<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥 #قسمت100
در را که باز کردم با چهره ی پیرمردی نورانی که تا به حال ندیده بودمش اما سخت برایم اشنا میزد مواجه شدم ,از لباسها ولهجه اش کاملا مشخص بود افغانی ست,چادرم را جلوتر اوردم وگفتم:بله بفرمایید...
پیرمرد همانطور که سرش پایین بود گفت:ببخشید اینجا منزل اقای یوسف سبحانی ست؟؟
در نیمه باز را تمام باز کردم وبااشاره به در کوچک کناری گفتم:اون خانه منزل اقای سبحانی ست ومن هم همسر ایشون هستم,اینجا هم منزل پدرم است,الان اقای سبحانی تشریف ندارند,شما بفرمایید داخل....
پیرمرد که انگار محبتی شدید بروجودش مستولی شده بود گفت:من....من...از,افغانستان دنبال گمشده ای امدم....
یک باره ذهنم رفت طرف عباس,باخود فکر کردم حتما این اقا پدر بزرگ عباس هست...
از دیدنش خوشحال شدم وبا شادی گفتم:ادرس را درست امدین ,بفرمایید ,اینجا هم منزل خودتانه,تورا خدا بفرمایید داخل ...
پیرمرد درحالیکه سرش پایین بود یاالله یا الله گویان وارد خانه شد,زودتر از اون اقا داخل شدم ,مادرم که با شنیدن صدای مرد غریبه چادربه سرکرده بود امد جلو بعداز,سلام واحوال پرسی بااشاره چشم وابرو از من پرسید کی هست؟
ومن طبق اون فکرای خودم به عباس,اشاره کردم وگفتم:مامان جان ایشون فک کنم از,اقوام پسرم عباس,باشند,عباس که گرم بازی با امیرعلی بود انگار تمام حواسش پیش,مهمان تازه رسیده بود با شنیدن این حرف من برگشت طرف اقاهه وبا کمال ادب سلام کرد,پیرمرد ,با تعارف ما روی مبل نشست ,من رو به پیرمرد کردم وگفتم:ایشون عباس واون کوچلو هم امیر علی پسرای حاج اقا هستند,حالا شما خودتون را معرفی نمیکنید؟
پیرمرد که غرق تماشای عباس وامیرعلی شده بود با ذوقی کودکانه اشاره به امیرعلی کرد وگفت:درست شبیهه کودکیهای یوسف هست...
با تعجب بهش نگاه کردم....مگه این اقا کی هست؟؟یوسف را از کجا میشناسه؟کودکی های یوسف؟؟
یعنی ایشون......
#ادامه دارد...
📝نویسنده : ط، حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🦋#پروانه ای دردام عنکبوت
نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت100 🎬
علی ادامه داد:راستش اگه بخوام از اول اول بگم هم خیلی وقت گیره وهم مفصل ,پس من خلاصه میگم ،هرکجا برات مبهم بود یا سوال داشتی بپرس تا برات توضیح بدم.
راستش خودت میدونی من از بچگی عاشق نمایش وتئأتربودم وکمابیش,میدونی بیشتر کتکهایی که از پدرم ومامان صفیه میخوردم برای این بود که ادا وحرکات همسایه ها وقوم وخویشها را مثل خودشون درمیاوردم وپدرومادرم به گمان اینکه من قصد تمسخر دیگران را دارم برای تنبیه من باشلاق وارد عمل میشدند.
خنده ای کردم ویادخاطراتی افتادم که علی حرکات بقیه راتقلید میکرد وگفتم:خخخخ بارها شاهد بودم، هم هنرنماییهات را دیدم وهم در رفتن از زیر تنبيهات پدرانه را ....
دوباره دستم رافشرد وگفت:قربون این خنده های ملیحت بشم من.....همیشه بخند گلکم....
انگار برق سه فاز بهم وصل کرده بودند اخه هنوز به این رفتارهای سرشار ازمحبت علی عادت نکرده بودم وبا ادامه ی حرفهای علی ,حالتم عادی شد.
علی:خلاصه ,علی رغم میل باطنیم که به تئاتر بود,به خاطر استعداد خاصی که به شیمی داشتم,رشته ی شیمی هسته ای را در دانشگاه انتخاب کردم,اخه معتقد بودم بااین رشته بهترمیتونم به مردم خودم خدمت کنم.
همون اول ورود به دانشگاه متوجه شدم اکثر استادها من رابا دانشجوی دیگری که اتفاقا توهمین رشته درس میخونه,اشتباه میگیرن،خیلی دلم میخواست ببینم کیه وچیه ,فهمیدم اسمش هارون هست وچند ترم بالاتراز من هست ,وقتی دیدمش به استادها حق میدادم مارا باهم اشتباه بگیرن,یه فرقهای جزیی داشتیم که کسی به اونا توجهی نمیکرد,بعضی وقتا فکر میکردم نکنه ,هارون واقعا برادر من هست ونمیدونم.
تااینکه یه روز متوجه شدم.
#ادامه_دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت100
✅ فصل هجدهم
💥 دلم گرفته بود. به بهانهی آوردن نفت، رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشهی حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّوهن میکردم و به سختی میآوردمش طرف بالکن.
هوا سرد بود. برفهای توی حیاط یخزده بود. دمپایی پایم بود. میلرزیدم. بچهها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم میکردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیتنامهاش را لایش گذاشته بود.
میگفت: « هر وقت بچهها بهانهام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده. »
💥 نمیدانم چرا هر وقت به عکس نگاه میکردم، یکطوری میشدم. دلم میریخت، نفسم بالا نمیآمد و هر چه غم دنیا بود مینشست توی دلم. اصلاَ با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم میزد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یکدفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم میپیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغر استخوانم فرو میرفت. بچهها به شیشه میزدند. نمیتوانستم بلند شوم. همانطور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بیاختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم.
💥 ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف میرفت . بچهها که مرا با آن حال و روز دیدند از ترس گریه میکردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمیخواستم پیش بچهها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز میگرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد میزدم: « صمد! صمدجان! پس تو کی میخواهی به داد زن و بچههایت برسی. پس تو کی میخواهی مال ما باشی؟! »
هنوز پیشانیام از داغی بوسهاش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچهها گریه میکردند. هیچطوری نمیتوانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان میسوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: « بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد میخندد. »
بچهها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز میکرد و با شیرینزبانی بابا بابا میگفت. به من نگاه میکرد و غشغش میخندید. جای دست و دهان بچهها روی قاب عکس لکه میانداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار میدادم. به سمیه گفتم: « برای مامان یک لیوان آب بیاور. » آب را خوردم و همانجا کنار بچهها دراز کشیدم.؛ اما باید بلند میشدم. بچهها ناهار میخواستند. باید کهنههای زهرا را میشستم. سفرهی صبحانه را جمع میکردم. نزدیک ظهر بود. باید میرفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه میآوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچهها سرگرم پوست کندن نارنگیها شدند، پنهان از چشم آنها بلند شدم. چادر سر کردم و لنگلنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.
🔰ادامه دارد...