعد از مدتها مسافرت حمام نمایم. آقاسید ،سری تکان داد و‌گفت : چه خوب ، اتفاقا من هم مقصدم گرمابه است ، چه خوب که همراه هم شویم. سهراب چشمی گفت و آقا سید رو به دکاندار گفت : آقا رضا یک پاکت از این نخود و کشمش ها برایم کنار بگذار بعد از حمام بر می گردم و میگیرم. مغازه دار با تعجب گفت : دکان خودتان است ، چرا فقط یک پاکت؟ مثل قبل گونی گونی نمی برید؟ آقا سید لبخندی زد و گفت : آن برای تجارت بود و این برای مزه ی دهان و با زدن این حرف دستی بالا برد و با گفتن «یاعلی» از جلوی مغازه رد شد. سهراب با خود می اندیشید ،براستی این مرد کیست؟ هردو مرد ،یکی روی پوشیده و یکی با روی گشاده راهی گرمابه شدند. در راه ،آقا سید از نام و نشان و دلیل سفر سهراب پرسید و او هر چه را که به یاقوت گفته بود ،به آقا سید هم‌ گفت... وارد گرمابه شدند، هرم و‌گرمی آنجا و بخار آبی که در هوا پخش بود و بوی صابون و سدر و حنا، نوید حمامی دلخواه را به سهراب میداد. جلوی درب حمام آقا سید دو تا لنگ نو برای خودش و سهراب گرفت. با وارد شدن به فضای گرم حمام ، سهراب مجبور شد دستار از صورتش بردارد و اصلا متوجه نگاه خیره ی آقا سید به صورت خودش نشد و حتی نفهمید که آقا سید با دیدن چهره اش ، آشکارا یکه خورد. ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada @motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋