🌨 فصل زمستان بود و خاک نرم خوزستان بعد از کمی بارندگی به گل چسبندهایی تبدیل می شد.
شبها بعد از رزم شبانه، به قدری گل به پوتین هایمان می چسبید که وزن هر پوتین به سه کیلو می رسید.
نیمه شب، وقتی از رزم شبانه برمی گشتیم، پوتین ها را با همان گل و لای بیرون چادر می گذاشتیم.
روز بعد پوتین تمام بچه های گردان تمیز و مرتب جلوی چادر چیده شده بود.
بدون شک کار بچه های مخلص گردان بود.
ما با شوخی و خنده از آن ها تشکر می کردیم و آنها با خنده انکار می کردند و ما باز هم به حساب اخلاصشان می گذاشتیم.
یک روز در حالی که بچه های گردان بعد از رزم شبانه و نماز شب و نماز و مناجات صبح خوابیده بودند، از چادر بیرون آمدم،پوتین ها سر جایشان نبود.
فرصت خوبی بود،می توانستم مخلص های گردان را غافلگیر کنم.
آهسته پشت چادرها پیچیدم،ماشاءالله کنار منبع آب نشسته بود و به شدت کار می کرد.
پوتین های گلی بچه های گردان جلوی رویش بود،بدون آنکه حرفی بزنم، برگشتم.
راوی: سید خلیل حسینی
۱۰ روز دیگر تا یادواره #سردار_بی_سر_شلمچه
#سردار_بی_سر_شلمچه #شهید_رشیدی
#نشر_خوبی_ها
#روایت_محله
💥 زودتر میرسم
بچه ها زیر فشار بودند،عراقیها با انواع و اقسام گلولهها خط را میکوبیدند.
فرمانده گردان #ماشاالله را صدا کرد و گفت:
«خودت را به بچهها برسان و به آنها کمک کن.»
بدون درنگ حرکت کرد.فاصله ما با خط تقریبا ۳۰۰ متر بود.
به جای اینکه فاصله ۳۰۰ متری را داخل کانال جلو برود،روی خاکریز پرید و به سرعت در دشت صاف شروع به دویدن کرد.
فرمانده گردان فریاد زنان صدایش کرد: «کجا !؟ چکار میکنی!؟ چرا از داخل کانال نمیروی!؟»
همانطور که میدوید گفت: اینجوری زودتر میرسم.
زیر رگبار گلولهها دوید و رفت.
📚 منبع: کتاب مثل حسین،مثل عباس،ص۶
🇮🇷#سردار_بی_سر_شلمچه|#شهید_رشیدی
#تاریخ_شفاهی
#نشر_خوبی_ها
🎁 هدیه
در حال ورزش و نرمش صبحگاهی بودیم. یکی از بسیجی ها مرتب از صف عقب می ماند.
به دستور ماشاءالله که کنارمان میدوید، ایستادیم. خودش را به آن بسیجی رساند.
از دور می دیدمش،بعد از آنکه کمی با بسیجی گفتگو کرد، روی زمین نشست و پوتین هایش را بیرون آورد. چند لحظه بعد، بسیجی که پوتین های ماشاءالله را به پا کرده بود پا به پای دیگر بچه های گردان شروع به دویدن کرد،دیگر عقب هم نمیماند.
خودم را به ماشاءالله که با پای برهنه میدوید رساندم و پرسیدم:«جریان پوتین ها چی بود؟!»
پاسخ داد:«چیز مهمی نبود.»
وقتی اصرار کردم، گفت:«پوتین های آن برادر بسیجی پاره و غیر قابل استفاده شده بود نمی توانست با آنها بدود.»
متعجب گفتم:«اینجوری پای خودت زخم میشود.»
سرعت قدم هایش را زیاد کرد و همانطور که دور میشد گفت:«اگر نتوانم از یک جفت کفش بگذرم و آن را هدیه کنم، چگونه میتوانم از جانم بگذرم؟»
📚منبع: کتاب مثل حسین(ع)،مثل عباس(ع) ص۸
🇮🇷#سردار_بی_سر_شلمچه|#شهید_رشیدی
#نشر_خوبی_ها
#سخنرانی_آسانسوری