#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
من خواستم یکی از خاطراتم با شهدا بگم
عید پارسال
ما رفته بودم اصفهان مهمانی
به صاحب خونه ام گفتم خیلی دلم می خواد سر مزار شهید حججی برم نجف اباد
صاحب خانه ام گفت
این همه جای دیدنی اصفهان
حالا چرا اونجا ؟!!
نمدونم راه دوره.....
منم اصرار نکردم .
چند روزی اصفهان و شهر اطراف هم رفتیم
از رفتن نجف اباد دیگه نا امید شدم.
از یک شهر اطراف که داشتیم به سمت اصفهان بر می گشتیم سه تا ماشین بودیم
کنار یک پارک یا مزار شهدا پیاده شدند که بچه ها و بزرگترا سرویس برن
من پیاده شدم قبر های شهد ارو دیدم به سمتشون رفتم
فاتحه ای خوندم
همین طور داشتم قدم می زدم
ونمی دونستم اینجا کجاست با خودم حرف میزدم
به جای شلوغ و پر رفت امد به چشمم خورد کنجکاو شدم رفتم سمتش دیدم
سر در این مکان عکس بزرگی از شهید حججی زده
هنوز چیزی نفهمیدم
همینطور به سمت عکس میرم با خودم میگم (خطاب به عکس شهید)
تووو اینجا چکار می کنی؟
کفشامو در میارم میرم داخل باز هنوز نفهمیدم اینجا کجاست .
شلوغ بود
دم در خواهران که رسیدم
از خانمی میپرسم اینجا کجاست؟ گفتن مزار شهید حججی
چشام گرد شد دهنم باز موند
دیگه گریه امانم نمیداد با اشک به سمت مزارش رفتم
خیلی از این بابت خوشحال بودم وباورم نمیشد .
وقتی از اونجا برگشتیم
خیلی از صاحب خانه م تشکر کردم
و قضیه خودمو گفتم
آنها هم خیلی منقلب شده بودن
من حس می کردم خود شهید دعوتم کرده بودوغافلگیرم کرد
ولی من منتظر یک معجزه بزرگتر از شهدا
که یک( انقلاب درونی برای عزیزم)
که من اونو انقلاب مذهبی نامیدم، هستم
شما پاکان دعا کنید شاید صدای شما بهتر شنیده بشه
💐🌷🌹
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت93
✅ فصل هفدهم
فردا صبح، صمد زودتر از همهی ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانهشان را داد و بردشان مدرسه.
وقتی برگشت، داشتم ظرفهای شام را میشستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راهپله. بعد رفت روی پشتبام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش میآمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد.
گفت: « بچهها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا میرویم بازار. »
بچهها شادی کردند. داشتیم ناهار میخوردیم که در زدند. بچهها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمیدانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته.
گفت: « آمدهام با هم برویم منطقه. میخواهم بگردم دنبال ستار. »
صمد گفت: « باباجان! چند بار بگویم تنها جنازهی پسر تو و برادر ما نیست که مانده آنطرف آب. خیلیها هستند. منتظریم انشاءاللّه عملیاتی بشود، برویم آنطرف اروند و بچهها را بیاوریم. »
پدرش اصرار کرد و گفت: « من این حرفها سرم نمیشود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچهام کجاست؟! اگر نمیآیی، بگو تنها بروم. »
💥 صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: « پدر چان! با آمدنت ستار نمیآید اینطرف. اگر فکر میکنی با آمدنت چیزی عوض میشود، یاعلی. بلند شو همین الان برویم؛ اما من میدانم آمدنت بیفایده است. فقط خسته میشوی. »
پدرش ناراحت شد. گفت: « بیخود بهانه نیاور. من میخواهم بروم. اگر نمیآیی، بگو. با شمس اللّه بروم. »
💥 صمد نشست و با حوصلهی تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقهای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس اللّه جبهه است. پدرش گفت: « تنها میروم. »
صمد گفت: « میدانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال میشوی، من حرفی ندارم. فردا صبح میرویم منطقه. »
پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانهی آقاشمساللّه. گفت: « میروم به بچههایش سری بزنم. »
💥 بچهها که دیدند صمد آنها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربهسرشان گذاشت. کمی با آنها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد.
گوشهای ایستاده بودم و نگاهش میکردم. یکدفعه متوجهام شد. خندید و گفت: « قدم! امروز چهات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن. »
گفتم: « حالا راستیراستی میخواهی بروی؟! »
گفت: « زود برمیگردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را میبرم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش میدهم و زود برمیگردم. »
به خنده گفتم: « بله، زود برمیگردی! »
خندید و گفت: « به جان قدم، زود برمیگردم. مرخصی گرفتهام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاجآقایتان. قدر این لحظهها را بدان. »
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت94
✅ فصل هجدهم
💥 فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده میکردم. گفت: « دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستارجان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد. »
بعد گریه کرد و گفت: « دلم برای بچهام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثیهای کافر عذاب میکشد. نمیدانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست. »
💥 صمد که میخواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: « نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز میکند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که اینطور اسمهای ما را به هم ریختید. »
💥 چشم غرهای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: « اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم. »
بعد رو کرد به من و گفت: « حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم! »
شانه بالا انداختم.
گفت: « هر چه میگویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمیکند. یک بار دیدی فردا پسفردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را میگویند. نگویی آقا ستار که بردارشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد. »
این را گفت و خندید. میخواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد.
🔰ادامه دارد...
🕊♥️🌤
🌱اینجا دل در کمین ایمان است و عشق،،، اما اگر چاشنی های اخلاص کم باشد ، این کمین کردن و انتظار کشیدن برای رسیدن به هدف و مقصود بی شک ، فایده ای در بر نخواهد داشت .
🕊شهیدان آسمانی ما ، کجا می توان مخلصانی چونان شما را در حوالی خود دید و دریافت .هزاران بار سجده شکر برای داشتنتان برای حضور دلگرم کننده شما در اعماق وجود ما .
کوچ پرستوها گاهی تلخ است و گاهی دل انگیز. در آن کوچ های بهنگام با تمام دلایل و پیشامدهای فصلی اما دلتنگی هایی نهفته است .
💥شهید انسانی فراتر از جنس الماس است، که با کوچ خود دنیایی را به سوی نور فرا می خواند .
♻️تلالو نور در اندیشه هایی والا شکل می گیرد ، اندیشه هایی چنان خالص و ناب که ذره ذره وجود انسان را در بر می گیرد .
روح شهدای والامقام ما شاد 🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
♥️🕊
🔰 ای شهید ؛
ای که در سایه سار حضورت قطرات باران رحمت بی انتهای الهی بر جان و دلم باریدنی دوباره را نوید می دهد .
✨از درخشش حضور تو دریچههای چله هایت با دنیایی از نور و امید به روی من باز می شود و من مملو می شوم از تبلور دانه های تسبیحی که عاشقانه و خالصانه در میان انگشتانم می لغزند و ذکر تو را می گویند .
🌸🍃ای شهید ای بر آمده از ژرف ترین و ناب ترین عشق ازلی و ابدی به معبود، در میان سجاده مروارید وَش دعاهایم ، عطر تو و نگاه خاص تو مرا راهگشا و دستگیر است ، باشد که این بار قسمت من از این چله ؛ خلوص نیت و درک بیشتری از درون خودم باشد و در نهایت بر آورده شدن آرزوهایم در مسیر خیر .
🦋مرا دریاب که تو را برگزیده ام تا مرا بنگری و دستم بگیری که سخت محتاج عنایت خوبانم .
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝