eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
38.6هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3هزار ویدیو
541 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 👈فقط فوروارد کپی ممنوع⛔ تبادل و تبلیغات نداریم↪ @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 💐💐 زن تشت گِل را از روی دوشش پائین گذاشت،قالب را پیش کشید،گِلها را درآن ریخت و با چوب رویش را صاف کرد.دستش را به زانو زد،تشت رابرداشت وبرگشت.صدای آوازی را که مرد زیر لب زمزمه میکرد،می شنید. مرد پاچه های شلوارش را بالا زده بود و زیر نور کم رنگ فانوس،کاهگل ها را لگد میکرد،پاهایش با آهنگ نفس هایش تا زانو در گِل فرو میرفت و بیرون می آمد. زن نگاهی به مرد کردو خندید. دوباره تشت را پر کرد،یا علی گفت و بلند شد. دوست داشت کارشان زودتر تمام شود و برگردند. بچه ها را غذا داده بود و خوابانده بود. الان چند شبی میشد که باشوهرش می آمدند و کاهگل ها را آماده می کردند و قالب می زدند. می خواستند هرجور شده،اتاق کوچکی بسازند تا از مستاجری چند ساله راحت شوند . مرد،دو تا قالی ای را که زن بافته بود،همراه تمام وسایل زندگی،حتی گلیم زیر پا و رخت خواب هایشان را فروخته بود تا توانسته بود این زمین را بخرند. حالا جز وسایل ضروری زندگی،چیزی برایشان نمانده بود. زن انگشتانش را تند تند در تارهای قالی فرو میبرد و ریشه میزد. ازصبح تا شب کارش همین بود. مرد،دنبال روزی حلال،شب و روز نمی شناخت. شب هم که می شد،فانوسی به دست میگرفت وجلو می افتاد تابروند برای خشت زنی. حال دوتا اتاق کوچک آماده کرده بود واگر می توانستند دری هم برای این خانه تهیه کنند،می رفتند توی خانه ی خودشان. مرد بعد از چند روز توانست بالاخره یک در چوبیِ کهنه پیدا کند. در را که گذاشت،زن با خوش حالی اسباب و وسایل را جمع و از صاحبخانه خداحافظی کردند. وسایلشان را روی یک گاری چیدند وآرام در کوچه پس کوچه های باریک راه افتادند. هروقت نگاهشان به هم می افتاد لبخندی می زدند وخدا را شکر میکردند. ✨ادامه دارد.... ❣متوسلین به شهدا❣
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 انگار همه خواب بودن,یا شایدم درفکر وخیال اینده دست وپا میزدند وخودشان را به خواب زده بودند ,درهرحال خیلی راحت,ابی به سروصورتم زدم ویه لیوان اب خنک بالا زدم وامدم تا ادامه ی نامه را بخوانم :وناگاه با صدای رگباری شدید واه وناله های مظلومینی که در اطرافم در خون خود میغلتیدند سرم را بالا اوردم وبا پاشیده شدن خون خدیجه خانم برصورتم,اشکم جاری ودوباره به پناهگاه خودم فرو رفتم...دلم میخواست من هم میمردم وشاید مرده بودم ونمیدانستم ,افرادی که حمله کرده بودند,وقتی مطمین شدند هیچ کس زنده نمانده است قصد ترک اتوبوس را داشتند که یکی از انها با لهجه ای غلیظ گفت:محمد عمر ...پایین بیا ,این رافضیها الان در ورودی جهنم صف کشیدند,بیا بیرون,بقیه ی مجاهدان منتظرند تا ما اینجا را ترک کنیم وبا یک شلیک رگباری به باک اتوبوس,همه شان را به هوا بفرستیم ویک اتش بازی حسابی راه بیاندازیم وابوعمر قهقه ای شیطانی سرداد ودرجوابش گفت:بصیر ...هی بصیر...اگر اتوبوس را هوا بفرستیم بوی کبابی که از جزغاله شدن این رافضیها بلند میشود ,اشتهای من را تحریک میکند ومیدانی وقتی هوس کنم چیزی بخورم باید بخورم وچون دراین بیابان هیچ گوشت حیوانی گیرنمیاید که به دندان بکشم مجبورم تو را کباب کنم وبه نیش بکشم وبااین حرف محمدعمر ,هردو زدند زیر خنده,انگار اینان که جلویشان به کام مرگ فرو رفته اند,انسان نیستند همه از یک مشت مورچه هم در پیش چشم اینان کمترند وکمترین عذاب وجدانی از این کشتار فجیع ,نداشتند... باشنیدن حرفهای ان دو سلفی خیالم راحت شد که تا دقایقی دیگر من هم به خواهرم زهرا...زهرایی که مظلومانه امروز پر کشید,به او میپیوندم واز عذاب ورنج این دنیا خلاص میشوم... با پایین رفتن ان چند مهاجم خونخوار چشمانم را بستم ودرعالم بچگی مدام امام حسین ع را صدا میزدم تا شاید با اوردن این نام مقدس ,درد کشته شدن ومرگم اسان تر شود...اخر پدرم همیشه توصیه میکرد هرجا کارتان گیر کرد دست به دامان ابا عبدالله بزنید که خود چاره هر مشکل است ومن دراین سن کم,این لحظات رقص مرگ را مشکل ترین مشکل دنیا میدانستم ومدام نام مبارک ارباب را تکرار میکردم ,که ناگهان.... دارد... : ط، حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🦋 ای در دام عنکبوت داستان دختری ایزدی که همزمان با ورود داعش به موصل عراق ،مسلمان میشود و به چنگ نیروهای داعش اسیر میگردد و در اردوگاه دواعش ،جنایات آنها را با چشم خود میبیند و زندگی تلخی را تجربه می کند ، پس از مدتی از چنگ داعش میگریزد و دست تقدیر او را به اسرائیل می کشاند و..... با ما همراه باشید و از خواندن این داستان واقعی و انتهای زیبای آن لذت ببرید.👌 :طاهره سادات حسینی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای دردام عنکبوت خانم ط_حسینی 🎬 صبحانه عمادرا دادم,بعدازنزدیک به یک ماه در خانه ای تنها بودم واحساس ارامش بهم دست میداد اما اینقدر ذهنم مشغول اتفاقات اخیر بود که حس این ارامش برام قابل درک نبود. هنوز هم بابت کشته شدن ناریه ناراحت بودم اما یک حس درونیم میگفت که بیش ازاین حقش بود ,نمیدونستم سرفیصل چی میاد,درسته پوست وگوشت واستخوانش از وهابیهای سعودی وخونخواران داعش بود منتها هنوز,بچه است گناهی ندارد. عماد غرق تماشای تلویزیون بود .بهترین موقعیت برای من که یک سرکی به کل اپارتمان بکشم. هال واشپزخانه اش راکه دیدم ,رفتم سراغ اتاق خواب،یک تختخواب دونفره با میزتوالت و... داخل کمد لباس رانگاه کردم ,چیزی نبود خالی خالی ,گوشه ی اتاق هم دوتا چمدان بسته ,انگار ساکنان خونه قصد سفرداشتند,ازاینکه داخل خونه ای بودم که بهم تعلق نداشت ,احساس بدی داشتم اما وقتی به این فکر میکردم که علی من رااینجا اورده ,احساسم چیز دیگه ای میگفت من به علی وطارق وکارهاشون ایمان داشتم ,میدونستم کاری که خلاف خواست خدا باشه ,محاله انجام بدهند. دست به چمدانها نزدم چون نمیدونستم واقعا اجازه دارم یانه،از اتاق امدم بیرون ورفتم برای نهار چیزی درست کنم,یخچال خونه برخلاف چمدانهای بسته,پروپیمان بود,مطمینم کارعلی است,دوست داشتم غذای مورد علاقه عماد را بگذارم تا بعدازمدتها دربه دری وزجر وشکنجه, یک امروز احساس راحتی کند وخوش باشد.... نهار که ماهی سوخاری باکلی سیب سرخ شده بود,اماده شد کشیدم داخل ظرف ورفتم که عماد را بغل کنم وبیارم سرمیز تاباهم بخوریم,اخه اولا علی گفته بود باعماد حرف نزنم وصداش نکنم,حتما موردی داشته که تذکر داده وثانیا علی گفت که تا شب نمیاد پس ما نتها باید غذا بخوریم. همونطور که عماد رابغل گرفتم وبی صدا گونه اش رابوسیدم,گوشی موبایل که علی بهم داده بود زنگ خورد. ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌