*#رمـــــــــــان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_نهم
به اغوش گرفتمش... سرش را بوسیدم و بی صدا اشک ریختم.
صدای فریاد ها، گریه ها، بر سر زدن ها را میشنیدم.
امیر را روی زمین گذاشتم. با هرچه سختی لب بهم زدمو ارام به او گفتم:
_عزیزم. همین جا بمون. از اتاق بیرون نیا. من الان میام. باشه پسرم؟
دست به دیوار گرفتم و با هر چه سختی پاهایم را به حرکت دراوردم. وارد حیاط شدم. عباس اقا باز حالت موجی گرفته بود و امیر حسین و امیر با گریه سعی در کنترلش را داشتند.
خاله مریم هم که اصلا گفتنی نبود حالش...
بقیه هم هر کدام گوشه ای از حیاط بر سرشان میزدند.
دستم را جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هق گریه ام بالا نرود. ارام، گوشه ی پله نشستم و خیره به آسمان ماندم.
آسمانی که انگار او هم دلش گرفته بود...
بلاخره رسید روزی که تمام روزهایم را به آشوب کشیده بود.
بلاخره محمد من هم به آرزویش رسید...
بلاخره ارامشی بی نظیر هم نصیب محمد شد و هم نصیب قلب ناارام من...
نگاهم به سمت امیرعباس کشیده شد که متعجب از پنجره خیره به بیرون مانده بود.
لبخندی به او زدم...
از امروز منو امیرعباس بودیم و محمدحسینی که حالا فقط در قلبمان جا داشت...
در رویاهایمان...
از هر کجا و هر کسی که او را میشناخت برای تشییع جنازه امده بودند.
آنقدر در عمر کوتاهش خوب و مردانه زندگی کرده بود که رفتنش همه را ازار میداد...
در شلوغی و ازدحام دورم نفسم بالا نمیامد...
حال گنگی داشتم. از همان کله ی سحر شروع کرده بودم به حرف زدن با محمد.
گوش شنوایش را احساس میکردم...
حرف هایم تمامی نداشت...
سرم را بالا گرفتم،
نفس های بلندم، چشم های قاطع و در عین حال دلتنگم...
با افتخار قدم برمیداشتم. نگاه های اشک آلود و متعجب به سمت من چرخید.
جلوتر که رسیدم همه کنار رفتند و راه را برایم باز کردند. با دیدن تابوتش بند دلم پاره شد. لبخندی روی لبم نشست و ارام زیر لب گفتم:
_بلاخره برگشتی عزیز دلم...
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
https://eitaa.com/joinchat/3496411358C3b68fa97ea
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
کنار تابوتش نشستم و خیره به قد و بالای رشیدش ماندم.
هیچ صدایی نمیشنیدم، هیچ چیز را جز او نمیدیدم.
انگار در فضایی دور بودیم فقط من، فقط او...
دست های یخ زده ی لرزانم را به سمت کفنش بردم و ارام پارچه را کنار زدم.
با دیدن چهره نورانی و لبخند زیبایی که بر لب داشت جانم به بالاترین نقطه وجودم رسید. انگار لحظه ای قلبم ایستاد و دوباره به حالت اولش برگشت.
اشک هایم بی امان پایین میامدند و خیره به چهره ی زیبایش مانده بودم.
چهره ای که حالا نابود شده بود.
سیمایی که روزی همه تار و پود و آه و سوز من بود و حالا...
چه کرده بودند با جان من؟
با صدای لرزانم ارام گفتم:
_محمدم... جون لیلی چشماتو باز کن... بزار یک بار، فقط یک باره دیگه اون چشم های قشنگتو ببینم. عزیزم دوباره نگاهم کن، پاشو باز سرم داد بزن بگو کشتی مجنون و با اشکات لیلی خانم... پاشو نزار گریه کنم ... یه بار دیگه جوابمو بده... بگو جانم.. بگو جان محمد...
جوابمو بده...
پیشانی ام را روی پیشانی اش گذاشتم.
چشم هایم را بستم و فقط بوییدمش...
آنقدر دلتنگش شده بودم که قصد جدایی از او را نداشتم...
از یک طرف، قلبم میسوخت از نامردی های روزگاری که مرد مرا به پای جنگ کشید و حالا جنازه اش را برگرداند...
از یک طرف هم، احساس قشنگی در وجودم نشسته بود از اینکه من و محمد هم کاری کرده بودیم در راه دین و وجدان...
از کنار قبور شهدا میگذشتیم تا به آقا محمدحسین برسیم.
همچنان با او قهر بودم، اخمی به چهره نشانده بودم و جلوتر راه میرفتم. صدایش را از پشت سرم میشنیدم:
_مامان جان، امیر فدای قهر کردنت بشه، یه لحظه صبر کن...
محلش نگذاشتم. لحظه ای بعد مثل جن جلویم ظاهر شد و قلبم را از جا دراورد.
همه ی کارهایش مثل محمدحسین بود!
با چشم های نافذو طوسیش که بی گمان از محمد به ارث برده بود دستی به ته ریشش کشید و با حالت ملتمسانه ای گفت:
_لیلی خانم، چطور دلت میاد با پسر خوش برو روت، اینجوری رفتار کنی؟
_کم از خودت تعریف کن! کی گفته تو خوش برو رویی؟
_خب عکس بابا اینو میگه... مگه همه نمیگن من خیلی شبیه بابام؟ بیا پس به بابای منم توهین کردی...
خندیدم و گفتم:
_چی بگم بهت...
_بیا دیدی بلاخره خندیدی؟ خب حله حله! بریم بزرگوار.
سرم را روی مزارش گذاشتم و ارام گفتم:
_خوبی عزیزم؟ اگه اونجا ارومی و جات خوبه بازم به من سر بزن. دلم خیلی برات تنگ شده...
سرم را که بالا اوردم با دوربین سلفی امیرعباس مواجه شدم که در حال عکس گرفتن بود:
_مامان بخند... اهااا چه عکسی شد...
رو به عکس محمدحسین گفت:
_مخلص اقا محمدحسین! مرد جنگ، مرد عمل، قافله ی هزار سودا، مرد عاشق، مرد خدا، مرد انسانیت، مر...
_اههه! بسه توام...
ادامه دارد...