eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
255 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈خادم الشهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام به همه دوستان عزیز درگروه وبانی محترم از شما بسیار ممنونم و از خداوند بهترینها را برایتان خواستارم که این گروه معنوی رو تشکیل دادین و مطمئنم که مورد توجه شهدا هستید من در یک روز پیام گروه شهید نوید واین گروه رو دیدم خواستم این چله را برای شهید نویدزیارت عاشورا بخوانم همان شب خواب عجیبی دیدم ووقتی بیدارشدم قبل اذان صبح بودو بلافاصله به یاد این گروه افتادم و توفیق حاصل شد در هردو چله شرکت کنم مشکلات عدیده جسمی دارم اما به نیت گروه معنوی چله شهید نوید را گرفتم درست با شروع این چله وخوابی که دیده بودم یکی از مشکلات جسمیم که به سمت و سوی بدی میرفت بر طرف شد دیگر دردی احساس نمیکردم چند روز پیش سونو گرفتم و شکر خدا بعد دوسال مشکل خطرناکی ندارم روز جمعه بهشت زهرا بودم و عصر همان روز دخترم را با دردی شدید به بیمارستان بردم مشکوک به آپاندیس بود خیلی به شهید نوید و شهید ابراهیم و چند شهید دیگر متوسل شدم بعد از چندین ساعت استرس و نگرانی خدارو شکر به لطف شهدا دخترم بهبود پیدا کرد ببخشید پیامم طولانی شد فقط خواستم مدیون شهدا نباشم حال و هوای این روزهایم درست مثل دهه شصت است که هر روز در یک کوچه شهید میاوردند با نیرویی عجیب هر روز مطالب گروه را دنبال میکنم عاشورایی که میخوانم انگار متفاوت با همه زیاراتی است که قبلا میخواندم شهدا با خونشان و حالا با یادشان مارو هدایت میکنند انشالله این رودی که جریان دارد هرروز وسعت پیدا کند وبه ظهور ختم شود منتظر چله بعدیتان هستیم تا باز با مولایمان عهد ببندیم و با شهدا مسیر راه را پیدا کنیم و ازانها برای حوائج اخروی ودنیایی کمک بگیریم از خدا توفیق شرکت در چله های بعدی را طلب میکنم و از شهدا ملتمسانه میخواهم خواندن. هر روز زیارت عاشورا را روزیمان کنند و با شهدا پیمان مبیندم که با چادرم وحفط حجابم حرمت دار راهشان باشم و امیدوارم اخر کار ما هم به شهادت ختم شود التماس دعای فراوان .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈خادم الشهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ باعرض سلام وادب از اینکه درگروه شماهستم خیلی خوشحالم چله اول رابه نیت سلامتی مادرم برداشتم وخدارا شکرحاجت گرفتم چون مادرم یک جراحی سنگین داشتن چیزی که تو اون موقع برام جالب بود اینکه من هرروز بعداز نمازصبح زیارت رامیخوندم یکروزصبح چون مسافربودم باعجله نمازصبحم راخوندم و ازمنزل بیرون رفتم و اون روزبه قدری کارداشتم که اصلا به کلی یادم رفت که زیارت رابخونم که شب وقت نمازیهو یادم افتاد وزیارت راخواندم والحمدلله شهیدبزرگوار حاجتم راهم دادن الان هم دوباره برای حاجت دیگری به نیت ایشون چله برداشتم حاجتی که ۱۰ ساله به دنبالشم اگرحاجت گرفتم حتماً دوباره اعلام میکنم 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 سلام واحترام به شهدا و خادمین شهدا🌹🙏 اولین بار هست دراین چله شرکت میکنم. روزی که زیارت عاشورا وصلوات بایدبه شهید علیرضا کریمی تقدیم میشد،خواندم که ایشون ازکربلا آمدن،به حال ایشون غبطه خوردم،چقدر یک انسان باید پیش خداعزیزباشه که هم شهید بشه و هم از کربلا بیاد...ناخودآگاه دلم شکست.گفتم یعنی میشه منم به کربلا برم. بی خبر از اینکه ایشون برای رفتن به کربلا واسطه میشن. بخاطر فشارهای سنگین اقتصادی که تواین سال ها داشتیم همسرم همیشه افرادی رو که از تلویزیون درپیاده روی کربلا میدید میگفت بجای رفتن به کربلا،آدم پولشو بده به نیازمندان تایکم فشار ازشون برداشته شه،منم میگفتم تا وقتی زنده ایم لااقل یک بار لازمه،بعدها میمیریم وحسرتش به دلمون میمونه،کاش شهداکمکم کنن توهم نظرت عوض شه.ماهم یه سفر مهمون آقا شیم. دوشب بعدش موقع خواب،درکانال خوندم که شهید علیرضا کریمی به کسی تواین زمینه کمک کردن به کربلا رفتن، بازدلم شکست،میخواستم بخوابم،بالاسرم تسبیح برداشتم صدصلوات به ایشون هدیه کردم وخوابیدم. فرداصبح همسرم تابیدارشد گفت خواب دیدم ماه محرم بود، درگلزار شهدا هیئت زنجیرزنی وسینه زنی،انگار مراسمی برای حضرت ابوالفضل ع بود،ومن ازبس گریه کرده بودم انگار حسرت چیزی به دلم بود از اشکام یه رود جاری شده بود،اما حالم خوب بود ودلم‌نمیخواست از این حس خوب بیدارشم.... گفتم ان شالله شرایط جورشد بابچه ها باید حتما یه سفر بریم کربلا، این همون حسرتی هست که بهت میگفتم..... ان شالله با دعای خیر شما خوبان، من‌ وهمسرم که بیماریم شفاپیداکنیم وشرایط اقتصادی رونق بگیره وپیاده روی اربعین قسمت خانواده ما وهمه کسانی که نرفتن بشه🙏 این خواب را به فال نیک میگیرم خواستم بگم «چقدر شهدا زنده ان که حتی تلنگر هم میزنن» وتشکر از کانال پر خیرتون💐 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 سلام وخداقوت وتشکر از شما خداراشکر که ماائمه وشهدارا داریم چندروز بود پسرم شبها بدمی خوابید وتب داشت وکابوس می دید وتو خواب یابلند می شدیا دست وپاهاش توخواب حرکتهایی داشت که من نگران بودم وپیشش می خوابدم وتقریبا در خواب خروپف داشت ودرست نفس نمی کشید یک شب در عالم خواب وبیداری انگار یکی بهم گفت به شهید تورجی زاده توسل پیدا کنم ودرهمان حال مدام می گفتم داداش محمدرضازیارت عاشورا می خوانم به نیت شماتاپسرم راحت وارام بخوابد وخوب بشود ومدام چهره ایشان وداداش ابراهیم(هادی) جلوچشمم بود ودعامی کردم که پسرم خوب بشه درهمان حال دیدم پسرم بهتر نفس می کشد وتقریبا خوب شد . ازذوقم یک یاسین درهمان حال خواندم ( هردوراحفظ هستم الحمدلله )وهدیه دادم به داداش محمدرضاوداداش ابراهیم ومعجزه از ایشان دیدم (البته شهیدتورجی زاده در اصفهان به رفع مشکلات ازدواج معروف است) عشق وعلاقه ام به هردوشون بیشترشده وتصمیم گرفتم که هرروز یک زیارت عاشورا بخوانم وهدیه کنم به داداش محمدرضا عزیزم قبلا علاقه ام شهیدخرازی بود الان شهید تورجی زاده هم اضافه شد (کلا من شهداراخیلی دوست دارم) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈خادم الشهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ ‌با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما خادمین شهدا بنده اولین بار است که در چله زیارت عاشورا شرکت کردم چن سال بود که دلم میخاست به راهیان نور برم ولی قسمتم نمیشد چن شب پیش راهیان نور شلمچه رو تلویزیون نشون میداد دلم خیلی شکست و گریه کردم گفتم نزدیک یک ماه که من دارم هرروز زیارت عاشورا میخونم خیلی دلم میخاد بیام شلمچه خودتون برام معجزه کنید من بیام فردا... به یاری خداوند متعال واین شهیدان والا مقام با آخرین کاروان که داره میره راهیان نور عازم هستم و از این بابت واقعا از ته قلبم خوشحالم وخدا رو شاکرم که امسال بالاخره قسمتم شد بروم راهیان نور. یک حاجت روایی دیگم این هست چن سال حسرت کربلا به دلم مونده بود و خیلی گریه و زاری میکردم ولی نمی شد که برم .یک روز به طور اتفاقی تو کانالتون چشمم به تصویر شهید جواد الله کرم افتاد بهشون متوسل شدم و گفتم اگه شما واسطه بشین من برم کربلا حتما براتون نماز زیارت میخونم وبه ماه نکشیده پارسال این موقع رفتم کربلا واز پارسال هر وقت زیارت عاشورا میخونم به نیت شهید جواد الله کرم سلام میدهم و خیلی خوشحال هستم وخدا رو شاکرم که با کانال شما آشنا شدم انشالله اجرتون با فاطمه زهرا (س) 🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل هجدهم 💥 صمد که اوضاع را این‌طور دید، گفت: « اصلاً همه‌اش تقصیر آقاجان است‌ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم‌هایمان آوردید؟! » پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: « من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقی شمس‌اللّه و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک‌جا شناسنامه بگیرم. آن‌وقت رسم بود. همه این‌طور بودند. بعضی‌ها که بچه‌هایشان را مدرسه نمی‌فرستادند، تازه موقع عروسی بچه‌هایشان برایشان شناسنامه می‌گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ‌تر بودی را نوشت ستار. شمس‌اللّه و ستار که دوقلو بودند، نمی‌دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس‌اللّه را نوشت 1344 و مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه‌شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه‌هایتان را درست کنم؛ نشد. » صمد لبخندی زد و گفت: « آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می‌زد ستار ابراهیمی؛ برّوبر نگاهش می‌کردم. از طرفی دوست‌ها و هم‌کلاسی‌هایم بهم می‌گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم. » صمد دوباره رو کرد به من و گفت: « بالاخره خانم! تمرین کن به حاج‌آقایتان بگو حاج ستار. » گفتم: « کم خودت را لوس کن. مگر حاج‌آقا نگفتند تو از اول صمد بودی. » صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: « آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می‌شوم. » 🔰ادامه دارد....
‍‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل هجدهم 💥 پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره‌ی صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه‌شان را می‌دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: « قدم! » نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می‌دانست. هر وقت می‌خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: « یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم. » 💥 با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکه‌ای نان بازی می‌کرد، گفت: « شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آمده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ‌قوه یکی‌یکی نیروها را نگاه کنم. یک‌دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی‌شدم. اما نمی‌دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین، توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم‌خاردارهای دشمن. 💥 باورت نمی‌شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص‌ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست‌تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه‌هایمان و از فاصله‌ی خیلی ندیک روبه‌روی عراقی‌ها ایستادیم و با آن‌ها جنگیدیم. 💥 یک‌دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه‌ام بستم و گفتم برادرجان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آن‌قدر با اسلحه‌هایمان شلیک کرده بودیم که داغِ‌داغ شده بود. دست‌هایم سوخته بود. » 🔰ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت تکان دهنده از شهید 👌😢 🔰عجیب اما واقعی| معجزه ی حقیقی شهدا😭😭😭😭😭 ❌حتماً ببینید و انتشار دهید ✨نشر=صدقه جاریه شادی روح مطهرش صلوات🌷🕊 ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 شهید زِندست باور نداری ببین☝️ 🎞 استاد رائفی پور از اثر توسّل به شهید عباس دانشگر می گوید... ✨ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈خادم الشهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام خدمت عزیزان خیلی از گروه متوسلین به شهدا تشکر میکنم واقعا شهدا زنده هستن و حرفها ی ما رو میشنوند قبلا پیام داده بودم از ی شهیدی که متاسفانه اسمشون در خاطرم نیست خواستم همانطور که خودش عاشقانه نماز میخوند دعا کنه که پسرم به نمازش اهميت بده شکر خدا این معجزه صورت گرفت بعد برای کارش متوسل شدم به شهید سید مجتبی خوانساری که پسرم بیکاره ی کار خوب براش جور بشه سه تا سه شنبه یس خوندم اتفاقا دفعه سوم ی جا براش درست شد اما قسمتش نشد گفتم حتما به صلاح پسرم نبود .گذشت بعد از چند ماه ی جا دیگه قرار شد بره برای مصاحبه اتفاقا همون شب چله به نام این شهید والا مقام بود واقعا گریه ام گرفت. شهید تقاضای منو رد نکرد و الان پسرم مشغول کار شد😭😭😭😭 خدایا ما رو شرمنده ی شهدا نکن🤲🤲 💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆💠 سلام علیکم و رحمه الله. برای اینکه مدیون شهدا نباشم این پیام رو میذارم. چون در کانال متوسلین به شهدا هستم به چند شهید برا مشکل پسرم متوسل شدم .زیاد از شهید عبدالحمید کمک می خواستم یه روز دیدم پسرم مشکلش حل شد تمام ذهن من وهمسرم درگیر این مشکل بود خدا رو هزاران بار شکر از وجود شهدا . 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 سلام وقتتون بخیر من با شروع چله زیارت عاشورا شروع به ختم کردم ولی زندگی نامه شهدا رو نمیخوندم فقط به نام هر روز اون شهید عزیز زیارت میخوندم .این بگم که ۲۰ ساله ازدواج کردم وشوهرم اهل نماز خوندن نبود وهر وقت ازش میخواستم نماز بخونه با بی احترامی وسر وصدا میگفت هر کسی توگور خودش میخوابه ومن خیییلی از بی نمازی ایشون ناراحت بودم. تا اینکه تو چله نوبت رسید به شهید والا مقام بلال ابراهیمی رسید بعداز خوندن زندگی نامه شون دلم شکست ازشون خواستم شوهر منم اهل نماز قرار بده همون شب که برای خوردن سحری بیدار شدم شوهرمم هم بلند شد وگفت دیگه بسه بی نمازی والان نزدیک دو ماه نمازش ترک نکرده وخدارو هرازان بار شکر 💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈خادم الشهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ سلام،عرض ادب و ارادت در پیشگاه مردان آسمانی که همچون فرشتگان مقرب خداوند همچنان نظاره گر خاکیان و نیازمندان عطوفت هستند... من دقیقا دقیقا سه روز پیش دچار مشاجره ی شدیدی که به علت سوءتفاهم بود شدم،هیچ راهی برای اثبات حقانیت خودم نداشتم .خیلی آشفته و کلافه بودم اومدم سراغ کانال متوسلین به شهدا.. کیلیپ ها رو دیدم و اشک ریختم وبه نظرم رسید براشون نذر کنم وازشون بخوام که توی خواب حقانیت من و به همسرم اثبات کنن. بعد از دیدن کیلیپ (۲۰ عشق در یک قاب) عکس بعدی که زیارت عاشورا برای شهید حسین یوسف الهی بود رو دیدم که نوشته بود (بنا نیست ما تکلیفمان را فقط در یک جا انجام دهیم،تکلیف برای من نه زمین می‌شناسد نه زمان) به یکباره بغضم ترکید و باهاش حرف زدم و باهاش عهدهایی بستم حتی بهش قول دادم که دیگر کوچکترین گناهی مرتکب نشم و شب حاج قاسم و چند تا از یارانشان به خواب همسرم آمده بودند و تکلیف زندگی مرا ،برادروارانه مصلحت نمودند الان روز سوم است تا بیدار میشوم نماز اول وقت زیارت عاشورا هدیه به حسین آقای یوسف الهی و سردار گرانقدر و عهدهای بعدی که با برادرهای آسمانی ام دارم و انجام میدم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 دوستان بزرگوار پیام های *حاجت‌روایی* زیادی از (چله ی شهدا) داشتیم که این پیام ها را با ♥️ می تونید ببینید. 🌸🌸🌸🌸🌸 خاطرات زیادی هم دوستان از توسلات و عنایاتی که بهشون شده برای ما فرستادند همه اینها را با هشتک ببینید 👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
‍‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل هجدهم 💥 دست‌هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست‌هایش بود. قبلاً هم آن‌ها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. 💥 گفت: « برایم چای بریز. » صدای شرشر آب از حمام می‌آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان‌طور که صبحانه‌شان را می‌خوردند، بهت‌زده به بابایشان نگاه می‌کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: « بعد چی شد؟! » گفت: « عراقی‌ها گروه‌گروه نیرو می‌فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه‌ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این‌بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم: " برادرجان! خیلی از بچه‌ها مجروح شده‌اند، طاقت بیاور. " دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی‌یکی یا شهید می‌شدند، یا به اسارت درمی‌آمدند و یا مجروح می‌شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ‌سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آن‌جا بود. گفتم: " طاقت بیاور. با خودم برمی‌گردانمت. " 💥 یکی از بچه‌ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی‌ها. موقعی که می‌خواستم ستار را کول کنم و برگردانم، درویشی گفت حاجی! مرا تنها می‌گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! 💥 ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیراللّه درویشی. او را داشتم کول می‌کردم که ستار گفت بی‌معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه‌ی سختی بود. خیلی سخت. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم؟ » 🔰ادامه دارد...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل هجدهم 💥 صمد چایش را برداشت. بدون این‌که شیرین کند، سر کشید و گفت: « قدم! مانده بودم توی دو راهی. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می‌توانم ببرم. خودتان بگویید کدام‌تان را ببرم. این‌بار دوباره هر دو اصرار کردند. 💥 رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی‌خواهی؟! گفت تشنه‌ام. قمقمه‌ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی‌خالی. » صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: « قدم‌جان! بعد از من این‌ها را برای پدرم بگو. می‌دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند. » گفتم: « پس ستار این‌طور شهید شد؟! » گفت: « نه... داشتم با او خداحافظی می‌کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی‌ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آن‌جا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه‌ها می‌گویند خیراللّه درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی‌ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. » 💥 بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: « بیا صبحانه‌ات را بخور. » گفت: « میل ندارم. بعد از شهادتم، این‌ها را موبه‌مو برای پدر و مادرم تعرف کن. از آن‌ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم. » بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: « باباجان! بلند شوید، برویم مدرسه. » 🔰ادامه دارد...