🌹💫زندگینامه شهید مدافع حرم شهید حاج حسین بادپا شهیدی که به او گفته بودند تو شهید نمی شوی و انگار سعادت شهادت نداشت!
•|☀️🌷🍃|•
شهیدحسین بادپا به تاریخ ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۴۸ و در خانواده ای مذهبی اهل شهر رفسنجان از توابع استان کرمان به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر محل تولدش سپری کرد اما تقارن سنین نوجوانی او با دوران دفاع مقدس باعث شده بود تمام فکر و خیال حسین مشغول اعزام به جبهه باشد.
اشتیاق حاج حسین به حضور در جبهه ها بالاخره نتیجه داد و او به محض ورود به ۱۵ سالگی عازم جبهه های نبرد با نیروهای بعثی شد، حسین بادپا از آن به بعد مدت ۴ سال تمام را در جبهه ها گذراند و در این مدت به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی هم در مقام فرمانده گروهان یا معاون گردان انجام وظیفه کرد.
حسین باد پا از افراد بسیار زحمتکش و مخلص لشکر ۴۱ ثارالله بود که بارها مجروح شد و در نهایت با از دست دادن یکی از چشمانش به عنوان جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس شناخته شد ولی با این وجود پس از جنگ هم از پا ننشست و در ماموریتهای جنوبشرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار در سال ۷۰ پیشتاز نبرد بود.
شهید بادپا خدمات زیادی را در عملیات های لشکر ۴۱ ثارالله در سال های ۷۱ تا ۷۳ درگردان زرهی تقدیم انقلاب کرد و حتی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم، با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی منشا خدمت به روستاییان و مردم محروم بود و هیچ گاه ارتباط خود با بسیج و سپاه را قطع و حتی کمرنگ نکرد.
با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد اما به خاطر روحیه ای که داشت هیچگاه از درگیری ها فاصله نگرفت و در این مسیر بارها هم با مجروحیت به ایران بازگشت اما هر بار بدون این که منتظر بهبودی کامل بماند به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🕊🌺🍃🕊🌺🍃🕊🍃🌺
💠روایت چرایی کسب فیض شهادت توسط حاج حسین بادپا💠
🌻🍃یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی (ابوحامد) حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش خمپاره باید با حاج حسین همان کاری می کرد که با ابوحامد کرد.
آن خمپاره دست و سر ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب بود که برای حاج حسین هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد!
در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد، آن روز خون بدن حاج حسین را گرفته بود؛ بچه ها تصور کرده اند حاج حسین در حال شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشمانش را باز کرد و گفت من هنوز زنده ام.
همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد خاصی به حاج حسین بادپا پیدا کنم.
اما چه شد که اینگونه شد
یکی از مسائلی که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچهها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل، داخل آب فرو کرده بودند. این میله یک نگهبان داشت که وظیفهاش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.
اهمیت این مساله در این بود که باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند. چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا میبرد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت میکرد، موجب میشد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.
اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ میدهد و چه مدت طول میکشد مطلبی بود که میبایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد. بچههای اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند. میلهای را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازههای مختلف را در لحظههای متفاوت ثبت میکردند.
حسین بادپا یکی از این نگهبانها بود. خود حسین بادپا اینطور تعریف میکرد که: « دفترچهای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه روی میله را میخواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت میکردیم . مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود .»
آن شب خیلی خسته بودم، خوابم میآمد. در آن نیمههای شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم کرد. گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند میشوم.
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شدهام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد. چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچهها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز بودند. با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است. از سنگر بچهها تا میله، فاصله چندانی نبود.
سریع به سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشتهای درون دفترچه بیست و پنج دقیقهای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم. روز بعد داخل محوطه قرار گاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا کرد .
گفت: حسین بیا اینجا.جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمیشوی. رنگم پرید. فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود.گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟ گفت: همین که دارم به تو میگویم. گفتم: خب دلیلش را بگو. گفت: خودت میدانی.
گفتم: من نمیدانم تو بگو. گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟گفتم : خب بله. گفت : بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که میخواهد شهید شود باید شهامت و مردانگیاش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی میگذاشتی و مینوشتی که خواب بودم.
گفتم: کی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.گفت : دیگر صحبت نکن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمیشوی. با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت. با این کارش حسابی مرا برد توی فکر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمیتوانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌿💐🕊
ادامه👇
🌿🌷🌤
و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق میدانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بودهام .تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هر چه فکر میکردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمیبردم .بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی دا صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا کارت دارم .گفت: چیه؟
گفتم: راجع به مطلب آن روز میخواستم صحبت کنم. گفت : چی میخواهی بگویی.گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست میگفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود.نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد . گفت : تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شک بیندازی؟
گفتم: آن روز میخواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف میزنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد.گفت: خب حالا چه میخواهی بگویی .گفتم : هیچی، من فقط میخواهم بدانم تو از کجا فهمیدهای.گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمیشوی.
گفتم : تو را به خدا به من بگو. باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است .گفت : چرا قسم میدهی نمیشود بگویم. گفتم: حالا که قسم دادهام تو را به خدا بگو .مکثی کرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا که این قدر اصرار میکنی میگویم ولی باید قول بدهی که زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی که ما زندهایم.گفتم: هر چه تو بگویی.
گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرار گاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش.
من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمیگوید و بی حساب حرفی نمیزند بلند شدم که بیایم اینجا .وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمیشوی .حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت میکردم .وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد .او را خوب می شناختم. باور کردم که دیگر شهید نمیشوم.
#شهید_حاج_حسین_بادپا
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌿🌷🕊🌿🌷🕊🌷
🌻🍃چه شد که حاج حسین بادپا سعادت شهادت نصیبش شد ؟
°•☆اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند شهید می شود ☆•°
✅شهید صدرزاده تعریف می کنه :
یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
به محض اینکه حاج قاسم این جمله را گفت شهید بادپا خشکش زد رو به من گفت، ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی گفت اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید حاج قاسم چی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید.بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم؛ حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟
حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم.
پرسیدم چه خوابی؟
حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم.
در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می کنم تو آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.
حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم؛ حاج قاسم از کجا فهمید که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟!
سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.
حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد.
ابراهیم ادامه داد: حاج حسین برخی اوقات با من شوخی می کرد و می گفت ابراهیم اگر شهید شدی من و حاج قاسم می آییم خونه شما و به خانواده ات دلداری می دهیم تو نگران نباش، راحت برو جلو.
من همیشه احترام حاج حسین را نگه می داشتم و کمتر با او شوخی می کردم اما آن شب شاید خدا این حرف را روی زبانم گذاشت که در جواب حاج حسین وقتی که گفت امشب احساسم فرق می کند من هم به شوخی روی پایش زدم و گفتم حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن!
حاج حسین در جواب من گفت نه سید، من شهید نمی شم، گفتم حاجی؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی.
حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت، آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست. گفتم چی؟ گفت اگر من شهید بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه، حاجی دیگه نمی تونه منو تشییع کنه، سری قبل هم وقتی مادرش رو تشییع کرد خیلی اذیت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذیت بشه!
سید ابراهیم گفت: من باز از در شوخی در اومدم و گفتم حاجی نگران نباش، حاج قاسم تا حالا این قدر شهید دیده حالا تو هم روی بقیه شهدا، هیچ اشکالی نداره.
این اولی باری بود که با حاج حسین اینقدر شوخی می کردم. شهید بادپا رفت توی فکر....
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
🔹️مقایسه شهید بادپا و شهید یوسف الهی در کلام شهید قاسم سلیمانی🔹️
حاج قاسم سلیمانی در یک تعبیر زیبا از شهید بادپا او را با شهید یوسفالهی مقایسه کرده و میگوید:
«محاسن سپیدکردهها که از نسل مجاهدان و در عطش دوستان شهید و در خوف پایان زندگی به سر میبرند، امیدواریم خداوند بر این خوف بیفزاید، زیرا اگر خائف از عمرمان شویم، همه چیز درست میشود. مشکل جایی است که غافل از عمر میشویم، اگر خائف شدیم، غافل نمیشویم. حسین بادپا که با اصرار خودش را به قافله رساند، چه بسا از قافله جلو زد و نه تنها توانست کلام غیبی شهید یوسفالهی را در پیشگاه خداوند به اراده دیگری از خداوند تبدیل کند، چه بسا از شهید یوسفالهی پیشی گرفت.»
🔸️خاطره شهید صدرزاده از مجروحیتش در کنار شهید بادپا🔸️
هنگامی که برای رفتن به عملیات آماده می شدیم، گفت حسم نسبت به این عملیات با بقیه عملیات ها فرق می کند، گفت دلم روشن است. شب اول ماه رجب بود که وارد منطقه شدیم، به حاجی گفتم منطقه سخت است، می خواهیم از کوه بالا برویم، شما با گردان های دیگر برو، گفت می خواهم با شما باشم. این از نشانه های مومن است که خودش را در زحمت می اندازد تا دیگران راحت باشند، گفت تا آنجایی می آیم که زحمت و خطرش بیشتر است.
اواسط شب از من خواست گردان را نگه دارم و شروع به خواندن نماز شب کرد، در مسیر سنگلاخی کوهستانی به زیبایی نماز شبش را خواند.
در بهترین لحظات اول ماه رجب بعد از خواندن نماز شب، زمانی که در حال حرکت بودیم مدام تذکر می داد که وقتی به منطقه رسیدیم مراقب باشید مالی از مردم ضایع نشود، خانه ای خراب نشود، عشایری در مسیر هستند، نکند گاو و گوسفندی از آن ها تلف شوند، بچهای نترسد، گفتم چشم حاجی. خیلی مراقب این حرف ها بود.
وارد منطقه شدیم، جایی که می خواستیم پس بگیریم را با شهامت و سیاست حاجی گرفتیم. قرار بود نیروهایی برای کمک به ما برسند اما نرسیدند و به اجبار در منطقه ماندیم. پشت یکی از خانه ها فضایی بود که پناه گرفتیم، نیروهای کمکی زمانی آمدند که هوا روشن شده و دشمن بر ما مسلط شده بود. تعداد زیادی از ماشین هایی که برای کمک آمده بودند مورد هدف قرار گرفتند و تعداد زیادی از نیروها به شهادت رسیدند. تعداد کمی خودشان را به پشت دیواری رساندند. شهید بادپا اشاره کرد که خیلی از بچه ها زخمی شده اند این ها را به عقب ببر، گفتم خطرناک است، دشمن می زند، گفت هیچ طوری نمی شود افوض امری الی الله، به خدا بسپار طوری نمی شود.
چند تا از بچه ها کمک کردند مجروح ها را سوار کردیم و با یک ماشین از مجروح ها به سمت عقب رفتیم، برای برگشت به خط به یکی از نیروها گفتم پشت فرمان بنشیند تا سمت حاجی برویم، در مسیر مدام دشمن می زد، طوری که نمی توانستیم حرکت کنیم، از پشت بی سیم هر چه حاجی اصرار می کرد، بیا، می گفتم حاجی می زنند، دوباره گفت چیزی نمی شود، بیا افوض امری الی الله بگو.
رسیدم پیش حاجی، گفت این گردان از بچه های من نیستند حرفم را گوش نمی دهند، جواب دادم از گردان من هم نیستند حرفم را گوش نمی دهند. گفت بگو بروند اگر نروند کشته می شوند. همین کار را کردم، تعدادی گوش کردند و تعدادی پشت دیوار خانه ای ماندند، حاجی هم رو به روی من ایستاده بود. همینطور داشتم برای نیروها استدلال می آوردم که این خانه را دشمن به راحتی می گیرد، باید برگردید گلوله ای به پهلویم خورد و افتادم.
حاجی بی سیم زد و گفت اگر سید ابراهیم را دوست دارید نفربر بفرستید یک نفربر آمد اما نتوانست کاری کند، نفربر دیگری آمد. دشمن هم همینطور جلو می آمد. حاجی کمکم کرد که توی نفربر قرار بگیرم، گفتم حاجی انگشت هایم کار می کند بگذار بمانم، گفت اتفاقا خوشحالم اینطور شدی، می روی پیش خانواده و فرزندت که دارد به دنیا می آید.
خود حاجی کمک کرد سوار نفربر شوم، سوار که شدم دیدم همه افتادند. خود حاج حسین و دوستانی که گفتم سنگر بگیرید روی زمین افتادند، هرچه گفتم حاجی دستت را توی دستم بگذار و بلند شو کاری نکرد. وقتی هم که تیر خورد و روی زمین افتاد هیچ حرفی نزد و از کسی کمک نخواست. کسی که غرق خداوند است از کسی کمک نمی خواهد. هرچه گفتم یک «یا علی» بگو فقط توانست بنشیند. من یک تیر دیگر خوردم و داخل نفربر افتادم وقتی دستم از دستش جدا می شد حس کردم خودش با انگشت شصت دستش را جدا کرد. نفربر حرکت کرد و حاجی ماند.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌷🌼🍀🌷🌼🍀🌷
🔻سخنان پسر شهید حاج حسین بادپا در خصوص پدر شهیدش
فرزند شهید بادپا مطرح کرد: پدر من بعد از سپری کردن دوران خدمت خود در سپاه پاسداران، نسبت به راه اندازی دفاتر بیمه روستایی در مناطق محروم استان های کرمان و هرمزگان اقدام کرد که خدمت بزرگی به عشایر و مردم استان بود و در حال حاضر همچنان این دفاتر برقرار است.
وی یادآور شد: با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد و بالاخره در فرودین ماه سال 94 در منطقه ای به نام بصری الحریر استان درعا سوریه به شهادت رسید.
💥نماز اول وقت، راز عروج شهید بادپا به عرش الهی
فرزند شهید بادپا عنوان کرد: شهید بادپا از جمله شهدایی است که از نظر خصایص اخلاقی بسیار برتر بودند و سردار سلیمانی را به عنوان الگوی برتر خود انتخاب کرده بودند و دیوانه وار به این سردار بزرگوار عشق می ورزند.
این شهید بزرگوار توجه ویژه ای به خواندن نماز در اول وقت داشتند و یک ساعت قبل از اذان به پیشواز سخن گفتن با خداوند متعال می رفتند ضمن آنکه در دوری از گناهان زبان بسیار مصمم بودند.
پدرم با وجود اینکه وضعیت مالی خوبی داشت اما هیچ وابستگی به مال دنیا نداشت و در کمک به محرومین همیشه پیشگام بود.
تواضع، بارزترین شاخصه اخلاقی این شهید بزرگوار بود و مهم ترین دغدغه ایشان جلوگیری از رنجش اطرافیان بود.
شهید بادپا مرد عمل بود و سعی می کرد درستی یا نادرستی یک عمل را در اجرا نشان دهد از این رو اهل نصیحت نبودند و در برخوردهای خود به گونه ای عمل می کردند که خود فرد تشویق به انجام یک عمل شود.
اتصال هدف شهدا مدافع حرم به دریافت پول، ظلمی بزرگ به خانواده شهدا است
وی با اشاره به برخی شایعات در جامعه مبنی بر اینکه شهدای مدافع حرم برای دفاع از کشور خود جان دادند، افزود: اگر رزمندگان ما به سوریه و عراق نمی رفتند اکنون درگیری ها در مرز های کشور وجود داشت از این رو نه امنیت داشتیم و نه از نظر اقتصادی توانایی گذران زندگی داشتیم.
درست است که در حال حاضر وضعیت اقتصادی کشور مطلوب نیست اما کشوری که درگیر جنگ می شود دیگر نه امنیت و نه شرایط اقتصادی مناسبی خواهد بود.
اینکه برخی می گویند شهدای مدافع حرم برای پول رفتند، ظلم بزرگی است و پدر من هیچ نیاز مالی نداشت که برای پول برود و تنها دلیل آن وجود عشقی بی پایان به عمه سادات بود.
در میان شهدای مدافع حرم افرادی بودند که می توانستند چندین برابر حقوقی که در سوریه می دهند را بدون به خطر انداختن جان خود در تهران به دست آورند اما عشق به حضرت زینب (س) زندگی خود را رها کرده و با دشمنی متخاصم بجنگید.
فردی که جان خود را کف دست گذاشته و به سمت دفاع از حریم ولایت حرکت می کند اطلاعی از شهید، اسیر و جانباز شدن خود ندارد و فقط با تکیه بر نظر خداوند گام در این مسیر می گذارند.
فرزند شهید بادپا در پایان گفت: وجود جانفشانی شهدا شرایطی را ایجاد کرده که دشمن از قدرت و اقتدار ما می ترسد و سپاه نقش بزرگی در برقراری این اقتدار دارد.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
☀️💔قسمتی از دلنوشته دختر شهید مدافع حرم شهید حسین بادپا
“شاعری جایی نوشته بود: عقل پرسید که دشوارتر از مردن چیست، عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است؛
بگذشت در فراق تو شبهای بی شمار هرشب به این امید که فردا ببینمت.
بابای من مرد بالابلند دیروز و هزار تکه امروزم، هرگز تصور نمیکردم روزی بیاید که ثانیهها برایم سالی بگذرد از غم فراقت، روزی بیاید که لبخندت را گم کنم بین خطوط مبهم روزگار، روزگاری که هیچ وقت بی تو بودن را در آن نمیدیدم.
بابا همیشه دعایت این بود که پیوند بخوری به دوستان رفتهات و بشوی یکی از همان سنگهای مشکی گلزار شهدا، دست به کار شدی و مریدگونه مرادت سردار سلیمانی را راضی کردی تا بتوانی از تعریفهایی به اسم مرز بگذری و در کنار حریم بزرگ بانوی قصه عاشورا به پاسبانی بپردازی.
بابای خوبم تو مشق عشق را از سنگرهای تفدیده اهواز شروع کرده بودی و در آبهای خروشان اروند به اوج رسانده بودی؛
رفقایت که آسمانی میشدند شوقت برای رهایی بیشتر میشد غافل از اینکه اذن رفتن شما در دستهای با کفایت عمه سادات بود و خونت میبایست بشود سنگفرش حرم بانوی ستم کشیدهای که مادر من و همه زنان مومنه سرزمینم حاضرند سرهای شریک زندگیشان را هدیه کنند تا خللی به آستانه شان وارد نشود.
بابای خوبم ما حاضریم شبهای تنهاییمان را زیر سقف پرغبارشهر تا صبح ستاره بشماریم و نبود تو را به هر زجری که باشد تحمل کنیم، ولی مقابل نگاههای عمه سادات و دختر سه ساله ارباب بی کفنمان شرمگین نباشیم.
بابای خوبم بعد از فدایی شدنت به پای ام المصائب کربلا برادرهایم صبورتر شدند و انگار پایان تو شروع فصل بی قراریهایم بود، بی قراریهایی از جنس رفتن و ماندن و مانند تو قربانی آستان دوست شدن، بعد از تو هر روز مادرم صبر را در کلاس تقوایش مشق میکند و غصه ندیدن لبخندت را میریزد در کاسه تحملش.
هر روز به ما یادآور میشود که ولایت باید خط قرمزمان باشد تا مانند تو فدایی علمدار چفیه به دوشمان شویم؛ فدایی رهبری که در دیدارشان اینگونه برایمان دعا کردند که انشاء الله عاقبت بخیر شوید و چه عاقبت به خیری بهتر از شهادت درست مثل شما.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
❣💫🌿❣💫🌿❣💫❣
📚معرفی کتاب شهید حسین بادپا:
✔️دُردانه کرمان
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌷🌿🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔲🕊شهید حسین بادپا از نگاه حاج قاسم سلیمانی
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظه شهادت شهید حسین بادپا به روایت شهید مصطفی صدرزاده❤🕊
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام حسین بادپا"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید حسین بادپا"
💚همنوا با امام زمان(عج)
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره شنیدنی آیت الله مصباح یزدی از ارادت عجیب آیت الله بهجت نسبت به #حضرت_معصومه(سلاماللهعلیها) و تبرک جستن به خاک پای زائران حرمش
🏴 #وفات_حضرت_معصومه(س) تسلیت
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 7️⃣3️⃣🎬
یک شب پر از هیجان به صبح رسید ، سهراب به تک تک چادرها سر زد و متوجه شد ، چیزی حدود هفتاد نفر داوطلب در این مسابقه شرکت می کنند ، البته اکثر کسانی که در آنجا حضور داشتند از نظر سهراب حریف قدری برایش محسوب نمی شدند ، اما او باید تمام تلاشش را می کرد ، چون هدفش نه رسیدن به پول و جاه و مقام بود ،بلکه می بایست از اصالتش سر درآورد و با به دست آوردن آن قرآن ،به خاندانش برسد.
وقت سحر ،بعد از خواندن نماز صبح ،داوطلبین را فرا خواندند ابتدا ناشتایی مفصلی به آنها دادند تا توان مبارزه داشته باشند و سپس آنها به صف کردند ، لباس های یک شکل و مخصوصی آوردند به هر داوطلب یک دست لباس ، یک شمشیر زیبا و تیر و کمان و زین اسب دادند که همه در یک شرایط باشند و تأکید کردند ،زین و شمشیر را پس از مسابقه باید دوباره تحویل دربار دهند.
سهراب شمشیر را در دست گرفت و چندبار آن را از این دست به آن دست نمود.
گرچه شمشیر خودش خوش دست بود و به آن عادت داشت اما ،قانون مسابقه بود و نمی شد از آن تخطی کرد ، البته همین شمشیر ناآشنا در دست هر یک از شرکت کنندگان ، می توانست باعث باخت آن شود ،چون یک شمشیر باز ، به آنچه که از خودش است عادت دارد و برای عادت کردن به ابزاری دیگری حداقل چند روز باید با شمشیر جدید تمرین کند ، شاید این هم نقشه ای بود برای با سر دواندن داوطلبین...
همه ی داوطلبین لباس نو و یک شکل و قهوه ای رنگ ،با کلاهی به همین رنگ اما به شکل کلاه خود ،اما نه از جنس آهن ،بلکه کلاه پشمی ، به سر و تن کردند ، لباسی که از پیراهن و قباهای موجود کوتاه تر بود و این مدل به حرکت دواطلبین کمک می کرد و دست و پاگیر نبود.
چون جشن در میدان بزرگ خراسان برگزار می شد ، دواطلبین به همراه جمعی از سربازان که شکیب هم در آن میان بود ، سوار بر اسب خود راهی میدان خراسان شدند.
سهراب دستی به یال رخش کشید ، زین تازه اش را کمی جابه جا کرد تا درست قرار گیرد و با یک جست روی او پرید و به همراه دیگران حرکت کرد.
از قصر حاکم تا میدان اصلی ،راهی نبود ،اما به دلیل جمعیت زیاد ،حرکتشان کند بود .
بالاخره به میدان رسیدند ، سهراب زمین بسیار وسیعی را پیش رویش میدید که به قسمت های مختلف تقسیم شده بود .
یک قسمت آن آدمک هایی مانند مترسک درست کرده بودند ،احتمالا برای مسابقه ی تیر اندازی بود ،این قسمت زمینش خاکی به نظر میرسید ، و کمی آن طرف تر ، میدان سنگ فرش وسیعی بود که جای جای آن با گونی های نخی موانعی درست کرده بودند که احتمالا اینجا هم برای مسابقه ی سوار کاری مورد استفاده قرار می گرفت، دور تا دور میدان را با چوب حصار کشیده بودند تا از ورود تماشاچیان به داخل ممانعت شود ، درست جایی که مشرف به دو قسمت مسابقه بود ، جایگاهی بلند برپا کرده بودند که مشخص بود مختص مقامات و قصر نشینان است ،سمت چپ جایگاه راه باریک برای ورود مقامات بود و سمت راست آن پایین ، داوطلبین حضور داشتند .
دور تا دور حصار میدان هم انگار برای تماشاچی ها ، در نظر گرفته شده بود.
سهراب همه جا را از نظر گذراند، جمعیت می آمد و می آمد ، انگار تمامی نداشت ، شهر در شور و شوقی زیاد و هیاهو دست و پا میزد.
سهراب که جوانی پر از نشاط و زندگی بود ، بادیدن مردم و شور و حالشان ،سر ذوق آمده بود ،او صحنه هایی می دید که در عمرش ندیده بود.
سهراب محو دیدن اطراف بود که ناگهان صدایی ،هورا کنان به هوا برخاست ...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 8️⃣3️⃣ 🎬
گرد و خاکی در هوا بلند شده بود و شور و هیاهویی زیاد به گوش میرسید و سهراب تازه متوجه شد که خانواده ی حاکم و مقامات دربار برای دیدن مراسم ، تشریف فرما شدند.
صدای ساز و دهل در فضا پیچید و مقامات دربار یکی یکی روی صحنه ای که برای جلوسشان آماده کرده بودند رفتند ،
ردیف اول جناب حاکم با همسر و فرزندانش نشستند ، سهراب نگاهی به جایگاه انداخت ،و دو زن با چادرهای زرق و برق دار گرانبها و روبنده های حریر سنگدوزی شده کنار حاکم قرار گرفتند که بی شک یکی از آنها ،همان فرنگیس ،دختر حاکم بود که این مراسم به بهانه ی تولد او برگزار شده بود.
بالاخره با صدای شیپوری که همه را به سکوت فرا می خواند ، هیاهوی جمعیت فرو نشست ، بعد از خواندن آیاتی از قرآن و سلام دادن بر امام رضا (ع) ،یکی از مقامات جلو آمد ،بعد از گفتن خیر مقدم و تبریک به خاندان سلطنتی، توضیحاتی راجع به مراسم ،رو به جمعیت داد.
دل درون سینه ی تمام حضار به تپش افتاده بود ، چه آنان که دواطلب بودند و چه آنان که تماشاچی بودند، چون این قبیل مراسمات نوببا و به نوعی یک تنوع در زندگی اهل خراسان بود ، پس هر کسی از دیدن آن لذت میبرد و برای شروعش لحظه شماری می کرد.
بالاخره شیپور شروع مسابقه نواخته شد و برای مرحله ی اول آن ، مسابقه ی تیر اندازی با کمان بود ، به این صورت که هریک از داوطلبین باید سه تیر به آدمکی که پیش رویشان با فاصله ی دور ، قرارگرفته بود ،بزنند و اگر یکی از این تیرها به کله ی آدمک بر خورد می کرد آن داوطلب به مرحله ی بعدی راه پیدا می کرد و در غیر این صورت ،از ادامه ی مسابقه باز می ماند ، این مرحله ده نفر ده نفر انجام میشد.
نام ده نفر اول اعلام شد ، اما اسم سهراب داخل آنها نبود.
سهراب در کنار رخش ایستاد و خیره به کسانی که کمان خود را دست به دست می کردند تا نشانه ای دقیق بروند.
بالاخره در آخرین ده نفر نام سهراب را آوردند و جالب این بود که نام سهراب در کنار اسم بهادرخان بود، تا اینجای کار از آنهمه شرکت کننده ، تنها شش نفر توانسته بودند به مرحله ی بعدی راه پیدا کنند.
سهراب افسار رخش را به دست شکیب داد، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که چشمکی به شکیب میزد ، جلو رفت .
سهراب در طول عمرش تیرهای فراوانی انداخته بود که همه بدون استثنا به هدف خورده بود اما نمی دانست چرا اینچنین مضطرب است، شاید دلیلش آن بود که آن تیرها تماشاچی نداشت ولی اینجا چشمان زیادی او را می پایید .
سهراب روبه روی آدمک قرار گرفت و در کنارش بهادرخان ایستاد.
سهراب، بهادر خان را نمی شناخت اما بهادرخان چهره ی این شمشیر باز ناشی در ذهنش حک شده بود ، با نگاهی تمسخر آمیز به سهراب ، سر آدمک را نشانه گرفت و تیر او به هدف نشست و بار دیگر نشانه گرفت و این بار تیر از بغل گوش آدمک گذشت، اینبار سهراب پوزخند زد و بهادرخان که انگار این نیشخند برایش گران آمده بود با عصبانیت تیر را در چله ی کمان قرار داد و با تمام توان کشید و دوباره تیر به قسمتی از سر آدمک برخورد کرد.
کار بهادرخان که تمام شد ، سهراب با نگاهش به او فهماند که حالا بهادرخان هنرنمایی او را به تماشا بنشیند.
بهادر خان کلاهش را از روی پیشانی کمی بالاتر زد و خیره به حرکات سهراب شد.
سهراب کمان را از دستی به دست دیگر داد و کاملا متوجه شد ،کمانی ست سنگین وبد قلق ، اما او بدتر از این را دیده بود ، با دقت نشانه رفت و تیر درست وسط پیشانی آدمک قرار گرفت و سهراب بدون تعلل دو تیر دیگر را انداخت که هر تیر ،تیر چوبی قبل را می شکافت و بر پیشانی آدمک می نشست ..با این هنرنمایی سهراب ،جمعیت همه به وجد آمده بود اما در آن بین ،دو چشم میان حضار پایین با مهری عجیب سهراب را نگاه می کرد و دو چشم هم از آن جایگاه بالا از خاندان سلطنتی با تعجبی همراه حسی ناشناخته سهراب را نظاره می کرد...
ودر کنارش بهادرخان با بغض و کینه ای شدید سهراب را می پایید و مسابقه ادامه داشت...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 9️⃣3️⃣ 🎬
اندکی بعد از مسابقه ی سخت و نفس گیر تیر اندازی ،حضار و داوطلبان استراحت کردند ،حالا همه می دانستند که فقط هشت نفر از آن انبوه شرکت کنندگان به مرحله ی بعدی راه پیدا کرده است.
سهراب به سمت جایگاه داوطلبین رفت که صدای شور و هلهله ای بر پا شد و شکیب با صدای بلند نام سهراب را گفت و ناگهان جمعیت یک صدا سهراب سهراب می کردند ، آنها بدون آنکه بدانند این جوان از کجاست و کی و چگونه آمده ، آرزوی سلامتی و برنده شدنش را داشتند.
شکیب کاسه ای سفالین پر از شربت گلاب کرد و به سمت سهراب داد.
سهراب با لبخندی شیرین ،تشکرش را ابراز داشت و یک نفس ،شربت گوارا را سر کشید.
همه منتظر ادامه ی مسابقه بودند، بهادرخان که خود را جدا از دیگر شرکت کنندگان می دانست ، در آن سوی صحنه و بین طرفداران خودش ،با نگاهی مملو از خشم و نفرت ،به سهراب چشم دوخته بود و اسب او را ورانداز می کرد ، می خواست بداند این رقیب جوان و قدرش ،آیا قادر است که مسابقه ی سوارکاری را هم با موفقیت طی کند یا نه ؟
اما متوجه شد ، اسب سهراب دقیقا شبیه اسب خودش است ،گویی از یک نژاد و اصالتند ،هر دو سیاه و با هیبت ،فقط با این تفاوت که روی پیشانی اسب بهادرخان ،انگار خال بزرگی به اندازه ی کف دست یک مرد، حک شده بود.
بالاخره شیپور مرحله ی دوم را نواختند و هر هشت داوطلب باقی مانده در یک ردیف ، سوار بر اسب خود قرار گرفتند و به محض پایین آمدن پرچم داور ، حرکت کردند ، آنها می بایست دور تا دور میدان سنگ فرش را ده دور بپیمایند و از روی موانعی که در آنجا قرار گرفته بود عبور کنند ، هر کس که در مدت زمان کمتری و با خطای کمتر می توانست دور میدان را برود ،او برنده ی این مرحله بود و فقط نفر اول و دوم این مرحله ،به مرحله ی بعدی که شمشیر بازی و آخرین قسمت مسابقه بود ،راه پیدا می کرد.
با شروع شدن مسابقه ،عده ای سهراب سهراب می کردند و جمعی از سربازان بهادر خان را تشویق می کردند و تک و توک صدایی هم به گوش میرسید که نام دیگر شرکت کنندگان را می بردند
بهادرخان با سرعتی زیاد به جلو میرفت که ناگهان سواری دیگر از او سبقت گرفت ، ابتدا گمان می کرد که سهراب باشد ،اما متوجه شد که سوارکارش مردی لاغر اندام است ، پس سهراب نمی توانست باشد.
بهادر خان اینبار تمام حواسش را معطوف این یکی رقیبش نمود ، انگار به نوعی خیالش راحت بود که سهراب در سوارکاری مهارتش به پای او نمی رسد چون می دید، سهراب کمی از او عقب تر است.
از آن طرف ، سهراب که بزرگ شده ی صحرا و بیابان بود و کاملا رمز و راز سوارکاری را آگاه بود و البته به مرکب زیر پایش هم اطمینان داشت ، با طمأنینه سوارکاری را شروع کرد ، دو چشم در بین حضار تماشاچی ،که انگار درون سهراب را میدید ، از اینهمه زیرکی این جوان غرق شعف شده بود و دو چشم هم از بالا و جایگاه درباریان که راز و رمز کار در دستش نبود ،با اضطرابی شدید تمام حرکات سهراب را زیر نظر داشت و هر بار که کمی سرعت او زیاد میشد ، ناخوداگاه مشت ظریف این تماشاچی به هم می آمد و دستمال حریر آبی رنگ را در خود می فشرد .
نه دور ،دور میدان تاخته بودند ، رمضان که همان داوطلب پیشتاز بود ، همچنان جلوبود و پس از آن با چند قدم فاصله بهادرخان در پی اش می تاخت و نفر سوم هم کسی جز سهراب نبود و دیگران پشت سر او قرار داشتند.
بهادر خان که مردی مغرور بود ، با خود اندیشید ،باید کاری کنم که اینجا هم اول شوم ، پس به تاخت و با نقشه جلو رفت ،مماس بر اسب سفید رمضان قرار گرفت ودر حین عبور، خیلی ماهرانه شلاق دستش را به پهلوی آن اسب بیچاره زد. اسب که انتظار چنین حرکتی را نداشت ، رم کرد و از مسیر مسابقه خارج شد.
بهادرخان از زیر چشم نگاهی به عقب سرش انداخت و خوشحال از نتیجه ی عمل ناجوانمردانه اش بود و اصلا متوجه مانع جلویش نشد و ناگهان بدون اینکه بداند چه شده ،می خواست بر زمین سرنگون شود ، در همین حین سواری مانند باد از کنارش گذشت و او کسی نبود جز سهراب....
بهادرخان با دستپاچگی ،سعی کرد تعادلش را حفظ کند ، درست است که موفق شد و زود خود را در مسیر مسابقه قرار داد ،اما با چشم خود، گذشتن،سهراب را از خط پایان دید و باز هم دندان بهم سایید...
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_ حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
°
°
عزتدستخداست 🌿.
وبدانیداگرگمنامترینهمباشید؛
ولۍنیتشمایار؎مردمباشد
مۍبینیدخداوندچقدرباعزت ،
وعظمتشمارادرآغوشمےگیرد((:
‹شھیدحاجقاسمسلیمانے›
°
°
🗞 #پࢪوفایݪ
#پسرونھ
#چریکے
#شهادت
#امام_زمان
#خدا
#عشق
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
تازقلبمپرسیدمعشقچیست؟!
اینچنینگفتوگریست💔''
لیلیومجنونفقطافسانہاند…
عشقدردستحسینابنعلیست:")
#ارباب
#امام_حسین
#کربلا
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada