<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_14
یافت آباد
منزل پدرخانم افضل قربان خانی_چند روز بعداز شهادت مجید😔
حاج جواد قربانی با نگرانی،همراه چند نفر از دوستان و همکارانش،به خانه پدر خانم افضل رفتند،تا خبر شهادت مجید را بدهند.حاجی قبل از رفتن مجید،می دانست این رفتن،به شهادت ختم میشود. روزهای آخر بدجور نور بالا میزد.پارچه نوشته ی شهادت مجید،را که از طرف خودش و دوستانش همراه برده بود،داخل خودروی سپاه گذاشته بودند،تل بعداز دادن خبر،وقتی خواستند برگردند،دم خانه نصب کنند.رفتند طبقه دوم خانه پدر مریم.همه جمع بودند.
صمد اسدی و چندنفر از دوستانش،سه شنبه آخر دی ماه آمده و گفته بودند:
_مجید و چند نفر از دوستانش،در محاصره هستن،براشون با پهباد غذا و آب میفرستیم.
اما حرف ها و نقل ها زیاد بود و هرکسی حرفی میزد :
_مجید در محل عملیات،گم شده.معلوم نیست کجاست.دوستانش همه دنبالش هستند.
گاهی هم خبر اسارتش را می دادند. اما همه از همان روز اول می دانستند،مجید شهید شده،از طرفی خبرگزاری های معتبر،خبر شهادت مجید را تایید کرده بودند و ضد و نقیض هایی به وجود آمده بود.
عطیه همان شب که برادرش شهادت رسید، از ماجرا با خبر شد.تنها توی اتاق نشسته بود و توی گوشی تلفنش،سایت های خبری را بی حوصله بالا و پایین میکرد .یکی از خبرها،چشمش را به صفحه گوشی خیره کرد و ناگهان او را از جایش پراند.
_پرواز پرستوهایی از یگان فاتحین .مدافعین حرم؛حسین امیدواری،میثم نظری،مرتضی کریمی،علیرضا مرادی،مجید قربانخانی،محمد اینانلو،امیرعلی محمدیان عباس آبیار،عباس آسمیه،محمد آژند،مهدی حیدری،مصطفی چگینی و رضا عباسی،در دفاع از حریم اهل بیت ع به شهادت رسیدند.
نشست.برق اتاق خاموش بود.پاهایش توان نداشت سرپا بایستد و چراغ را روشن کند.در درونش غوغایی بود:((خبر حقیقت دارد!یعنی قرار است دیگر مجیدی نباشد)).دوباره خبر را خواند.دلش میخواست خبر دروغ باشد،اما نبود.غم باد گرفته بود و بغض داشت خفه اش میکرد. از ترس این که مبادا پدرومادرش بفهمند،جلوی گریه اش را گرفته بود.چقدر دلش به این زودی برای مجید تنگ شده بود.همه روزهای زندگی شان تا روز خداحافظی، جلوی چشمش قطار شد.بیشتر از همه نگران مادرش،مریم بود.از وابستگی بیش از اندازه ی مادر پسری،بی خبر نبود.تصویر مادر و مجید،از جلوی چشمش کنار نمیرفت. دوست داشت فریاد بزند،اما مجبور بود،بغضش را فرو بخورد.
با این حال امید داشت،این که خبر دروغ باشد و مجيد با یک عصا زیر بغل،به خانه برگردد.تمام آن چند روز هم،خودش را چشم مادر آفتابی نمیکرد، تا از حال دگرگون و چشمان پف کرده و بغضِ گلویش،نفهمد چه اتفاقی افتاده.هربار بهانه ای می تراشید و خودش را از مسیر نگاه های کنجکاوش دور میکرد. دایی ها هم در این چند روز،خواهرشان را به زیارتگاه های تهران می بردند،تا شاید کمی آرام شود.
اما مریم،حسِ مادرانه خودش را داشت.به دلش برات شده بود،اتفاقی برای پسرش افتاده.با این وجود نمی خواست باور کند که زندگی اش،بدون مجيد ادامه خواهد داشت.مریم خانم جور دیگری مجيد را دوست داشت.حتی بیشتر از بقیه ی بچه هایش.لحظه به لحظه دلش می ریخت،انگار توی دلش رخت می شستند. گاهی نفس هایش به شماره می افتاد.دلتنگ خنده های مجيد شده بود.اشک هایش دست خودش نبود.هر چند دقیقه یک مرتبه،پرهای روسری اش خیس اشک می شد.حس مادری اش دروغ نمی گفت.دلش می گفت اتفاقی برای مجید افتاده،ولی باز نمیخواست اعتنایی به حرف دلش بکند.😔😔
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...