*#رمـــــــــــان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_سوم
کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند.
قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد.
یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟
_یا حسین بچمو حفظ کن.
_این چیه بابا؟
صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد.
امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند.
محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟
آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم:
_پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟
روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم:
_دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟
محمد حسین هم در کمال ارامش گفت:
_اول اینکه سلام.
دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم.
بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خوبم. تو خوبی؟
_دیدمتون بهتر شدم.
_چرا قبلش خبر ندادی که میای؟
_اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم.
امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد.
محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت.
من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم.
_ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود.
در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم:
_منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز!
با لبخند مرموزی گفت:
_دقیقا کجا بود؟
خندیدم و گفتم:
_دقیقا یجایی اونور مرزای ایران!
_همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده!
خندیدم و گفتم:
_چقدر پیشمون میمونی؟
_خدا بخواد دو هفته دیگه میرم.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره.
صورت امیر را بوسید و گفت:
_بابا قربونش بره.
از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت:
_حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟
نگاهش کردم خندیدم و گفتم:
_نخیر دل مامان بچه هم اروم میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟
خندید و گفت:
_خوب شد
۱۳ بهمن ماه!
سرمای عجیبی همه جای شهر را پوشانده بود.
امشب همگی خانه ی عباس اقا پدرشوهر گرامی شام مهمان بودیم بخاطر برگشت محمد به تهران.
همه منتظر محمدحسین بودند تا سفره را پهن کنند.
دختر زینب مثل خودش بسیار بامزه بود.
محمدحسین عاشق بهار بود و تا به اینجا میامد با امیرعباس ابتدا میرفتند سر وقت بهار. همیشه هم به شوخی میگوید: بهار عروس خودمه!
زینب هم که وقتی امیر خانه نبود میترسید تنها در خانه بماند و همیشه اینجا بود.
اگر جای من بود چه میکرد پس؟
موبایلم که زنگ خورد با دیدن اسم محمدحسین، امیرعباس را که در بغلم خوابیده بود روی زمین گذاشتم و به سمت اتاق خواب رفتم.
_سلام. کجایی پس؟
باصدایی گرفته که سعی در نلرزیدن داشت گفت:
_سلام. لیلی بهشون بگو برام کاری پیش اومده نمیتونم بیام. بگو شامشونو بخورن.
_عه! نمیشه که عزیزم اینجا همه منتظر تو موندن.
_نمیدونم. لیلی نمیدونم خودت یکاریش بکن. خودتم پاشو بیا بیرون من پشت درم.
متعجب شدم و گفتم:
_چی؟ محمدحسین چیشده؟
_بیا بیرون. من منتظرتم.
_خیلی خب باشه.
حسابی نگرانم کرده بود. هر طور شده بود خانواده را توجیه کردم و از خانه بیرون رفتم.
امیرعباس را پشت ماشین گذاشتم و خودم هم جلو نشستم.
_سلام.
بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_سلام. خوبی؟
_من که اره! ولی انگار تو خوب نیستی.
ماشین را به حرکت دراورد. سکوت عجیبی بینمان حاکم بود. من همانطور خیره به او مانده بودم.
چهره اش بسیار ناراحت بود.
با لحن ارامی پرسیدم:
_محمد چیشده؟
باز هم چیزی نگفت. میفهمیدم که با آن چشم های قرمز و چهره ی درهم رفته حتما اتفاق بدی افتاده.
نگرانی در نگاهم موج میزد. دوباره پرسیدم:
_نمیخوای حرف بزنی؟
خیلی غیره منتظره پایش را روی ترمز نگه داشت.
انگار بغضش خلاص شد. صورتش را به طرف دیگه ای گرفت تا من اشک هایش را نبینم.
کم کم داشتم میترسیدم.
با صدایی که از ته چاه درمیامد گفت:
_لیلی! مصطفی شهید شد.
با حرفش حسابی جا خوردم.
در اولین تصور چهره ی نرگس از جلوی چشم هایم رد شد. چهره ی آن پسر کوچولوی ۲ ساله اش!
نمیتوانستم باور کنم! مصطفی انقدر خوب بود که رفتنش اتش به جان همه بزند.
دستم را جلوی دهنم گذاشتم و ناخواسته مثل ابر بهار اشک میریختم.
با گریه دست هایش را جلو اورد و گفت:
_رو دستای من جون داد و من نتونستم کاری کنم. نتوتستم...
ادامه دارد...