eitaa logo
مادرانه های من و تو
72 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
394 ویدیو
19 فایل
مادرانه یک تجربه و حس خوب در زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
🕖 مدت زمان برای مطالعه 👈🏻 1️⃣ دقیقه پدر که آتش پنهان در زیر این لحن را می‌شناخت و از بی‌ادبی فرستاده نیز به شدت خشمگین بود، ظاهراً از فرستاده کسب اجازه کرد فرستاده با تفرعن سری جنباند که یعنی بگوید. «حزام» به آتشفشان اجازه فوران داد: «بگو دخترم» فاطمه گفت: «جناب فرستاده، آیا من از هم اکنون می‌توانم مطمئن باشم که همسر والی مقتدر شام، امیر معاویه بن ابوسفیان هستم؟» فرستاده که تقریباً پشت به فاطمه و خانواده‌اش دراز کشیده بود، سر چرخاند و چنان که گویی بر آنان منت می‌گذارد، گفت: «بله، هستی» لحن آرام و شرم‌آگین فاطمه به یکباره تغییر کرد و با لحنی قاطع، بر سر مرد فریاد زد: «پس درست بنشین مردک!» فرستاده همچون کسی که به رعد و برق دچار شده باشد، به یکباره از جا جست و با چشمان گشاده از حیرت، مؤدب و دو زانو نشست. فاطمه ادامه داد: «آیا اربابت به تو حد و ادب میهمان و حق و حرمت میزبان را نیاموخته؟ چگونه والی مقتدری است معاویه که به نوکرانش اجازه می‌دهد با خانواده همسرش جسور بی‌ادب باشند؟ به خدا قسم اگر شومی خون میهمان و بیم غیرت‌ورزی عشیره نبود، این بی‌ادبی‌ات بی‌پاسخ نمی‌ماند.» فرستاده معاویه که از ترس جان، در همان حالت نشسته، عقب عقب رفته بود، تقریباً به آستانه در رسیده بود و با دست کشیدن بر زمین، کفشهایش را می‌جست. ام‌البنین دوباره غرید: «و اما این هدایا و جواهرات اگر فقط هدیه و پیش‌کش است، هدیه‌ای است بی‌دلیل، مشکوک و اسراف‌آمیز اما اگر قیمت و بهای من است. به اربابت بگو که مرا بسیار ارزان پنداشته ... های! کجا می‌گریزی؟ بیا خر مهره‌هایت را هم ببر و حمایل شتر صاحبت کن!» ✍🏻 قسمت چهارم از کتاب به قلم آقای علیه‌السلام سلام الله علیها @Shahrah
🕖 مدت زمان برای مطالعه 👈🏻 ۵۰ ثانیه معاویه البته از پا ننشست، برای آن که ثابت کند می‌تواند از بنی کلاب زن بگیرد، این بار فرستاده‌اش را به خواستگاری «میسون» دختر «بجدل» فرستاد و او را به زنی گرفت، «میسون» سوگلی معاویه شد و «یزید» را برای او به دنیا آورد. اما معاویه دست‌بردار نبود، یکی، دو سال بعد از آن ماجرا، یکی از صحابه معتبر پیامبر را واسطه خواستگاری از فاطمه کرد. فرستاده معاویه مشغول طرح مقدمات خواستگاری بود که عقیل از راه رسید. بعد از آن که عقیل، هدف از آمدنش را گفت و از فاطمه برای برادرش خواستگاری کرد، صحابی پیامبر که فرستاده معاویه بود نیز با شکفتگی و خوشحالی، خانواده حزام را به پذیرش خواست عقیل، تشویق و ترغیب کرد و وجوه افتراق و امتیاز پیشوایمان علی را به تفصیل برشمرد. با آن دو همراه شدم تا دوباره مادر همسرم را زیارت کنم. در می‌زنیم و پس از چند لحظه، در گشوده می‌شود. قامت رعنا و چهره معصوم و مهربان مادر همسرم، در چارچوب در ظاهر می‌شود با همان لبخند محجوب و آرامش‌بخش همیشگی. من لبابه‌ام؛ خوشبخت‌ترین زن زمین، همسر عباس، عروس فاطمه کلابیه «ام‌البنین»، همسر علی امیر‌المؤمنین، کنیز مهربان کودکی‌ام، بالا بلند بهشتی، سنگ صبور گره‌گشا، شیرزن، بانوی افسانه‌ای و ... زنی که هر روز کمتر می‌شناسمش ... . ✍🏻 قسمت پنجم (پایان) از کتاب به قلم آقای علیه‌السلام سلام الله علیها @Shahrah
یا کاشف الکرب عن وجه الحسین علیه‌السلام اکشف کربی بحق اخیک الحسین علیه‌السلام
🌱برای خانواده مبنا ✍️نرگس ربانی "من آدم جمع‌های شلوغ نیستم. اگر استاد را همان لحظه‌ی ورود اتفاقی نمی‌دیدم، بعید بود یکی دو ساعت بعدش بتوانم بروم آن جلو ملو ها و سلامی عرض کنم و بگویم من نزدیک یک سال شاگردتان بودم و خوشحالم الفبای نوشتن را از انسان درستی چون شما آموختم. استاد دست گذاشت روی سینه و سرش را نیم‌وجب خم کرد و گفت: "سلام سلام خیلی خوش اومدید." و من همان مدل کلیشه‌وار همیشگی را پیاده کردم. لبخند و تشکر و تندی رفتن. من یک پای حرف زدنم، یک پای ابراز احساساتم در عالم واقع می‌لنگد. اما جفت پای نوشتن‌ام سالم‌اند. شل و ول میزنند اما راه میروند به هرحال. استاد، نه انگار که استاد است، بی‌تکلف و ادا اطوار می‌نشیند روی زمین. پشت سرشان ما هستیم. ما یعنی هنرجوهای مبنا و خانواده‌هامان. من دورترین نقطه ایستاده‌ام. آنقدر دور که هرچه چشم چشم میکنم خودم هم خودم را پیدا نمیکنم. این جمع ولی، این قاب، این آدم‌ها، تک تک شان حکم طلا دارند برایم. ارزشمندتر حتی. جمعی که پیوسته برایم امن بوده و جز الفبای نوشتن، الفبای درست زندگی کردن را هم از آدم‌هاش یاد می‌گیرم." عکسِ جلو روی شما، نمایی از اولین دورهمی مبناست. از تاریخ ثبت این عکس خیلی روز است که می‌گذرد و من هنوز یکی از این جمع‌ام. من عضوی از هزاران عضو این خانواده‌، یک ریشه از هزاران ریشه‌ی این درخت تنومندم. من هنوز یکی از آدم‌های این قابم. ما بیش از یک سال است که باهم زندگی کرده‌ایم. باهم "امید" را زندگی کردیم و حالا من اینجام. کنار دوستانم، نشسته بر یکی از صندلی‌های باشگاه نویسندگی مبنا. 🆔 http://b2n.ir/x14299 | @mabnaschoole |
سلام و عرض ادب ، دیشب در جمع دوستان و مادرانی نازنین بودم، حیف که متوجه نشدم این هنر کدام بانو است؟
مادرانه های من و تو
سلام و نور درود بر بانوان هنرمند 🎀