#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام وقتتون بخیر. خواستم تشکری ویژه ای داشته باشم از شما بابت این کانال قشنگتون . من خیلی اتفاقی چله ی قبل عضو کانالتون شدم . از اون روز حال دلم خیلی خوبه یه آرامشی تو زندگیم پیدا کردم که تا حالا نداشتم . همسرم چند سال بود که نمازش رو گذاشته بود کنار داشت منکر همه چیز میشد 😔 با هر روشی اقدام کردیم درست نشد هر ختمی که میگفتن حاجت میده رو امتحان کردم که از این گمراهی در بیاد باز هم درست نشد.از غصه داغون شده بودم تا این که با کانال شهدا آشنا شدم و توسل پیدا کردم ازشون خواستم کمکش کنن تو این زمونه راه درست رو پیدا کنه . الحمدالله کم کم اسبابش فراهم اومد ، الان مقید شده که نمازش رو اول وقت بخونه ، خلاصه خیلی عوض شده .من مدیون شهدام 😭
دلم میخواد به همه بگم شهدا رو تو زندگیشون کنار نزارن . خدا عاقبتتون رو بخیر کنه بابت این کانال قشنگتون.
اللهم الرزقنی شهادت به حق مولا امیرالمومنین علی علیه السلام 🤲
.
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام از زحمات شما كمال تشکر را دارم راستش من به دعوت شهید سلیمانی به این جمع امدم چون ایشان را در خواب دیدم توی شهری که پر از سنگر و فضای جبهه بود من را دید ولبخند زد ولی ان مکان حس میکردم کرمان هست و رزمندگان زیادی بودند توصیه کرد دخترم را هم بیارم من خیلی توجه به خوابم نداشتم تا بعد از چند روز یک مطلبی توی کانالی دیدم خانمی که با صلوات بر. شهدا حاجت گرفت و شفا یافت .من هم تصمیم گرفتم برای شهدا صلواتی و این برنامه را پیاده کنم خیلی برایم لذت بخش بود لذا خودم چهل شهیدی که میشناختم لیست کردم ولی برخی از انها نمی شناختم خیلی دوست داشتم بدانم کی هستند کجا شهید شدند چه جور ی بودند که مقام شهادت نصیبشان شد..تا اینکه اتفاقی با کانال شما اشنا شدم البته ماه پیش اشنا شدم .خیلی مطالب کانال و زندگی با شهد ا را دوست دارم .
اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک
🌷🌷🌷🌷🌷
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام وقت بخیر🌹
از وقتی با کانال شما و شهدای عزیزمان آشنا شدم از لحاظ روحی خیلی بهترم و یه جورایی حال دلم خوب شده و از ناامیدی دراومدم خدارو شکر 😊 چون قبل از این به خاطر مشکلات و مسائلی که داشتم خیلی ناامید بودم و یه جورایی واقعا افسردگی گرفته بودم اما از زمانی که با شهدا و طرز زندگی و افکار این عزیزان آشنا شدم واقعا واقعا از ته دلم شرمنده این عزیزان هستم و خواهم بود
چله قبل یه روز داشتم مطالب شما رو درباره شهید دوست داشتنی عبدالمطلب اکبری میخوندم نمیدونم چیشد که یه لحظه بغضم ترکید و سر یه مشکلی که داشتم به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها و این شهید عزیز متوسل شدم و الحمدلله خدا به خاطر این دو عزیز نظر انداختن و بنده حاجت روا شدم 🥺🥺
خواستم از شما بابت کانال خوبی که دارید تشکر کنم🙏🌹🥰 چون خود من متأسفانه زیاد با شهدا آشنایی نداشتم و متوجه نبودم که چه انسانهای شریفی بودند اینها و واقعا طبق آیات قرآن شهدا زنده اند و روزی داده میشوند 🥺
انشاالله که شما و سایر دوستان نیز حاجت روا بشید به واسطه این عزیزان🤲
اجرتون با آقا امام حسین علیه السلام
🌹🌹🌹
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
من خواستم یکی از خاطراتم با شهدا بگم
عید پارسال
ما رفته بودم اصفهان مهمانی
به صاحب خونه ام گفتم خیلی دلم می خواد سر مزار شهید حججی برم نجف اباد
صاحب خانه ام گفت
این همه جای دیدنی اصفهان
حالا چرا اونجا ؟!!
نمدونم راه دوره.....
منم اصرار نکردم .
چند روزی اصفهان و شهر اطراف هم رفتیم
از رفتن نجف اباد دیگه نا امید شدم.
از یک شهر اطراف که داشتیم به سمت اصفهان بر می گشتیم سه تا ماشین بودیم
کنار یک پارک یا مزار شهدا پیاده شدند که بچه ها و بزرگترا سرویس برن
من پیاده شدم قبر های شهد ارو دیدم به سمتشون رفتم
فاتحه ای خوندم
همین طور داشتم قدم می زدم
ونمی دونستم اینجا کجاست با خودم حرف میزدم
به جای شلوغ و پر رفت امد به چشمم خورد کنجکاو شدم رفتم سمتش دیدم
سر در این مکان عکس بزرگی از شهید حججی زده
هنوز چیزی نفهمیدم
همینطور به سمت عکس میرم با خودم میگم (خطاب به عکس شهید)
تووو اینجا چکار می کنی؟
کفشامو در میارم میرم داخل باز هنوز نفهمیدم اینجا کجاست .
شلوغ بود
دم در خواهران که رسیدم
از خانمی میپرسم اینجا کجاست؟ گفتن مزار شهید حججی
چشام گرد شد دهنم باز موند
دیگه گریه امانم نمیداد با اشک به سمت مزارش رفتم
خیلی از این بابت خوشحال بودم وباورم نمیشد .
وقتی از اونجا برگشتیم
خیلی از صاحب خانه م تشکر کردم
و قضیه خودمو گفتم
آنها هم خیلی منقلب شده بودن
من حس می کردم خود شهید دعوتم کرده بودوغافلگیرم کرد
ولی من منتظر یک معجزه بزرگتر از شهدا
که یک( انقلاب درونی برای عزیزم)
که من اونو انقلاب مذهبی نامیدم، هستم
شما پاکان دعا کنید شاید صدای شما بهتر شنیده بشه
💐🌷🌹
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت93
✅ فصل هفدهم
فردا صبح، صمد زودتر از همهی ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانهشان را داد و بردشان مدرسه.
وقتی برگشت، داشتم ظرفهای شام را میشستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راهپله. بعد رفت روی پشتبام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش میآمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد.
گفت: « بچهها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا میرویم بازار. »
بچهها شادی کردند. داشتیم ناهار میخوردیم که در زدند. بچهها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمیدانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته.
گفت: « آمدهام با هم برویم منطقه. میخواهم بگردم دنبال ستار. »
صمد گفت: « باباجان! چند بار بگویم تنها جنازهی پسر تو و برادر ما نیست که مانده آنطرف آب. خیلیها هستند. منتظریم انشاءاللّه عملیاتی بشود، برویم آنطرف اروند و بچهها را بیاوریم. »
پدرش اصرار کرد و گفت: « من این حرفها سرم نمیشود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچهام کجاست؟! اگر نمیآیی، بگو تنها بروم. »
💥 صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: « پدر چان! با آمدنت ستار نمیآید اینطرف. اگر فکر میکنی با آمدنت چیزی عوض میشود، یاعلی. بلند شو همین الان برویم؛ اما من میدانم آمدنت بیفایده است. فقط خسته میشوی. »
پدرش ناراحت شد. گفت: « بیخود بهانه نیاور. من میخواهم بروم. اگر نمیآیی، بگو. با شمس اللّه بروم. »
💥 صمد نشست و با حوصلهی تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقهای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس اللّه جبهه است. پدرش گفت: « تنها میروم. »
صمد گفت: « میدانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال میشوی، من حرفی ندارم. فردا صبح میرویم منطقه. »
پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانهی آقاشمساللّه. گفت: « میروم به بچههایش سری بزنم. »
💥 بچهها که دیدند صمد آنها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربهسرشان گذاشت. کمی با آنها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد.
گوشهای ایستاده بودم و نگاهش میکردم. یکدفعه متوجهام شد. خندید و گفت: « قدم! امروز چهات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن. »
گفتم: « حالا راستیراستی میخواهی بروی؟! »
گفت: « زود برمیگردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را میبرم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش میدهم و زود برمیگردم. »
به خنده گفتم: « بله، زود برمیگردی! »
خندید و گفت: « به جان قدم، زود برمیگردم. مرخصی گرفتهام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاجآقایتان. قدر این لحظهها را بدان. »
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت94
✅ فصل هجدهم
💥 فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده میکردم. گفت: « دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستارجان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد. »
بعد گریه کرد و گفت: « دلم برای بچهام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثیهای کافر عذاب میکشد. نمیدانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست. »
💥 صمد که میخواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: « نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز میکند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که اینطور اسمهای ما را به هم ریختید. »
💥 چشم غرهای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: « اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم. »
بعد رو کرد به من و گفت: « حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم! »
شانه بالا انداختم.
گفت: « هر چه میگویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمیکند. یک بار دیدی فردا پسفردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را میگویند. نگویی آقا ستار که بردارشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد. »
این را گفت و خندید. میخواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد.
🔰ادامه دارد...