eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
251 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️علی باکری که بود و چه کرد؟ / از کادرسازی برای سازمان مجاهدین تا اعدام / چهره های ناشناخته انقلاب 🔹️💠🔹️ 💫از مهدی و حمید باکری بسیار شنیده ایم دو فرمانده شهیدی که از تاثیرگذارترین آدمهای دوران جنگ تا امروز بوده اند اما راجع به برادر بزرگشان کمتر میدانیم: علی باکری... کسی که زودتر از برادران کهتر وارد مسیر مبارزه شد و یکی از چهره های مهم حزبی دهه های چهل و پنجاه بود. با اینکه نام علی در سایه نام برادرانش مانده اما حقیقت آن است که او بود که با ورود به عرصه سیاست موجب علاقه و کنشگری حمید و مهدی شد و نقشی تاثیرگذار در ساختار خانواده میاندوآبی مذهبی و تهیدستش داشت. اویی که با رتبه یک کنکور در رشته مهندسی شیمی وارد دانشکده فنی دانشگاه شده بود و از همان روزهای اول دنبال ارتباط گرفتن با گروه های فعال دانشجویی بود. آن سالها تازه از سقوط دولت مصدق میگذشت و نهضت مقاومت ملی و جریانات نزدیک به دولت ملی محبوبیت و قدرت بیشتری در دانشگاه داشتند، این شد که نخست جذب جبهه ملی دوم و نهضت آزادی شد، اما سال فارغ التحصیلی که همزمان با اغاز تدریسش در دانشگاه شده بود او را به سازمان مجاهدین خلق نزدیک کرد. سازمانی نوبنیاد که هم مذهبی بود و با ریشه های اسلامی باکری سازگار بود و هم انقلابی تر و پیشروتر از بقیه گروه ها و لاجرم جذاب تر برای جوانان. علی را ناصر صادق به کلاسهای سعید محسن که از بانیان حزب بود معرفی کرد و خیلی زود از نخستین نفرات کادر رهبری حزب سازمان شد تدریجا چنان در کار مبارزه غرق شد که تدریس دانشگاه تهران را رها کرد و راهی بیروت شد تا با مهمترین گروه مسلح منطقه یعنی فتح در مورد اموزش نظامی کادرهای سازمانش مذاکره کند و محموله ای اسلحه نیز قاچاقی وارد کشور کرد. همان زمان به فرانسه رفت و با فعالین دانشجویی آنجا هم ارتباط گرفت. در ایران نیز با مبارزین مذهبی نظیر علی خامنه ای [رهبرمعظم انقلاب] و اکبر هاشمی که ان زمان در کرمان فعال بودند مرتبط شد. نقش فعال او در سازمان موجب شد ساواک رویش حساس شود و در بازداشت های گسترده سال 50 از اعضای مجاهدین او را هم بازداشت و محاکمه نظامی و در روز اخر فروردین سال 51 تیرباران کند. با اعدام او و رهبران سه گانه حزب در چند ماه بعد، تمامی کادر اولیه مجاهدین از بین رفتند و حزب نیز "تغییر ماهیت جدی" داد. 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada @motevasselin_be_shohada 🌿🕊🌷🌿🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه شهید که پیکر هیچ کدامشان دست خانواده نرسید💔🥀🕊 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام علی باکری" 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد "شهید علی باکری" 💚همنوا با امام زمان(عج) 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با صدای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2️⃣2️⃣ 🎬 آقا سید سؤالی سهراب را نگاه می کرد ، سهراب بدون آنکه از چیزهایی که در ذهنش میگذشت ، حرفی بزند ، لبخندی بر لب نشاند و گفت : از شما ممنونم ، در خراسان، هم جا و مکان دارم و هم هدفم شرکت در مسابقه و آزمودن خودم است و اگر موفق شدم که مسابقه را ببرم ،اهداف بزرگ‌تری در سر دارم و اگر هم موفق نشدم ، باید برگردم شهر خودم و نزد پدرم... سهراب لفظ پدرم را آهسته گفت و آقاسید با شنیدن این حرف ، انگار نقشه های ذهنش نقش بر آب شده بود ،سری تکان داد و در همین حین ،غلام با پارچ آبی خنک جلو آمد و مقداری آب در لیوان مسی ریخت و با احترام به طرف آقا سید داد. سید آب را با سه جرعه ،سر کشید و تشکری کرد و مشغول بیرون آوردن لباسش شد، هر دو مرد لباس هایشان را در بقچه ی خود پیچیدند و گوشه ای گذاشتند ،می خواستند به سمت سالن اصلی گرمابه بروند که آقاسید با نگاه خیره اش به سهراب نزدیک شد ،گردنبند چرمی او را لمس کرد و گفت : این چیست؟ چرا آن از گردنت بیرون نمی آوری؟ سهراب آن را از گردن بیرون آورد ،می خواست داخل بقچه اش بگذارد، آقاسید بار دیگر قاب چرمی را لمس کرد و‌گفت : نگفتی چیست؟ اما انگار برایت خیلی عزیز است‌. سهراب گردنبند را به دست سید داد و گفت : این حرزی ست که از کودکی با من است...مایه ی آرامشم است و برایم بسیار ارزشمند است. آقا سید ،قاب چرمین را داخل بقچه ی لباس خودش گذاشت و گفت : پیش من باشد ، سر و بدنمان را که شستیم ، باز می گردیم و همینجا درباره اش مفصل صحبت می کنیم. سهراب که انگار با سید رودربایسی دارد ، چشمی گفت و همراه او راهی حمام شد. داخل حوض بزرگ آب شدند، نوری که از سوراخ بلند و گنبدی گرمابه به داخل می تابید ، وسط آب دایره ای روشن درست کرده بود که فضا را آرامش بخش می کرد. سهراب و سید در حین استحمام ،درباره ی مسئله ای که جلوی دکان در بازار باهم صحبت کرده بودند ، حرف زدند. سهراب که در این امور هیچ نمی دانست و از دین ،فقط وفقط نمازش را می دانست ، هر چه که آقاسید سخن می گفت و پیش میرفت ، او شرمنده و شرمنده تر می شد.. سید از حق الناس گفت و این مسئله را باز کرد و سهراب تازه فهمید که گوشت بدنش از مال حرام است ، لباس تنش از مال مردم است و سکه های در جیبش تماما حق الناس است...او می خواست مانند سید باشد ،اما نمی دانست که الان در عمق این مرداب حرام دست و پا می زند ،آیا راه نجاتی دارد یا نه؟ او روی آن را نداشت تا از سید بپرسد اگر عمری ناخواسته و نادانسته به مال مردم دست درازی کرده باشید ،بدون اینکه بدانید اینچنین عواقبی دارد، آیا الان که راه درست و حکم خدا را فهمیده ،راه آزادی و برون رفتی دارد؟ بالاخره استحمام به پایان رسید و بعد از گذشت ساعتی از آب بیرون آمدند. سید که کاملا متوجه حال دگرگون سهراب شده بود ، دستش را گرفت و رو به سوی رختکن حرکت کردند. سید به پادوی گرمابه ،سفارش چای و قلیان داد و البته نهاری دلچسپ که در کنار این رفیق تازه اش ،میل کند. وارد رخت کن شدند، آنجا تقریبا شلوغ شده بود و هرکس سید را می دید با تعجب نگاه می کرد و با احترام با او هم کلام می شدند. سید مشغول پوشیدن لباس بود اما سهراب هر چه جستجو کرد ، خبری از بقچه اش نبود... فکر کرد اشتباه کرده ، تمام سکوها را جزء به جزء گشت ،اما نبود که نبود... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada @motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
3️⃣2️⃣ 🎬 آقا سید در حین پوشیدن لباس به سهراب که حیران گوشه ای ایستاده بود رو کرد و گفت : چرا لباست را نمی پوشی پسرم؟! سهراب اشاره به جای خالی بقچه اش کرد و گفت : انگار بقچه ی لباس مرا برده اند....هر چه داشتم و نداشتم داخلش بود ، کاش سکه ها را داخل کاروانسرا گذاشته بودم ، همه را برده اند. مردی که در کنار آنها حضور داشت ، با صدای بلند گفت : یعقوب...آهای یعقوب ،مگر تو مسؤل و مراقب لباس های مردم نبودی ، کجایی پسر؟ بیا که دزدی شده... آقا سید دستی روی شانه ی آن مرد گذاشت و گفت : آرام تر جانم ، هول و هراس به جان ملت نیانداز ، هر کس برداشته ، رفته ، برده ،کار از کار گذشته دیگر.... سهراب که انگار دنیا دور سرش می چرخید ، روی سکوی رختکن نشست ، او نه تنها به نداری و بی چیزی خودش در این لحظه می اندیشید بلکه فکرش رفت به سوی آنزمان که راهزن بود و بی رحمانه مردم بیچاره را لخت می کرد و دارایی هایشان را از آنها می گرفت ، بدون اینکه بداند چه حس و حالی به آنها دست می دهد ، با مال مردم، دنیا را خوش می گذارند ،بدون اینکه توجه کند ،هر سکه و هر کالا ،امید شخصی یا خانواده ای برای گذران زندگی بوده است. همانطور که در عالم خود غرق بود ، دستی به روی زانویش آمد و او را به فضای گرمابه برگردانید. سید با لبخندی زیبا ، یک دست لباس ،درست شبیه لباس های تن خودش به سمت او داد و گفت: بگیر پسرم ، ان شاالله اندازه ات باشد، بعضی اوقات که به گرمابه می آیم ، برای احتیاط دو دست لباس همراه خود می آورم ، آخر یک زمانی ،اتفاقی در حمام برایم رخ داد که لباس تمیزم به نحوی آلوده شد ، از آن زمان به بعد گاهی اوقات دو دست لباس با خود می آورم. سهراب که در این حالت ،لباس به اندازه ی طلا برایش ارزش داشت ، با خوشحالی از جا بلند شد و تشکرکنان لباس را از سید گرفت ،پشت ستون رفت و مشغول پوشیدن شد. زمانی که از پشت ستون بیرون آمد ، سید نگاهی به او انداخت و انگار بندی درون سینه اش پاره شد،نا خواسته او را به بغل گرفت و اگر سهراب پشت سرش چشم داشت حتما اشکهایی را می دید که برگونه ی سید جاری شده و او با یک حرکت آنها را پاک کرد. سهراب از حرکت سید تعجب کرد ،اما چیزی به روی خود نیاورد ، حالا نمی دانست چه کند که باز هم سید ،بقچه اش را برداشت و او را به سمت سکویی برد که قالیچه ای رویش گسترانده بودند و وسائل پذیرایی از چای و قلیان گرفته تا دیزی سنگی و سبزی و دوغ و آب و...محیا بود. هر که از کنار این دو مرد که قبای سفید و عبای قهوه ای به تن و دستار سبز به سر داشتند می گذشت ،با تعجب آنها را نگاه می کرد ، تا اینکه یعقوب ، شاگرد گرمابه با لبخند جلو آمد ، در حالیکه نان های دستش را روی سفره ی سکو می گذاشت ،گفت : آقا سید...شما پسر داشتید و رو نمی کردید؟!.سید لبخندی زد و گفت : کاش داشتم ، اما انگار خدا سهراب را از آسمان نازل کرده که پسر من باشد... وسهراب گیج تر از همیشه در دنیایش غرق بود... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada @motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
4️⃣2️⃣ 🎬 بالاخره سفره ی پذیرایی و نهار هم جمع شد و نزدیک اذان ظهر بود که آقا سید از جا بلند شد و سهراب مانند انسانی سرگردان به تبعیت از او از جابلند شد ، نمی دانست چه کند؟ به لطف آقا سید ،جامه ای بر تن داشت ، اما آن دزد بی وجدان نه تنها لباس ها و سکه های او را برده بود ، حتی به گیوه های سهراب نگون بخت هم رحم نکرده بود. آقا سید که سهراب را در آن حالت دید ، جلو آمد ،دست پشت او برد و درحالیکه شانه های سهراب را در بغل گرفته بود به خروجی گرمابه اشاره کرد و گفت : ناراحت نباش پسرم ، خدا روزی رسان است ،حتما مصلحتی در این گم شدن وسائل بوده ، حالا بعد از حمامی دلچسپ و نهاری لذیذ ، خوب است چون نزدیک صلاة ظهر است به حرم امام رضا (ع) برویم و دلی هم صفا دهیم... او ضامن غریب و در راه ماندگان و بیچارگان است ،برویم تا ضمانت شما را هم بکند. سهراب از این سخنان سید ، بغضی در گلویش افتاد و با خود می اندیشید ،به راستی راهزنی چون سهراب که عمری مال مردم غارت کرده و اشک و آه آنها را در آورده را راهی به بارگاه ملکوتی امامی پاک و غریب نواز است؟ آیا اصلا او سعادت حضور در آن آستان قدسی را دارد؟ سهراب در جدالی سخت با خود بود که بی خیال گناهانش شود و به زیارت برود یا اینکه با توجه به گذشته ی تیره و تارش ،حرمت امام را حفظ کند و با این بار گناه وارد آن سرای عزیز نشود که با حرف آقا سید به خود آمد که می گفت : چرا تعلل می کنی؟ برویم دیگر... سهراب که روی حضور در زیارت را نداشت و فکر می کرد امام رضا ع راضی به حضور چون اویی در حرمش نیست و از طرفی نمی خواست رازش را جلوی سید برملا کند و خودش را رسوا نماید ، با من و من نگاهی به پاهایش کرد و گفت : می بینید که گیوه هایم هم برده اند...میترسم حیران من شوید و وقت نماز بگذرد ، شما به زیارت بروید و من هم کفشی تهیه می کنم و سعی می نمایم خودم را به شما برسانم. سید لبخندی زد و گفت : این چه حرفی ست جوان ، خیلی ها نذر می کنند و فرسنگها راه را با پای پیاده و برهنه طی می کنند تا به حرم برسند، حالا تو نمی خواهی چند متر راه را با پای برهنه به حرم یار بروی ؟! و سپس دستش را روی شانه ی سهراب زد و ادامه داد : اگر پای برهنه ای ،حکما خود حضرت می خواسته تو را در این حال ببیند ، پس تعلل نکن ...برویم... و سهراب به ناچار برخلاف انچه در ذهنش می گذشت ،با آقا سید همراه شد.. ادامه دارد... 📝 به قلم: ط_حسینی 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada @motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مـــــردان خــــدا، پــــرده دریدند.. یعنے همہ جـــا، غیر خـــــدا هیــــچ ندیدند... 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 ‏به میثم گفتن به (علی)دشنام بده؛ نداد به طیب گفتن به (امام)دشنام بده؛ نداد به آرمان گفتن به (آقا)دشنام بده؛ نداد 🔸️ هر سه به جرم ارادت به ولی شهید شدند. 🌷🕊✨ 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید... نشانے ست از یڪ راه ناتمام یڪ فانوس که دارد خاموش مےشود و حالا تو مانده اے و یڪ شہید و یڪ راه ناتمام فانوس را بردار و راه خونین شہید را ادامه بده... 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada
abozar_roohi_refighe_shahidam 128.mp3
2.71M
❤️ جون میزارم برا کشورم من رگ و خونم ایرانیه..... •°☆ •° ☆ •° 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada
ghasam-be-khune-pake-ghasem-soleymsni.mp3
12.91M
مداحی حماسی 🌷قسم به خونِ پاک حاج قاسم سلیمانی 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada