eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
255 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 اینک که دوباره یوزارسیفم راهی سفرشام بلا شده وبار دیگر لباس سربازی حریم زینب س را بر تن کرده ,دوباره یاد سفر ماه عسلم افتادم,بیش از سه سال از ان روزها ودقایق سخت ونفس گیر میگذرد.درست به خاطر دارم ساعتها در حرم حضرت زینب س مناجات کردم ودست به دعا برداشتم وبرای,شفای سمیه دامان بانو را چسپیدم ووقتی پا به درون بیمارستان گذاشتم وهمان پرستار اشنا به سویم امد وخبر به هوش امدن سمیه واز خطر جستن اورا داد,همان بدو ورود به بیمارستان ,سجده ی شکر نمودم. علیرضا وویوسف که درعملیاتی مهم شرکت کرده بودند, یک شبانه روز بعد به دمشق امدند وروز بعد از ان به خاطر رسیدگی بیشتر به سمیه ,سفرمان پایان پذیرفت وبا هم راهی ایران شدیم ,اما خانواده ی دونفره ی ما,نفر سومی هم با خود اورد وعباس ,شد پسرمان وانگار یک دنیا شور وشادی با خودش به خانواده ی ما اورد ,نه تنها من ویوسف از جان ودل دوستش داشتیم ,بلکه پدرومادرم هم انگار نوه ی خودشان را میدیدند,اورا به جمع خانواده پذیرفتند... یوسف بارها وبارها برای پیدا کردن اقوام عباس,پیغام وپسغام گذاشت اما نه از پیگیریهای یوسف نه از طرف راحله هیچ خبری نشد وکسی سراغ عباس را از ما نگرفت,گرچه ته دل همه ی ما خوشحال ازاین بی خبری بود چون عباس به ما وما به عباس وابسته شده بودیم... یوسف عهد زمان عقدمان را فراموش نکرد وهرسال اربعین ,همه با هم سفر عشق را پیاده از نجف تا کربلا رفتیم,فقط برای قول دومش مبنی برسفر ماه عسل به افغانستان ,شرایط طوری بود که نشدونتوانست به ان عمل کند اما یوسف,اینبار ,قبل از رفتن به سوریه وانجام عملیاتی مهم به من قول داد,که اینبار بلافاصله بعد از برگشتنش به ایران ,باهم به افغانستان میرویم. سمیه یک ماه بعداز برگشتن از ماه عسل,سلامتیش را کاملا بدست اورد ودرحال حاضر درسش تمام شده وبه قول خودش معلم این مملکت است واما من همچنان درحال درسخواندن وکسب علمم وبه قول پدرم ,دکتری نصف ونیمه ام.... همینطور که در افکارم غرق بودم ,با صدای عباس از عالم خودم بیرون امدم:مامان....مامان زری.....داداش امیرعلی بیدارشده,فک کنم گشنشه هااا بدو خودم را به اتاق پسرا رسوندم,تا چشمم به چشمان امیرعلی که با چشمان یوزارسیف مو نمیزد ,افتاد,دلم لرزید,یه چی ته دلم هرری ریخت پایین ,انگار خبری در راه است.... دارد.... 📝نویسنده: ط، حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای,در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 طارق رو کرد طرفم:سلماجان,عزیزم من وعماد باید ازاین شهر بریم تا جانمان درامان باشه,علی یه برنامه ریزی دقیق کرده وما بدون کوچترین مزاحمت داعش باهمون ماشینی که تو اینجا امدی,میریم خارج شهر واز اونجا هم ان شاالله خودمون را میرسانیم به خانواده خاله وعماد پیش خاله,جاش امن امنه وراحت میتونه یک زندگی خوب داشته باشه وان شاالله به یاری خدا ومقاومت رزمندگان اسلام ,شهرکه ازاد شد ماهم برمیگردیم همینجا سر خونه وزندگیمان. من:خوب من وعلی هم میایم ,اینجوری بهتره که.... طارق:تووعلی باید کارهای بزرگی انجام بدهید ,کارهایی که من آرزو دارم یکیشون رابتونم انجام دهم.... سلما جان به تووعلی غبطه میخورم ,به نظر من شما برگزیده شدید ,شما تویک جبهه تلاش میکنید وماهم توهمون جبهه هستیم منتها روش مبارزه مان باهم فرق میکنه,اسلام داره غریب میشه اصلا غریب شده ومن وتووما باید از غربت درش بیاریم .... هرچه که بیشتر طارق صحبت میکرد ,بیشتر حضورخدا رااحساس میکردم ,بله من نذر کردم من با حجت زنده ی خدا عهد کردم ,حالا که موقعیت پیش امده باید به عهدم وفا کنم. قران راکه طارق داده بودم ,هنوز روی زانوهام بود به سینه فشردم وگفتم:راضیم به رضای خدا وامام زمانم... علی بار دیگه بوسه به دستم زد ومن وطارق وعماد را تنها گذاشت تا راحت تر خداحافظی کنیم. عمادرا بغل کردم وبوییدم وبوسیدم به اندازه سالها ازش بوسه گرفتم,اخه نمیدونستم تاکی باید ازش دور باشم. سفارش عماد را به طارق کردم وسفارش طارق رابه خدای بزرگ ومهربانم کردم. بعداز نیم ساعتی علی بایک سینی شربت ودیزی خرما وارد شداینم شیرینی عروسی من بود ☺️ علی:طارق ,بجنب داداش داره دیرمیشه. طارق واحمد وعباس لباسهای داعشیها را پوشیدن ودست عماد را گرفتند ورفتند... داشتم باخودم زمزمه میکردم درحالی که اشکهام جاری شده بود:در رفتن جان ازبدن,گویند هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن ,دیدم که جانم میرود.. که یکباره دوتا دست دورم حلقه شد وگرمی اغوش علی،غم هجران برادرانم را ازیادم برد.... ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل هجدهم 💥 صمد چایش را برداشت. بدون این‌که شیرین کند، سر کشید و گفت: « قدم! مانده بودم توی دو راهی. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می‌توانم ببرم. خودتان بگویید کدام‌تان را ببرم. این‌بار دوباره هر دو اصرار کردند. 💥 رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی‌خواهی؟! گفت تشنه‌ام. قمقمه‌ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی‌خالی. » صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: « قدم‌جان! بعد از من این‌ها را برای پدرم بگو. می‌دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند. » گفتم: « پس ستار این‌طور شهید شد؟! » گفت: « نه... داشتم با او خداحافظی می‌کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی‌ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آن‌جا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه‌ها می‌گویند خیراللّه درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی‌ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. » 💥 بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: « بیا صبحانه‌ات را بخور. » گفت: « میل ندارم. بعد از شهادتم، این‌ها را موبه‌مو برای پدر و مادرم تعرف کن. از آن‌ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم. » بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: « باباجان! بلند شوید، برویم مدرسه. » 🔰ادامه دارد...