🌼 پارت سیصد و نه
🌼 رمان بازیگر تنهایی
🎬🎬🎬🎬🎬🎬🎬🎬🎬
🔅نویسنده: حلما صدقی
#part309
_شما که قرار بود با هم هنوز حرف بزنید...
_تلفنی انجام شد...
_باشه پس میمونم! میخوام بدونم چیا به هم دیگه گفتین...
همشو میگی؟!
_گمشو، همشو نمیگم...!!
_هیع...! مگه چی گفتین منحرفا...!؟ تو باید رنگ مورد علاقشو میپرسیدی اونم گل مورد علاقتو...
_برو بابا... اسم بچه مونم انتخاب کردیم...
ساره نمایشی پس کله نازنین میزنه:
_حیا کن دختر! داری با بزرگترت حرف میزنی.
_تو باز شروع کردی...
همین چند ماه بزرگتر بودنتو به رخ من بکشی؟
نجمه، از اتاق بیرون میاد، و میگه:
_من شامو میپزم شما برین فیلمتونو ببینید. یه روزی عجله داشتم عروستون کنم
الان دوست دارم دوباره به سال پیش برگردم.
****
آخرین ظرفو که نازنین خشک میکنه، تلفن ساره زنگ میخوره
ساره دستاشو سریع خشک میکنه وروی تلفن جهش میزنه و میگه:
_امشب چه زود نُه شد؟...
به طرف حیاط میره و در باز میکنه و تلفنو وصل میکنه:
_سلام!
_سلام عزیزم!
_داشتی چه کار میکردی؟
_به تو فکر میکردم... تو چه کار میکردی؟
_دل من که داره از دوریت دق میکنه!
_اوالا خدا نکنه!
دوما
با سر وصداییی که میاد معلومه داری دق میکنی عزیزم!!
به اون کوچولو ها بگو جلوی دق کردنتو بگیرین
بهت خوش بگذره...
_تیکه میندازی؟
_نه باور کن... تو خوشحال باشی من دیگه غم ندارم...
_میخواستم شب برم خونمون... ولی مامانو نازنین نذاشتن...
ادامه دارد ..